رمان جمعه سی ام اسفند پارت 32

2.5
(2)

 

با انگشت شصت اش چانه اش را خاراند .
_نمی دونم…
با انگشت شصت اش چانه اش را خاراند .
_نمی دونم…
مکث کرد و گفت:
_من رو دید روشن کرد راه افتاد .
دوباره سوالم را تکرار کردم .
_برای چی اومدی یاری؟
اخم کرده نگاهم کرد و با ناراحتی گفت:
_نگرانت بودم.
دستم را گرفت و به اتاق کشاند. کفشش را با عجله کند و مرا به داخل کشاند. در را بست و
پرده را انداخت. پالتویش را در اورد و به کنار در اویخت. نگاهی که به اتاق کرد، حالتی
خاص داشت. مثل کسی که خاطراتش را به خاطر اورده است. خاطراتی شیرین .
_مهیار زنگ زد و گفت که اگر تو هنوز برام مهمی، اب دستمه بذارم زمین، بیام سراغت.
پرسیدم چرا؟ گفت که محراب می خواد به بابات بگه همه چی رو. نمی دونم ولی حس می
کنم یه جورهایی نگران هم بود. چون دایم می گفت که مواظبت باشم.
مکث کرد و بعد سرش با حالتی مبهم، به طرف در چرخید. به سمت جایی که تویوتا پارک
شده بود. اخمش کمی در هم رفت، اما چیزی نگفت. بعد مثل کسی که می خواهد فکری را
از سرش بیرون کند و بحث دیگری را پیش بکشد، گفت:
_بعد من بهش گفتم اگر تو برام مهم نباشی چی؟
قلبم ایستاد. چند قدم بین مان را طی کرد و امد و جلوی من ایستاد .
_برای اولین بار تو عمرم، مهیار سرم داد کشید و گفت که پس حداقل مرد باشم و برم و گند
کاریم رو جمع و جور کنم…
مکث کرد و با بعد با لحنی که تا به حال ندیده بودم، گفت:
_حامله ایی، اره؟
انچنان حیرت کردم که خنده ام گرفت .
_نه…
چشمانش را تنگ کرد .
_پس مهیار چی می گفت؟
او گاهی واقعا ساده میشد .
_نمی دونم. این جوری گفته که احتمالا تو رو ترغیب کنه که بیای سراغم.
یک ابرویش را بالا برد و چند لحظه نگاهم کرد. اما کاملا مشخص بود که حرفم را باور
نکرده است. از من فاصله گرفت و چند قدم در اتاق یک وجبی زد .
دستانش را در جیب شلوارش کرده بود و به قالی نگاه می کرد .
_محراب از تو بدش میاد.
_چیز جدیدی نیست .
بی حوصله روی تنها صندلی اتاق نشستم. توجه اش جلب شد و نگاهم کرد .
_چیزی می خوری برات بیارم .
با تعجب سرم را به نشانه نفی تکان دادم. با نارضایتی به اندامم نگاه کرد.
_لاغر شدی…
باز هم خنده ام گرفت. او واقعا حرف مهیار را باور کرده بود و حالا هم احتمالا نگران
سلامتی بچه اش بود. زانوانم را بالا بردم و روی بست صندلی گذاشتم .
_خوبم!
دوباره قدم زد.
_محراب چرا با تو بده؟
کمی شانه ام را بالا بردم .
_از اول بد بود.
به میان حرفم پرید.
_نه از تو بدش نمی اومد. علتش رو بهت گفتم. تو زن بودی و رقیب. بهت مدیون بود سر
جریان حاج فتاح …
مکث کرد و سرش را بالا اورد و نگاهم کرد. چند قدم به طرف من برداشت و امد و مقابل
پاهایم ایستاد .
_پسرعموت کاری نکرده؟
_بهروز اصلا تهران نیست. به خاطر حماقت خواهر احمق من و برادر شما، اون الان
بیچاره و درمونده، اواره این شهر و اون شهر شده که بلکه یادش بره چه نامردی در حقش
شد.
چیزی نگفت. اما از حالت صورتش مشخص بود که با حرف من موافق است .
_چرا از مهیار چیزی نپرسیدی؟
دست به سینه شد و به دیوار کنار دست من تکیه داد و یک پایش را پشت پای دیگرش
انداخت .
_مهیاراولش گفت که محراب خیال داره بره و همه چی رو به بابات بگه. ولی بعدش حس
کردم که بیشتر منظور نظرش این بود که بیام و حواسم بهت باشه. الان که اومدم دیدم بی
ربط هم نگفته بود. تویوتا رو که دیدم فهمیدم یه چیزی هست که این ماشین جلوی خونه ات
وایستاده و تا من رو دید روشن کرد و راه افتاد.
چیزی نگفتم.
کتش را دراورد و روی زمین انداخت و همان جا روی زمین، کنار صندلی من، نشست.
تلفنش زنگ خورد. دراورد و نگاه کرد. کمی اخم کرد و تماس را برقرار کرد .
_سلام…
_…
_نه تهران نیستم.
_…
_نیازی نیست که شما بدونی
_…
اهی کشید و سرش را خم کرد و به دستش تکیه داد .
_شمالم
_…
ناگهان از جا پرید. مثل اینکه زیرش اتش روشن کرده باشند .
_احترامتون رو دست خودتون نگه دارید
_…
_کی یه همچین گوهی خورده؟
از جا برخاست. من هم ناخوداگاه از جا پرید. هیچ وقت عصبانیت او را به این درجه ندیده
بودم .
از جا برخاست. من هم ناخوداگاه از جا پرید. هیچ وقت عصبانیت او را به این درجه ندیده
بودم .
_حرومزداه خودش و باباشه…
طرف پشت خط به میان حرفش پرید.
_…
_اگر یه بار دیگه من رو تهدید کنه، به خاک بابام چشمم رو می بندم و دهنم رو باز می
کنم .
_…
_فرقی نداره. هر کی می خواد بگه بچه من حرومزاده است، تیکه تیکه اش می کنم .
_…
_من رو تهدید می کنه؟
در گوشی هوار می کشید. با بلندترین صدایی که تا به حال از او شنیده بودم. یاری ادم
ارامی بود و همیشه حتی حرفهای تندش هم، با صدای ارام و متین بیان می شد. اصلا فکر
نمی کردم که او قابلیت این را داشته باشد که تا این حد اتشی شود .
_بیا با خود من بریم پیش دکتر راسخ…
با این حرفش انچنان از جا پریدم که صندلی از زیر پاهایم در رفت و با صدای بدی روی
زمین افتاد. طوری که حتی یاری که تمام حواسش به تماسش بود را هم از جا پراند .
با دستم علامت دادم که بابا را وارد این جریانات نکند. اما سرش را به نشانه ارام کردن من
تکان داد. لبم را گزیدم. کمی اخم کرد و انگشت اشاره اش را به نشانه سکوت روی دهانش
گذاشت .
_بله مشکلی نیست .
گوشی رو بدون خداحافظی قطع کرد .
_کی بود؟
هر دو دستش را درون موهای اشفته اش کشید. ناگهان قلبم پایین ریخت. دلم برای لمس
موهایش تنگ شده بود. برای ان جعدهای نرم و لطیف .
_محراب…
نفرت مثل سمی در دهانم پخش شد .
_ازش متنفرم. امیدوارم وقتی که مرد، با سر بیفته تو چاله های جهنم. یه شیطون هم دایما با
چنگال به ماتحتش سیخونک بزنه!
سرش را بلند کرد و مرا با تعجب نگاه کرد. بعد لبخند محوی گوشه لبش امد .
_نمی خوام بابام به جریان کشیده بشه. بابام تا الان به لطف بهروز، چیزی نفهمیده. بابام
مریضه تو رو خدا ولش کن…
به میان حرفم امد.
_وقتی یاور پشت هم انداز که تو همین تهرون خدا، معلوم نیست چقدر تخم حروم پس
انداخته، برای من میره بالای منبر که بچه من)صدایش را بالا برد(حروم زاده است. منم
میگم گوه خوردی. بیا بریم پیش بابات که بهش بگه ما محرم بودیم. اگر اون بلوف بلده
بزنه، من هم بلدم یه بلوفی بزنم که دهنش بسته بشه. دروغ هر چی بزرگتر، قابل باورتر .
چشمانم گرد شد. هرگز و هرگز این روی بی ادب یاری را ندیده بودم. پس اقایان کتابخوان
هم گاهی در عصبانیت، دهانشان را باز می کردند. با ملایمت گفتم:
_یاری من اصلا حامله نیستم که تو اینقدر بهم ریختی، برای چیزی که نیست .
با اخم نگاهم کرد. حس می کردم که واقعا باورش نشده است .
_به جون خودت راست می گم .
پوزخند تلخی زد.
_جون من؟
اهی کشیدم و گفتم:
_به خاک خواهرم!
اینبار او وا رفت. کاملا از حالت صورتش مشخص بود که ناراحت شده است. در کمال
تعجب متوجه شدم که یاری از اینکه حامله نیستم، ناراحت شده است. بچه دوست داشت؟ یا
اینکه دوست داشت که مرا به خودش وابسته ببیند؟ نمی توانستم حالتش را درک کنم .
_خیلی خوب نمی خواد قسم بخوری…
مکث کرد و نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
_جمع کن بریم .
_کجا؟
بدون انکه به من نگاه کند خم شد و بخاری را خاموش کرد.
_نکنه فکر کردی می ذارم با اون دو تا نره غولی که پشت در کشیک می دن و معلوم نیست
که از کجا اب می خورن، بمونی این جا؟
زمزمه کردم
_فکر کردم می مونی
به طرفم چرخید و نگاهم کرد. چند قدم جلو امد و کاملا مقابلم قرار گرفت.
_بمونم که چی بشه؟
_که حرف بزنیم و مشکلمون رو حل کنیم .
چند لحظه نگاهم کرد .
_می دونی با من چی کار کردی؟
نفسم را حبس کردم .
_می دونی چی کشیدم؟
لبم را گزیدم و سرم را بلند کردم و نگاهش کردم. چشمانش پر از درد و ناراحتی بود. هر
دو دستم را بلند کردم و روی سینه اش گذاشتم .
_اینقدر دوستت داشتم که فقط می خواستم داشته باشمت. تو لحظه داشته باشمت. برای یک
بار داشته باشمت…
_اینقدر دوستت داشتم که فقط می خواستم داشته باشمت. تو لحظه داشته باشمت. برای یک
بار داشته باشمت…
چشمانش پر از حیرت شد و بدون انکه چیزی بگوید، فقط مرا نگاه کرد .
_من رو ببخش. نزدیک شدنم به تو، به خاطر هیچی نبود. فقط علاقه بود.
بدون انکه متوجه شوم، گریه می کردم. اخم هایش درهم رفت .
_من با خانم شاهپوری حرف زدم.
دستش را بلند کرد و گونه ام را پاک کرد. متوجه شدم که احتمالا پگاه به واسطه بی طرفی
اش، توانسته یک مکالمه ارام و منطقی با او داشته باشد .
_مهیار هم یه چیزهایی گفت.
اخم اش بیشتر در هم رفت .
_گریه نکن .
هق هق کنان گفتم:
_بغلم کن…
نگاهش چند لحظه با کمی حیرت مرا برانداز کرد، اما هیچ عکس العملی نشان نداد. اگر مرا
لمس نمی کرد، مطمئن بودم که از شدت ناراحتی، غش می کردم. بعد در نهایت تصمیم
گرفت که بغلم کند. گریه ام شدید تر شد. نفس عمیقی کشید.
_خواهرت رو یادمه…
مکث کرد و دستم را گرفت و مرا روی زمین نشاند و خودش هم کنار من نشست.
_همه اش فکر میکردم که چرا پسرعموت اینقدر برام اشناست.
به پشتی تکیه داد و هر دو ساعدش را روی زانوانش گذاشت. سرش را کج کرد و نگاهم
کرد.
_شما فکر می کردین که محراب و مهیار کشتنش؟
خجولانه سرم را تکان دادم. چانه اش را بالا برد ولی چیزی نگفت .
_بهروز از همون اول گفت که با تو کاری نداشته باشم. چون تو در جریان هیچی نیستی.
اخم اش پر رنگ تر شد .
_نتونستم…
همچنان در سکوت نگاهم می کرد .
_خواستنت به جونم افتاد.
اه عمیقی کشید.
_فکر نکردی اخرش چی میشه؟
سرم را تکان دادم.
_چرا… می دونستم می ذاری میری. ولی می خواستم که داشته باشمت. حتی اگر یک دم
باشه. همون دم هم غنیمته .
یک ابرویش را بالا برد.
_برای همین قرص نمی خوردی؟ که من رو پابند کنی؟
چشمانم را روی هم فشردم.
_نه اگر حامله می شدم…
سرش را به طرفین تکان تکان داد.
_چی کار می کردی؟
نفس عمیقی کشیدم.
_نمی دونم. براش برنامه ایی نداشتم .
پوزخندی تمسخر امیز زد.
_بچه ایی…
ناگهان برخاست.
_من احمق که اختیارم رو دادم دست یه دختر بچه که فکر می کرد من دون کیشوت هستم.
شوالیه ایی سفید .
چند قدم بی قرار زد. چیزی نگفتم. گذاشتم تا خودش را خالی کند .
_چی فکر کردم با خودم؟
ناگهان چرخید و با حالتی متهم کننده گفت:
_بس که خوشگلی. این شد بلای جونم. منی که می گفتم از همه عاقل ترم، افتادم تو دام
چشمام .
دهانم باز ماند. هیچ وقت نگفته بود که به خاطر زیبایی من جلو امده است. دستش را روی
دهانش کشید. مثل اینکه ریش و سیبیل نداشته اش را دست می کشید. چند لحظه با همان نگاه
متهم کننده اش، مرا برانداز کرد. جوری نگاه می کرد، مثل اینکه من از قصد خوشگل
کرده، تا او را به دام بکشانم.
اهی کشیدم و گفتم:
_حالا که مطمئنی حامله نیستم…
مکث کردم. می خواستم بگویم برود، اما نگفتم. چشمانش را تنگ کرد و نگاهم کرد .
_برم؟
زمزمه کردم
_اگر به زور اینجایی؟ اره
فصل بیست و دوم
پگاه تازه از خانه بیرون زده بود و من هم اماده بودم که به خانه جناب سرهنگ بروم، تا
برایش سوپ ببرم .مریض شده بود و قرار بود که عصر پسرش بیاید و او را با خودش به
خانه شان ببرد .ولی می خواستم کمی سوپ بخورد و کمی پیشش باشم و با هم وقت بگذرانیم.
تازه رسیده بودم و برایش سریال مورد علاقه اش را گذاشته بودم که مهیار پیامک داد که اگر
می توانم به شرکت بروم .پرسیدم که چه شده است؟ اما پیامک داد که چیزی نیست .فقط کاری
پیش امده که با تلفن نمی شد عنوان کرد.
راجع به محراب است که الان در شرکت است و او نمی تواند صحبت کند و قرار است تا چند
لحظه ی دیگر برود و من باید به انجا بروم که با هم حرف بزنیم.
جمع کردم و از جناب سرهنگ خداحافظی کردم و با ماشین به طرف شرکت راندم .نگاهی به
ساعت کردم .پگاه هم احتمالا شرکت بود .صبح که می رفت گفت می خواهد با مشتری که
مهیار جور کرده، قرارداد ببندد .با مسخره پرسیده بودم که باز هم قاچاق؟ خندید و گفت که نه
این یکی داماد همان اولین مشتری اجیل مان، اقای سبزی است و مرد خوبی است .
ظاهرا مهیار مشتری درست و حسابی هم در بساط کاری اش داشت .برای یاری پیامک
گذاشتم وجریان پیامک مهیار را تعریف کردم و گفتم که به دیدن مهیار می روم و بعد به خانه
برمی گردم.
وقتی که با اسانسور بالا رفتم .در شرکت خودمان بسته بود .ولی در شرکت تهامی ها باز بود .
داخل نرفتم و به در واحد خودمان زدم .اما کسی جواب نداد .احتمالا پگاه و طاهر هم در واحد
تهامی ها بودند .نمی دانستم محراب رفته است یا نه .
دوست نداشتم ریختش را ببینم .گوشی را در اوردم و به مهیار پیامک دادم .اما جواب نداد .
احتمالا سرش شلوغ بود و ندیده بود .سرکی به داخل کشیدم .اما واحد به شدت ساکت بود .
قدمی دیگر به داخل برداشتم و با دیدن کسی که تقریبا پشت در بود، جا خوردم .اما دیگر دیر
شده بود .مرد دستش را دراز کرد و در را بست .همان مردی بود که ان روز تعقیبم کرده بود .
و احتمالا همان مردی بود که در تویوتا، مرا تا خانه در شمال تعقیبت کرده بود .عقب عقب
رفتم و به در چسبیدم .حالت صورتش خونسرد بود .ته ریش اندکی روی صورتش بود و
چشمانش ارام، ولی هوشیار بود.
با دستش به داخل تعارف کرد .هیچ حرکتی نکردم .لبخندی گوشه لبش امد که نشان می داد، به
نوعی سرگرم شده است .صدای قدم های کسی امد و بعد محراب مثل شاخه شمشاد، مقابلم
سبز شد .واق کوتاهی از دهانم در رفت .عرق سردی که روی بدنم نشسته بود، تا ستون
فقراتم را لرزاند .دلم می خواست مهیار را با دستانم خفه کنم .چشم چرخاندم.
_خانم راسخ نازنین…
با لبخندی مودبانه نگاهم کرد .بعد با دستش به داخل هال تعارف کرد و گفت:
_بفرمایید خواهش می کنم.
چرخیدم و تا بروم، اما مرد امد و مقابل در ایستاد .اب دهانم را فرو دادم .حس می کردم که در
تله افتاده ام .چیزی نمانده بود که جیغ بکشم .صدای خنده ی ارام محراب امد.
_بفرمایید خانم راسخ .در خدمتم.
نیم نگاهی به او کردم .با حرکت دستش مرا به داخل امدن تعارف کرد.
_با اقا مهیار کار داشتم.
لبخندی که زد به چشمانش نرسید.
_اقا مهیار که اینجا نیست .ولی تشریف بیارید یه چای در خدمتون باشیم، ایشون هم پیداش
میشه .یه چای که نمک گیرتون نمی کنه.
در مرز انفجار بودم .مرا دست انداخته بود.
_خودش به من گفت بیام این جا .کارم داره.
چانه اش را بالا داد و دستش را در جیبش کرد و گوشی موبایلی بیرون کشید.
_مهیار که نبوده .احتمالا گوشیش گفته که شما بیای اینجا.
حس کردم که زمین می لرزد .اما احتمالا خودم بودم که داشتم می لرزیدم و غالب تهی می
کردم .محراب با گوشی مهیار مرا فریب داده و به اینجا کشانده بود .لبخند دیگری زد.
_بفرمایید خانم راسخ .ما کلی کار داریم .وقت هم تنگه.
بیهوده زمزمه کردم.
_من باید برم…
نگاهی به ساعتش کرد.
_می رید انشالا !ولی اولش یه کم کار داریم.
دوباره گفتم:
_باید برم .یاری پایین منتظرمه.
خندید.
_یاری الان سر کلاسه، داره امتحان دیکته می گیره از دانشجوهاش!
چیزی نمانده بود که زیر گریه بزنم .محراب با محبتی ساختگی گفت:
_بیا دختر جون، نمی خوام بخورمت که اینطوری کپ کردی .بیا…
بعد دستش را دراز کرد تا دستم را بگیرد، اما به شدت خودم را عقب کشیدم که باعث خنده
خرناس مانندش شد .اما همچنان با محبتی ساختگی گفت:
_بیا دختر جون، من جای پدر یاری هستم .پس احتمالا به هم محرمیم.
فقط نگاهش کردم .پوزخندی زد.
_مگه یاری نگفت که بچه اش حلال زاده مسلمه؟ مگه نگفت محرم بودین؟ پس می تونیم ما هم
با هم محرم بشیم.
باز هم چیزی نگفتم .تقریبا زبانم بند رفته بود و نمی دانستم اصلا با من چه کار دارد .اگر
قصدش ترساندن من بود،
احتمالا کاملا موفق شده بود .چون چیزی نمانده بود که خودم را خیس کنم .این بار بدون اینکه
بگذارم دستم را بگیرد،
خودم به داخل هال رفتم .هیچ کس دیگری در داخل هال نبود .جلوجلو رفت و روی مبل
نشست .ادم اش هم امد و دقیقا ورودی هال به راهرو را، با هیکلش بست و همان جا ایستاد.
تعارف کرد تا من هم بشینم .روی مبل نشستم .درحالیکه زانوانم به شدت می لرزید و کف
دستانم به شدت عرق کرده بود.
_خب کجا بودیم؟
دلم می خواست توان این را داشتم که بلند می شدم و یک مشت روی چانه اش می زدم .به
عقب تکیه داد و دستانش را روی شکم گنده اش به هم قلاب کرد و به تماشای من پرداخت .
مثل اینکه من، یک فیلم مفرح تلوزیونی بودم.
_خانم راسخ…
دیگر به حد انفجار رسیده بودم .چیزی نمانده بود که جیغ بکشم .ترسیده بودم و او هم این را
فهمیده بود و داشت، این موش و گربه اش بازی اش را کش می داد .درست مثل گربه ایی که
موشی را شکار می کند و قبل از قورت دادنش،
کلی با او بازی می کند و او را گیج و منگ، در حالیکه نمی داند چه در اطرافش می گذرد،
روانه دهانش می کند.
_راستش نام فامیلتون من رو به یاد یه نفر می اندازه .اقای محمد علی راسخ…
مکث کرد و نگاهی نافذ کرد.
_دکتر محمد علی راسخ.
دهانم باز ماند.
_شما که احیانا ایشون رو نمی شناسی؟
چند لحظه مات و مبهوت نگاهش کردم .کاملا قیافه ایی نمایشی و ارامی به خودش گرفته بود.
_پدرمه
چانه اش با تعجبی ساختگی بالا رفت.
_واقعا؟ دکتر راسخ پدرتونه؟
عصبی گفتم:
_خب که چی؟
سرش را تکان تکان داد.
_خب این یکم اوضاع رو پیچیده می کنه
تقریبا از جا پریدم.
_اوضاع اصلا چی هست که بخواد پیچیده بشه.
به طرف راه خروج رفتم .اما صدایش بلند شد .محکم و متفاوت و امرانه.
_بگیر بشین خانم راسخ…
نگاهش کردم .همانطور که نشسته بود به صندلی که من تا چند لحظه قبل روی ان نشسته
بودم، اشاره کرد .دلم می
خواست بگویم برو به جهنم .اما به جایش گفتم:
_من باید برم .حوصله این مسخره بازی…
این بار با انچنان تحکم و خشمی گفت که از جا پریدم.
_بگیر بتمرگ سرجات خانم راسخ!
نفسم برید .در سکوت به من خیره شده بود .ننشستم .شاید چون به این خاطر که انقدر خشکم
زده بود که همان جا درست مثل یک حیوان تاکسی درمی شده، منجمد شده بودم.
_این سلیطه گری ها رو بذار برای اون یاری احمق .روی من جواب نمی ده دختر خانم.
بعد با انگشت اش به صندلی اشاره کرد .مردی که پشت سرم بود، قدمی جلو برداشت .تلوتلو
خوردم و عقب عقب رفتم .فکر نمی کردم که این اتفاقها در واقعیت هم برای کسی بیفتاد .
تقریبا مثل فیلم های سینمایی بود .اخرین فیلمی که در این ژانر دیدم .سگ کشی و یکی از
فیلمهای مسعود کیمیایی بود که همان زمان هم اثر خودش را روی من گذاشت و مرا از این
ژانر بیزار کرد.
عقب عقب رفتم و با باسن روی صندلی افتادم .اما دسته صندلی محکم به رانم خورد و نفسم را
برید .می دانستم که کبود خواهد شد .اما چه اهمیتی داشت .اگر می توانستم از این جا سالم
بیرون بروم، دیگر هیچ چیزی اهمیت نداشت.
مرد که به نظر می رسید وظیفه اش که نشاندن من روی صندلی ام بود را انجام داده بود،
دوباره عقب رفت و سرجایش ایستاد و راه خروج را بست .سکوتی دوباره برقرار شد.
_سی و خورده ایی سال قبل، دکتری به اسم محمدعلی راسخ که تو جبهه کار می کرد، با یه
دکتر دیگه به اسم غلامحسین زیانی، تصمیم گرفتن که یه رزمنده، غیر قابل انتقال به پشت
خط مقدمه .چون دیگه نمیشه براش کاری کرد .تشخیص دادن که بردنش، فقط تلف کردن
وقت و انرژیه .تشخیص دادن که بردنش، جون بقیه رو به خطر می اندازه .تشخیص دادن که
باید اونجا ولش کنن .تشخیص دادن که باید بذارن همون جا، تا بمیره…
نفرت از کلمه به کلمه جمله اش می بارید .خشکم زده بود .به معنی واقعی کلمه خشکم زده بود.
_اون بابای حروم زاده ات، با اون زیانی حروم زاده تر از خودش، این تشخیص رو درباره
بابای من دادن. تکانی که از حرفش خوردم، انچنان شدید بود که تقریبا روی صندلی ول
خوردم.
_همه تون کثافتین .تو که خودت رو چسبوندی به برادر بیچاره من و یه توله حرومزاده
گذاشتی تو دامنش .و اون
بابای بی ناموست و اون خواهر لجنت که خودش رو چسبوند به برادر خام و بچه ی من دهانم
باز مانده بود، اما هیچ حرفی از ان بیرون نمی امد.
_فکر کردی من اجازه می دم زندگیمون رو به لجن بکشی؟
برخاست و به طرفم امد .مقابلم ایستاد .تا به حال در تمام زندگیم این حالت را تجربه نکرده
بودم .این عجز و ترس و
بیچارگی محض .نگاهش را از من گرفت و به مردی که مقابل در ایستاده بود، نگاه مختصری
کرد .اما احتمالا همان نگاه، منتقل کننده حرف یا پیامی بود .چون مرد از سر جایش حرکت
کرد و به اتاقی دیگر رفت و با یک سرنگ و دارو برگشت.
از جا پریدم .اما دست محراب مانع شد .جیغ بلندی کشیدم.
_گفتم که نمی ذارم توله حروم زاده ات رو غالب کنی به برادرم .شما زنها همه دنبال یه چیز
هستین.
جیغ جیغ کنان، در حالکیه سعی میکردم دستم را از دستش بیرون بکشم، گفتم:
_من حامله نیستم.
پوزخندی زد.
_دختر جون من خودم تو صنف رنگرزها کار می کنم.
دستم را از دستش بیرون کشیدم .اما نگذاشت و مچم را محکم کشید .جیغ بلند دیگری کشیدم
که چند ثانیه بعد باعث شد ضربه ایی به در واحد بخورد.
همین باعث شد که همه برای لحظه ایی منجمد شوند .قبل از اینکه به خودشان بیایند، جیغ
بنفش دیگری کشیدم و
محراب دستپاچه دستش را مقابل دهانم گرفت .اما این بار ضربه ایی محکم تر به در واحد
خورد و متعاقب ان صدای خانم بقایی منشی واحد روبه رویمان امد که محراب و مهیار را
صدا می زد .دست محراب مانع از فریاد کشیدن دوباره من شده بود .اما ثانیه ایی بعد انچنان
ضربه ایی به در خورد که در را لرزاند.
_محراب …محراب در رو باز کن.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x