رمان جمعه سی ام اسفند پارت آخر

4.4
(10)

 

وقتی که به خانه اش رسیدیم، به حمام رفت .من هم در حالیکه هم چنان اشفته بودم، اما سعی
کردم تا ذهنم را منحرف کنم و چیزی برای شام ردیف کردم .وقتی که از حمام امد، مستقیم
پشت میز نشست و درس خواند .اما مشخص بود که حواس و فکرش، مشغول تر از ان است
که بتواند فکرش را متمرکز کند .بعد از شام، کنارش نشستم و به دست خط تمیز و بی نقص
اش نگاه کردم .با قلم خود نویس می نوشت و همین باعث شده بود که کمی از نوک انگشت
اشاره اش جوهری شود .خود نویس اش بسیار قدیمی و زیبا بود.
کاملا مشخص بود که حواسش به درس نیست .میان خواندن، گاهی نگاهش را از کتاب می
گرفت و به نقطه ایی خیره می شد .حرف نمی زد، ولی کاملا مشخص بود که حواسش به
شدت مشغول است .سرم را خم کردم و روی شانه اش گذاشتم .دوست داشتم حرف بزنم .
دوست داشتم که درددل کنم .حرف زدن با او، همیشه ارامش بخش بود.
_محراب یه جوری شده بود .مثل اینکه دیوونه شده بود.
اهی کشید و برای لحظه ایی، سرش را روی سر من گذاشت.
_محراب واقعا دیوونه شده .یه جوری رفتار می کنه که احساس می کنم اصلا نمی شناسمش.
_دکتر زیانی می گفت که سابقه یاور تو اسارت بد بوده.
متفکرانه سرش را تکان داد.
_جالب بود .یاور برای محراب ب ت بود .من اگر ب تم این طوری بی ابرو می شد، یکم در
افکارم تجدید نظر می کردم.
_یاور محراب رو فاسد کرده.
_اره…
دیگر بحث را ادامه ندادم .حس کردم که در حال و هوایش نیست و فقط اعصابش بیشتر به هم
می ریزد .بالا رفتم و دوش گرفتم و در کمال خوشحالی با حوله اش خودم را خشک کردم .
لباس خواب پوشیدم و مسواک کردم و خوابیدم.
خسته بودم .شب قبل خوب نخوابیده بودم و حالا علی رغم ان هیجاناتی که داشتم، ولی ارامشی
پیدا کرده بودم که نتیجه اش بودن با یاری بود .همین باعث شد که ارام خوابیدم .صبح وقتی
که از خواب بیدار شدم، یاری نبود و من حتی نفهمیدم که شب را در کنار من خوابیده است، یا
نه .خانه در سکوت بود و یادداشتی که به در یخچال چسبانده بود،
نشان از این داشت که به دانشگاه رفته و بعد از ان هم با مهیار، نزد فتاح خواهند رفت .
خواسته بود که در خانه بمانم و در را هم قفل کنم.
اما من لباس پوشیدم و با دکتر زیانی تماس گرفتم و از خانه بیرون زدم .به خانه خودمان رفتم
و ماشین را برداشتم و به بیمارستان دکتر زیانی رفتم.
ماشین من را در پارکینگ بیمارستان گذاشتیم و با ماشین دکتر زیانی سر قرار رفتیم .در راه
جریان اینکه محراب و یاور چطور و چه زمانی پی به وجود او و بابا برده اند را تعریف
کردم .به شدت تعجب کرد .باورش نمی شد که یاور انقدر زرنگ و زبل باشد که تنها با یک
نام فامیل او، این داستان را سرهم کرده باشد.
قرار در خانه فتاح بود .یک خانه قدیمی در مهرشهر، با یک حیاط نقلی و کوچک .ماشینش
در حیاط پارک بود و در کنارش هم، یک دوچرخه گذاشته شده بود که مرا به یاد دوچرخه
سواری هایمان در لواسان انداخت.
دختر فتاح به استقبالمان امد .با چهره ایی کاملا بشاش و خوش رو .باز هم با حجابی کامل،
ولی بدون چادر .در داخل خانه هم، خانم مسنی که چادری سفید، با گل های ریز ابی پوشیده
بود، به ما خوش امد گفت .با دکتر زیانی خوش وبش کرد و مرا در اغوش گرفت و صورتم
را بوسید .به قول خودش صورت ماهم را .سرخ شدم و تشکر کردم .از همان جایی که ایستاده
و در اغوش همسر فتاح بودم، صورت حیران و تا حدودی عصبی یاری را دیدم که با دیدن من
با دکتر زیانی، چیزی نمانده بود بلند شود و مرا به بیرون از خانه شوت کند.
درون خانه هم کوچک و نقلی بود .با یک دست مبلمان شیک و نو و یک پاسیو قدیمی، با یک
حوض و فواره فیروزه ایی در میان اش .درون پاسیو، تا خرخره گلدان گل چیده شده بود .یک
قناری هم در قفس از سقف اویزان بود و برای خودش یک نفس چهچه می زد.
خانه ایی به شدت سنتی، ولی دلنشین و دوست داشتنی بود.
مهیار تنگ برادرش نشسته بود و محراب در روی مبلی تکی، با اخم هایی در هم، متفکرانه
به جایی خیره شده بود و اصلا انجا نبود.
فتاح به احترام ما بلند شد و لحظه ایی بعد دکتر زیانی در بغلش بود و در حالیکه بی خجالت
اشک می ریخت، ارام صلوات می فرستاد .گریه ام گرفت .کاملا مشخص بود که از دیدن
دکتر زیانی، از ته دلش خوشحال است.
دکتر زیانی مرا معرفی کرد و فتاح با فروتنی در برابرم دست به سینه و خم شد .خجولانه گفتم
که خواهش می کنم مرا شرمنده نکند.
_بابات یه بار جون من رو نجات داد .یه بار هم دخترش تعجب کردم .مصرانه مرا روی مبل
کنار خودش نشاند .با کمی فاصله نشست و مرا نگاه کرد.
_هواپیماهای دشمن بالای سرمون بودن .قرار گاه رو بمبارون کرده بودن .من گیر کردم زیر
تیرک سقف .سقف خراب شده بود و پام گیر کرده بود و نمی تونستم بیام بیرون .بابات جونش
رو گذاشت کف دستش، من رو کشید
بیرون .مشتاق دیدارشم.
لبخند زدم.
_مریضه .نمی خواستم تا زمانی که نباید، وارد این جریانات بشه.
اخم کم رنگی کرد .توضیح دادم که شیمایی شده است .اهی کشید و سرش را تکان تکان داد.
_خدا رحمت کنه همه رفتگان رو .داداشم همیشه می گفت دکتر راسخ اخر سر خودش رو به
باد میده .بابات خیلی نترسه .قدرش رو بدون.
لبخند زنان و با غرور تشکر کردم .دکتر زیانی بحث را شروع کرد و خواست تا ماجرا را
باز کند، اما ظاهرا قبل از ما این بحث بین برادران تهامی و عمویشان گشوده شده بود .فتاح
دستش را به نشانه بی اهمیت بودن موضوع تکان داد.
_دکتر زیانی من به محراب هم گفتم…
مکث کرد و به محراب نگاه کرد.
_من که تو اون عملیات نبودم ولی بعد از دیشب دارم با تمام بچه های قدیمی حرف می زنم .
از همه پرس و جو کردم.
جعفر رو یادته دکتر؟ جعفر سماواتی؟ همون که نمازش اینقدر طولانی بود که بهش می گفتیم
نماز جعفر طیار می خونی .اون گفت که سید موسی شنیده که بعد از رفتن امبولانس، یاور که
از ترس می لرزیده، پا میشه و در میره.
احمدرضا رو ول می کنه و در میره .ولی تو مسیر اسیر میشه .می گفت که سید موسی می
گفته یاور شانس اورد که اسیر شد و گرنه با این کارش، وقتی برمی گشت قرارگاه، بچه ها
سربه نیستش می کردن…
مکث کرد و گفت:
_سید هم ظاهرا جز مجروح هایی بوده که قرار بوده تو سری بعد منتقل بشن اهواز .حالا هم
که شهید شده و نیست.
این چیزی که من شنیدم .یعنی چیزی که جعفر گفت .گفت که حاضره بیاد رو قران دست
بذاره .نه جعفر و نه سید هم، ادم حرف مفت و دروغ نبودن.
نگاهش را به محراب داد.
_بد کردی محراب…
سرش را با تاسف تکان تکان داد.
_چقدر گفتم محراب دم پر یاور نباش .محراب سیب کرم خورده، سیب سالم رو هم فاسد می
کنه .گفتم محراب بچسب به نا پدریت .ادم درستیه .احترامش رو نگه دار .بچسب به کارش .
کارش حلاله، برکت داره .گفتم بمون پیش خانواده ات .گفتی می خوام مستقل باشم .چی کار
کردی؟ دست این بچه رو هم گرفتی با خودت کشیدی پایین…
محراب یکباره از جا پرید .چند لحظه به تمام ما نگاه کرد و بعد بدون هیچ حرفی از در بیرون
زد .فتاح چشمانش را روی هم فشرد تا خونسردی اش را حفظ کند .مهیار به شدت رنگ پریده
بود و با بی قراری و پریشانی، پایش را تکان می داد .یاری دست را دراز کرد و روی زانوی
برادرش گذاشت، تا او را ارام کند.
نگاهی بین دو برادر ردوبدل شد و مهیار نگاهش را به من داد .سرم را پایین انداختم و با
استکان چایم مشغول شدم.
بعد، زمانی که صبحت بین دکتر زیانی و فتاح گرم شده بود از گذشته ها صحبت می کردند و
اطلاع می دادند و اطلاع می گرفتند و برای کسانی که نمی دانستند شهید شده یا مرده اند،
ناراحتی می کردند و با یاد بعضی از خاطراتشان، می خندیدند .یاری بلند شد و از همه عذر
خواهی کرد و گفت که دانشگاه دارد و بیشتر از این نمی تواند بماند .بعد هم گفت که اگر مایل
باشم، من را هم می رساند .لحن اش بیشتر از این نمی توانست شبیه به این باشد که فرین بلند
شو برویم.
سما نیشخندی زد و به یاری چشمک زد که باعث شد یاری چشمانش را تنگ کند و شرورانه
بینی اش را چین بیاندازد .اما لبخندی که گوشه لبش بود، نشان می داد که سما را دوست دارد .
دکتر زیانی موشکافانه نگاهی بین ما ردوبدل کرد ولی چیزی نگفت و فتاح هم اشاره ایی به
یاری کرد و گفت که صحبتی خصوصی با او دارد .بعد هم با عذرخواهی از دکتر زیانی، او
را کنار کشید.
چیزی که فتاح به او می گفت، باعث شده بود که به خنده بیافتاد .اما با خلوص قلبی و ارادتی
کاملا مشخص، دست به سینه گذاشته بود و نشان می داد که حرف فتاح هر چه بوده، او
اطاعت امر خواهد کرد.
مهیار هم برخاست که برود، اما ان چنان سردرگم بود که مشخص بود قدرت تصمیم گیری
ندارد و دوباره روی همان مبل نشست .دکتر زیانی نگاهش کرد اما چیزی نگفت .ولی فتاح از
ان طرف پذیرایی اشاره کرد که مهیار بماند، چون کارش دارد .
مهیار تنها سرش را تکان داد و دوباره به فکر فرو رفت .در حالیکه به گوشه هال خیره شده
بود، چیزی زیر لب با خودش می گفت .دلم برایش سوخت .مشخص بود که حال و روز
خوبی ندارد .کمی بعد، یاری که همچنان به حرفی که فتاح زمزمه می کرد، می خندید، امد و
اشاره کرد که برویم .برخاستم و از جمع خداحافظی کردم .یاری با احترام هر چه تمام تر با
دکتر زیانی دست داد و باز هم از او به خاطر ان شب بیمارستان، تشکر کرد .
دکتر زیانیدر حالیکه نگاهش بین من و یاری می چرخید، گفت:
_انشالا که به زودی زود برای امر خیر خونه دکتر راسخ می بینمتون دیگه، اره؟
لبخندی بامزه گوشه لب یاری امد و سرش را با احترام و متانت خم کرد.
_حتما!
دکتر زیانی با حالتی که مشخص بود از یاری خوشش امده، دستش را روی شانه اش گذاشت
و فشرد.
_انشالا هر چی خیره پیش بیاد .برای این دختر منم، خیرهای دوبله پیش بیاد .چون لیاقتش رو
داره.
سرخ شدم و سرم را زیر انداختم .یاری با زن عمویش خداحافظی کرد و جلو افتاد .سما با
شیطنت رفت و کنارش در حالیکه چیزی به او می گفت، یاری را به خنده انداخته بود .من با
فتاح و همسرش خداحافظی کردم و به یاری و سما نگاه کردم که همچنان مشغول پچ پچ و
خنده بودند .انقدر سما شیطنت کرد و یاری را خنداند، تا عاقبت صدای مادرش را دراورد که
بیشتر از این وقت یاری را نگیرد .با سما دست دادم و او با محبت خم شد و مرا بوسید.
وقتی که سوار ماشین یاری شدم، گفتم که مرا به بیمارستان دکتر زیانی برساند .چون ماشین ام
در پارکینگ انجاست.
در راه سکوت کرده بود .سکوتی که نمی دانستم ان را به حساب چه چیزی باید بگذارم.
_ساکتی؟
نفس عمیقی کشید.
_تو فکرم.
_فکر چی؟
_محراب
شاید بهتر بود که می گفت، نگران محراب است .پیشانی اش چین برداشته بود و حالت
صورتش درهم و اشفته بود .او خیلی خیلی بیشتر از ان چه نشان می داد، احساسی بود .برای
لحظه ایی ان چنان عشقی در دلم نسبت به او حس کردم که قلبم را از خوشی متورم کرد .او
که مهربان بود و باهوش .حساس و با شخصیت و به نوع خودش، بامزه و حتی رمانتیک .
فکر اینکه به او دل داده ام، باعث می شد که احساسی از ارامش در قلبم جا بگیرد .احساسی
که خیلی وقت بود، ان را تجربه نکرده بودم.
خم شدم و دستم را روی زانویش گذاشتم .نگاهش پر از حیرت شد .سرم را خم کردم و روی
شانه اش گذاشتم.
_چی شد؟
با صدایی که از بغض کمی گرفته شده بود، گفتم:
_هیچی .یه دفعه عشقم قلنبه شد!
شانه اش لرزید و بعد صدای ارام خنده اش امد .سرم را بلند کردم و نگاهش کردم .چشمانش
ارام تر شده بود.
_می رسونمت خونه .بعد باید برم سراغ محراب.
_از دستش ناراحت نیستی؟
اخم کم رنگی کرد.
_چرا نیستم؟ اگر برگردم عقب، باز هم با مشت می زنم تو چونه اش .ولی دلیل نمیشه که
نگرانش نباشم.
_یاور چی فکر کرده بود که این دروغ رو تو مغز محراب کرده بود؟
چانه اش را بالا برد و قبل از جواب، کمی فکر کرد.
_این البته نظر منه .شاید این نباشه .ولی من فکر میکنم که یاور خیلی ساله که تو مخ محراب
کرده بوده که بابات رو ول کردن که شهید شد .یعنی از شدت خون ریزی شهید شد نه که
همین طوری، حالا ترکش یا چیزی بهش بخوره و شهید بشه .این رو به محراب می گفته،
چون شاید عمیقا و توی عمق وجودش، پشیمون، یا ناراحت، یا هر چی بوده.
یه جورهایی این موضوع رو با فرافکنی انکار می کرده و اون رو به یکی دیگه نسبت می
داده .خب اینها یه مسایل پیچیده ی روانشناسیه .قطعا یاور ادم نرمالی از لحاظ روحی و
عاطفی نیست .کمبود داره و دیدی که دکتر زیانی هم گفت که ترسو بوده و همیشه زیر سایه
دوستاش بوده .پس قطعا ادم سالمی نبوده هیچ وقت .ولی اینکه اون یه نفر دیگه رو به طور
کامل مقصر معرفی کنه .یعنی بابات و دکتر زیانی رو …خب من احتمال میدم که یاور بعد از
جریان چاقو خوردن من که اون هم احتمال می دم از طرف خودش بود .
چراش رو دیگه نمی دونم .احتمالا می خواسته زهر چشم بگیره، یا می خواسته من رو
بترسونه یا هر چیزی …به هر حال یاور بعد از جریان چاقو خوردن من، فهمید که دکتر
زیانی هنوز زنده است .برای ادمی مثل یاور، یه تحقیق کردن با اون همه بگیر و ببند و ادمی
که داره، کار سختی نیست .وقتی که براش مسلم شد که دکتر زیانی زنده است و بعد هم فهمید
که تو دختر دکتر راسخی، احتمالا این فکر به ذهنش رسیده که بعد از این همه سال، یه مقصر
واقعی معرفی کنه .اگر یادت باشه اون روز دایم به محراب می گفت مگه من بهت نگفتم ولش
کن و جریان رو کش نده؟ مگه من نگفتم بگذر تا ارامش پیدا کنی؟
مکث کرد و نگاهم کرد .یک ابرویش را بالا برد و گفت:
_یاور قطعا مشکل روحی روانی حاد داره .ولی ادم فوق العاده زرنگیه .اون دکتر زیانی و
بابات رو مقصر معرفی کرد .ولی اصلا به ذهنش هم نمی رسید که علی رغم توصیه هاش،
محراب این طوری گاز انبری حمله کنه .فکر میکرد که فقط می تونه نفرت محراب رو بیشتر
کنه .فکر نمی کرد که این نفرت اگر شعله ور بشه، خودش اولین کسی که توش می سوزه…
اهی کشید و ادامه داد:
_راحتت کنم، یاور اصلا فکر نمی کرد که این جریان این طوری بیخ پیدا کنه .وگرنه محال
ممکن بود که پای دکتر زیانی و بابات رو بکشه وسط.
به مقابل خانه رسیدیم .پیاده شدم و گفتم:
_می ریی سراغ محراب؟
سرش را تکان داد و به ساعتش نگاه کرد.
_خواهشا بیرون نیا .برو یکم استراحت کن.
لبخندی ریز زدم و به داخل خانه رفتم .فکر کردم که دیگر کمی ارامش خواهم داشت .باید
روی رابطه ام با یاری کار می کردم .او هنوز دلچرکین بود .کاملا مشخص بود .و مقصر
اصلی هم خود من بودم .اما حس میکردم که کمی ارامش جایگزین این همه ناارامی و
پریشانی می شود .اما اخباری که دقیقا بیست و چهار ساعت بعد به دستم رسیدم،
چیزی متفاوت از انچه فکر می کردم، بود.
جسد یاور را در ویلایش در نوشهر پیدا کرده بودند .با یک تیر در پیشانی اش .چیزی که
بعدها یاری به من گفت، این بود که او را لخت، و درحالیکه به تخت بسته شده بوده، پیدا کرده
بودند .نگهبان گفته بود که یک مرد و یک زن به دیدن او امده بودند و بعد همه رفته بودند .
نگهبان صورت زن را دیده بود، ولی صورت مرد را ندیده بود .چون مرد از ماسک هایی که
اکثر مردم در هنگام سرماخوردگی یا الرژی به دهان و بینی خود می زنند، به صورت داشته
و یک کلاه هم بر سر داشته است .زن هم به نظرش فاحشه و تا حدودی معتاد و عملی می امده
است.
محراب بعد از این خبر، مثل یک قطره اب شد که بر زمین فرو رفته و از نظر محو شده
باشد .حتی مهیار هم از او خبر نداشت .و نه حتی به دخترش چیزی گفته بود .محراب تهامی؛
انچنان محو و گم شد، مثل اینکه از روز اول اصلا وجود خارجی نداشته است.
من هیچ وقت به یاری نگفتم که چه در ذهنم می گذرد، اما فهمیدن اینکه چه در ذهن او یا
مهیار می گذرد، کار چندان سختی نبود .و این درحالی بود که مطمئن بودم که حتی دو برادر
هم حرفی از اینکه کسی به جز محراب یاور را کشته است، در ذهن شان نبود.
پلیس ها برای تحقیق به سراغ مهیار و یاری هم امدند .مهیار بیشتر گیر افتاد، اما یاری انقدر
خوش نام بود و در ضمن، انقدر کم با یاور در ارتباط بود که برای بار دوم به کلانتری نرفت.
پرونده زندگی یاورفلاحی بسته شد .اما زندگی چند نفر را هم عوض کرد .مهیار، دیگر ان
مهیار همیشه نشد .شرکت را بست و سرمایه اش را در کار یاری گذاشت .با هم کتاب فروشی
و دفتر نشر را گسترش دادند .مهیار شخصیتی نه ضعیف، بلکه تا حدودی وابسته داشت و
حس می کردم که به تنهایی قادر به کار کردن نیست.
از ان دست ادمهایی بود که همیشه باید با کسی همکار میشد .اما در عوض، روحیه همکاری
خوبی داشت و با یاری هم راحت کنار می امد.
یک نفر دیگر هم بود که زندگی اش، با مرگ یاور عوض شد .کسی که قاعدتا باید از همه به
محراب نزدیک تر می بود، ولی دورترین بود به او .دختر محراب که به نظر می رسید
طفلک ازاد شده است .حالا که کسی نبود تا دایم سرکوفت به او بزند و او را دست کم بگیرد،
به نظر می رسید که شخصیت اش رشد کرده است .عموهایش،
مخصوصا یاری، به او ازادی عملی داده بودند که او احتمالا در خواب هم نمی دید .همراه
مادرش، دوباره برای زندگی به تهران برگشت .چون یاری و مهیار می خواستند که او
نزدیکشان باشد و همین، باعث مهاجرت و برگشت دوباره انها به تهران شد.
پگاه و طاهر، همچنان شرکت را حفظ کردند و مهیار با اینکه به نظر می رسید که خودش به
شدت از این کار زده و متنفر شده است، اما همچنان برایشان مشتری هایی خوبی پیدا می
کرد .مشتری هایی که حسابشان تمیز بود و کار کردن برایشان دردسری نداشت.
بابا هیچ وقت نفهمید که من تا چه مرحله از خطر پیش رفتم .اگر می فهمید سکته می کرد .اما
دکتر زیانی جریان یاور و شهید تهامی و پسرانش را، کم کم و نمی دانم با چه ترفندی، به بابا
حالی کرد .اما احتمالا فقط با تمام جزیات وچیزهایی که می خواست بابا بفهمد.
زندگی تمام ما بعد از این وقایع، کاملا عوض شده بود .از بهروز که به نظر می رسید یک ادم
دیگر شده گرفته، تا مهیار که همان ادم بود، ولی با نگاهی متفاوت تر به زندگی .مهیاری که
دوباره به زندگی برگشته بود .شاید به قول خودش زخم خورده و مثل یک ماشین معیوب،
ریپ زده .ولی هنوز سرپا .و بهروزی که گاهی حس می کردم که دیگر او را نمی شناسم .
بهروز انچنان عوض شده بود که گفتنی نبود .با من هنوز همان بهروز بود و با خانواده هم،
همان بهروز .ولی در نهان و زندگی خصوصی، او کاملا تغییر کرده بود .تغییری که برای
من دردناک بود و نشان از این داشت که او تا چه حد لطمه دیده است.
و من، که حس می کردم در این جریانات بزرگ شده ام .قد کشیدم و چیزیهایی را فهمیدم و
حس و درک کردم که شاید بالاتر از توان یک دختر جوان بود، ولی مرا مقاوم کرده بود .من
عاشق شده بودم و اشتباه کرده بودم .حالا و در این لحظه فهمیده بودم که زندگی همیشه انطور
که ما فکر می کنیم، نیست .زندگی گاهی اتفاقات و ادمهایی را برای ما در استین دارد که غیر
قابل پیش بینی بودند و ترسناک .ولی شاید لطف زندگی به همین ترسناک بودن و غیر قابل
پیش بینی بودن ان بود .به این که اینده مبهم است، ولی همیشه امیدی، حتی اندک، در گوشه
اش مثل یک فانوس، کمی راه و مسیر را روشن می کرد__.
فصل بیست و سوم
در را با پایم باز کردم و در حالیکه شال از سرم افتاده بود، اولین کیسه خرید و ماهی های
گلی را با احتیاط هر چهتمام تر، روی میز کنسول درون راهرو گذاشتم .سعی کردم تا با نوک
بینی ام چراغ را روشن کنم، اما نشد .بنابراین در همان تاریکی به طرف هال رفتم .ولی به
محض اینکه از راهرو به درون هال قدم گذاشتم، دستی روی دهانم کیپ شد .
ترس مثل موجی روی بدنم امد و تقریبا نفسم را از دست دادم .جیغ خفه ایی کشیدم .کسی از
پشت سر بدنش را به من چسباند .با این حرکت و ان بوی عطر اشنای همیشگی اش، موجی
از ارامش بدنم را فرا گرفت .دستش را اهسته از روی بینی ام کنار زد و روی گردنم خم شد
و ان را بوسید.
_دیگه هیچ وقت حق نداری حتی یک سانت از موهات رو بچینی!
از همان زیر دستش خندیدم .گاز ملایمی از گردنم گرفت .من هم دستش را گاز گرفتم .با
خشونتی ظاهری مرا چرخاند و کیسه های خرید را روی زمین پرت کرد و با همان لباس
بیرون مرا روی شانه اش انداخت و به طرف اتاق خوابم رفت .جیغ بلندی کشیدم که باعث شد
ضربه ایی اهسته به باسنم بزند.
_خجالت بکش !الان جناب سرهنگ فکر می کنه دارن خفه ات می کنن، میاد سراغمون.
بلندتر جیغ کشیدم.
_فرین…
خندیدم.
_جناب سرهنگ نیست .با دختر و پسرش رفتن سفر.
مرا روی تخت انداخت .دستانم را به صورت نمایشی مقابل صورتم گرفتم با حالتی ملتمسانه،
گفتم:
_من رو نخور!
یک ابرویش بالا رفت و نیشخند زد .یک زانویش را خم کرد و روی تخت گذاشت و خم شد و
گرم و طولانی مرا بوسید .بعد دست در جیب شلوارش کرد و چیزی بیرون اورد.
_امروز جمعه است.
اهی کشیدم و با ناراحتی نمایشی گفتم:
_اره…
بعد خودم را لوس کردم و دستم را دور گردنش حلقه کردم.
_ولی تو هستی .جمعه ها خوبه.
لبخند ارامی زد .از کف دستش یک حلقه ساده طلا بیرون اورد .یک حلقه بسیار ساده .و ان را
بدون هیچ حس و حال و هیچ ناز و نوازش و تشریفاتی، در انگشتم کرد .با ناراحتی ظاهری
گفتم:
_این چه طرز خواستگاری از یه دوشیزه خانم محترمه؟
خندید و زانوی دیگرش را هم روی تخت گذاشت .دقیقا ان طرف بدنم .بالای سرم خم شد و
پیشانی ام را بوسید.
دستم را دراز کردم و موهای حلقه حلقه اش را از روی پیشانی اش کنار زدم.
_دوشیزه خانم محترم این جا نمی بینم .فقط یه خانم محترم می بینم.
سرخ شدم و ریز خندیدم.
_حالا هرچی!
خم شد و روی لبانم بوسه ملایمی زد.
_قبل از اینکه برامون حرف در بیاد، باید رسمی اش کنیم عزیز دلم!
با ناز گفتم:
_من که حامله نیستم .چه حرفی؟ غلط می کنن
روی لبانم خندید و خبیثانه گفت:
_حامله ام میشی .نگران نباش.
به بازویش کوبیدم، که باعث شد خنده ایی خرناس مانند بکشد.
_در ضمن دوست داشتم که مناسبتی هم داشته باشه.
ریز خندیدم .او از کجا فهمیده بود.
_از کجا فهمیدی؟
_چند وقت پیش تو شناسنامه ات دیدم .دیدم اگر بخوام دست دست کنم، باید چهار سال دیگه
صبر کنم. غش غش خندیدم.
_بچه که بودم به حد مرگ از روز تولدم بدم می اومد .هر سال وقتی می دیدم سال بیست و نه
روزه، اینقدر گریه میکردم که صدام می گرفت و عید و سال تحویل رو هم به همه زهرمار
می کردم!
حلقه دستم را به دور گردنش محکم تر کردم.
_اما الان عاشق تولدم شدم.
لبخند پر از عشقی زد.
_تولد مبارک مرلین مونروی من!
اهی کشیدم.
_امروز، جمعه سی ام اسفند، من، فرین راسخ، در نهایت سلامت عقل و ذهن، اعلام می کنم
که دیگه از جمعه و سی ام اسفند بدم نمیاد…
نگذاشت که حرفم کامل شود .مرا بوسید .بوسه ایی ناب که به نظر می رسید، تمام حس و
عشق و وفاداری اش را در ان گذاشته و به من هدیه کرده است.
زمزمه کردم.
_من عاشق جمعه سی ام اسفندم…
اهسته تر زمزمه کردم.
_من عاشق تو هستم یاری کامکاران!
گونه ام را نوازش کرد.
_منم عاشقتم، فرین راسخ .متولد سی ام اسفند و عاشق جمعه سی ام اسفند!
پایان
نهم بهمن ماه یک هزارو سیصد و نود و هفت خورشیدی
بهاره حسنی__

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رویا
رویا
3 سال قبل

عالی بود عالییییی….خسته نباشی نویسنده جان 🙂

Maryam Karimi
5 ماه قبل

عالیییی بود
میشه لطفا جوجه ارباب بزارید 💋💓

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x