شال گردن دست و پا گیر را از دور گردنم باز می کنم و همانطور که پاشنه ام را گیرِ پاشنه دیگری میدهم، از آینه جاکفشی صورتم را برانداز میکنم.
ردِ چهار انگشتِ درشت و مردانه جوری زیرگونه ام نشسته که هرچقدر هم شالم را پایین تر بکشم، باز هم خوب برای خودش جلوه گری کند!
با یادآوری سه چهار ماشینی که در پارکینگ خانهمان بود، دوباره استرس به جانم افتد. از بختِ خوشم امروز پنج شنبه است و همهشان اینجا جمع اند.
کلاه کاپشنم را روی سرم میکشم و دست در جیب سعی میکنم، بدون کوچک ترین سر و صدایی و بی توجه به داد و قالِ داخل سالن، به سمتِ پله ها بروم.
سر و صدای عمو محسن هرقدر که دور تر میشوم باز هم شنیده میشود:
_روی من دوزار حساب نکن رسول. انتخابات مجلس نزدیکه، من نمی تونم همچین ریسکی کنم. کار خود حاج یحیاس.
عمه ماهی آهسته تر نجوا می کند:
_من نمیدونم چه خاکی قراره بریزیم سرمون؛ ولی هرجور که هست باید این معامله رو پا بدیم.
با صدای آهسته تری می نالد:
_بابا شوهر من داره می افته گوشه هولفدونی! شما ها که به فکر نیستین من دارم آب میشم تو اون خونه. اگه بیشتر از پنجاه درصد وارداتِ امسال سهم ما نشه، من باید قید زندگیمو بزنم!
از حرکت میایستم، آق بابا نیست که همچین دور برداشته اند و جارجار میکنند؛ وگرنه هیچ کدامشان جرات جیک زدن نداشتند چه رسد به…
مامان فاطیما تقریباً جیغ میکشد:
_به آق بابا چه ربطی داره؟ یکی دیگه همه مال و منالش رو ریخته زیر دست و پای شوهرش، یکی دیگه داره این پول باد آورده رو پای میز قمار دود میکنه، آق بابا باید تاوونش رو پس بده! خوبه والا. دست شما درد نکنه ماهی خانم! حق پدر و فرزندی رو خوب به جا میآری.
از یادآوری شوهر عمه ماهی، نصیر خان، صورتم جمع میشود. مردک لجن!
نرده را در دست میفشرم و بی توجه به دایی رسول که می گوید《یواش تر! آق بابا نشنوه》باقی پله ها را گز میکنم. اصلاً به من چه؟ بگذار آق بابا خودش بیاید، بلکه صدایشان را بشنود و دمار از روزگارشان درآورد.
هنوز به منتهی الیه پله ها نرسیده ام که در اتاق یارا باز می شود و در حالی که یک موشک کاغذی در دست گرفته، با تمام سرعت میدود:
_ووو… ووووو
کلاه را بیشتر پایین میکشم و صدایش میزنم؛ اما او که انگار اصلاً صدایم را نشنیده، با سرعت به سمت سالنی که در امتدادِ اتاق خواب هاست میدود. محکم تر و کمی بلند تر صدایش میزنم:
_یارا! نکن میافتی داداش! یارا!
وقتی سالن را هم به قصدِ اتاق خواب های آن طرف ترک میکند، دیگر تعلل نمیکنم و به سمتش خیز برمیدارم؛ اما درست وقتی که درِ اتاق آق بابا را باز کرده به او میرسم.
همچنان بی توجه به من وسط اتاق میدود و با فریاد های جان دارش میگوید:
_بابا، بابا، بِبی چی دُرُس کدم!
اتاق در تاریکی دلپذیری فرو رفته و بعد از فروغِ زیبای صورت آق بابا، با نور ماه روشن است.
روی دو زانو و رو به سجاده اش که مقابل پنجره پهن است، نشسته و زمزمه می کند: السلام علیک یا ایها النبیُ ورحمه الله و برکاته
مات تصویر مقابلم، یارا را فراموش میکنم و به صدای بمش گوش میسپارم.
میتوانم ده سال هم بیشتر از خدا عمر بگیرم و تمام مدت همین جا بنشینم و او را در این حالت تماشا کنم. نجواهای خاضعانه اش را، پیشانی پینه بسته اش را، دست های زمخت و چروک شده اش، کنار همین صدای پر صلابت که حالا حسابی آرام شده.
به قول عزیز جان، نماز باید گِلِ آدم را صاف کند، دل آدم را خدایی کند و اِلّا نماز خوانی که ”السلام و علینا” ی نمازش را باد به غبغب انداخته و پر غرور ادا میکند که مثل خرمهره در بازار عاشقی بسیارست!
کوتاهش کنم.
آق بابا و عباداتش از همان مدل هاست… از همان هایی که وقتی نگاهش میکنی دلت غنج میرود برای دو رکعت نماز خواندن.
الله و اکبر آخر را می گوید و به سمت یارا می چرخد و با مهربانی دست روی سرش میکشد:
_آفرین شیر پسرم. بابا ببینه چی ساختی؟
اتاق از چراغانی چشم های یارا می درخشد. موشک کج و ماوج را بالا می گیرد و با هیجان از روند ساخت موشک کذایی اش میگوید. لبخند از روی لبهایم پاک نمیشود، کاش علاوه بر آن ده سال، خدا ده سال دیگر هم برای تماشای شما دو نفر به من ببخشد.
یارا که انگار تازه متوجه من شده، یک دفعه وسط حرف هایش نفیر میکشد:
_آجـــی! کی اومدی؟
خنده ام میگیرد. خودم را پشت سرش شهید کردم آن وقت تازه می پرسد کی آمدی! آق بابا به سمتم نیم نگاهی میاندازد. تند جلو میروم و شانه راستش را میبوسم، مثل همیشه.
_سلام.
شانه چپم را میفشارد، مثل همیشه، به استثنای این اواخر که حسابی دلخور بود و حتی به زور جواب سلامم را میداد!
با شادی مضاعفی رو به یارا میگویم:
_بیا بریم داداشی. آق بابا رو اذیت نکنیم.
با شتاب از جا برمیخیزد و به دو از در بیرون میزند. خنده ام عمیق میشود و میخواهم به دنبالش بروم تا کار
دست خودش نداده که صدای آق بابا از هر حرکتی ممانعت میکند:
_کجا بودی؟
به سمتش میچرخم، نگاه خیره اش روی گونه ام، شستم را خبردار میکند که گند زده ام. به قدری هیجان زده شده بودم که به کل یادم رفته بود چه ضربِ شستی از پسر خانواده شاکی دیده بودم.
دستم بالا میآید تا شال را جلو تر بکشم؛ اما نگاه شماتت بارش مانع میشود. سرم را پایین می اندازم:
_برای رضایت رفته بودم.
دوباره سر بالا می آورم، جوری نگاهم میکند که انگار تا ته اش را خوانده، دوباره سر پایین میاندازم و ادامه میدهم:
_واسه یه پسربچه اعدامی که کس و کاری نداره.
تسبیحش از بین انگشت هایش سُر میخورد. مات و مبهوت اما بلند و رسا می غرد:
_مگه تو هنوز پیش اون خیریِ خیر ندیده کار میکنی؟!
سکوت میکنم و چانه ام را به قفسه سینه ام می چسبانم:
_نمیذارم کارای شرکت زمین بمونه. اصلاً… اصلاً نمیذارم متوجهاش بشین. قول میدم!
تسبیح را توی سجاده سرخ و مخملش میکوبد و با خشونت سجاده را تا میزند. یک قدم نزدیکتر میشوم: آق بابا!
با صدای تقریباً بلندی میغرد: برو بیرون!
یک قدم عقب میپرم و با ناباوری باز صدایش میزنم. صدای عزیزجان از پشت سرم شنیده میشود:
_حاجی بهرام رو خواسته…
نیمه کاره حرفش را رها میکند و رو به من میگوید: اینجا چه خبره حاجی؟
به عقب برمیگردم. عزیز و پشت سرش بهرام توی درگاه در ایستاده اند و هاج و واج ما را نگاه میکنند.
آق بابا برمیخیزد و به سمت در می رود؛ اما قبل از اینکه از اتاق خارج شود، رو به عزیز جان میکند:
_یاقوت خاتون! به این دردونه ات بفهمون حقوق خونده نه مددکاری! واسه خاطر خونه و خونواده اش هم خونده، نه یه صد پشت غریبه ی جانی… اینو بکن تو کله اش!
بهرام را کنار میزند و با قدم های بلندتری از ما دور میشود. عزیزجان نگاه مستاصلی به سمتم میاندازد و درحالی که آق بابا را صدا میزند به دنبالش روان میشود.
باورم نمیشود به همین راحتی حضرت ماه پشت کرده باشد، حال خوشم زایل شده باشد، آق بابا رو برگردانده باشد.
همه چیز که خوب بود! پس چرا هیچ وقت وضعیت ثابت نمیماند؟
به در تکیه میزنم و به راه رفته اش خیره میمانم. چقدر خوش خیال بودم که فکر کردم دوباره با من یک دل میشود. از حالا هرکاری که کنم، هرچقدر هم که تلاش کنم، باز هم عینک بدبینی اش را اول به چشم میزند و بعد به جانبم نگاه میاندازد.
توی فکر های خودم غرقم که با صدای بهرام دست و پا زنان به حال برمیگردم:
_ اُغور بخیر پناه خانم. خبر میدادی داری میای، گاوی چیزی جلو پات زمین میزدیم.
تکیه ام را برمیدارم و از مقابلش میگذرم، حوصله سر و کله زدن با تو یکی را اصلاً ندارم؛ ولی هنوز یک قدم هم دور تر نرفته ام که مچ دستم فشرده میشود و محکم به سمتش کشیده میشوم:
_پای گونه ات چی شده؟
کلاه خز دارم که حالا روی شانه ام افتاده رابا دست دیگر روی سرم میاندازم و مچ دستم را می پیچانم:
_ربطش به تو چیه؟
ولم نمیکند، تا مرز شکستگی استخوان، مفاصلم میسوزد، آخم را توی گلو خفه میکنم و قدمی عقب میروم:
_ولم کن!
کف دستش را توی گودی کمرم فرو میبرد و کامل به خودش میچسباندم. قلبم به سرعت هزار ضربه در دقیقه به استخوان های سینه ام کوبیده میشود.
صدایش شرور و پر از نفرت است:
_بذا ببینم! نکنه این بارم رفتی شیطونی؛ ولی غالت گذاشتن و اینجوری از خجالتت در اومدن، ها؟
مغزم سوت میکشد. چیزی تو کاسه سرم میجوشد و به غلغل می افتد.
سرش را پایین تر میآورد و درست توی چشم هایم خیره میشود:
_آره دیگه. شب جمعه و خیابونای جردن و یه دختر چشم آبی…
نگاهش روی اجزای صورتم میچرخد:
_ لبای قلوه ایِ ماتیک خورده…
صورتم را کنار میکشم، سعی میکنم از دستش خلاص شوم؛ اما محکم تر به خودش میچسباندم:
_ موهای افشون شده و چشمای پر ناز و ادا…
قلبم چنان تند می تپد که به نفسنفس افتاده ام. جوری کلمات را ادا میکند و به چشم هایش بازی میدهد که احساس روسپی بودن میکنم.
رسماً پوزخند میزند و پر از نفرت توی صورتم میغرد:
_خدا میدونه زنِ بی آبروم کدوم حرومزاده ای رو خواسته تلَکه کنه که اینجوری حقشو گذاشتن کفِ دستش!
بی احترامی هایش راتاب نمیآورم، با مشت وسط جناغ سینهاش میکوبم و علناً جیغ میکشم:
_آره! آره کردم! کردم تا چشم تو و اون معشوقه ی تو آب نمک خوابیده ات در بیاد. کردم تا…
چشمانش ناباورانه دو دو میزنند و من دیگر به گریه افتاده ام:
_کثافت بی بته! من نوه حاج یحیام. این برچسبا واسه پیشونیِ توی پیشونی سفیده که همه جا به هرزگی مشهوری، نه منی که از کثافت کاری هات با مهنوش خبر دارم و هنوزم که هنوزه به اون عقدِ فکاهی وفادارم!
مردمکهایش دست از حرکت میکشند. مثل مقتول ها، مات و ناباور و با دهانی نیمه باز به من که مقابلش ایستاده ام خیره است و جنب نمیخورد. بغض گلویم را قلقلک میدهد:
_ دارم فکر میکنم واسه چی دندون رو جیگر گذاشتی و الکی منتظری این دو سال کوفتی بگذره و صیغه باطل بشه؟ اصلاً تا کی میخوای این زن بی آبرو رو تحمل کنی؟
بی حرف و ناباور در چشمانم گذر میکند؛ از این مردمک به آن یکی. چشمانش دست از نفرت برداشته اند و جوری تماشایم میکنند که تاب تحمل کردنشان را ندارم.
توی میدان مغناطیسی دو گوی سیاه گیر افتاده ام. پر از دلخوری، پر از حسرت…
لب میجنباند تا چیزی بگوید که صدای جیغ مهنوش مانع میشود:
_اینجا چه خبره؟
سر به سمتش میچرخانم و تازه موقعیتم را به یاد میآورم. لب زیرینم را گاز میگیرم و دستم را پشت سرم میبرم تا گره دستان بهرام را از دور کمرم باز کنم.
اما او بی آنکه نگاه خیره اش را بردارد، کوچک ترین تکانی به خودش نمیدهد.
تقلا کنان از دستش خلاص میشوم و تمام سعی ام را به کار میبندم تا مبادا صدایم بلرزد:
_ بهرام اصرار داره صیغه رو فسخ کنیم، منتظر نمونیم مدت تموم بشه؛ مگه نه بهرام؟
فقط نگاهم میکند. بی حرف.
همین که به آن ها پشت میکنم، سدّ غصه هایم میشکند و اشک هایم روی گونه هایم سُر میخورند. راه اتاقم را در پیش میگیرم و ای کاش که دیگر هیچ وقت قدم هایم نلرزند.
لباس هایم را با یک دست لباس راحتی عوض میکنم، موهایم را شانه میزنم، آرایش کمم را پاک میکنم. هرکاری، هرکاری که از دستم بربیاید انجام میدهم تا بتوانم آن میدان مغناطیسی سیاه رنگ را فراموش کنم؛ اما در تمام مدتی که اشک میریختم آن ها هم همراه من بودند.
توی آینه به خودم خیره میشوم. آن ردّ چهار انگشتی روی گونه ام کم بود، چشم های آبی رنگی که حسابی سرخ شده اند هم به آن اضافه شده.
از موهای سیاهْ رنگ شده ام، حالم به هم میخورد. کاش هرچه زود تر این رنگ مزخرف پاک شود لااقل خودم را از این رابطه پس بگیرم.
با لوازم آرایش رد انگشت ها و چشم های بیرون زده را میپوشانم و درحالی که پنج شنبه ها را لعنت میکنم، به قصد شام از اتاقم بیرون میزنم. کاش توی این خانه کمی جرات وجود داشت و گاهی میشد بیخیال شام خوردن توی اتاق هایمان بمانیم.
وارد سالن پذیرایی میشوم. مرد ها روی مبل های سلطنتی آن طرف سالن نشسته اند و خانم ها سفرهی بزرگ و گلداری را سمت دیگر پهن کرده اند و همه در حال جنب و جوش و چیدن آن اند.
میز و صندلی کوتاهی هم بالای سفره قرار گرفته که همه میدانیم مخصوص آق باباست.
میخواهم سلام دهم که متوجه لحنِ پرخشونت مامان فاطیما میشوم:
_این چه وضع غذا خوردنه، حالم بهم خورد!
به سمتش میچرخم. یارا کنار سفره چهارزانو نشسته و درحالی که با تمام انگشتانش قاشق را چسبیده، سعی دارد از سوپی که همیشه عزیز جان برایش قبل از غذا میکشد تا ته شکم بگیرد، بخورد. دور تا دور دهانش را کثیف کرده و هر بار که قاشقش را پر میکند، لااقل نیمی از آن را دوباره توی بشقاب میریزد.
با دو قدم بلند به سمتش میروم و درحالی که سلام میدهم میگویم:
_آخه چرا صبر نمیکنی آجی بیاد بهت بده، عمرم.
مامان فاطیما باز غر میزند:
_اَه، اَه! حالم بد شد به خدا، صدبار گفتم این بچه رو ببرین یه گوشه ای کسی نبینه، بعد شیکمشو پر کنین.
ظرفیتم برای امروز حسابی پر شده است. گنجایش سر و کله زدن با این یکی را واقعاً ندارم؛ پس بیتوجه به او سلام بلند بالایی رو به جمع میدهم و همانطور که با عمه چاق سلامتی میکنم، قاشق را از دست یارا میگیرم و کمک میکنم سوپش را بخورد.
جمعمان با ورود دیس و مجمه های مسی و پر از غذای عزیزجان، زود جمع میشود و همه سر سفره حاضر میشوند.
حتی بهرام و مهنوش هم با چهره هایی درهم و گرفته از راه میرسند و گوشه ای کنار هم مینشینند.
آق بابا اما هنوز نیامده. سعی میکنم نگاهشان نکنم و به چیز های خوب فکر کنم. مثلاً به اینکه چقدر خوب است که نصیر خان شوهر عمه ماهی، اهل این دورهمی های پنج شنبه ای مان نیست و هیچ وقت درست و حسابی نمیآید.
توی همین فکر ها هستم که عمو محسن هیکل چاق و درشتش را تا وسط سفره جلو میکشد و تند میگوید:
_ الان حاج یحیی میاد، همه ملتفت شدن دیگه؟
به جز مامان فاطیما که با نارضایتی رو برمیگرداند همه تصدیقش میکنند.
باز معلوم نیست چه نقشهای کشیدند و چه خوابی برای آق بابا دیده اند.
پر از اخم نگاه خیره بهرام را نادیده میگیرم و سوپ یارا را تمام میکنم.
آق بابا که میآید همه یا الله گویان سرپا میایستند و سلام و علیک میکنند؛ آق بابا تعارف زنان، روی صندلی اش در رٵس سفره می نشیند و میزش را کمی نزدیک میکشد و همهما مینشینیم.
هنوز خوب ننشسته اند که عمو محسن میگوید:
_داشتی میگفتی سولماز جان…
چشم هایم درشت میشود؛ آی حقه باز ها! این دختر که لام تا کام حرف نزده بود؟!
سولماز زیر چشمی آق بابا را دید میزند:
_گفتم دیگه عمو جان. تو این سه چهار روز تیممون همه احتمالات رو برسی کرده، از طریق آماری و علمی هم برسی کردن… بهترین چاره همونی بود که تابان ها پیشنهاد کردن.
سر آق بابا کمی بالا میآید و بی اینکه کسی را تماشا کند، به سفره خیره میشود. انگار که دستشان را خوب خوانده باشد.
عمو رسول دنباله حرف را میگیرد:
_از اولشم معلوم بود دایی جون. این جوون درس خونده، من تحقیق کردم با بالا ترین درجه از سوربن فارغ التحصیل شده. از سر معده که حرف نمیزنه، حسابی بالا و پایین کرده بود. حالا هم که تو میگی بالا و پایین کردنای تیم مام به همین نتیجه رسیده…
پس نقشهشان این بود! آنقدر به به و چه چه کنند تا نظر آق بابا، که نظر نهایست را به نفع خودشان برگردانند!
دایی ادامه میدهد:
_بخوایم حساب کنیم راه حل دیگه ای هم نداریم.
همیشه یک راه دیگر وجود دارد. همیشه.
مثلاً خود من فکر های دیگری غیر از آن تبلیغاتِ پروپاگاندای مسخره شان در ذهن دارم! هرچند که محال به نظر میرسند.
عمه ماهی مداخله میکند:
_والا اینجور که شما میگین منم مشتاق شدم این جوونِ خِبره رو ببینم.
با یادآوری آن گستاخ، گوشه بینی ام چین میافتد. دیدن نداشت آن کوه پر غرور!
عمو محسن میخواهد باز چیزی بگوید که آق بابا مانع میشود:
_سر سفره از کار حرف نمیزنن.
همین. و به همین سادگی قیافه همه شان را دمغ و اخم آلود کرد. گاهی و فقط گاهی، این دیکتاتور مآبی که در خونش غل میزند را بیشتر از خصلت های دیگرش دوست دارم!
همه که دست از خوردن کشیدند و خواستند از پای سفره بلند شوند، مهنوش بالاخره آن سکوت کذایی و قیافه درهم برهم میکشد و میگوید:
_ یک دقیقه… بهرام میخواد چیزی بگه.
قلبم در کسری از ثانیه به هیجان افتاد. بالاخره سر به سمتش گرداندم و جواب نگاه خیرهاش را دادم.
مهنوش مصمم تر از قبل به بهرام خیره شده. دهانم مثل چوب، خشک و تکهتکه شده. منتظر چشم به لبهای به هم دوخته شدهاش میدوزم. چرا زمان اصلاً نمیگذرد؟
سکوت بهرام مهنوش را مشوشتر میکند، سولماز دوستانه میگوید:
_چیزی شده بهرام جان؟
و بهرام همچنان نگاهش به من است و لبهایش را به هم دوخته.
مهنوش با حرصی مضاعف، خودش شروع به حرف زدن میکند:
_از آق بابا خجالت میکشه، بالا که بودیم میگفت میخواد تکلیفش مشخص بشه.
چشم های قهوه ای و درشتش را به سمتم سُر میدهد و ادامه میدهد:
_در رابطه با پناه.
نمیدانم دهان مثل کویر خشکم، از کجا آب دهان گیر میآورد که این چنین به گلویم میپرد و سرفه امانم را می بُرد. عمه ماهی که کنارم نشسته، لیوان آبی به دستم میدهد و کاش آق بابا چیزی بگوید!
لیوان آب را از دستش میگیرم، دست هایم آشکارا می لرزند. این به اصطلاح خواهر، تا کجا دریده شده بود که این طور آشکارا برایم شمشیر میکشید؟
یارا که جانش به جانم بسته است و بیشتر و زودتر از همه حالم را میفهمد، دامنم را سفت در چنگ می گیرد و مثل بچه گربه خودش را به تنم میکشد.
آق بابا با تندخویی به حرف میآید:
_بهرام اگه حرفی داره باید خودش بزنه دختر! آدم زنده وکیل وصی نمیخواد.
نگاه خیره و دنباله دارِ بهرام به یک جمله کوتاه میانجامد:
_این دختر منو نمیخواد حاج یحیی.
گوشه لب هایم از زهرخندی هیستریک میلرزد. از وقتی گفته بودم همه چیز را میدانم و نقابِ دورویی اش برایم اعتباری ندارد، سکوت کرده بود تا الان این ها را بگوید؟ که این بار در عین نامردی و بی همه چیزی، کاسه و کوزه توی سرم بشکند و عابد و زاهد از این ماجرا قسر در برود؟
عمه ماهی با آن صدای نازک و تو اعصابی اش لب بر میچیند:
_آخه چرا عمه؟ چی دیدی از این بچه که همچی میکنی؟ چی کم داره قربونت برم؟
چانه ام را به قفسه سینه ام میچسبانم و سکوت میکنم. چه باید میگفتم؟ اینکه من کمم و برای او کافی نیستم؟ اینکه من خواستنی نیستم و او ترجیح میدهد با خواهرم باشد تا من؟
حنجره ام را منقبض میکنم تا مبادا صدایم بلرزد:
_اگه میخواین صیغه رو فسخ کنین، من حرفی ندارم…
سر بهرام ناگهانی بالا میآید و جوری نگاهم میکند که انگار باور ندارد من این جمله را گفته باشم.
سولماز بی تفاوت تر از همه راهکار میدهد:
_باید بگی مدت رو بخشیدم. همین.
دلم میسوزد از این همه لشکری که پشت مهنوش و خواسته هایش صف بسته و من… مثل همیشه تنهاهستم.
نگاه ها همه به آق بابا خیره ست تا فرمان آخر را او صادر کند، حتی عمو محسن که تنها کس و کار بهرام است هم سکوت کرده و به او خیره شده.
🌱
سلام
پارت گذاری امروز انجام نمیشه؟؟؟