رمان جمعه سی ام اسفند پارت 26

3
(3)

 

_به هوشه؟
_اره، ولی یکم گیج می زنه.
به اتاقی که در ان بود، رفتیم. لباس بیمارستان به تنش کرده بودند و رنگش مثل گچ دیوار
شده بود. انقدر سفید که موهای سیاه اش، سیاه تر از همیشه دیده می شد. روی کتفش، یک
باند قلنبه دیده می شد و سرم در یک دستش و کیسه خون به دست دیگرش وصل بود .
چشمانش نیمه باز بود و با دهان باز، هنوز هم تنفسی سریعتر از همیشه داشت. دستش را
اهسته در دستم گرفتم. سرد بود. به بازویش دستگاه فشار سنج و ضربان قلب هم وصل بود .
چشمان نیمه بازش، باز تر شد .
_خوبی؟
با بستن چشمانش جوابم را داد. سعی کردم تا جلوی ریختن اشکهایم را بگیرم. دکتر زیانی
امد و بالای سر من ایستاد. دوباره چشمانش را بست. احتمالا تحت تاثیر مسکنی که تزریق
شده بود، گیج و منگ تر هم شده بود .
کمی بعد پلیس پیدایش شد. با من صحبت کردند. گفتم که استاد کامکاران را از دفتر نشر و
مغازه و دانشگاه می شناسم و در ضمن شرکت دختر خاله ام، همسایه شرکت برادر ایشان
است. هیچ دروغی نگفتم. شاید تنها چیزی که نگفتم و کتمان کردم عاشق و معشوق بودنمان
بود .
بعد هم تمام جریان را بی کم و کاست، توضیح دادم. پرسید که می دانم از طرف چه کسی
بوده است من هم گفتم بی خبر هستم. و ایا کسی با استاد کامکاران دشمنی داشته است؟ دکتر
زیانی هم به شوخی گفت که احتمالا دانشجوهایش! از من کارت شناسایی خواستند که هیچ
چیزی همراهم نبود و باز هم تاکید کردم که هیچ نسبتی با اقای کامکاران ندارم. سراغ خود
یاری هم رفتند و یاری با اینکه کمی گیج و منگ بود، اما همان جوابهای مرا داد. گفت که با
من از دفتر نشر و قراری که با نویسنده اش داشته می امده که این اتفاق افتاده است. او هم
اظهار بی اطلاعی کرد که ممکن است کار چه کسی باشد. بعد هم صورت جلسه ایی
سرسری کردند و دکتر زیانی و من هم امضایی پای صورت جلسه انداختیم و رفتند. اصلا
ان چیزی که فکر می کردم، نبود .
کاملا مشخص بود که بیمارستان تماس گرفته است و پلیس هم فقط امده که یک کار روتین و
یک کاغذ بازی اداری دیگر را انجام بدهد و برود. ماموری که امده بود خسته و بی حوصله
بود و به نظر می رسید که دوست دارد کار را زودتر تمام کند و برود. برای او، این هم
یکی از بیشمار زورگیریهایی بود که در طول روز انجام می شد. کاملا مشخص بود که
نباید انتظار دستگیری کسی را می داشتیم .
کمی بعد از رفتن پلیس، مهیار رسید. مشخص بود که راه زیادی را دویده است. گفت که
مقابل بیمارستان جای پارک نبوده است و مجبور شده که چند خیابان بالاتر ماشین را
بگذارد .
با دکتر زیانی روی صندلی های بخش اتفاقات نشستیم. سرم را خم کردم و روی شانه اش
گذاشتم .
_اول که زنگ زدی، فکر کردم بابات حالش بد شده. بعد یادم افتاد که بابات، اصلا ایران
نیست .
_خیلی ترسیده بودم .
خواست تا چیزی بگوید که مهیار از اتاق بیرون امد. از من تشکر کرد و من هم دکتر زیانی
را تحت عنوان دوست خانوادگی معرفی کردم و مهیار از او هم تشکر کرد .
دکتر زیانی از ما جدا شد و با یکی از دوستان قدیم اش که ظاهرا چندین سال بود که او را
ندیده بود، برخورد کرد و مشغول چاق سلامتی با او شد .
مهیار کنار دستم نشست و گفت:
_کیا بودن؟
شانه ام را بالا بردم.
_نمی دونم. اسمش رو صدا کردن. اسم کامل. یاری کامکاران. بعد هم همه چی اینقدر سریع
اتفاق افتاد و پارکینگ هم لامپش سوخته بود و تاریک بود که اصلا هیچی دیده نمیشد .
_قبلش کجا بودین؟
_مغازه. رفت که دسته چک و پول برداره .
_قبل از مغازه کجا بودین؟
_دفتر نشر. با یه نویسنده قرار داشت، من هم دوست داشتم ببینمش، من رو هم برد با
خودش .
چانه اش را بالا داد و سرش را هوم هوم کنان چند بار تکان تکان داد .
_شما چی فکر می کنید؟
نفسش را محکم بیرون داد و به صندلی تکیه داد و دست به سینه شد. اخم هایش کاملا درهم
بود و تا به حال او را اینقدر جدی و نگران ندیده بودم. کاملا مشخص بود که علاقه زیادی
به یاری دارد .
_نمی دونم.
_به حاج محراب خبر دادین؟
_حاجی تهران نیست .
برخاستم و از پرستار پرسیدم که می توانم مریضمان را ببینم؟ جواب مثبت داد. دکتر زیانی
هنوز هم با دوستش گرم صحبت بود .
به اتاق یاری رفتم. چشمانش بسته بود و رنگش نسبت به دو سه ساعت قبل، خیلی بهتر شده
بود. دستش را در دستم گرفتم. گرم تر شده بود. چشمانش را باز کرد و سرش را چرخاند و
نگاهم کرد .
_خوبی؟
_اره…
صدایش ضعیف بود، ولی خیلی بهتر شده بود. حتی بهتر از زمانی که با ان مامور صحبت
کرده بود. صورتم را خم کردم و دستش را به گونه ام فشردم و بوسیدم.
صدای پایی امد و من هم سرم را از روی دستش بلند کردم. مهیار بود که با حالتی ارام امد
و کنار من ایستاد .
_بهتری؟
با حرکت چشمش جواب داد. بعد دهانش را باز کرد و چیزی گفت. مهیار خم شد و گفت:
_جانم؟ چی میگی؟
سرفه ایی ارام کرد تا صدایش را صاف کند، اما صورتش از درد جمع شد .
_فرین رو ببر خونه…
_باشه. شما نگران نباش!
دستش را فشردم.
_من هستم.
_برو…
با خواهش گفتم:
_می مونم .
نگاهش را از من گرفت و به مهیار نگاه کرد. مهیار هم سرش را تکان مختصری داد. بعد
هم بالای سر من امد و گفت:
_بریم فرین خانم. من شما رو می رسونم خونه.
یاری لبخند ارامی زد تا تشویقم کند که با مهیار بروم. برخاستم. اما در اخرین لحظه به
خاطر اوردم که کلید خانه و سوییچ ماشین و همه چیزم را در کیفم، در خانه یاری جا
گذاشته بودم. چون فکر میکردم که شب را قرار است که به انجا برگردم، بنابراین ظهر که
با هم از خانه بیرون امدیم، من اصلا کیفی با خودم نیاوردم. فقط موبایل وعینک افتابی در
جیبم گذاشته و اورده بودم .
خجولانه خم شدم و اهسته مقابل صورتش گفتم:
_کیف و وسایلم خونه شما جا مونده .
لبخندش پر رنگ تر شد و رو به مهیار گفت:
_فرین رو ببر خونه من. اونجا می مونه!
تا بناگوش سرخ شدم. ولی مهیار نه چیزی گفت و حتی نگاهم کرد. بعد هم گفت که دست
کلیدش را از داخل کیف دستی اش بردارم. خم شدم و کیف دستی اش را برداشتم و در جیب
کوچک کنارش، کلید را پیدا کردم .
ملتمسانه گفتم:
_میشه بمونم؟
_برو من این جوری ناراحتم…
_باشه باشه… شما اروم باش. من می رم .
نگاهی به مهیار کردم. سرش را پایین انداخت. از فرصت استفاده کردم و خم شدم و گونه
اش را بوسیدم. مهیار از اتاق بیرون رفت. من هم پشت سرش رفتم. توقع داشتم که چیزی
بپرسد ولی باز هم سکوت کرده بود.
_شما برمی گردین پیشش می مونین؟
سرش را به نشانه مثبت تکان داد. دکتر زیانی اماده رفتن بود. گفت که مرا می رساند ولی
مهیار تشکر کرد و گفت که تا همین جا هم زحمت زیادی را کشیده است. دکتر زیانی باز هم
تعارف کرد، اما خودم گفتم که با مهیار می روم. اگر می خواستم با دکتر زیانی بروم،
مستقیم می رفت و مرا مقابل خانه پیاده می کرد!
با هم از در بیمارستان بیرون زدیم و تا جایی که ماشین را پارک کرده بود، پیاده رفتیم. در
ماشین و هم چنان که در سکوت می راند، پرسیدم.
_شما فکر می کنید که کار کیه؟
اخم اش که در هم بود، درهم در رفت .
_نمی دونم…
با دقت نگاهش کردم. اما چیزی نگفتم. انها مشکوک بودند. اما حس میکردم اتفاقی که امشب
افتاده بود، مهیار را تکان داده بود .
مرا مقابل خانه یاری پیاده کرد و گفت که مطمئن هستم که مشکلی ندارم؟ گفتم که من حالم
خوب است و خواهش کردم که حواسش به یاری باشد .
چراغ های خانه کاملا خاموش بود. چراغ را روشن کردم و به ساعت نگاه کردم. از دوی
شب گذشته بود. خسته بودم و حس می کردم که تنم بوی خون می دهد. به حمام رفتم و
دوش گرفتم. برای پگاه که چند پیامک گذاشته بود، پیامک گذاشتم که خوب هستم و می
خواهم بخوابم و فردا اول وقت با او تماس می گیرم.
به تخت یاری رفتم. اهی کشیدم و زیر لحاف رفتم. لحاف کاملا بوی عطر او را می داد.
بوی خوش صابون و بوی تن خودش. غلت زدم و بالشت اش را بغل کردم و از شدت
خستگی بی هوش شدم. صبح با صدای زنگ در، بیدار شدم. غلتی در تخت زدم و متوجه
شدم که ساعت از ده گذشته است. از جا پریدم و پایین رفتم و ایفون را نگاه کردم. مهیار
بود. شب قبل بعد از حمامی که کرده بودم، یکی از تیشرتهای یاری را پوشیده بودم. حالا با
پاهای لخت در سالن پذیرایی دور خودم می چرخیدم. جین خودم کثیف بود و لاجرم باز هم
بالا دویدم و یکی از شلوارکهای یاری را پوشیدم و در را زدم .
در حالیکه دست یاری را گرفته بود، اهسته به داخل حیاط امدند. با دیدن یاری، به بیرون
پرواز کردم. مهم نبود که با ان تیشرت و شلوراک، چقدر قیافه احمقانه ایی پیدا کرده بودم.
مهم این بود که او برگشته بود و حالش هم خوب بود. راه می رفت و رنگ و رویش خیلی
بهتر شده بود .
_یاری…
لبخندی صورتش را پوشاند. نتوانستم و اهسته بغلش کردم. مهیار به نرمی خندید و گفت که
می رود در ماشین را قفل کند .
_خوبی؟
سرش را خم کرد. فکر کردم که می خواهد مرا ببوسد. روی پنجه پایم بلند شدم، اما سرش
را به طرف مخالف چرخاند و گفت:
_نه… کثیفم .
به داخل رفتیم. مهیار هم امد ولی گفت که عجله دارد و باید جایی برود. کمک کرد که یاری
لباس عوض کرد و کمی نظافت کرد و در تخت خوابید. خجولانه لباسهایم را که کف زمین
ریخته بود، جمع کردم ولی به نظر می رسید که مهیار اهمیتی نمی دهد .
حتی نماند که چیزی بخورد. خداحافظی کرد و رفت. بعد از رفتنش به اشپزخانه رفتم و
برای یاری صبحانه مقوی حاضر کردم. روی تخت نشسته بود. برهنه و تنها با یک
شلوارک. پانسمانش به قلنبگی شب قبل بود .
سینی صبحانه را روی پاتختی گذاشتم .
_می تونی چیزی بخوری؟
صورتش را جمع کرد.
_اشتها ندارم.
دستش را به طرفم گرفت. گرفتم و در اغوشش خزیدم .
_خیلی ترسیده بودم…
موهایم را نوازش کرد و بوسید .
_می دونم…
سرم را بلند کردم و نگاهش کردم. زیر چشمانش گود افتاده بود .
_کیا بودن؟
چانه اش را بالا داد .
_نمی دونم!
_به دانشگاه خبر دادی؟
_اره مهیار زنگ زده گفته .
روی تخت نشستم و برایش لقمه گرفتم و شیرش را با عسل شیرین کردم .
_اون کی بود که باهات بود دیشب؟
_دکتر زیانی. دوست قدیم بابام .
_دکتر زیانی. دوست قدیم بابام .
سرش را تکان داد .
_چی گفتی درباره خودمون بهش؟
_هیچی! گفتم که تو دفتر نشر و مغازه با هم اشنا شدیم .
باز هم سرش را تکان داد .
_یاری من خیلی خجالت کشیدم. اینکه مهیار می دونست که ما با هم هستیم، یه چیز بود و
اینکه دیشب فهمید که با هم رابطه هم داریم، یه چیز دیگه .
بی تفاوت گفت:
_به اون ربطی نداره.
خندیدم.
_می دونم ربط نداره. من خجالت کشیدم .
چانه ام را در دست گرفت ولی چیزی نگفت. بعد از صبحانه او مسکنها و انتی بیوتیک
هایش را خورد و به سرعت خوابش برد. من هم لباسهای کثیف و خون الود شب قبل را
پوشیدم و به خانه رفتم. سرهنگ خانه نبود. لباس عوض کردم و چند دست لباس زیر و رو
برداشتم و برای سرهنگ هم پیامک گذاشتم که حالم خوب است و چند روزی را با پگاه
هستم. دوباره به خانه یاری برگشتم و سر راه، خرید هم کردم. با پگاه هم تماس گرفتم و
تمام جریان را تعریف کردم. پگاه باز هم در مطب دندان پزشکی بود و نمی توانست درست
و بلند صحبت کند، اما چیزی گفت که فکر مرا به شدت به خودش مشغول کرد. اینکه ایا به
نظرم امکان دارد که این افراد از طرف یاور بوده باشند؟ گفتم احتمال اینکه ان دو نفر از
طرف یاور باشند، خیلی زیاد است. یاور دل خوشی از یاری نداشت. هیچ مدلی. و احتمالا
اصلا بدش نمی امد که او را از صفحه روزگار محو کند .
وقتی که به خانه برگشتم، هنوز خواب بود. لحاف را کاملا کنار زده بود و روی دست
سالمش خوابیده بود و صورتش ناراحت بود. ان حالت ارامش در خواب را نداشت. نمی دانم
درد داشت یا انکه خواب و کابوس بدی می دید. دستم را روی بدنش گذاشتم. کمی داغ بود.
درجه بخاری را کم کردم و رویش را پوشاندم. لباس عوض کردم و چیزی برای ناهار اماده
کردم. در اشپزخانه بودم که صدایم کرد .
دوان دوان بالا رفتم. روی تخت نشسته بود و پاهایش اویزان شده بود .
_چیزی می خواستی؟
_دستشویی! سرم گیج رفت، نتونستم بلند بشم .
دستم را زیر بغلش گذاشتم و کمک کردم. وقتی بیرون امد، نگاهی به لباسهای من کرد و
گفت:
_رفتی خونه؟
_اره… رفتم و یه مقدار چیز میز اوردم .
روی تخت نشست و دستش را روی کتف مصدومش گذاشت.
_لباسهای من بیشتر بهت می اومد!
ریز خندیدم. سرش را بالا اورد و نگاهم کرد .
_این مدل خندیدن، باید برای تو یکی حداقل ممنوع بشه !
بیشتر خندیدم. لبخند زد و اشاره کرد که کنارش بنیشنم. بعد هم سرم را در دست گرفت و
گرم و طولانی و با احساس مرا بوسید .
فصل هجدهم
بهروز از سفر برگشت و ناهار روز پنج شنبه را با هم خوردیم. از اتفاقات روزهای اخیر
برایش حرف زدم. منهای اتفاقی که برای یاری افتاده بود. علاوه بر اینکه نمی توانستم به او
چیزی بگویم، اگر هم می گفتم تنها او را نگران می کردم. بیشتر صحبت ما حول محور
یاور می چرخید .
به همان غذاخوری همیشگی رفتیم. همان که با فرح هم گاهی به انجا می رفتیم .
_لاغر شدی!
نگاهش مو شکافانه و دقیق روی من بود. نگاهی به خودم کردم و گفتم:
_واقعا؟
سرش را به نشانه مثبت تکان داد .
_نه خوبم .
کمی از سالادم خوردم و گفتم:
_کیش چطور بود؟
_سفر کاری بود دیگه .
_بابا و ژاله هم امروز می رسن. فردا می رم دیدنشون…
بعد هم با دلخوری اضافه کردم:
_پرسیدم که می خواین بیام فرودگاه سراغتون؟ ژاله خانم فرمودن، خیر. برادرش میاد
دنبالشون.
لبخندی روی لبان بهروز امد .
_از بچگی حسود بودی!
_نخیر نبودم!
خندید .
_چرا بودی!
خندیدم. حق داشت من کمی حسود بودم. مخصوصا درباره بابا و ژاله .
_پگاه چطوره؟
_اونم خوبه .
_از شرکت چه خبر؟
_تو از هنگامه چه خبر؟
فندکش را از جیبش در اورد و شروع به بازی کرد .
_هنگامه هم از یاور خوشش نمیاد. نمی دونم چه جریانیه .
اهی کشیدم و گفتم:
_تو از نزدیک ندیدیش بری… یه جوریه .
_ترسناکه؟
سرم را به نشانه نفی تکان دادم .
_ترسناک نه. جذبه خاصی داره. کلا…
مکث کردم. گارسون غذایمان را اورد و روی میز گذاشت و رفت .
_کلا این خانواده، یه چیزی تو سرشون هست .
سری تکان داد و گفت:
_با یاور قراداد بستین؟
_اره. بعد از جریان اون روز که تو دفترش پیش اومد، من هم مجبور شدم که از شرکت
بیام بیرون که پگاه بتونه باهاش قرارداد ببنده. چون ظاهرا گیرش من بودم .
چانه اش را بالا داد و سرش را تکان داد .
_ادم مرموزیه. هیچی نتونستم ازش در بیارم. فقط اینکه مثل ریگ بیابون پول تو دست و
بالشه و ادم و قدرت داره .
نگفتم که من هم دقیقا به همین فکر میکنم که او ادمهایش را سروقت یاری فرستاده است.
همانطور که با فندکش بازی می کرد، گفت:
_محراب چی؟
کمی نوشابه درون لیوان ریختم و گفتم:
_قطعا گاندی نیست! گفتم که محراب احتمالا از طریق رانت همین جناب یاور خان، تونسته
خودش رو بالا بکشه.
_فکر می کنی فرح چیزی فهمیده بوده؟
اهی کشیدم و گفتم:
_نمی دونم بهروز. امکانش زیاده. فرح حسابدارشون بود. می بینی که بعد از فرح هم، از
خیر حسابدار گذشتن. ولی واقعا نمی تونم با قطعیت چیزی رو بگم. مهیار همیشه رفتار
درستی داشته و به جاش محراب، همیشه کاری کرده که من باور کنم که اصلا خودش
قرص ریخته تو حلق فرح، گفته بخور .
نفس عمیقی کشید و دست از خوردن کشید.
_هنوز هم معتقدم که مهیار یه چیزی داره. هنگامه خیلی براش دل می سوزونه. مثل اینکه
چیزی می دونه که احتمالا هیچ کس نمی دونه .
عصبی و خسته دستش را روی دهانش کشید و گفت:
_حس می کنم که تو یه باتلاق افتادم فرین. هر چی دست و پا می زنم، پایین تر می رم .
دستش را از روی میز در دستم گرفت .
_چرا؟
چشمانش را لحظه ایی روی هم فشرد و گفت:
_من همه اش دنبال هنگامه ام که یه چیزی از دهنش بیرون بکشم. ولی الان می بینم که
هنگامه یه حساب دیگه روی من کرده…
دیگر ادامه نداد. متوجه شدم حدسی که چند مدت قبل زده بودم، درست درامده بود. اینکه
هنگامه به بهروز دلبستگی پیدا کرده بود .
_چه حسابی؟
بشقابش را علی رقم اینکه چیز زیادی نخورده بود، کنار زد و گفت:
_فکر میکنه که رابطه اش با من موندگاره…
نگاهم کرد و با ناراحتی ادامه داد .
_حس می کنم که من براش از یه رابطه الکی و سطحی بالاتر رفتم. دیگه حتی از اون
برادر کوچیکه تهامی ها هم حرف نمی زنه. قبلا راه به راه اسم اون رو می اورد. اینها
برای من یه زنگ خطره فرین. اینکه می بینیم دیگه سرو گوشش نمی جنبه و حرفهاش و
کارهاش یه جور دیگه شده، برای من یه هشداره.
اصلا نمی دانستم چه باید بگویم. کاملا حق داشت که ناراحت باشد .
_به بن بست رسیدم فرین. بعضی وقتها از خودم بدم میاد. میگم اخه من چه جور ادمی هستم
که برای منافع و مقاصد خودم این غلط اضافه رو کردم…
یک دستش را درون موهایش کشید .
_حس کثافت بودن دارم .
من هم اشتهایم را از دست داده بودم و تنها با غذا بازی می کردم .
_چی کار می خوای بکنی؟
_نمی دونم. مثل خر گیر کردم تو گِل!
خندیدم. لبخند بی حوصله ایی زد .
_نمی دونم. مثل خر گیر کردم تو گِل!
خندیدم. لبخند بی حوصله ایی زد .
_اگر اخرش بفهمی که فرح واقعا خودکشی کرده و اینها حالا هر کاره ایی هم هستن و اصلا
کامیون کامیون هروئین هم وارد مملکت می کنن، ولی تو مرگ فرح دخالتی نداشتن، چی
کار می کنی بهروز؟
نفسش را محکم بیرون داد .
_نیست فرین. یه چیزی این وسط هست. فرح خودش رو نکشته. من مطمئنم .
_از کجا؟
_گزارش پزشک قانونی برای چی باید غیب بشه. چی بوده که اون گزارش غیبش زده؟
دهانم بسته شد. با ناراحتی ادامه داد.
_نخواستم تا حالا این رو عنوان کنم، چون یه چیز کاملا خصوصیه…
ارنج هایش را روی میز گذاشت و سرش را برای لحظه ایی در دستش گرفت .
_روز قبلش فرح به من زنگ زد تا برم دیدنش. که با هم باشیم. به نظرت زنی که به
نامزدش پیشنهاد سکس می ده، میاد بعدش خودش رو بکشه؟
دهانم باز ماند. هیچ حرفی نداشتم که در برابر حرفش که کاملا بی جواب بود بزنم. حق
داشت. از جا برخاست و به سرویس بهداشتی رفت. من هم مثل بادکنکی که بادش رها شده
است، روی صندلی ولو شدم .
بعد از اینکه از سرویس بهداشتی امد، چون هیچ کداممان دیگر میلی به غذا نداشتیم. حساب
کردیم و از رستوران بیرون زدیم. قدم زنان تا جایی که او ماشین را پارک کرده بود رفتم.
دستم را زیر بازویش حلقه کردم و گفتم:
_می خوام برم دیدن فتاح. شاید بشه از اون چیزی در اورد .
سرش را تکان داد .
_اره به نظرم برو. مخصوصا که ادم درستیه و خب میگی که با دخترش هم یه اشنایی
مختصری پیدا کردی .
_تو با هنگامه چی کار می خوای بکنی؟
شانه اش را بالا برد.
_واقعا نمی دونم. هر بار که به برای فهمیدن و پرسیدن یه چیزی بهش نزدیک میشم، بعدش
خودم حالم از خودم بهم می خوره .
بازویش را فشرد. من او را درک می کردم .
_ازش خوشت اومده؟
سرش را به نشانه نفی تکان داد .
_نه…
مکثی کرد و دست در جیبش کرد و سیگاری اتش زد و ادمه داد.
_هنگامه جدای از این جریانات، اصلا اون چیزی نیست که من بپسندم .
_خوشگله!
خندید.
_اره ولی باز هم جوابت نه هست .
به کنار ماشین رسیدیم .
_رفتی دیدن فتاح من رو هم در جریان بذار. یه سری هم بیا اون ور مامان سراغت رو می
گرفت .
_باشه. حتما. سلام من رو بهشون برسون .
سوار ماشین شد و حرکت کرد. من هم سوار ماشین ام شدم و به طرف خانه رفتم. دلم برای
یاری تنگ شده بود ولی چند شبی بود که مهیار امده و پیشش مانده بود و من هم به خانه
برگشته بودم. فقط روزانه می رفتم و حالش را می پرسیدم. روز قبل رسما به دانشگاه رفت
و گفت که دانشجویانش برایش حسابی سنگ تمام گذاشته بودند. بعد از ان شب، مهیار به
پارکینگ رفته بود و خواسته بود که فیلم دوربین مدار بسته را نشانش بدهند، ولی فیلم هم
چیز زیادی را نشان نمی داد. انقدر پارکینگ تاریک بوده که واقعا در فیلم چیزی دیده نمی
شده. چند باری را هم به کلانتری سر زد، ولی چیزی دستش را نگرفت و مشخصا گفته
بودند که هیچ مدرکی نیست که بتوانند با ان دنبال کسی بیفتاند. در عجب بودم که چرا مرا
برای هیچ سوال و جوابی به کلانتری نخواستند. هر بارکه با یاری تماس می گرفتم توقع
داشتم که بگوید کلانتری مرا هم خواسته است ولی این اتفاق نیفتاد.
وقتی که به خانه رسیدم سرهنگ هم با چرخ خریدش رسید. گفت که لبو گرفته است و باقالی
پخته. ماشین را پارک کنم و شام را با هم باشیم و فیلم ببینیم. اخر هم با چشمک اضافه کرد
که فصل جدید خانه پوشالی را دانلود کرده است .
ماشین را پارک کردم و به خانه سرهنگ رفتم. تا اخر شب لبو و باقالی پخته و تخمه
خوردیم و سریال تماشا کردیم و برای شام هم زنگ زدیم و از رستوران جوجه کباب سفارش
دادیم .
اخر شب وقتی که به خانه برگشتم برای لحظه ایی دعا کردم که جناب سرهنگ همیشه سالم
باشد. حتی فکر کردن به اینکه روزی اون نباشد و من دیگر نتوانم این لحظات را تجربه کنم
مرا از درون ویران می کرد .
صبح روز جمعه به دیدن بابا و ژاله رفتم. بعد از اینکه نشستیم و بابا از ان جا و جاهای
دیدنی اش و غذاها و خلاصه از هر دری حرف زد و عکس ها را دیدم گفت که روی این
موضوع که مدتی را در جایی غیر از تهران بگذراند فکر کرده است. گفت که با ژاله بر
سر شهر زنجان به تفاهم رسیده اند. انقدر عصبی شدم که همان لحظه از دهانم در رفت و
گفتم :
_پس بفرمایید که ژاله جان برای اینکه قراره پیش خانواده اش بره، راضی شده .
بابا با حیرت نگاهم کرد و ژاله با دست به لپش چنگ زد.
_ای وای فرین جان. نه به خدا…
از جا پریدم و یک ساعت تمام داد و فریاد کردم که زنجان سرد است ممکن است این
سرما، بلای جان شما بشود به جای اینکه درمانی باشد. بدون خداحافظی از خانه بیرون
زدم .
انقدر عصبی شده بودم که می لرزیدم. با پگاه تماس گرفتم. گفت که قرار است با طاهر به
تولد یکی از دوستان مشترکشان بروند. گفتم که خوش بگذرد و چیزی نگفتم. همانطور کنار
خیابان نگه داشتم و چند نفس عمیق کشیدم تا ارام شوم. روز جمعه بود و پرنده در خیابان
پر نمی زد .
به طرف خانه یاری راندم. اهمیتی نمی دادم که مهیار ان جا باشد یا نه. دلم برایش تنگ شده
بود و فقط او می توانست مرا کمی ارام کند .
ماشین را پارک کردم و زنگ در را زدم. بعد از زنگ سوم و در حالیکه ناامید شده بودم که
او هم نیست در را باز کرد. لای در هال باز بود ولی مثل همیشه برای استقبالم نیامده بود.
چکمه هایم را در اوردم و داخل رفتم. در هال نبود. سرکی به اشپزخانه کشیدم که صدایش
امد:
_فرین بیا بالا…
پله ها را بالا دویدم .
در اتاقش و مقابل اینه ایستاده بود و به جای زخمش نگاه می کرد. احتمالا تازه از حمام امده
بود. موهایش هنوز خیس بود و حوله ایی به دور کمرش پیچیده بود .
_سلام…
از ایینه نگاهم کرد .
_کم پیدا؟
لحنش دلخور بود. جلو رفتم و به زخمش نگاه کردم. ناجور و بد فرم بخیه خورده بود .
_حمام رفتی؟
سرش را تکان داد .
_جوابم رو ندادی
_مهیار این جا بود اخه .
_چه ربطی داره؟ زندگی خصوصی من به هیچ کس ربطی نداره.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x