رمان جُنحه پارت آخر

4.7
(7)

پوفی کشید و بند کیفش را روی شانه برگرداند و همزمان موبایلش را سر داد توی جیب عمودی مانتوش.

در امتداد پیاده رو و زیر سایه ی درختان سر به فلک کشیده شروع به قدم زدن کرد.

از هایپر توی مسیرش برای خانه خرید کرد. هر چی که دستش می رسید بی حواس توی سبد می ریخت و فکر می کرد: حربه های زنانه؟!

وقتی کیسه هایی که شاگرد فروشگاه برایش جلوی درب گذاشت را دید، مخش سوت کشید.

کی اینهمه خرید کرده بود؟!

مات و کمی گیج کارت کشید و از همانجا دربست گرفت.

با بی حواسی نشست توی سمند سبز رنگ و زاننده خرید هایش را توی صندوق گذاشت.

موبایل توی جیبش می لرزید.

دست توی جیبش برد و گوشی را بیرون کشید.

تصویر شایان چشمک می زد. به چهره ی تخس و شرارت بارش لبخند زد و زمزمه کرد: حربه های زنانه…

تماس را برقرار کرد و در جواب کجایی گفتن شایان، با عذاب وجدان گفت که کلاسش تمام شده و به خانه ی پرنیان می رود تا آبان را بگیرد.

بعد از آن با پرنیان تماس گرفت و خواست آبان را آماده کند چون وقت زیادی ندارد…

کمتر از دو ساعت بعد به خانه رسید.

خرید هایش را به کابینت ها و یخچال انتقال داد و رشته ی سوسیس ها، بسته ی قارچ، خمیر پیتزا و پنیر موزارلا را روی میز آشپزخانه رها کرد.

فلفل دلمه های خرد و فریز شده و بسته ی گوشت چرخی را از فریزر خارج کرد و بیسکوییتی دست آبان که روی صندلی مخصوصش نشسته بود داد تا مزاحم کارش نباشد.

با سرعت بعیدی که خودش هم از خودش سراغ نداشت پیتزای من درآوردی اش را که همه نوع مواد غذایی درش دیده می شد توی فر گذاشت و برای پیدا کردن گوشی موبایل دور خودش چرخید.

حین شماره گیری، به ساعت آشپزخانه چشم دوخت. هشت و ده دقیقه بود…

_ جانم سارا؟

غرق هیجان زمزمه کرد: سلام، کجایی؟

صدای خسته ی شایان گوشش را پر کرد: توی ترافیک موندم… میام تا چهل، چهل و پنج دقیقه دیگه…

از شدت هیجان لب گزید: باشه منتظرتم…

لامپی توی سرش روشن شد… حربه های زنانه…

به سرعت عزیزم را هم انتهای جمله اش اضافه کرد.

ریخت و پاش های آشپزخانه را جمع و جور کرد و بعد سراغ آبان رفت…

آبان باید هر چه سریعتر می خوابید!!!

انگار توی خانه ی پرنیان زیادی خسته شده بود که به ده دقیقه نکشید پلک هایش روی هم افتاد.

به سختی لباسش را مرتب کرد و آبان را توی تختش گذاشت…

با خودش زمزمه کرد… اول باید دوش می گرفت.

از حمام که بیرون آمد، تنها بیست دقیقه از چهل و پنج دقیقه ای که شایان موعدش را داده بود وقت باقی بود.

موهایش را سشوار کشید و کمدش را به امید پیدا کردن لباس مناسبی زیر و روز کرد.

دو بنده ی طوسی کوتاهی که بالاتنه اش ساتن براق و دامنش حریر پر چینی بود مناسب به نظر می رسید.

لباس را تن زد و با تقلا زیپش را بست… کتفش درد گرفته بود…

به ساعت نگاه کرد…

کمتر از ده دقیقه فرصت داشت.

به دست و پاهایش از لوسیون مورد علاقه ی شایان زد.

زیر ابروهایش مداد نقره ای کشید و چشم هایش را به آرایش دودی متناسب با رنگ پیراهنش زینت بخشید.

صدای دو تک بوق که نوید رسیدن شایان را میداد، نگاهش را به ساعت کشاند. پنج دقیقه مانده بود هنوز تا چهل پنج دقیقه ای که شایان گفته بود کامل شود.

با دستپاچگی خط چشم مایع را روی کنسول رها کرد و از اتاق بیرون رفت.

همزمان با قرار گرفتن شایان پشت درب سالن، خودش را پشت در رساند و دستگیره را چرخاند.

دست شایان در نزدیکی دستگیره بی حرکت مانده بود.

_ سلام…

با تاخیر سر بلند کرد و خستگی چشمهایش خیلی زود با برق عشق!!! معاوضه شد.

قدمی به جلو برداشت و کشدار گفت: سلاااااام خانووووم…

جلو رفت و روی پنجه بلند شد و تازه آن موقع متوجه شد صندل هایش را به پا ندارد.

لب های رژ خورده اش را روی گونه ی شایان فشرد و دست های شایان کمرش را در بر گرفت: خسته نباشی عزیزم…

شایان با مزه گفت: شما خسته نباشی… آفتاب از کدوم طرف در اومده بعد از یک هفته مهربون شدی؟

مشتش را نرم روی سینه ی شایان فرود آورد و با اخم و اعتراضی که بیشتر جنبه ی ناز آمدن داشت لب زد: اِ… شایان؟!

جون کشدار و از ته دل شایان به خنده انداختش.

سرش را عقب برد و قدمی به عقب برداشت و از حصار دست های شایان بیرون آمد: برو لباساتو عوض کن بیا شام…

دست های شایان اجازه ی فاصله گرفتن بیشتر نداد: تا تو رو دارم شام میخوام چیکار جوجه سوخاری؟

لب هایش را روی چانه و لب های ساراناز کشید و زمزمه کرد: هووووم… توی سس کچاپم که خوابیدی…

دست بلند کرد لاله ی گوش شایان را میان دو انگشت گرفت… درست همانجایی که یک خال قهوه ای رنگ خودنمایی می کرد: فعلا برو لباس عوض کن غذا تو بخور، اگه سیر نشدی بیا منم بخور…

صدای قهقهه ی شایان و بازدمی که روی گردن و بناگوشش می نشست به شدت دلچسب بود.

درحالیکه عقل و ذهنش هر دو برای ساعت ها ماندن در همان حالت را فریاد می کشید، کف هر دو دستش را روی شانه های شایان گذاشت و فاصله گرفت: برو عزیزم…

شایان با بی میلی فاصله گرفت و به سمت پله ها رفت.

ساراناز به آشپزخانه دوید.

هنوز حتی میز شامی هم آماده نکرده بود.

بطری لیموناد را از یخچال بیرون کشید و ظرف های چینی مربعی با حاشیه ی مشکی و نقره ای را روی میز گذاشت و برای هر کدام یک کارد و چنگال…

هر چند هیچکدام عادت به خوردن پیتزا با کارد و چنگال و از این قبیل سوسول بازی ها نداشتند.

نوشابه را توی پارچ خالی کرد و کنار لیوان های بلور دهان گشاد منحنی شکل گذاشت.

سس موشکی هزار جزیره میان آنهمه تشکیلات زیادی توی ذوق میزد.

پیتزاها را برش داد و توی بشقاب گذاشت.

شایان را دید که تکیه زده به دیوار و در آستانه ی در نگاهش می کرد.

به رویش لبخند زد: بیا بشین.

یک قدم به جلو برداشت و هر دو بشقاب را بلند کرد: بیا بیرون… اونجا میخوریم…

ساراناز موهایش را پشت گوش زد و با تاخیر سر تکان داد: باشه…

پارچ نوشابه و لیوان ها را برداشت و پشت سر شایان رفت و بعد هم برگشت برای آوردن سس و کارد و چنگال…

شایان با سرخوشی لم داده بود روی کاناپه و روی برش های مثلثی با سس طرح می زد.

به دیدن ساراناز لبخند زد و مچش را گرفت: بیا اینجا…

سارا با اشتیاق روی پایش فرود آمد و دستش را دور سینه ی همسرش حلقه کرد.

لب های شایان روی نرمی موهایش نشست.

حینی که دکمه های شایان را میان انگشتانش بازی میداد زمزمه کرد: دوست دارم.

حلقه ی دست شایان دور کمر و پهلوهایش تنگ تر شد: سرت به جایی خورده سارا؟

با خباثت موهای سینه اش را کشید: تو خیلی بدجنسی، میدونستی؟ من همیشه سعی میکنم همینطوری باشم.

لرزش و بالا و پایین رفتن سینه اش نشان از خنده ی بی صدا و سرکوب شده اش داشت: آره اما این یک هفته – ده روز اخیرو ازش کم کن.

ساراناز سرش را عقب کشید: به چی می خندی؟!

انگشت کشید روی موهایش و تارهای مشکی و شرابی را روی هم لغزاند: به اینکه نباید پیشنهادت رو قبول می کردم و باید خونه ی جدا می گرفتیم.

سرش را خم کرد سمت شانه: الان واقعا داره بهم خوش می گذره.

چشمهای ساراناز برق زد.

لب های شایان به ترتیب روی شقیقه، بناگوش و تیزی چانه ی ظریفش نشست: دلم میخواد ببوسمت… همینطوری… و هر جای خونه که دلم خواست… هیچ کس نباشه… هیچ کس…

ساراناز را توی آغوشش بالا کشید و به بسته شدن پلک ها و غنچه شدن ناشیانه ی لب هایش با صدای بلند خندید…

* * *

لبه ی پیراهن مردانه ی گشاد شایان توی مشتش فشرده میشد.

پیراهن را بیشتر از قبل بالا برد و زیر سینه اش نگه داشت.

صدای شوخی از پشت سر گفت: راه رو بند آوردی خوشکل.

به پهلو چرخید و خیره به آینه دست کشید به شکمش: چاق شدم چقدر…

تصویر شایان از پشت سرش توی آینه افتاد: آره پهلوهات گوشت آورده.

لبخند زد و با شیطنت اضافه کرد: البته طبیعیه.

آرنجش را عقب برد و کوبید به سینه ی برهنه اش: مسخره…

دست های شایان از پشت روی شانه هایش نشست و به سینه چسباندش: تپل بشی خوشکل میشی… البته الانم همچین لاغر نیستی ببین پیرهن منو پوشیدی اندازه ته…

با نارضایتی لب هایش را جمع کرد: دوس ندارم چاق بشم.

و جلو رفت و از زیر دست های شایان شانه خالی کرد: توام خودتو مسخره کن.

از جلوی آینه ی توی پاگرد کنار رفت و وارد اتاق شد.

مانتو و شلوار و مقنعه اش را از کمد بیرون آورد و روی تخت انداخت و حین باز کردن دکمه های پیراهن شایان که به تن داشت وارد حمام شد.

دمای آب را که تنظیم می کرد صدای تق باز و بسته شدن در آمد.

نزدیک در رفت و بلند گفت: همسر عزیزم اون مقنعه ی منم یه اتو بزن.

صدای شایان ناواضح به گوشش رسید: امر دیگه؟!

نخودی خندید: عزیزمی… بجنب…

با هیجانی بی دلیل و آهنگی که زیر لب زمزمه می کرد زیر دوش رفت.

شایان سوت زنان مقنعه ی ساراناز را اتو می زد.

با احتیاط روی تخت گذاشتش تا چروک نشود و عضلاتش را کشید.

کلاس نداشت و اگر ساراناز هم اموزشگاه نمی رفت، برای آخرین روز تنها بودنشان می توانست برنامه ی مفرحی بچیند.

با صدای ملودی آرام پیانو، اتو را سر جا برگرداند و به طرف کنسول رفت.

موبایل ساراناز در جا می لرزید.

به شماره و نام چشمک زن روی صفحه چشم دوخت و با تردید تماس را برقرار کرد: بفرمایید؟

دخترک پشت خط مکث کرد: مممم… ببخشید من با همراه خانوم سرشار تماس گرفتم.

رو به آینه چرخید و موهایش را با کف دست بالا زد: بفرمایید من همسرشون هستم.

_ ای وای خوب هستید شما؟! من پریسام… یعنی فاتح هستم. سارا جان نیستن؟

_ سارا دستش بنده امرتون رو بفرمایید.

_ خب… میخواستم ببینم کلاس امروزو میاد؟ گفتم جزوه ی فیزیکش رو هم با خودش بیاره… نه که دیروزم نیومد…

_ نیومده؟ یعنی…

پرید توی حرفش: آره دیگه من فک کردم شاید کسالت داره که نیومده. گفتم بپرسم امروز میاد؟ اگر میاد که جزوه ش رو بیاره. اگر نه هم من به یه نفر دیگه بگم.

با گیجی زمزمه کرد: میاد… داره آماده میشه… بهش می گم.

آنقدر در فکر فرو رفته بود که نفهمید جواب تشکر و خداحافظی دخترک را داد یا نه؟!

صدای ساراناز از جا پراندش: با کی حرف میزدی؟

بی حواس چرخید. ساراناز با تن پوش قرمزش جلوی درب سرویس ایستاده بود.

موبایلش را بالا گرفت: دوستت زنگ زد. گفت امروز میری جزوه ی فیزیکم براش ببر… دیروزم سر کلاس حاضر نشدی فک کرد اتفاقی افتاده.

جا خوردن ساراناز را به وضوح دید: خب… حتما به خاطر اینکه کلاس آخرو نموندم فک کرده اتفاقی افتاده. چون هم باید برای خونه خرید می کردم هم آبانو از خونه ی پری می آوردم، دیگه نصفه شب می شد تا برسم خونه کلاس آخرو نموندم.

شایان ابروهایش را بالا انداخت و اهان کشداری گفت.

ساراناز زیادی تابلو دروغ می گفت.

حرفش با سخن دخترک که گفته بود روز قبل ساراناز کلا سر کلاس حاضر نشده همخوانی نداشت.

_ واااای عزیزم مرسی اینو اتو زدی…

دستپاچگی از صدایش می بارید.

جلو آمد و گونه های شایان را به طرفین کشید: مرسیییییی… برو آماده شو…

دستش را به پیشانی اش رساند: ماشینو ببر… آبانو که نمی شه تو خونه تنها گذاشت.

متفکر سر تکان داد: راس میگی…

لباس هایش را پوشید و جلوی آینه مقنعه اش را مرتب کرد.

شایان یادآوری کرد: جزوه ی دوستت.

کلاسورش را توی کیف چپاند: من رفتم… حواست به آبان باشه…

سرش را تکان داد.

ساراناز روی پنجه بلند شد و لب هایش را نرم بوسید: فعلا عزیزم…

شایان فکر کرد از دیروز تا به حال این دختر یک چیزیش شده. دیروزی که فقط خدا کی دانست به بهانه ی کلاس و آموزشگاه کجا رفته.

نفسش را فوت کرد بیرون و زورکی هم که شده به لب هایش زاویه داد و ساراناز را بدرقه کرد.

مطمئن بود ساراناز دلیلی برای پنهان کاریش داشت و توی فرصت مناسب همه چیز را بهش می گفت… مطمئن بود!!!

* * *

عینک آفتابی اش را روی چشم گذاشت و استارت زد.

ساراناز با دختری دست داد و بعد فاصله گرفت و همزمان برای ماشینی دست بلند کرد.

با چهار انگشت دستش روی فرمان ضرب گرفت.

چه دلیلی داشت ساراناز سه ساعت زودتر از حد معمول آموزشگاه را ترک کند و به او هم چیزی نگوید؟!

دلش شک کردن به ساراناز را نمی خواست.

پنج روز از تماس تلفنی دخترک که درخواست جزوه کرده بود… از مهربان شدن ساراناز که الحق همه ی مهربانی هایش طبیعی و از ته دل می نمود… از شکی که توی دل شایان جوانه زده بود می گذشت و حالا جلوی درب اموزشگاه سارانازی را می دید که سوار تاکسی شده بود و راهی غیر مسیر خانه را پیش گرفته بود.

سعادت آباد… جایی که نه به خانه ی پرنیان و نه به خانه ی خودشان نزدیک بود.

حرص زده فرمان را پیچاند و با فاصله ی کمی از پژوی زرد رنگ حرکت کرد تا جایی که متوقف شد.

با فاصله ترمز گرفت و مسیر قدم های ساراناز را با چشم دنبال کرد تا به تابلوی بزرگ و شکیل مرکز مشاوره و روانشناختی ندای مهر رسید.

انتظار هر چیزی را داشت جز روبرو شدن با یک کلینیک مشاوره.

نفسش را با آسودگی بیرون داد و انگار نیمی از حس های بدش یکجا از بین رفت.

فکر اینکه سرمنشا تمام این مهربان شدن های ناگهانی ساراناز شاید یک بیماری باشد که فقط خود ساراناز از آن با خبر است دلش را به درد می آورد.

پیشانی اش را آهسته به فرمان کوبید و نفس راحتش را از اعماق جانش بیرون فرستاد.

با اینکه بابت پنهان کاری ساراناز به شدت دلخور بود اما نصف بیشتر نگرانی هایش برطرف شده بود.

تا ساراناز کلینیک را ترک کند، یک ساعتی طول کشید.

همانطور که امده بود، به سرعت دربست گرفت و شایان با همان سرعت از ماشین پیاده شد و به سمت کلینیک راه افتاد.

باید از اتفاقاتی که افتاده بود با خبر می شد.

حق به جانب فکر کرد اولین کسی که باید از مشکلات روحی ساراناز باخبر شود خودش به عنوان همسر ساراناز است. نه خانم دکتر لیدا امینی که نامش را سردر کلینیک دیده بود.

با گیجی دور تا دور سالن انتظار را از نظر گذراند و با قدم هایی محکم به طرف میز منشی رفت: ببخشید…

دخترک سر بلند کرد و با خوشرویی گفت: بفرمایید..

جملات توی ذهنش پس و پیش میشدند و نمی دانست سوالش را چگونه مطرح کند: همسر من… الان…

با دو انگشت دور دهانش کشید: میخواستم ببینم همسر من به چه دلیلی…

نفسش را فوت کرد بیرون… لعنتی… مگر داشت اخبار می گفت؟!

محکم پلک زد: زن من الان از این کلینیک اومد بیرون… میخوام ببینم مشکلش چی بوده که…

با دیدن پوشه ی سفید رنگ و خطوط مشکی نستعلیق که کنار هم قرار گرفتنشان دو کلمه ی به شدت آشنا را بوجود آورده بود جمله اش را نیمه تمام گذاشت: ساراناز سرشار…

منشی رد نگاه خیره اش را زد و به سرعت پوشه را توی کشو جای داد: متاسفم ولی ما اجازه نداریم اسرار مراجعه کننده هامون رو فاش کنیم.

کف دستش را گذاشت روی میز و سرش را خم کرد: اسرار مراجعه کننده هاتون؟ اون خانم قبل از اینکه مراجعه کننده ی شما باشه زن منه…

مراجعه کننده را با تمسخر ادا کرد.

منشی خونسرد زمزمه کرد: متاسفم… اما من این اجازه… اِ… آقا کجا داری میری؟!

بی توجه به صدا زدن های دخترک درب سفید رنگ اتاق را گشود.

دختر نوجوان با صدای بلند گشوده شدن در جیغ خفه ای کشید و در جا ایستاد.

امینی بلند شد: چه خبره؟

منشی با صدای نازک و زیرش تند تند گفت: این آقا اومدن اصرار می کنن بدونن همسرشون اینجا چیکار داشته. من بهشون گفتم که ما اجازه نداریم اسرار مراجـ…

_ اسم همسرشون چیه؟!

منشی کلافه گفت: همین خانوم سرشار که چند دقیقه پیش رفت.

امینی یک تای ابرویش را بالا انداخت و با ملایمت رو به دختر نوجوان گفت: عزیزم چند دقیقه میتونی بیرون منتظر بمونی؟! فقط ده دقیقه… بعدش حرف هامون رو ادامه میدیم…

دخترک ترسیده و تند تند سر تکان داد و امینی رو به منشی گوشزد کرد: حق ویزیت این جلسه رو بهشون برگردونید..

منشی دست پشت کمر دخترک گذاشت و با بی میلی بیرون رفت.

شایان با لحن آرامتری پرسید: سارا چرا میاد اینجا؟!

امینی با دست به کاناپه اشاره زد و با تاکید گفت: ساراناز…

شایان منظورش را نفهمید.

مجددا پرسید: من میخوام بدونم مشکل سارا چیه؟

و امینی روی صندلی اش نشست: ساراناز…

شایان از کوره در رفت: چه فرقی می کنه حالا؟!

امینی محکم گفت: فرقش اینه که شنیدن اسم کامل همسرتون از زبون شما داره میشه جزو یکی از آرزوهایش دست نیافتنیش… اینه فرقش…

_ این چه وضعیه؟ برای چی زن من باید جزئی ترین موضوعات رو هم با شما در میون بذاره؟!

امینی با دست به راحتی سفید رنگ اشاره زد: بفرمایید بشینید، حرف میزنم.

_ من فقط میخوام بدونم…

_ آقای محترم ما دعوا که با هم نداریم، داریم؟! بفرمایید بشینید تا راحت تر حرف بزنیم.

شایان کلافه روی کاناپه لم داد.

_ آقا شایان… درسته؟

بی حوصله سر تکان داد و امینی لبخند زد: خوشحالم که می بینمتون…

لبش به پوزخندی کج شد و با تمسخر گفت: به همچنین…

امینی آرنج هایش را روی میز قرار داد و انگشت هایش را در هم قفل کرد: خب… خوشحال میشم اگر کمکی از دست من بر بیاد…

ناگهانی چرخید و برزخی نگاهش کرد: میخوام بدونم دلیل رفت و آمد همسر من به اینجا… اونم پنهانی… چیه؟!

_ اینجا یه مرکز مشاوره س… مشخصه که هر کس چرا به اینجا میاد..

_ اونوقت کی گفته که اون « هرکس» باید بی اطلاع شوهرش بیاد اینجا؟!

لبخندش آرام و خونسرد بود: ابدا اینطور نیست… ساراناز یکبار از شما درخواست کرده بود تا به اتفاق برای حل کردن مشکلاتتون اقدام کنید و شما عکس العمل خوبی نشون ندادید. اونم ترجیح داده اول خودش اقدام کنه و من بهش اطمینان دادم اگر شما تاثیرش رو توی رفتار ساراناز ببینید، خودتون هم پیشقدم می شید تا…

_ شما از کجا انقدر مطمئن حرف می زنید؟ همه ی روانشناس ها فقط بلدن شعار بدن… یه سری حرف های قلمبه سلمبه که حتی ممکنه خودشون هم معنی بعضی از اون کلمات سنگین و ثقیل رو بلد نباشن تحویلت میدن و آخر سر با یه خروار قرص و شربت و آمپول با عنوان آرامبخش می فرستنت بری و تنها حسن اون داروها اینه که تو رو مثل فیل بخوابونه و بقیه از شر دیوونه بازیات راحت باشن…

ابروهایش را بالا انداخت و با لبخند لاینفکش گفت: چه دل پری… من فکر می کنم شما پزشک مغز و اعصاب و روانپزشک رو با مشاور خانواده اشتباه گرفتید. ابدا قرار نیست دارویی تجویز بشه… ما اینجا فقط دوستانه گپ میزنیم و در مواردی راهکار ارائه میدیم. البته من به شما حق میدم بابت تجربه ی تلخی که در گذشته داشتید، از رفـ…

با تک خنده ای عصبی پرید توی حرفش: چه اطلاعات دقیقی… سارا از سیر تا پیاز همه چی رو برای شما تعریف کرده؟!

_ شرایط ایجاب می کرد…

با پوزخند غلیظی سرش را به طرفین تکان داد: شرایط… هه… شرایط…

امینی با آرامش ضربه ی نرمی روی میز زد و زمزمه کرد: خب آقا شایان… حالا که بر خلاف میل خودت پات به اینجا باز شده، بازم دلت نمی خواد که یخرده از تنش هایی که توی زندگیت داری برام بگی؟

لب هایش را روی هم فشرد. چشمهای روشن زن نسبتا جوان پیش رویش، آرامش و اعتماد را به وجودش القا می

کرد.

نفس عمیقی کشید و امینی ملایم و تاثیر گذار ادامه داد: اگر هیچ حسنی هم نداشته باشه، حداقل چیزایی که توی دلت هست رو می ریزی بیرون. سبک میشی… و شاید کمی از حس بدی که داری کم بشه… میتونی به من اعتماد کنی… من میخوام کمکت کنم…

با تردید به چشمهای زن سپید پوش روبرویش خیره شد.

تمام عصبانیتش یکجا فروکش کرده بود: خب… من…

امینی لبخند پیروزمندانه اش را پنهان کرد: شروع کن… از هر جایی که خودت راحتی شروع کن…

* * *

به ساعت ایستاده ی گوشه ی سالن نگاه کرد و نفسش را کلافه بیرون داد.

صدای بلند بلند حرف زدن و خنده ی خانم ها به راه بود.

پایین موهای دم اسبی شده اش را دور انگشت پیچید و باز نگاهش پر کشید سمت ساعت.

نه و ده دقیقه ی شب بود.

پرنیان دست گذاشت روی شانه اش: کجایی تو؟!

زورکی لبخند زد: همینجام…

سودی با بی میلی به حرف های خواهر شوهرش که خودش را بی تعارف برای شام دعوت کرده بود گوش میداد.

با صدای ویز ویز لرزش موبایلش، با عذرخواهی کوتاهی جمع را ترک کرد و گوشه ای از سالن ایستاد: شایان کجایی تو؟!

_ سلام…

نفسش را فوت کرد بیرون: علیک سلام. چه عجب گوشیتو روشن کردی. کجا بودی؟

_ جایی کار داشتم. کی خونه س؟

_ تو کجایی الان؟!

با تقه ای که به شیشه ی پنجره ی قدی مجاورش خورد، هینی کشید و یک قدم به عقب برداشت.

شایان توی گوشی زمزمه کرد: پرده رو بکش.

با چهار انگشت پرده ی حریر سفید را کنار زد.

شایان موبایل را از کنار گوشش پایین آورد و با تکان لب هایش گفت: درو باز کن.

ساراناز نفسش را با حرص بیرون داد و درب کشویی شیشه ای را باز کرد و پا به بهار خواب گذاشت: این مسخره بازیا یعنی چی؟ کجا بودی تا حالا؟

پچ پچ کرد: مهمون داریم؟

سر تکان داد: پرنیان و عمه ت اینا…

اویزان شدن لب های شایان به خنده انداختش: بیا بریم داخل… زشته اینطوری…

_ بدو برو لباساتو بپوش…

چشمهایش را گرد کرد: واه؟

_ زود باش…

_ شایان چی میگی؟ میگم عمه ت اینا اینجان… زشته… به چه بهانه ای بیام بیرون؟

متفکر گفت: چه میدونم بگو مامانم حالش بهم خورده… یا داداشم تصادف کرده… آره همینو بگو… بگو داداشم تصادف کرده… این یکی بهتره.

چشمهایش را گرد کرد: دور از جونشون… بی تربیت.

شانه هایش را گرفت و چرخاندش و هولش داد داخل: بجنب سارا… بشمار سه دم در باشی… من منتظرتم…

لبخند زد و فاصله گرفت.

ساراناز با حرص یک پایش را کف زمین کوبید: شایان… اَه… مسخره…

به دور شدنش نگاه کرد و از ذهنش گذشت این پسر باز امشب شیش و هشت میزند.

نفسش را کلافه بیرون فرستاد.

از پله ها با دو بالا رفت و درب اتاق خوابش را گشود.

جزواتش روی تخت پخش بود…

پانچوی سفیدش را از کمد بیرون کشید و اولین شالی که زیر دستش آمد را برداشت. یک نخی مدل چروک سفید مشکی بود…

همان را روی سرش انداخت و گوشیش را میان مشت فشرد…

پله ها را با دو طی کرد. آبان با پسرهای پرنیان سرگرم بود. فکر کرد تنها گذاشتنش کار درستی است؟!

و با صدای رسایی گفت: مامان من دارم میرم بیرون.

سودی میان صحبتش وقفه افتاد و با تردید برخاست: کجا این موقع شب؟ کی بود زنگ زد؟

لبش را به خاطر دروغی که آماده کرده بود گاز گرفت و رفت سمت در: مامانم… گفت سبحان تصادف کرده.

پرنیان هین کشید و زودتر از سودی خودش را به ساراناز رساند: کی؟! الان حالش چطوره؟

دستش را به در تکیه داد و از همانجا نگاهی به عمه جمیله که با دقت زیر نظر گرفته بودش انداخت و سرش را سمت گوش سودی کج کرد: مامان نگران نشین اتفاقی نیفتاده. شایان بود… میگه بیا بریم بیرون…

پرنیان مشتش را گرفت جلوی دهانش: واه؟ این پسر عقل تو کله ش نیس؟ میخواد عمه خانومش هزار تا حرف پشت سرمون بگه؟ برو بهش بگو بیاد تو این بچه بازیا چیه؟

مظلومانه به سودی نگاه کرد: گفتم… میگه حوصله شون رو نداره… چیکارش کنم؟

سودی به زور جلوی خنده اش را گرفت و با کف دست زد به بازوی ساراناز: باشه برو مامان جان…

و با مکث و خنده اضافه کرد: خوش بگذره…

حواسش بود صدای خنده اش به گوش عمه خانم که توی پذیرایی نشسته بود و به درب ورودی چندان دید نداشت نرسد.

ساراناز با خنده ای سرکوب شده و خجالت لب گزید: آبان…

_ برو مامانم ما حواسمون هست…

ناغافل خم شد و گونه ی سودی را بوسید: مرسی مامان… پری بی زحمت حواست به آبان باشه من برم ببینم این داداشت چشه؟

پرنیان با خنده هولش داد: آره برو ببین داداشم چشه…

برای دهمین بار سرخ و سفید شد و از پشت شانه ی سودی کله کشید: عمه جون… الهام جان خدافظ… ببخشید من دارم هول هولکی میرم.

برای سودی و پرنیان دست تکان داد و پله ها را دو تا یکی کرد.

درب آهنی را عقب کشید و به ابتدا و انتهای کوچه نگاه کرد.

کمی پایین تر شایان برایش چراغ زد.

در را بست و به سمت ابتدای کوچه قدم برداشت.

شایان خم شد و از داخل در را برایش گشود.

دامنش را جمع کرد و روی صندلی نشست: تو دیوونه ای به خدا…

سیگارش را مثل آدم های بی فرهنگ از شیشه انداخت بیرون و استارت زد: دیوونه ی تو…

به نیم رخ خونسردش نگاه کرد: خیلی شنگول میزنی…

از گوشه ی چشم نگاهش کرد: اوهوم… مدل جدیده؟

_ چی؟

با یک حرکت فرمان از کوچه خارج شد: همین مانتو دامنی بیرون اومدنت…

صفحه ی موبایلش را که توی مشتش عرق کرده بود به دامنش کشید: کجا بودی تا الان؟

با سرخوشی زمزمه کرد: جاهای خوب خوب…

با بدبینی بینی اش را چین داد: کجا مثلا؟

شایان بلند خندید: مثلا همونجاهایی که تو میری…

ساراناز مشتش را سمت کتف شایان نشانه رفت: میزنمتا… مث آدم بگو کجا بودی انقدر شیش و هشت میزنی؟

جمله اش را اصلاح کرد: همون جایی که تو امروز بودی…

متعجب ابرو بالا داد: آموزشگاه؟

کامل سمت ساراناز چرخید: نه… بعد از آموزشگاه…

چشمهایش برق زد…

تن ساراناز از فرط وحشت یخ کرد…!

برای لحظاتی با چشمهایی که از شدت ترس گشاد شده بودند به چهره ی خونسرد شایان خیره شده بود.

فکر کرد آرامش شایان آرامش قبل از طوفان است… و یک قطره عرق سرد روی ستون فقراتش سر خورد.

صدای تیک تیک راهنما توی سرش صدا می کرد و بعد قیژ بالا رفتن ترمز دستی.

ماشین گوشه ای از خیابان متوقف شد و شایان صندلی اش را خواباند.

روبروی یک مجموعه ی تفریحی ایستاده بودند.

از همانجا می توانست رنگ های متنوع فواره ای که بالا می رفت و توی هوا پخش می شد ببیند.

مفصل انگشت اشاره اش را با دستپاچی شکست: شـ… شایان…

شایان تکیه زده به پشتی صندلی، دست به سینه پلک بسته بود.

دست لرزانش را برد سمت بازویش: شایان… ببین…

چشم بسته لب زد: نمی بینم… می شنوم.

نفسش را حبس کرد. جملات توی ذهنش پس و پیش می شد و نمی دانست از کجا شروع کند.

_ خب… شایان من یه بار بهت گفتم… تو خودت… یعنی…

قطره عرق کنار شقیقه اش را با نوک انگشت گرفت: تو مخالفت کردی… منم گفتم خودم اول اقدام کنم حداقل اگه فایده نداشته باشه ضرری هم نداره… شایان به خدا من نمیخواستم چیزی رو ازت مخفی کنم ولی تقصیر خودته دیگه بس که ترسناکی… الانم ببین… من خب قبول دارم اشتباه کردم… اگه تو بخوای من دیگه ادامه نمیدم…. ولی به خدا…

نفسش از اینهمه جملات پشت سر همی که بی فکر ردیف کرده بود بند رفت.

بغضی که توی صدایش بیداد می کرد داشت مقاومت شایان را می شکست.

ساراناز لبش را محکم گزید: من این کارو کردم چون…

_ تو خیلی…

از صدای بلند و راست شدن ناگهانی هینی کشید و چسبیده به ماشین، به سکسکه افتاد.

صورت شایان که توی تاریکی شب فرو رفته بود را بسیار وحشتناک میدید…

پلک هایش را روی هم فشرد و منتظر اتمام جمله ی شایان شد… این « تو خیلی… » نیمه تمام را میخواست چطوری کامل کند؟ بیجا کردی؟ غلط کردی؟

یک گزینه ی دیگر هم توی ذهنش بود که کلا به تربیت خانودادگی شایان نمی خورد…

_ تو خیلی ملوسی سارا، میدونستی؟! مخصوصا وقتی می ترسی یا دستپاچه ای…

بهت زده پلک گشود.

شایان سرش را روی شانه خم کرده بود و با لبخندی یک بری نگاهش می کرد.

آب دهانش را با سر و صدا قورت داد. دهانش خشک شده بود و نمی دانست شایان جدی حرف میزند یا مسخره ش می کند.

پوفی کشید و لب زد: تو…

_ من؟!

_ تو… پیشِ…

ابروهایش را بالا انداخت: من… پیشِ؟!

کلافه گفت: اَه شایان جدی باش…

اخم کرد و دل ساراناز ریخت: من جدی ام…

زبان کشید روی لبش و با تردید گفت: تو پیش دکتر امینی بودی؟!

_ اوهوم…

_ از کجا فهمیدی؟!

_ منو دست کم گرفتی؟

با ملاحظه ی اینکه شاید هر لحظه شایان رنگ عوض کند و از خشم منفجر شود، ملایم گفت: میخوام بدونم…

_ منم میخوام یه چیزایی رو بدونم… اینکه چرا ازم مخفی کردی؟

با مظلومیتی که ازش بعید بود جواب داد: خب شایان توام یه کم درکم کن دیگه… به خدا منم داشتم اذیت می شدم…

و زیر چشمی نگاهش کرد و لب زد: معذرت می خوام…

شایان زل زل نگاهش می کرد.

آهسته گفت: حالا تو بگو از کجا فهمیدی؟

پوف کلافه ای کشید: نمی دونم یادت هس یا نه، دوستت زنگ زد جزوه می خواست و بعدش پرسید سارا حتما میاد؟ چون دیروزم نیومده… از تو که پرسیدم گفتی فقط دو ساعت آخر کلاس رو نموندی. در صورتی که اون روز کلا نرفته بودی آموزشگاه چون در غیر این صورت دوستت تو رو میدید. اول فک کردم یه مناسبتی چیزیه که به خاطرش کلاسو پیچوندی میخوای منو سورپرایز کنی… چه میدونم… دو روز منتظر شدم و تو اصن به روی خودت نیاوردی… از سه روز پیش افتادم دنبالت… وقتی دیدم سر وقت میری و میای خیالم راحت شد تا دیروز که دیدم سر از کجا در آوردی…

انگشت هایش را فرستاد لای موهایش و با حرص بارزی گفت: سارا من فکر می کردم دور از جونت یه مریضی ای چیزی گرفتی و هیچی بهم نمی گی… مخصوصا با این مهربون شدن یهوییت… آخه من چی بگم به تو؟!

ساراناز شرمنده از استرس ناخواسته ای که به شایان وارد کرده بود، دستش را داخل شال فرستاد و بالای گوشش را خاراند: ببخشید…

صدای نفس عمیق شایان را شنید و دستش را گذاشت روی مچش: ببخشید دیگه…

سرش را چرخاند و به مردمک های روشنش نگاه کرد: از دست تو سارا…

آهسته پرسید: رفتی اونجا… چی شد؟

شایان صندلیش را به حالت اول در آورد و به آن تکیه زد: زنه فکر کرده خداست… یا اون فرشته هه توی سیندرلا… که با چوبش بزنه بهم منو از این رو به اون رو کنه… با یه لحنی که به خیال خودش خیلی تاثیرگذاره برگشته میگه…

صدایش را نازک و لحنش را کشدار کرد: از هر جایی که دلت میخواد شروع کن…

ساراناز لبخند زد: خب؟

چپکی نگاهش کرد: خب به جمالت…

_ بدجنس بگو چی شد بعدش؟

شیشه را برای بلعیدن هوای تازه پایین کشید… اما هوای دم کرده و خفه ی مرداد ماه پشیمانش کرد: همین دیگه… یه عالم نشست حرف زد و حرف زد و حرف زد… بعدش قانعم کرد دو جلسه ی آزمایشی تنهایی برم پیشش اگر کارساز بود بعدش دوتایی با هم بریم…

ساراناز شگفت زده گفت: جدی؟!

_ من با تو شوخی دارم؟ مخصوصا با کارایی که این اواخر کردی؟!

زیرزیرکی نگاهش کرد: بعد مطمئنی این خانم دکتر چوب جادویی نداره؟ یا تو رو از این رو به اون رو نکرده؟

چشمهایش را گرد کرد و حق به جانب گفت: نخیر کی گفته؟ من هنوزم با این مقوله ی روانپزشک و اینا مشکل دارم.

ساراناز غرغر کرد: مشاور!!!

_ حالا هر چی…

با لحنی که شیطنت ازش میبارید آهسته گفت: شایان تو سیندرلا نگاه می کردی؟!

خیره و نگاهش کرد و دو نفری همزمان زدند زیر خنده…

شایان با نیش باز گفت: نخند… هنوز از دستت دلخورم… باید تنبیه بشی…

لب هایش به سمت پایین زاویه گرفت: تنبیهِ چی دیگه؟

_ تا یه مدت هر چی من بگم بی برو برگرد باید بگی چشم…

کف دست هایش را به هم کوبید: چــــشــــــمممم…

شایان خندید: آفرین زن…

فتحه ی روی «ز» را کشید.

ساراناز نخودی خندید.

_ سارا خداییش ولی به این دکتره امیدوار شدم هیچ فایده ای هم نداشته باشه تو رو خوب تو راه آورده…

پشت چشم نازک کرد: من همیشه سعی می کنم مرتب باشم…

_ آره… ولی همیشه سعی نمی کنی مهربون و بغلی باشی…

چیشی کرد و شایان گفت: با مامان حرف زدم دیشب… اگه بخوایم ازشون جدا بشیم…

چشمهایش را گرد کرد: شایان؟!

_ نپر تو حرفم… ترلان پیشنهاد داد دو تا واحد توی یه ساختمون بگیریم… اینطوری هم ما مستقل می شیم، هم یه جورایی کنار همیم هنوز…

با ملایمت زمزمه کرد: مامانتو توی معذوریت نذار… این خونه براش پر از خاطره س… نمی تونه دل بکنه از اینجا…

_ قرار نیس از خاطره هاش دل بکنه… این خونه همینطوری میمونه… مامان هر وقت خواست میتونه تجدید خاطره کنه… اون خونه برای همه ی ما با ارزشه…

شانه بالا داد: نمی دونم چی بگم… برای من فرقی نمی کنه…

مچش را گرفت و نیم تنه ی سارا را به طرف خودش کشید: نمی خواد چیزی بگی… فعلا جبران مافات کن اینهمه منو این چند روزه حرص دادی… چه فکرایی که به سرم نزد…

لب هایش را به هم فشرد: مثلا چه فکرایی؟

لب هایش تر شد و داغ و بعد شایان عقب کشید: دیگه مهم نیس…

و دست کشید زیر لبش: چه طعمی بود این؟ پرتقالی؟ دوسش ندارم…

هیشی گفت: دلتم بخواد..

متفکر زمزمه کرد: شاید دلم بخواد… بذار دوباره امتحان کنم…

سرش را خم کرد و افتادن یک نور گردان روی سرشان و تقه های محکمی که به شیشه می خورد، هر دو را وحشت زده کرد…

سارا سر بلند کرد و از بالای شانه ی شایان، متوجه هیبت مردانه ای شد که پشت شیشه ایستاده بود.

زمزمه ی یاخدایش باعث شد شایان سر برگرداند.

آهسته گفت: نترس هیچی نیس…

سویچ را چرخاند و شیشه را پایین داد: بفرمایید…؟!

مامور پلیس مدارکش را خواست.

با خونسردی آفتاب گیر را پایین داد و مدارکش را به دست مامور داد.

حین بالا و پایین کردن مدارک و میان خرخر بی سیم توی دستش پرسید: با خانم چه نسبتی دارید؟

_ همسرم هستن…

_مدارک شناسایی خانم رو لطف کنید…

شایان سرش را به سمت ساراناز برگرداند و سارا وحشت زده گوشی موبایلش را بالا گرفت: فقط همینو با خودم آوردم…

_تشریف بیارید پایین…

ساراناز با عجز زمزمه کرد: به خدا زن و شوهریم…

_ تشریف بیارید پایین میریم کلانتری مشخص میشه…

شایان با چشم و ابرو به ساراناز اشاره زد تا پیاده شود و خودش هم از ماشین پایین رفت و زیر لب گفت: اینا انگار با زن و بچه شون میرن بیرون شناسنامه و سند عقدشونم با خودشون می برن.

_ خیابونو با اتاق خوابت اشتباه گرفتی حرف زیادی هم میزنی؟

ساراناز با التماس گفت: آقا تو رو خدا… به کی قسم بخوریم باور کنی ما زن و شوهریم؟

و بچگانه دست چپش را بالا گرفت: ببین اینم حلقه م… شایان حلقه تو نشون بده..

با بی سیمش به شانه ی ساراناز زد و با لحن بدی گفت: حرف نزن خانم راه بیفت مشخص میشه.

شایان غرید: دستتو بکش.

و بازوی ساراناز را گرفت و بی توجه به نگاه های خصمانه ی دو مامور پلیس زیر گوشش با لحن شوخی گفت: سارا غصه ی چی رو می خوری؟ ما که نامزد بازی نداشتیم بذار یه بار بگیرن ببرنمون ما هم یه خاطره ای داشته باشیم بگیم ما رو با هو گرفتن.

به نگاه مات ساراناز لبخند زد و به همان سمتی که مامور پلیس راهنماییشان کرد قدم برداشت!

* * *

درب های فلزی آسانسور به آهستگی از هم باز شد.

نگاهی به سالن پیش رویش انداخت و با طمانینه و موقر در حالیکه سرش را با غرور بالا گرفته بود، اتاقک فلزی را ترک کرد.

صدای تق تق برخورد پاشنه های بوت های ساق بلندش با زمین منشی را متوجه کرد و به سرعت از جا برخاست: خوش اومدین خانم مهندس…

کیف چرم اصلش را به دست راست داد و انگشت هایش را از حصار دستکش های چرمی قهوه ای به نرمی خارج کرد: میخوام رییسو ببینم.

_ چند لحظه منتظر بمونید توی جلسه هسـ…

قبل از تمام شدن حرف دخترک، سمت میزش خم شد و شاسی کوچکی که روی بدنه ی داخلی میز نصب شده بود فشرد…

کمی آنطرف تر درب بزرگ و چرمی قهوه ای با تق خفیفی گشوده شد.

به همان سمت رفت و منشی و صدا زدن هایش را پشت سر جا گذاشت و با کف دست در را به جلو هول داد.

با دیدن مرد کت و شلوار پوشش که در صدر میز نعلی شکلش نشسته بود و با نشان دادن کف دست حرف بغل دستی اش را قطع کرده بود لبخند زد.

منشی نفس نفس زنان گفت: من خدمتشون عرض کردم شما جلسه دارید اما…

از پشت میز بیرون آمد و دستش را مثل پراندن پشه ای توی هوا تکان داد: همه بیرون…

نگاهش فقط یک نقطه را می کاوید.

حضار آهسته و بعضی با پچ پچ با احتیاط از کنارش رد شدند و در به نرمی بسته شد.

لب های رژ خورده ی زن جنبید: شایان…

کمرش میان دست های قدرتمند مردش چنگ شد و صدای بمش توی گوشش طنین انداز: سارا… ساراناز… نازِ من… نازنینِ من…

پلک بست…

صدایش توی گوشش تکرار می شد: سارا… سارا… سارا…

در پس سارا گفتن ها یکی شانه اش را محکم تکان داد و باز گفت: سارا…

با گیجی پلک کشود…

شایان به رویش لبخند می زد: صبح بخیر عزیزم…

مردمک هایش را توی کاسه ی چشم چرخاند و پوف بلند بالایی کشید: اَه…

شایان خندید و آرنجش را روی خوشخواب تکیه گاه تنش کرد. سایه اش افتاد روی صورت ساراناز: جانم… عجب صبح بخیر دلچسبی…

ناراحت گفت: داشتم خواب می دیدم…

موهای پریشان و گره خورده اش به وسیله ی انگشت کوچک شایان از روی گونه و اطراف دهانش کنار رفت: چه خوابی میدیدی که اینطوری لبخند ژکوند می زدی؟

به چشمهای خندانش نگاه کرد: نمیشه تعریف کنم… بعد اتفاق نمی افته…

هومی کشید و دست سراند زیر گردنش و نیم تنه اش را روی تخت بالا کشید: خوبه… بلند شو… ساعت پنجه… آزمون ساعت چند شروع میشه؟ هفت؟

پشت دستش را چسباند به دهانش و خمیازه کشید: تو کارتم نوشته هفت… اما تا هفت و نیم راه میدن… وای تا صبح نخوابیدم… فک کنم جمعا یک ساعت بیشتر نخوابیدم…

آهسته زد به کتفش: برو یه دوش بگیر سرحال میشی… مامان از صبح بلند شده واست صبحانه آماده کرده…

با خجالت زمزمه کرد: واقعا؟

اوهومی گفت و دستش را کشید تا توی برخاستن کمکش کند.

لخ لخ کنان د حالیکه پاهایش را روی زمین می کشید وارد سرویس بهداشتی شد.

شایان تن پوش حوله ای ساراناز را از کمد خارج کرد و تقه ای به در زد: حوله ت رو برات میذارم رو تخت سارا…

جوابش صدای عق زدن های پیاپی ساراناز بود. با هول در را گشود و با دیدن سارانازی که جلوی توالت فرنگی زانو زده بود به همان سمت رفت: سارا ببینمت؟ چی شدی؟

ماهیچه های شکمی اش درد گرفته بود و گلویش می سوخت: حالت تهوع دارم…

شانه هایش را مالید: از بس استرس داری… بلند شو از اینجا… پاشو…

با کمک شایان دوش کوتاهی گرفت و تن پوشش را پوشید.

لقمه های کره عسلی که شایان برایش می گرفت انگار به گلویش می چسبید و پایین نمی رفت و تن تند آب دهانش را قورت میداد تا جلوی عق زدنش را بگیرد…

_ چیه؟ چرا نمی خوری؟

نالید: نمی تونم…

یک استکان چای شیرین مقابلش گذاشت: اینو بخور پس…

از جا بلند شد و آشپزخانه را ترک کرد.

ساراناز با خستگی سرش را روی میز گذاشت و پلک بست… خستگی این مدت یکجا به سراغش آمده بود.

نفهمید چقدر گذشت که دستی روی شانه اش فرود آمد: ساراناز؟ پاشو… خوابی؟

شایان مانتو و شلوارش را توی دست داشت.

با رخوت لباس هایش را پوشید و بعد پیشانی اش را به شانه ی شایان تکیه داد.

بازوهایش را گرفت: چیه سارا؟

غر زد: خستمه خب… همه ش تقصیر توئه… نذاشتی بخوابم.

صدای خنده ی آهسته ی شایان توی گوشش نشست: تقصیر منه؟ بده می خواستم حواست پرت بشه استرست کم بشه ذهنتو منحرف کنم؟ حالا شد تقصیر من؟

بی جات خندید و فاصله گرفت: آبانو بیدار کن…

_ ببدارش نمی کنم… بهانه میگیره پشت سرمون…

سر تکان داد.

دقایقی بعد پشت سر شایان واحد را ترک کرد.

آبان خواب آلود نگاهش کرد: مامان…

به رویش لبخند زد: جونم؟

برای چند لحظه خیره نگاهش کرد و بعد سرش را گذاشت روی شانه ی شایان و پلک بست… دوباره خوابش برد انگار…

وارد آسانسور شدند و شایان دکمه ی شماره ی 2 را فشرد…

سودی با قرآن توی دستش انتظارشان را می کشید.

ساراناز را از زیر قرآن رد کرد و شکلاتی توی دهانش گذاشت: دعا خونده س مامان جان… دیشبم برات نماز امام زمان خوندم. ایشالا که هر چی صلاحته همون بشه.

تشکر کرد و ترلان بسته ی شکلات تلخی به دستش داد: بیا این مال تو… ولی های بای سر جلسه رو که بهت دادن بیار واسه من، خب؟

شایان غر زد: بریم دیر شد… اَه…

آبان را به آغوش ترلان سپرد و از سودی خداحافظی کرد…

جلوی درب سالن غلغله بود…

دستش ساراناز را گرفت و به نرمی گفت: سارا.. ریلکس باش… به این فکر کن که ما اینهمه دانشگاه غیرانتفاعی و آزاد داریم، خب؟

سرش را تکان داد… کف دست هایش می خارید و پلک هایش سنگین بود.

شایان با آرزوی موفقیت راهی اش کرد.

با گیجی دو دور، دور سالن چرخید تا توانست صندلی اش را پیدا کند.

صدای زنی توی سالن پیچیده بود که توضیحاتی میداد…

جامدادی اش را گذاشت کنار پایش روی زمین و سرش را روی دسته ی صندلی گذاشت.

با خودش زمزمه کرد: فقط چند دقیقه… تا وقتی دفترچه ها رو پخش کنن…

و پلک بست…

دستی نشست روی شانه اش و آهسته گفت: خانم؟ دخترم؟

چشم هایش را باز کرد و سرش را بالا آورد. گردنش درد گرفته بود.

نگاهش توی محیط نا آشنایی که در آن قرار داشت چرخ خورد و روی صورت زن میانسالی که بالای سرش ایستاده بود ثابت ماند.

محکم پلک زد و وحشتزده پرسید: وقت آزمون تموم شد؟

زن به خاطر برهم نخوردن سکوت و نظم سالن زمزمه کرد: نه عزیزم تازه ده دقیقه س که شروع شده… حالت خوب نیست؟

بی هیچ حرفی نگاهش کرد و زن به چشمهای روشن و مژه های برگشته ی ساراناز خیره شد: خانوم حامله ای؟

چشمهایش گشاد شدند: من؟ نه…

به حالت صورت و مخصوصا مژه هایش که تاب خورده و برگشته بود دقیق شد و سر تکان داد: شروع کن خانمم… وقت داری هنوز..

خم شد بسته ی نایلونی که شامل دفترچه ی سوالات عمومی و پاسخنامه بود را از کنار پایه ی صندلی ساراناز برداشت و داد دستش: مشخصاتت رو چک کن… موفق باشی عزیزم…

***

با استرس پوست کنار ناخن انگشت شستش را به دندان گرفت و کند…

این چه فکر مسخره ای بود که توی سرش افتاده بود؟!

صدا توی گوشش تکرار شد: خانوم حامله ای؟

و در اتاق روی پاشنه چرخید.

شایان آبان را زمین گذاشت و گفت: تو که هنوز لباس عوض نکردی؟

آبان دوید و روبروی ساراناز که روی تخت نشسته بود ایستاد.

ساراناز سرسری روی سرش دست کشید و آبان با چنگ زدن به شلوار مادرش سعی کرد روی زانویش بنشیند.

شایان دست به جیب پیش رویش ایستاد: خانم دکتر جونت زنگ زد میخواست از نتیجه بپرسه… بهش زنگ بزن… مامان هم گفت نهار بریم پیششون… من میگم بیا بریم بیرون یه بادی هم به کله ت بـ… سارا چته؟

بی توجه به تقلاهای آبانی که حالا به نق نق افتاده بود و شایانی که ازش نظرخواهی می کرد، تند تند با انگشت هایش چیزی را حساب می کرد.

لعنتی چرا تاریخ آخرین عادتش را به یاد نداشت؟!

ابان را با یک حرکت پایین گذاشت و با عجله به سمت در قدم برداشت.

شایان بلند گفت: سارا…

آبان از بی توجهی مادرش بغض کرد و وقتی شایان هم اتاق را ترک کرد به گریه افتاد.

شایان درست روبروی یخچال بازویش را گرفت و چرخاندش: سارا معلوم هست چت شده؟

کاغذهای یادداشت رنگی که با مگنت به درب یخچال نصب شده بود را جدا کرده بود و میان انگشت هایش می فشرد…

چند عدد که با خودکار مشکی روی کاغذ یادداشت نارنجی حک شده بود.

روز چهارم از ماه دوم…

حالا چندم بود؟ روز بیست و یکم از ماه سوم…

دست هایش را جلوی صورتش گرفت و با انگشت هایش حساب کرد.

به روز چهاردهم که رسید انگشت هایش را مشت کرد…

این روزهای لعنتی حتی از تعداد انگشت های دستش هم تجاوز می کرد.

شایان بازویش را تکان داد: سارا؟ حالت خوبه؟! چی داری میگی با خودت؟

پلک بست و مرتعش گفت: چهارده… نه… چهارو از بیست و یک کم کن…

_ سارا چی میگی؟

جیغ خفه ای کشید: حساب کن…

با تعجب و کمی مکث جواب داد: هیفده…

سارا با خودش تکرار کرد: هیفده… هیفده… هیفده روز از این ور… سی و یک روزم از این ور…

و باز به شایان نگاه کرد: سی و یک و هیفده چند میشه؟

شایان را گیج کرده بود: سی و هشت… نه چهل و هشت… اینا چیه؟

مخش سوت کشید و روی صندلی نشست: چهل و هشت؟؟!!

شایان پیش پایش زانو زد: چی شده عزیزم؟

تند تند پلک می زد… حالات این یک ماه آخر… گاهی خواب های طولانی و کسالت همیشگی اش… گاهی بداخلاقی و پرخاشگری اش با آبان… خارش کف دست و پایش که به حساب حساسیت فصلی گذاشته بود… همه ی حالاتی که به شدت برایش آشنا می نمود… چطور همه ی این ها را به پای استرس نزدیک شدن به کنکورش گذاشته بود؟؟؟!!

بهت زده لب زد: فک کنم باید بی خیال دانشگاه آزاد و غیر انتفاعی هم بشم… اصلا بی خیال دانشگاه رفتن…

دست هایش را گرفت: چرا؟ انقدر خراب کردی؟ فدای سرت اصلا…

سارا نالید: نه…

و شایان رد نگاه خیره اش را زد و به کاغذهای کوچک و رنگی رسید… کاغذهایی به شکل قلب و ابر و پراونه… صورتی… سبز… آبی… زرد… نارنجی… که اعداد نوشته شده روی هر کدام یک تاریخ مشخص با بازه ی زمانی یکسان را به نمایش گذاشته بود…

ابروهایش را بالا انداخت و تمرکز کرد… کمی بعد انگار برق سه فاز از سرش پرید که با صدای بلندی گفت: سارا…

ساراناز نگاهش کرد…

شایان به پهنای صورت لبخند زد: یعنی…؟!

دست ساراناز روی شکمش چنگ شد: فک کنم یه خبرائیه…!!!

°•. پایان .•°

کیمیا . ش

مرداد ماه یکهزار و سیصد و نود و چهار

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x