رمان جمعه سی ام اسفند پارت 24

3
(3)

 

_بار اخری که مشتری برای ما جور کردن. به نظرم یه جوری بود. چون طرف هیچی از
ترخیص و گمرکی که کالا قراره ازش ترخیص بشه، نگفت. جنس قاچاق بود؟
به مقابل پاهایش نگاه کرد .
_نمی دونم…
سرش را بلند کرد و نگاهم کرد .
_یه اشنا تو اموزش و پرورش دارم. شاید بتونم یه کار برات تو یه دبیرستان غیرانتفاعی
جور کنم. تدریس می کنی؟
متوجه نشدم که نمی خواهد جوابم را بدهم، یا اینکه واقعا نمی داند. دستم را دور بازویش
حلقه کردم .
_از تدریس خوشم نمیاد .
اهی کشید .
_کار تو کتاب فروشی رو دوست داری؟ یا دفتر نشر؟
عاشق کار در کتاب فروشی بودم .
_عاشقشم !
لبخند ارامی زد .
_پس بیا پیش خودم.
با شیطنت گفتم:
_برات سخت نیست بهم حقوق بدی؟
یک ابرویش بالا رفت و گفت:
_چقدر می خوای؟
با ناز گفتم:
_زیاد…
هر دو ابرویش بالا رفت و پوزخند زد. نگاهی به اطراف کرد و خم شد و شقیقه ام را بوسید
و اهسته زیر گوشم گفت:
_نمی شه تو دو قسط حساب کنم؟
_دو قسط؟
چشمک زد. خندیدم و سرخ شدم .
_یا شاید هم در اقساط!
یک دستش را دور شانه ام حلقه کرد و با اشاره به رژ لبم گفت:
_این رژلبت رو خیلی دوست دارم. لبات رو یه جوری می کنه
نخودی خندیدم .
_چه جوری؟
_یه جوری که میگه، بیا منو بخور!
نخودی خندیدم .
_چه جوری؟
_یه جوری که میگه، بیا منو بخور!
خندیدم. با لحن نیمه جدی و نیمه شوخی گفت:
_از این به بعد دیگه فقط حق داری زمان پرداخت اقساط بزنی! دیگه بیرون نزنش!
_یه دستوره؟
لبخند زد .
_یه خواهشه
_اگر قبول نکنم؟
شانه اش را بالا برد .
_مهم نیست .
خندیدم و گفتم:
_از دور مسابقه حذف شدی. جوابت درست نبود.
با پنجه پایش، تکه چوبی که تقریبا مکعب شکل شده بود را اهسته به جلو شوت کرد .
_درست نبود؟
_نچ!
دوباره به چوب رسید و یک شوت اهسته دیگر کرد .
_جواب درست چیه؟ باید میگفتم تو غلط کردی ضعیفه! بعد هم به چهار میخ می کشیدمت؟
خندیدم .
_نه… باید می گفتی پاک کن این لامصب رو! بعد من لج می کردم و می گفتم، مثلا اگه
پاک نکنم چه غلطی می کنی؟ بعد تو می گفتی پاک کن و گرنه یه جور دیگه پاکش می کنم!
بعد من معصومانه می پرسیدم، چی جوری؟ بعد تو منو می بوسیدی و خب طبیعتا رژ لب
کم رنگ می شد!
سرش چرخید و نگاه عاقل اندر سفیه به من کرد. از شدت خنده خم شدم و به بازویش
اویزان شدم. خودش هم خنده خرناس مانند کشید .
_تو بعضی از رمانها این رو نوشته!
دوباره چوب را به جلو شوت کرد.
_جل الخالق!
بیشتر خندیدم و بیشتر به بازویش اویزان شدم .
_فردا با من میای؟
_نمی شه نریم؟
نگاهم کرد و لبخند ارمی زد .
_خیلی دوست دارم، ولی دانشگاه دارم .
اهی کشیدم و گفتم:
_بابام بفهمه من اومدم این جا، منو می کشه!
با تعجب پرسید:
_نمی دونن؟
لبم را گزیدم و سرم را به نشانه نفی تکان دادم .
_سفره. هند!
اخم کم رنگی کرد ولی چیزی نگفت. قدم زنان تا کنار ماشین برگشتیم و بعد از انکه گشتی
در شهر زدیم و نان تازه گرفتیم، به خانه برگشتیم .
به محض اینکه در را باز کردم، مرا به دیوار گچی کنار در چسباند و لبم را بوسید. فاصله
گرفت و نگاهی به دهانم که رژ لب دورش پخش شده بود، کرد و با پشت دست دهان خودش
را هم پاک کرد. من از شدت خنده، خم شده بودم. در حالیکه پالتویش را به رخت اویز کنار
در اویزان می کرد، گفت:
_از لحاظ فنی شدنی نیست. گند می زنه به لب و لوچه ی هر دو طرف !
چرخیدم تا گوشی موبایلم را روی تاقچه کوچک بگذارم که گیسم را از پشت سر گرفت و
اهسته و نرم، به طرف خودش کشید و زیر گوشم زمزمه کرد .
_ولی حق نداری اینها رو بزنی. حتی یک سانت اش رو!
سرم را کج کردم و نگاهش کردم. چشمانش سوزان و پر از اشتیاق و تمنا شده بود .
_این یه دستوره؟
یک ابرویش را بالا داد و با حالتی جدی گفت:
_دستور اکید!
خندیدم و چرخیدم و دستم را در جعد موهایش فرو کردم .
_پس شما هم به جز موارد خاص، حق نداری سشوار کنی. این هم دستور اکیده!
ان چنان حیرت کرده بود که خنده ام گرفت و ناخوداگاه در اغوشش فرو رفتم. هر دو دستش
را دورم حلقه کرد .
_موهام رو این جوری دوست داری؟
سرم را تکان دادم .
_عجب!
_چرا؟
کمک کرد تا پالتویم را از تنم در بیاورم.
_همیشه فکر میکردم که موی صاف بهتره!
کش پایین موهایم را باز کردم و گیسم را صاف کردم. نگاهش به موهای من بود .
_اشتباه می کردی…
انگشتم را درون حلقه ایی از موهایش که روی پیشانی اش افتاده بود، کشیدم. مچ دستم را
گرفت و خم کرد و دقیقا روی نبضم را بوسید و زمزمه کنان گفت:
_مواظب باش خانم احمدی، زیاد با یه مرد گرسنه ور نرو…
با بردن نام احمدی، ناگهان و بی اراده چشمانم گشاد شد. اما سرم را سریع پایین انداختم.
نمی دانم متوجه این واکنشم شد یا نه؟ دستش را زیر چانه زد و صورتم را بالا داد. سعی
کردم موضوع را به شوخی رد کنم .
_گرسنه اته؟
چشمانش جدی و موشکافانه روی چشمانم میخ شده بود .
_گرسنه ام…
خودم را کنار کشیدم .
_شام حاضره، ولی ساعت تازه هفته!
در حالیکه نگاهش هنوز هم موشکافانه روی صورتم بود، دست برد و پلیورش را از سرش
بیرون کشید. خجولانه سرم را پایین انداختم. صدای خنده اش که بلند شد، فهمیدم خطر رفع
شده است. سریع به اشپزخانه فرار کردم. ابتدا با پگاه تماس گرفتم. کمی با هم حرف زدیم و
بعد هم با بهروز حرف زدم. زیاد نشد با او صحبت کنم. با هنگامه بود و تنها توانست کوتاه
و تلگرافی صحبت کند.
بساط شام را حاضر کردم. ترشی و سبزی خوردن و نان تازه و ابگوشتی که حسابی جا
افتاده بود. سفره قلمکار را به اتاق بردم و پهن کردم. روی پشتی ها و متکاهای دست دوز
مادر بزرگم لم داده بود و با تلفن حرف می زد. متوجه شدم که با مهیار است. با خنده، با هم
خوش و بش می کردند. در جواب سوال احتمالی مهیار که ایا در لواسان است یا نه؟ گفت
که در شمال است. و در جواب سوال بعدی اش، تنها خندید و گفت که سرش به کار خودش
باشد. بعد هم در جواب حرف بعدی مهیار، قهقهه ایی زد .
به اشپزخانه رفتم و بقیه لوازم را به اتاق اوردم. زمان شام صحبت را به درس من کشاند و
از پدرم پرسید. تا جایی که چیزی لو نرود، از خانواده ام به او گفتم .
_گفتی اون مردی که اون شب اومد خونه ات، پسرعموت بود؟
سعی کردم که نفس بند رفته ام را با خوردن اب باز کنم .
_اره…
چانه اش را بالا برد و متفکرانه گفت:
_قیافه اش خیلی برام اشنا بود .
چیزی نگفتم و پرسیدم که باز هم گوشت کوبیده می خواهد یا نه؟ جواب رد داد و برای اینکه
دوباره فکرش به بهروز کشیده نشود، گفتم:
_خوشمزه شده؟
اخرین لقمه را فرو داد و تشکر کرد .
_دستپختت خوبه!
لبخند زدم و سریع سفره را جمع کردم. بعد از شام کنار هم لم دادیم و او برایم از فروغ
خواند. شاملو و اخوان ثالث. با هم ترانه های شهریار قنبری را زمزمه کردیم و درباره
وزن و قافیه، در شعر نو حرف زدیم. ساعت یازده شب بود که اشاره کرد، خسته است و
می خواهد بخوابد. به طور مبهمی اشاره کرد که شب قبل خوب نخوابیده است .
_چرا؟
همان طور که با موهایم بازی می کرد، گفت:
_یه نفر اعصابم رو بهم ریخت و بعد خودش رفت بالا و راحت خوابید .
ریز خندیدم. اخم الود گفت:
_یه فکری باید برای این خنده هات هم بکنم. تو این رمانهایی که میگی؛ نسخه ایی برای این
مشکل ندارن؟!
غش غش خندیدم .
_مگه چشه؟
_تحریک امیزه!
روی دو زانو نشستم و موهایم را دم اسبی کردم و با کش بستم و با خنده و معترضانه گفتم:
_نخیر نیست!
در حالیکه نگاهش روی من بود، خونسرد گفت:
_امتحانش ضرر نداره. برو اون رژ لبت رو بزن، موهات رو پریشون کن، بیا یه دو تا از
این خنده ها هم بکن. اون وقت ببینیم حق با کدوم مونه!
خم شدم و با مشت اهسته به شانه اش کوبیدم و حق به جانب گفت:
_مشکل از شماست پس!
یک ابرویش را بالا برد و با پوزخندی گفت:
_من رابطه عاشقانه نخواستم، عزیز دلم! خودت خواستی!
در حالیکه می خندیدم، در اتاق کناری را باز کردم و خواستم تا تشک اش را بردارم. اما او
که به نرمی یک روباه پشت سرم امده بود، مرا غافلگیر کرد و به محض اینکه چرخیدم،
دستش را روی شانه ام گذاشت و مرا روی کوه تشکها هل داد…
فصل شانزدهم
برخاست و لحاف را روی شانه ام کشید. بیشتر در خودم فرو رفتم. چند لحظه سرش را در
میان دو دستش گرفت. نفس های عمیقی می کشید. عاقبت برخاست و چند قدم در اتاق زد.
کنار پنجره رفت و گوشه پرده را کنار زد و چند لحظه بیرون را نگاه کرد. ولی پرده را
انداخت و دوباره قدم زد. بی قرار بود. هوا کم کم روشن می شد. بدون انکه به من نگاه کند،
از اتاق بیرون رفت .
بیشتر در خودم جمع شدم و چند نفس عمیق کشیدم، تا زیر گریه نزنم. کمی بعد، با دو فنجان
قهوه غلیظ و شیرین برگشت. امد و چهار زانو، کنار تشک نشست. چشمانم را باز کردم و
نگاهش کردم. نگاهش جدی و ارام، روی من بود .
فنجان قهوه را به طرفم تعارف کرد. ولی زمانی که من برخاستم، نجیبانه نگاهش را به
سمت دیگری داد. در حالیکه نگاهش هم چنان دور از من بود، جرعه ایی قهوه نوشید و
گفت:
_چرا وقتی دو شب قبل، اخر بحثمون، ازت پرسیدم با کسی بودی یا نه، چیزی نگفتی؟
نگاهش را به من داد. فنجان را گرفتم و اهسته تشکر کردم. موهای پریشانم را کنار زدم و
جرعه ایی نوشیدم .
_ممکن بود بهت صدمه بزنم فرین !
زمزمه کردم .
_چون فکر کردی با کسی بودم
نفس عمیقی کشید و چشمانش را برای لحظه ایی کوتاه روی هم فشرد.
_برای اینکه جوابی به من ندادی .
_خودت چی درباره ام فکر کردی؟
اخم اش غلیظ تر شد .
_یه بار دیگه هم بهت گفتم. من هیچ فکری، هیچ وقت، درباره ات نکردم…
مکث کرد و فنجانش را کنار گذاشت.
_بعد تو جواب یه سوال ساده رو نگفتی. یه جوری وانمود کردی که من فکر کنم، قبلا با
کسی بودی. فکر نکردی ممکنه چه اتفاقی پیش بیاد؟ بچه ایی فرین!
لحن اش سرزنش امیز بود. با ناراحتی گفتم:
_می خواستم ببینم خودت چی فکر می کنی؟
_تو ذهنم رو جهت دادی. تا قبل این جهت ندادن تو، ذهنم هیچ طرفی نبود…
اه عمیقی کشید .
_یا فکر کردی اگر من به طور قطع بفهمم غیر از اینه، بهت دست نمی زنم؟
جوابش را ندادم و سرم را پایین انداختم و انگشت اشاره ام را روی لبه فنجان کشیدم. امرانه
گفت:
_سرت رو بلند کن فرین!
سرم را بلند کردم و نگاهش کردم .
_همینه؟
سرم را اهسته تکان دادم. باز هم چشمانش را روی هم فشرد و نفسش را محکم و پوف مانند
بیرون داد .
_دیگه هیچ وقت به من دروغ نگو!
زمزمه کردم.
_من دروغ نگفتم…
فنجان قوه اش را سر کشید و برخاست.
_توجیه نکن! حرفم رو اصلاح می کنم. دیگه هیچ وقت من رو تو موقعیتی که توقع اش رو
ندارم، قرار نده. لطفا!
از اتاق بیرون رفت. دوباره دراز کشیدم و به سقف چوبی نگاه کردم. او حق داشت. من او
را گیر انداختم. ناجوانمردانه رفتار کردم. شاید ناخواسته، کاری را کرده بودم که ضمیر
ناخوداگاهم دستور داده بود. پایبند کردن او، در صورت روشن شدن حقیقت. غلت زدم و
صورتم را در بالشت فرو کردم و گریه کردم .
لحظاتی بعد در باز شد و با سینی وسایل صبحانه به داخل امد. با دیدن من با ان صورت
ورم کرده و گریان، وا رفت .
_فرین…
امد و کنارم نشست و دستم را گرفت و بلندم کرد. بغلم کرد. گریه ام شدید تر شد .
_هیس… بسه…
کمرم را نوازش کرد .
_عذر می خوام… گریه نکن…
انقدر موهایم را با ملایمت نوازش کرد، تا گریه ام خاموش شد. مرا کنار زد و صورتم را
نگاه کرد. لب بالاییش را گزید و گفت:
_بهت گفتم که از هر چیزی که درباره اش فکر نکردم و براش اماده نیستم، متنفرم…
موهایم را از صورتم که عرق کرده و خیس از اشک بود کنار زد .
انقدر موهایم را با ملایمت نوازش کرد، تا گریه ام خاموش شد. مرا کنار زد و صورتم را
نگاه کرد. لب بالاییش را گزید و گفت:
_بهت گفتم که از هر چیزی که درباره اش فکر نکردم و براش اماده نیستم، متنفرم…
موهایم را از صورتم که عرق کرده و خیس از اشک بود کنار زد .
_این رو هم گفتم این جنتلمنی که می گفتی، یه روی دیگه ام داره…
گوشه لبش بالا رفت و نیشگانی اهسته از گونه ام گرفت .
_قرار نیست با هر اخم و تخم من، گریه کنی. اون وقت بیست و چهارساعته، مجبوری گریه
کنی .
فین فین کنان گفتم:
_برای حرف شما گریه نکردم .
چشمانش را تنگ کرد و نگاهم کرد. چند لحظه سکوت کرد و بعد احتمالا در نهایت به این
نتیجه رسید که بهتر است بحث را بیشتر از این کش ندهد .
_شکر رو پیدا نکردم .
برخاستم و بعد از اینکه صورتم را شستم و موهایم را شانه کردم و بستم شکر پاش را
برداشتم و به اتاق برگشتم. بعد از صبحانه دوش گرفتم و او هم گفت که برای بار اخر به
کنار دریا برویم. وسایلش را جمع کرد و گفت که بعد از برگشتن از دریا، راه می افتاد و به
تهران برمی گردد .
قدم زنان در خط ساحل، ساعتها راه رفتیم و روی ماسه ها نشستیم. هوا عالی بود. صاف و
افتابی. انقدر خوب، که حیفش امد و لحظه به لحظه، برگشتن را به تعویق انداخت .
برخلاف روز قبل که انقدر حرف زده و شوخی کرده بودیم، زیاد صحبت نکردیم. در
حقیقت او چند باری سر صحبت را باز کرد، ولی من بی حوصله بودم. عاقبت او هم بعد
ازاینکه چند بار سوال کرد و مطمئن شد که از لحاظ جسمی مشکلی ندارم، سکوت اختیار
کرد .
ساعت چهار به خانه برگشتیم. افتاب هم کم کم در حال غروب بود. بالا رفت تا دوش
بگیرد. من هم وسایل خودم را جمع کردم و مرغ ها را از در حیاط بیرون کردم و به خانه
بتول خانم بردم و خداحافظی کردم و کلید را به دستش سپردم و برگشتم و ریخت و پاش ها
را مرتب کردم. وقتی که بالا رفتم، او هم از حمام امده بود و لباس پوشیده و امده، کنار
پنجره ایستاده بود و با تلفن صحبت می کرد. هر که بود، لحنش کاملا جدی و توام با احترام
بود. ابتدا متوجه حضور من نشد. به کسی که پشت تلفن بود گفت امکان دارد که فردا به
کلاس صبح نرسد. با حیرت بی حرکت شدم و نگاهش کردم. به خاطر من نمی خواست
برگردد؟
جلو رفتم و دستم را دور کمرش حلقه کردم. نگاهی به من که اماده و لباس پوشیده بودم،
کرد. لبخندی گوشه لبش امد و به طرف پشت خط گفت که شاید هم توانست و امد. بعد از
کمی خوش و بش، قطع کرد و گوشی را در جیب بغلش گذاشت .
_اماده شدی؟
_نمی خواستی برگردی؟
سرش را به نشانه مثبت تکان داد .
_به خاطر من؟
باز هم سرش را تکان داد. با شیطنت گفتم:
_بمون. می ریم باز هم می گردیم .
سرش را عقب برد و خندید و مرا محکم بغل کرد و پیشانی ام را بوسید .
_نمیشه بچه… کار و زندگی دارم .
نگاهی به ساعتش کرد و گفت که وسایل را به ماشین می برد. من هم همه جا را چک کردم
که چیزی جا نمانده باشد. کلاهم را روی سرم گذاشتم و شالم را دور گردنم بستم و در اتاق
را قفل کردم و پایین رفتم و در اشپزخانه و اتاقهای پایین را هم قفل کردم. عاقبت ساعت
شش راه افتادیم. خسته بودم. هم من و هم او. اما او کاملا ارام و بی عجله می راند. چند بار
خواهش کرد که برایش قهوه اماده کنم. خوابم می امد. من هم قهوه ایی خوردم و کمی خواب
از سرم پرید. جایی نگه داشت و شام خوردیم .
ساعت یازده به خانه رسیدیم. ترافیک شدید اول هفته ایی که در خود تهران گرفتارش شدیم،
ما را بیشتر از جاده معطل کرد. مرا مقابل خانه پیاده کرد و توصیه کرد که خوب استراحت
کنم. دستم را بلند کرد و پشت دستم را بوسید .
_مواظب خودت باش. یه دوش بگیر و راحت بخواب. اگر مشکلی داری یه مسکن بخور…
فردا برای ناهار، بهت زنگ می زنم .
لبخند زنان سرم را تکان دادم .
_شما هم مواظب خودت باش .
از ماشین پیاده شدم و به داخل رفتم. چراغ خانه سرهنگ خاموش بود. فردا سری به او هم
می زدم. پکیج را روشن کردم و در همان حال که منتظر بودم تا خانه گرم شود. با پگاه
تماس گرفتم و گفتم که برگشتم. پگاه برخلاف همیشه، چیزی نپرسید. همیشه از سیر تا پیاز
را سوال پیچ می کرد. اما حالا به نظر می رسید انقدر از برگشتن و حال خوب من،
خوشحال است که ترجیح داد چیزی نپرسد. من هم چیزی نگفتم. به حمام رفتم و مدت زیادی
را زیر دوش اب گرم ایستادم، تا عضلات دردناکم را ارام کنم .
مسواک زدم و لباس خواب نرم و پشمی و کهنه ام را پوشیدم و وقتی که زیر لحاف خزیدم،
دیگر گریه نکردم. لبخند ارامی روی لبم بود .
صبح اول از همه، به دیدن سرهنگ رفتم. صبحانه را انجا و با او خوردم. می خواست با
بیوک اقا و دوست دیگرشان به سلمانی بروند. موهایش بلند شده بود و مثل جوجه ایی که
تازه پر در می اورد، کرکی و نرم، روی سرش با هر وزش بادی، بخش و پلا می شد.
سلمانی نزدیک بود و قدم زنان با هم تا انجا رفتیم. وقتی که رسیدیم، بیوک اقا امده و زیر
درست ارایشگر نشسته بود. من هم خداحافظی کردم و با پررویی به دانشگاه رفتم. خانم
رمضانی استاد خوبی بود و شکر خدا در درس او غیبتم فول شده بود. رفتم و بدون انکه
دروغ بگویم، گفتم که از لحاظ روحی اوضاع مساعدی نداشتم و چند روز را سفر رفتم. گفتم
که اگر بخواهد مرا حذف کند، مختار است. گفت که برگردم سر کلاس و مرا حذف نمی کند
ولی اگر هم افتادم، مرا پاس نمی کند. حتی اگر یک صدم نمره هم نیاز داشته باشم.
با خوشحالی به کلاس برگشتم. نزدیک ظهر بود که یاری تماس گرفت. گفت که کجا هستم؟
گفتم که دانشگاه هستم. گفت که به مغازه بروم و منتظرش باشم .
اما بعد از قطع کردن او، پگاه تماس گرفت و من به شرکت رفتم. مهیار در واحد ما بود.
هنگامه هم پشت میز نشسته بود و چیزی را برای پگاه توضیح می داد. سلامی زیر لبی
کردم و به اشپزخانه رفتم و از یخچال اب خوردم .
پگاه پشت سرم به اشپزخانه امد و بغلم کرد.
_رسیدن بخیر!
_مرسی عزیزم .
صورتم را بین دستانش گرفت .
_خوش گذشت؟
لبخند زدم و سرم را تکان دادم. خواست چیزی بگوید که هنگامه صدایش کرد. با هم بیرون
رفتیم. یاور در هال ایستاده بود. جا خوردم. پگاه که او را نمی شناخت، سلام و خوش و بش
کرد. با لحن تندی دستم را به طرف در شرکت دراز کردم و گفتم:
_بفرمایید بیرون!
مهیار نفس بلندی کشید. هنگامه هم بدتر از پگاه و طاهر، هاج و واج مرا نگاه کرد. مهیار
برخاست و جلو امد .
_فرین، خواهش می کنم…
هرگز اسم کوچکم را نبرده بود. نگاهش کردم .
_خواهش می کنم اقای تهامی، خواهش نکنید .
یاور پوزخندی زد و گفت:
_بشین سرجات خانم؛ من با شما کاری ندارم. شما این جا کاره ایی هستی؟ نه. سرمایه و
شرکت به اسم اقای طاهر نمازی و خانم پگاه شاهپوریه .
دهانم باز مانده بود. بدتر از من پگاه بود که مات و رنگ پریده، صدایش در نمی امد. مثل
اینکه او هم متوجه شده بود که یاور احتمالا تمام شجره نامه ما را بیرون کشیده است. اسم
خودمان و احتمالا تمام ابا و اجداد مرده و زنده مان را .
رو به مهیار کردم و گفتم:
_اونروز کم مونده بود بزنه تو گوش دختر عموتون…
توانستم به موقع جلوی زبانم را بگیرم و نگویم که پس غیرتت کجا رفته است؟ مهیار که
ظاهرا از موضوع بیخبر بود برگشت و با حیرت به یاور نگاه کرد .
_اره حاجی؟
یاور نگاهی تند به من کرد.
_دختر فتاح زبون درازه. به خاک اقات، مثل بچه ی خودمه این دختر. دوستش دارم که دلم
نمیخواد صداش بالا بره. زن که نباید صداش بالا بره .
صدایم بالا رفت.
_زن اصلا نباید از نظر شما حرف بزنه
بدون انکه نگاهم کند، گفت:
_این بین من و فتاحه…
با عصبانیت گفتم:
_فتاح گوشه بیمارستانه…
گوشی ام زنگ خورد. یاری بود. رد تماس کردم .
_من همه چی رو درباره شما می دونم .
چشمانش چرخید و مرا نگاه کرد. چشمانش نافذ بود. کلا به ان سن و سالش، مرد خوش تیپ
و خوش چهره ایی بود. ریش سفید و سیاه با دقت اصلاح شده، کت و شلوار خوش دوخت،
یقه دیپلمات و انگشتر عقیق بزرگ در انگشت حلقه اش .
_کی به شما حرفی زده؟ یاری کامکاران؟
حس کردم که رنگم پرید. گوشه لبش بالا رفت. پوزخند کم رنگی زد و ادامه داد:
_امارتون رو دارم دختر خانم. هم شما، هم اقای کامکاران رو…
مهیار به میان حرفش پرید. یاری دوباره تماس گرفت. دوباره رد تماس زدم. مهیار جلو
رفته بود و اهسته چیزی با یاور پچ پچ می کرد. هنگامه هم بدتر از ما، کمی گیج به نظر
می رسید. پگاه کنارم امد و دستم را گرفت .
_فرین چی شده؟
خم شدم و اهسته در گوشش گفتم :
_هیچی… اگر خواست معامله کنه، رد نکنید. من می رم. باشم همه چی بهم می خوره. ولی
شیش دنگ حواست رو بده بهش. این همون ادمی که دنبالشیم…
چشمان پگاه گشاد شد .
_این نخ تسبیح همه چیه. در بره، تسبیح پاره شده. بهش بگو که من دیگه این جا کار نمی
کنم. به خاطر امتحاناتم .
پگاه تکان کوتاهی به سرش داد. یاری باز هم زنگ زد. باز هم رد تماس کردم. کیفم را
برداشتم و بدون خداحافظی از واحد بیرون زدم. مهیار پشت سرم صدایم کرد. دکمه
اسانسور را زدم و چرخیدم و نگاهش کردم .
_کجا میری؟
یاری دوباره تماس گرفت. خواستم تا رد تماس کنم که مهیار با لحن ملایمی گفت:
_اول جواب برادرم رو بده، نگران میشه…
دهانم باز ماند و اگر همان لحظه اب می شدم و در زمین فرو می رفتم، اصلا بعید و دور از
ذهن نبود. خجولانه و سرخ شده گوشی را جواب دادم .
_فرین…
صدایش پر از ناراحتی و عصبانیت بود.
_ببخشید! گیر افتاده بودم .
_کجایی؟
_شرکت
نفس عمیقی که کشید از پشت تلفن هم مشخص شد.
_بهت گفتم برو مغازه منتظرم باش .
_کاری پیش اومد
_چرا رد تماس می کردی؟
_با یاور بحثم شد…
بعد از سکوتی چند لحظه ایی با لحنی به سردی یخ گفت:
_که این طور…
لبم را گزیدم. اسانسور بالا امد. مهیار در را باز کرد و با هم پایین رفتیم .
_عذر میخوام! شما کجایی؟
_دارم میرم سر کلاس. شما هم برو به کارت برس!
چیزی نمانده بود که اشکم در بیاید .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x