_ از این بعد بدون اجازه ی من کسی تو این خونه نفس حق نداره بکشه… آب نمی تونه بخوره… مستراحم بخواد بره باید با اجازه ی من باشه…
با مشت به در کوبید: میشنوی سارا؟!
نیشخند زد و بی خیال لباس زیرش را مرتب کرد. آبان فارغ از تمام دغدغه ها و دل مشغولی های اطرافیانش به خوابی عمیق فرو رفته بود.
نگاهش روی صفحه ی خاموش موبایل ثابت ماند. شایان تماس نگرفته بود.
روی آبان را کشید و خم شد پیشانی اش را بوسید. نگاه بازیگوشش تاتی تاتی کنان دور شد تا به موبایلش رسید.
عصبی مفصل انگشتانش را شکست.
پسرک قهر کردنش گرفته بود؟ همین الان؟ الانِ الان که ساراناز بیشتر از هر وقت دیگری به بودنش… به حمایتش نیاز داشت؟!
قهر کرده بود و مثل همیشه تماس نگرفته بود تا بپرسد به مقصد رسیده یا نه؟
آخر شب زنگ نزده بود تا جمله اش را با « بد موقع که زنگ نزدم » آغاز و با « باشه… فقط می خواستم حال آبانو بپرسم… شب بخیر » به پایان برساند…؟!
چرا؟؟؟ به خاطر تارا جــــــــٔـانش؟! به تریج قبایش برخورده بود که ساراناز، محبت و فداکاری خالصانه ی تارا جــــــٔـان را زیر سوال برده؟
حالا با سارا قهر بود… لعنتی چرا زنگ نمی زد حداقل حال آبان را بپرسد؟؟!!
پوست لبش را با دو انگشت کند و موبایلش را دست گرفت.
گویا حسین آقا هم آرام شده بود که دیگر صدای هوار هوارهایش نمی آمد.
روی اسم شایان ضربه زد و وارد کادر ایجاد پیام شد.
کلمات توی ذهنش می رقصید اما انگشتش برای تایپشان تکان نمی خورد.
دوباره به جان پوست لبش افتاد و فی البداهه نوشت: الان مثلا با من قهری؟!
و با کمی صمیمیت… شاید پررویی… یا به معنی واقعی کلمه… شاید هم حرص زده… با کمی چاشنی عصبانیت، انتهای پیامش اضافه کرد: « بی جنبه؟؟!! »
پیام را قبل از اینکه پشیمان شود سند کرد و به پشت روی تخت افتاد.
پاهایش روی زمین بود و نیم تنه اش روی تخت و خیره سایه های موهوم روی سقف، منتظر جواب پیامش ماند.
* * *
از صبح که بیدار شده بود، بیش از ده بار گوشی اش را چک کرده بود.
خبری نبود که نبود.
یعنی واقعا قهر کرده بود؟! مثل بچه ها؟! آنهم به خاطر تارا جانش؟! اصلا چه معنی داشت؟!
انگشت اشاره اش را زیر دندان فشرد. فقط گفته بود خوب شد کاخ نشین شدید اما کیان نیست؟ این که حرف بدی نبود، بود؟؟!!
نچی گفت و سر تکان داد. به خودش تلقین کرد شایان بیشتر به خاطر تارا ناراحت شده نه چیز دیگری…
موهایش را بالای سر جمع کرد و کش ساده ی سبز را سه دور پیچاند: دختره ی نچسب تفلون دو به هم زن… عوضی…
توی آینه به صورتش خیره شد. کمی زیر پوستش آب رفته بود و این عجیب بود.
با ناراحتی لپ هایش را باد کرد و روی نیمکت جلوی میز آرایش ولو شد. مشتش را لبه ی میز گذاشت و با بند انگشتانش ضرب گرفت: لعنتی… همین الان باید رگ بی جنبگیش بالا میزد؟ منو بگو که فک می کردم این آدم شده…
و خیره به آینه نالید: حالا من با کی برم دنبال وسایل خونه؟!
به محمد عمرا زنگ می زد. با خود پرنیان رودروایسی داشت چه برسد به شوهرش.
پوفی کشید و به سمت کمدش رفت. لباس پوشید.
روسری اش را زیر گلو گره می زد که ثریا خانم داخل آمد.
برای لحظه ای مات نگاهش کرد. مگر در قفل نبود؟؟!!
ثریا خانم اخم کرد و ساراناز به خودش لعنت فرستاد که چرا وقتی برای شستن دست و صورتش در را باز کرده، یادش رفته مجددا قفلش کند.
_ کجا به سلامتی؟!
بی توجه محتویات کیفش را چک کرد و خواست به طرف آبان برود که مادرش با گرفتن بازویش، بر جا نگهش داشت: سارا…
_ ولم کن مامان… دیرم شده…
روبه رویش قرار گرفت و اینبار هر دو بازویش را میان پنجه فشرد: ساراناز… کجا می خوای بری؟ بابات برگرده ببینه نیستی خون به پا می کنه…
بهتر از هر کسی می دانست پدرش جز هارت و پورت کاری از دستش بر نمی آید. همه ی حرف هایش باد هوا بود.
پوزخند روی لب های رژ خورده اش ثریا را عصبی می کرد.
_ما رو مسخره کردی آره؟! خجالت نمی کشی؟!
محکم تکانش داد و صدایش را بالا برد: واقعا خجالت نمی کشی؟ سر خود شدی تو؟ میخوای خونه جدا بگیری که چی بشه؟ هان؟؟؟؟ میخوای آبروی ما رو ببری؟ بری تنها زندگی کنی مردم هزار تا حرف برات در بیارن؟ دقیقا هدفت چیه تو؟!
با یک حرکت دست های مادرش را پایین انداخت و عقب رفت: مردم… مردم…
بلند گفت: گور پدر مردم… مگه ما داریم برای مردم زندگی می کنیم؟ به خاطر حرف همین مردم منو از خونه ی خودم فراری دادی… باعث شدی چیزایی رو تجربه کنم که فکرشم نمی کردم… کاری کردی که منت هر کس و ناکسی سرم باشه… دیگه بس کن مامان… منو ولم کن…
و تنه ای به مادرش زد و اتاق را ترک کرد. از فکر تنها گذاشتن پسرش دلش ریش می شد اما چاره ای نداشت.
باید خیلی زود وسایل مورد نیازش را فراهم و به خانه ی جدید نقل مکان می کرد. آنوقت می توانست تا بی نهایت برای پسرکش وقت بگذارد.
آن خانه دیگر جای ماندن نبود.
از صدای بلند کوبیده شدن در ورودی، ثریا خانم تکانی خورد و از بهت در آمد.
این سارانازی که چند لحظه پیش روبرویش ایستاده بود، سارانازی نبود که بیست و دو سال پیش چشمم دیده بود.
انگار بعد از فوت کیان، شخصیتش کاملا از هم پاشیده و ساراناز جدیدی بوجود آمده بود.
* * *
با سستی غلت زد و لحاف را همراهش تا لبه ی تخت کشید.
کاش می شد چند دقیقه ی دیگر هم بخوابد.
اما آلارم گوشی که برای سومین و آخرین بار به صدا در آمده بود، اجازه ی خواب ببشتر نمی داد.
چند بار پلک زد و در حالیکه لحاف توی دست و پایش پیچیده بود نیم خیز شد.
با افسوس نگاهی به موبایلش انداخت. ساعت ده کلاسش شروع می شد و وقت زیادی نداشت.
پاهایش را از تخت پایین گذاشت و حینی که پشت گردنش را می خاراند، یک دستی پیام های روی صفحه را باز کرد.
دو پیام تبلیغاتی، یک جوک فجیع از طرف یکی از دوستان دانشگاهش که انتهای پیام تاکید کرده بود جزوه اش یادش نرود و یک پیام هم از ساراناز…
ابروهایش را بالا انداخت… ساراناز؟؟!!
پرسیده بود قهری؟! و انتهای پیام به بی جنبگی متهمش کرده بود. پیام برای ساعت دوازده و بیست دقیقه ی دیشب بود.
فکر کرد واقعا قهر کرده؟!
سر تکان داد… فقط کمی دلخور شده بود… قهر کار بچه ها بود…
اصلا چرا دلخور شده بود؟ آن هم شایانی که اظهارات دیگران پشیزی برایش ارزش نداشت؟؟!!
نرسیده به در اتاق متوقف شد و باز از خودش پرسید: واقعا چرا؟؟؟؟!!!!
پلک زد و دنبال جوابی گشت تا خودش را قانع کند.
ساراناز برایش مهم بود. بیشتر از ده ماه بود که با هم وقت می گذراندند. گذشته از آن، برای ساراناز هر کاری از دستش بر می آمد انجام داده بود. معلوم است که انتظار نداشت کسی حسش به کیان را با مال دنیا مقایسه کند.
به خودش تلقین کرد دلیل دلخوری اش فقط و فقط همین است.
دخترک مغز فندقی… یک چیزی از روی نادانی گفت دیگر… نباید که انقدر ماجرا را کش می دادند…. او هم تنها بود و تحت فشار…
دست و صورتش را توی سرویس اتاق شست و باز فکر کرد در حالت عادی نباید یک جمله انقدر سرش را پر و فکرش را مشغول کند.
دست هایش را دو طرف سنگ روشویی گذاشت و به آبی که از صورتش چکه می کرد خیره می شد.
چه مرگش شده بود؟؟!!
دست خیسش را میان موهایش کشید. چند قطره راه گرفت و روی شقیقه و پشت گردنش سر خورد.
توی آینه برای خودش نچ نچی کرد و با تاسف گفت: پاک زده به سرت پسر… خل شدی رفت.
شاید باید یک استراحت چند روزه به خودش میداد.
مثلا سفری دو سه روزه به نوشهر… که هم بهانه ای باشد برای سر زدن به ویلایی که فرصت نکرده بود تغییراتش را توی این سه چهار سال بررسی کند و هم برای خالی کردن فکر و ذهنش از هر چیزی جز آرامش خودش.
پلک زد و قطرات آب از پشت پلک ها و روی مژه هایش کنار رفت.
حوله به دست سرویس بهداشتی را ترک کرد و خیلی زود لباس پوشید.
اور کتش را روی ساعد انداخت و اتاق را ترک کرد. هوا سر شده بود.
ترلان نبود و سودی تلویزیون می دید.
جلو رفت و صبح بخیر گفت. سودی لبخند پهنی به لب آورد: صبح بخیر مامان… میری دانشگاه؟
سر تکان داد: تا ساعت چهار کلاس دارم.
سودی لبخندش را وسعت بخشید: صبحونه نمی خوری؟
_ نه بین دو تا کلاسم یه چیزی می خورم… الان میلم نمی کشه.
و خم شد روی موهایش را کوتاه بوسید: فعلا…
سودی برایش آرزوی موفقیت کرد و شایان چقدر دلش می خواست لحظات ناب مادر و پسری دیشب را بار دیگر تجربه کند.
با انرژی مضاعفی که از دعای خیر سودی گرفته بود خانه را ترک کرد.
هر لحظه منتظر بود ساراناز تماس بگیرد و جوابش را بدهد و بگوید قهر نکرده… غرور خودش هم اجازه نمی داد توی زنگ زدن پیشدستی کند.
* * *
بی میل به لیوان کاغذی نسکافه ی پیش رویش نگاه می کرد.
با همان بی میلی تکه ی کوچکی از کیک مثلا شکلاتی باباجون را به دهان گذاشت تا برای دو کلاس بعدی اش جان داشته باشد.
موبایلش روی میز لرزید و ثانیه ای بعد صدای زنگش توی فضای سلف منتشر شد.
آنچنان تکانی خورد که لیوان چای بغل دستی اش روی میز چپه شد و هوار پسرک را بلند کرد: هوی… سوزوندیم مرتیکه…
موبایل را به گوشش چسباند و انگشت روی بینی اش گذاشت: هیس… هــیـــــــــــس… الو؟! سارا؟!
پسرک هومی کشید و به پسر روبرویی چشمک زد: سارا…
آرنج شایان توی پهلویش نشست و توی گوشی گفت: علیک سلام…
سارا ناله کرد: اوووف… چرا اینطوری جواب میدی؟ قهری هنوز؟!
و قبل از اینکه شایان تایید و یا تکذیب کند، با بغض و حرص غر زد: حق نداری با من قهر کنی… میفهمی؟ الان و توی این موقعیت حق نداری قهر باشی دلخور باشی یا به من بی محلی کنی… من الان بهت احتیاج دارم… می فهمی اینو؟
_ هی هی… صبر کن ببینم… چی میگی تو؟!
کشدار ناله کرد: پاشو بیا اینجا…
بی توجه به خنده ها و چشم و ابرو آمدن های دوستانش زمزمه کرد: من دانشگاهم…
و صدای نــه کشیده ای که سارا گفت گوشش را پر کرد.
پوفی کشید و پرسید: کجایی حالا؟!
ساراناز با شعف پرسید: میخوای بیای؟!
_ چاره ی دیگه ای هم دارم؟!
سارا بی توجه به لحن ناراضی شایان گفت: من (…) هستم… زودی بیا خب؟! مرسی… فعلا…
و تماس را قطع کرد.
شایان با چشمهای گرد شده به صفحه خاموش گوشی خیره شد… واقعا قطع کرد؟! دخترک پرروی پر توقع…
با مکث از جا بلند شد: من میرم…
پسر بغل دستی اش اعتراض کرد: کجا؟! کلاس داریم…
اورکتش را از پشتی صندلی برداشت و سویچش را از روی میز چنگ زد: کار پیش اومد…
پسر روبرویی با لودگی گفت: کار یعنی سارا جـــــــان؟؟
چشم ریز کرد: ببند بابا…
و میز را دور زد.
پسر پشت سرش معترض دست تکان داد: اویی مرتیکه من با این شلوار خیس چطوری برم سر کلاس؟! بیا حداقل شلوارامون رو عوض کنیم… تا تو برسی سر قرارت خشک میشه… ولی من…
ریز خندید و زیر لب زمزمه کرد: همه فک می کنن شاشیدم تو شلوارم…
پسر روبرویی سرش را عقب برد و قهقهه زد.
شایان را دید که از سلف بیرون رفت و به شوخی غرید: جدی جدی رفت ها… عجب آدمیه…
_ بذار بره به سارا جــــــــان برسه بلکه اون تونست اخلاق گند این یابو رو درست کنه… پسره ی گنده دماغ…
و نگاهی به دوستش انداخت و دونفری زدند زیر خنده…
* * *
خسته شده بود… بی حوصله… کلافه…
از دست دست کردن های ساراناز… که انگار خودش هم نمی دانست چه می خواهد.
فروشنده ی بیچاره را کلی معطل می کرد و دست آخر، می گفت چند جای دیگر را ببینیم، برمی گردیم.
با کلافگی زیپ پلیورش را پایین کشید و اورکتش را دست به دست کرد: اینجا آخرین جاییه که برای تخت و کمد میام… واقعا دیگه نمی کشم… خسته شدم…
سارا هیجان زده سر تکان داد: باشه باشه… قول…
جلوتر از او وارد شد. شایان با تاسف سر تکان داد و پشت سرش روانه شد.
سارا روی یک تخت فرفورژه که قیمت مناسب تری داشت دست گذاشت.
شایان با اخم از کنار آن تخت مسخره کنار کشیدش و یک سرویس خواب چوب کلاسیک را نشانش داد. یک تخت دونفره با پشتی و پایه های کوتاه و با مزه… دو کشو و میز توالت… ساراناز بیشتر از هر چیزی عاشق نیمکت بامزه ی میز توالتش شده بود.
پرنیان گفته بود وسایل برقی آشپزخانه را ما می گیریم… من و مامان…
ساراناز امتناع کرده بود.
سودی بغض داشت وقتی گفته بود من هم آرزوها داشتم… بگذار کمی به دل خودم رفتار کنم…
و سارا قبول کرده بود.
قرار شد تا بعد از ظهر روز بعد، سرویس خواب را درب خانه بفرستند.
خرید مبل زمان کمتری برد.
خیلی زود یک نیم ست ال شکل پسندید و بوفه ای سه گوش که کنج نشیمن نقلی اش بگذارد.
از مقابل فروشگاه لوازم صوتی تصویری که می گذشتند، لحظه ای مکث کرد.
یعنی مادرش اجازه میداد ال ای دی توی انباری را به خانه اش ببرد؟ آن هم با وجود مخالفت سر سختشان؟!
لباسشویی و یخچال ساید و فرش هایی که با هزار ذوق و شوق خریده بود را چطور؟!
شایان کنارش ایستاد: چیزی شده؟!
از داخل شیشه ی فروشگاه نگاهش کرد. دقیقا یک سر و گردن، شاید هم کمی بیشتر بلندتر بود.
انگشت اشاره اش را زیر دندان فشرد و سر تکان داد: نه بیا بریم…
شانه بالا داد و دنبالش راه افتاد.
باز هم یک روز دیگر که کنار هم سپری شد… با خنده، شوخی، خستگی… گاهی غرغر…
_ الان دیگه کــــــــــــــــــــامل آشتی کردی؟!
از سوال بی مقدمه ی سارا جا خورد.
قاشق یک بار مصرف را توی لیوان ذرت فرو برد: مگه قهر بودم؟!
_ نبودی؟!
_ بودم؟!
_ بودی…
_ چی؟!
_ قهر…
_ قهر؟
کیف دستی اش را بالا برد: باز مث اون روز دستم انداختی؟!
نچی گفت و پنیرها و قارچ ها را جابجا کرد: قهر کار بچه هاست.
_ یعنی تو هم بچه ای؟!
از گوشه ی چشم نگاهش کرد. اخم داشت… شاید هم یک چشم غره ی محو…
_ من قهر نبودم…
_ جواب پیامم رو ندادی…
از حرکت ایستاد و به سمتش چرخید. قاشقش را توی هوا به طرف سارا تکان داد: تو ساعت دوازده و بیست و سه دقیقه شب به من پیام دادی… چون خواب بودم و جواب ندادم یعنی قهر بودم؟!
_ صبحش که میتونستی جواب بدی…
حق به جانب بودن ساراناز به خنده می انداختش.
یک تای ابرویش را بالا برد: مگه تعهد دادم؟!
_تعهد چی؟!
در دل گفت: اینکه همیشه در خدمت جنابعالی باشم…
و کوتاه زمزمه کرد: هیچی…
هوا رو به تاریکی می رفت. لیوان یک بار مصرف ذرت ساراناز را توی لیوان خودش فرو برد و در سطل مکانیزه ی همان نزدیکی انداخت.
_ برای تارا خیلی ناراحتی؟!
پوفی کشید. این دختر امروز مفتش شده بود.
محکم گفت: من ناراحت نبودم… یعنی بودم… اما نه برای تارا… دیروز فقط داشتم فک می کردم که چرا ما و همه ی کسایی که به نوعی توی زندگی ما بودن باید همچین سرنوشتی داشته باشن…. من، تو، کیان، مامانم، تارا، خسرو…
و انگشتش را رو به سارا تکان داد: توام همینجا این بحث قهر و آشتی و دلخوری و غیره رو تمومش کن… لطفا… واقعا نمی فهمم چرا انقدر حساسیت نشون میدی…
ساراناز لب ورچید. حساسیت نشان میداد؟!
خب… اگر منطقی فکر می کرد، آره… حساسیت نشان میداد…
اما چرا؟!
خودش هم گیج شده بود…
واقعا چرا؟؟؟!!!
شایان بشکنی جلوی صورت ماتش زد: بجنب شب شد… دیگه چیا نیاز داری؟!
چند باز پلک زد و گنگ زمزمه کرد: هوم؟! هیچی… فقط باید برای آبان شیر خشک بگیرم…
* * *
برای دهمین بار به ساعتش نگاه کرد و با پنجه روی زمین ضرب گرفت.
پرنیان از آیفون صدایش میزد. به همان سمت رفت و کلافه گفت: چیه پری؟!
صدای پرنیان از پشت آیفون کمی خش داشت: نیومد سارا؟!
_ نه بابا… نیومده هنوز… موبایلشم جواب نمیده…
_ خب این آقایون میخوان برن… بگم وسایلو چطوری یچینن؟!
کف دو دستش را روی صورتش فشرد: اون مبلا رو بذارن وسط نشیمن خودم جابجاشون می کنم… سرویس خوابم خودت حواست باشه یه جوری بچینن که جا برای وسایل آبان باشه… بعدم بفرستشون پایین من باهاشون حساب میکنم…
پرنیان باشه ای گفت.
به دیوار تکیه زد و باز روی زمین ضرب گرفت.
دقایقی بعد، با دیدن وانت سفید رنگی که توی کوچه پیچید به قدمی به جلو برداشت.
پژوی مشکی رنگ آژانس هم با کمی فاصله متوقف شد.
نفسی گرفت و در عقب را گشود: سلام… کجایی تو؟!
سارا آهسته سلام سر به زیری گفت و پیاده شد: میشه ساک آبانو بیاری؟
متعجب از صدای خش برداشته اش، تا کمر خم شد برای برداشتن ساک نوزادی کوچک آبان.
با پا در ماشین را بست و یک قدم بلند برداشت تا کنار ساراناز قرار بگیرد: سارا؟! خوبی؟!
_ آبجی کرایه ی ما رو حساب نمی کنی؟!
صدای راننده ی آژانس، نگاه هر دو را به سمت خود کشید.
شایان زودتر دست به جیب شد.
ساراناز معذب سر آبان را روی شانه اش جابجا کرد و پلک زد: من خودم…
قبل از تمام شدن جمله اش، شایان چند اسکناس ده تومامی سمت راننده گرفت و راهی اش کرد.
نچی گفت… شایان همیشه شرمنده اش می کرد.
_خودم حساب می کردم… مرسی…
جوابی از شایان نشنید… بدون اینکه سر بلند کند، مردمک هایش را بالا کشید.
شایان با جدیت نگاهش می کرد.
دستپاچه و یک دستی شالش را جلو کشید. دست مردانه ای دور مچ ظریفش حلقه شد.
زیر لب ناله کرد و شایان پر شالش را از روی گونه عقب زد: لبت چی شده؟!
لب زیرینش را زیر دندان گرفت و بلافاصله درد و سوزش تا اعماق جانش رسوخ کرد.
_ با توام سارا… چـ…
و تازه آن موقع متوجه ورم و کبودی نامحسوس گونه ی چپش شد و حیرت زده پرسید: صورتت چی شده؟!
پوزخند ساراناز درد داشت: خورده به دست بابام…
چشم گشاد کرد: چی؟!
_ خانم این بارو خالی کنم؟! عجله دارم…
دستش را رو به راننده ی وانت بالا گرفت: شما وسایلو ببرید داخل ساختمان… طبقه ی پنجم، واحد سمت چپ… در واحد بازه…
و بازوی ساراناز را گرفت و با یک حرکت داخل حیاط کوچک خانه کشاندش: سارا؟!
_ پرنیان اومده؟
_ سارا…
جدیت و تحکم صدای شایان ترساندش… حتی ولوم صدایش هم از حالت عادی کمی بلند تر بود: چی شده؟!
عسلی های براقش نم داشت: گفتم که…
_ آخه… چرا خب؟!
سر بلند کرد. یک قطره ی درشت اشک، از پلکش پایین چکید و روی گونه اش سر خورد. از زخم گوشه ی لبش گذشت و زیر چانه اش محو شد.
شایان حرکت اشک را دنبال کرد و بعد نگاهش را از چانه ی سخت شده، تا چشمهای ساراناز بالا کشید.
یک قطره ی دیگر…
و راه برای بعدی ها باز شد.
بازویش را میان پنجه فشرد.
دو مرد با تخت آبان از کنارش گذشتند.
_ بابام منو فرستاد به جهنم… وسایلمو بار وانت کرد…. همونایی که قرار بود جهازم باشه… همه رو بهم داد و بعد گفت برو به جهنم… من دختر خود سر نمی خوام… دختر آبرو بـ… آبـ… هیع…
کتفش را نوازش کرد: ششش… سارا… سارا…
دماغش را بالا کشید: میخوام برم داخل…
هنوز کتف استخوانی اش را نوازش می کرد: باشه… خیله خب… آروم شو و برو بالا…
کمی دیگر فین فین کرد. شایان برای پیدا کردن دستمال به جیب هایش دست کشید.
چیزی نصیبش نشد. با خودش نق زد: دستمال ندارم…
به ساراناز نگاه کرد.
دسته های شالش از روی شانه پایین افتاده و جلوی سینه هایش رها شده بود.
نگاه خیره ی شایان به پر شالش را دید و چهره اش جمع شد: ایشششش… کثیف…
محو خندید: آخه بینی هات داره میریزه… منم دستمال ندارم بدم فین کنی…
با نوک کفش به ساق پایش زد: اه… بسه دیگه حالمو بهم زدی… من رفتم بالا…
سر جنباند: آره برو برو… توی راه پله ها دستتو بگیر جلوی دماغت یکی از همسایه ها نبینه همین روز اولی..
_ شایان… هیس… بی ادب… ساکت…
پا تند کرد سمت پله های های مرمری که ساختمان را از حیاط جدا می کرد و با شتاب از در دودی شیشه ای رد شد در حالیکه لبخند محوی به لب داشت.
این پسر در بدترین شرایط هم می توانست لبخند به لبش بیاورد…
حتی زمانی که درست چند ساعت قبلش، از پدرش سیلی خورده بود…
راننده ی وانت و شاگردش را که راهی کرد، خسته عضلاتش را کشید و و وارد ساختمان شد.
با آسانسور بالا رفت.
در واحد نیمه باز بود. کمی در را به جلو هل داد و وارد شد.
صدای جیغ پرنیان از جا پراندش: با کفش نیا.
چشم هایش را گرد کرد و کفش هایش را با فشار به بغل پا در آورد.
صدای غرغر پرنیان را می شنید: میخواد همه ی زحمتامون رو سه سوت به باد بده.
رو فرشی های سفید حوله ای را که موقتا برای همین چند روز خریداری کرده بودند پا زد و داخل رفت.
نگاهی به در و دیوار خانه انداخت و لبخند زد: چه بزرگ دیده میشه اینجا.
پرنیان اوهومی گفت و با مکث و کمی دل دل کردن، از پشت کانتر بیرون آمد: سارا رو دیدی؟!
لیوان آب خنکی که پرنیان به طرفش گرفته بود یک نفس بالا رفت: آره دیدمش…
انگشت هایش را در هم پیچاند: نه… یعنی…
بلافاصله متوجه منظورش شد. بازویش را گرفت و کمی عقب کشیدش: اگه منظورت وضعیت صورتشه آره دیدم… ولی چیزی به روش نیار… فک میکنم معذب بشه اگه هی یادآوری کنیم…
سر تکان داد و با دلسوزی گفت: بیچاره… از در و دیوار براش میاد…
با صدای باز و بسته شدن در، لیوان خالی را به پرنیان برگرداند و از او فاصله گرفت.
پرنیان لبخندی روی لب نشاند و از سارا پرسید: خوابید؟!
یقه ی شل بلوز بافتش را مرتب کرد و موهایش را پشت گوش زد: اوهوم… جفتشون خوابیدن…
پرنیان نالید: خدا کنه میلاد به این زودی بیدار نشه به کارامون برسیم…
سارا تنها لبخند زد.
شایان به طرف کارتن های گوشه ی سالن رفت و ساراناز به اختیار پاهایش، پشت سرش کشیده شد.
میز ال ای دی مشکی رنگ را چسبیده به دیوار روبه روی کانتر گذاشتند.
هم از آشپزخانه دید داشت و هم اگر در اتاق را باز میگذاشتی، از روی تخت می توانستی تلویزیون تماشا کنی.
نیم ست سفید قرمز روبروی تلویزیون قرار گرفت و بوفه ی مثلثی هم کنج دیوار…
ساراناز دست به کمر عقب رفت و به خانه ی نقلی اما شیکش خیره شد.
فکر کرد یک میز نهار خوری کم دارد. برای جلوی شومینه گارد طلایی میگیرد و قاب عکس کیان و عکس های بزرگ و کوچکی از آبان را روی شومینه می گذارد.
جای یک سری از وسایل توی اتاق خواب را باید عوض می کرد و طوری می چید که فضای بیشتری خالی باشد.
به عادت همیشه، انگشت اشاره اش را میان دندان ها فشرد. باید از شایان کمک می گرفت.
چرخید و نگاه خیره ی شایان غافلگیرش کرد.
مدتی می شد تک تک حرکاتش را زیر نظر گرفته بود.
لبخند محوی به لب داشت.
یک تای ابرویش را بالا برد و شایان پرسید: ده دقیقه س چیو داری با خودت سبک سنگین می کنی؟!
با انگشت به خودش اشاره کرد: من؟؟!!
کودکانه سر تکان داد: اوهوم…
پلک زد و پلک زد و باز هم پلک زد.
و در نهایت، همزمان با فاصله افتادن میان لب هایش، شانه بالا داد: میخوام وسایل توی اتاق خواب رو یخرده جابجا کنم. تقریبا تمام فضای اتاق رو گرفته.
شایان سر تکان داد. می توانست قطع شدن صدای برخورد ظرف و ظروفی که پرنیان توی کابینت ها می چید را بفهمد.
تک سرفه ای زد و پشت سر ساراناز راه افتاد.
وارد شدنش به اتاق، همزمان شد با به صدا در آمدن صدای زنگ.
ساراناز نگاهش را تا در اتاق امتداد داد: فک کنم مامان و ترلانن.
قبل از اینکه به در برسد، شایان بازویش را گرفت: بذار پرنیان باز میکنه… تو بگو چیا رو می خوای جابجا کـ…. سارا؟! چی شد؟!
بغض آلود و با چشمهایی پر اشک زمزمه کرد: میشه ولم کنی؟!
دستش را با تاخیر پایین انداخت و نیم قدم به عقب برداشت.
ساراناز با دست راست، یه بازویش چپش کشید و آخ ضعیفی گفت.
_ چی شده سارا؟!
لب گزید و به طرفین سر تکان داد.
حرص زده کف دستش را به گونه اش کشید و تا چانه و سپس گردنش امتداد داد: کار باباته؟! بازم؟؟
لبخندش به تلخی زهر مار بود: وقتی داشت باهام حرف میزد بازومو توی دستش گرفته بود. هنوز نگاه نکردم اما فکر میکنم کبود شده باشه.
خیره خیره به ساراناز نگاه کرد. از حس ناشناخته ای لبریز شد.
ترکیبی از دلسوزی، محبت، نگرانی، خشم…. شاید کمی بغض… با چاشنی نفرت… نسبت به مردی که نام پدر را یدک می کشید.
یک قدم به جلو برداشت و همانجا متوقف شد.
سارا هنوز همان لبخند تلخ را به لب داشت.
عسلی هایش مرطوب بود و وبرق می زد.
شایان با کف دست گردنش را فشرد. توی واپسین روزهای آذرماه، به شدت عرق کرده بود.
دست چپش را بالا آورد. مردمک های خیس ساراناز حرکت دستش را دنبال کرد.
انگشت های کشیده ای که در نزدیکی صورتش متوقف شد، خم شد، مشت شد و درنهایت پایین افتاد.
یک قدم عقب رفت. قدم بعدی را سریعتر برداشت. با مکث چرخید و سپس شتابزده اتاق را ترک کرد.
صدای کوبیده شدن در ورودی، میان احوالپرسی پرنیان با مادر و خواهرش وقفه انداخت و ترلان بود که متعجب پرسید: این چش بود؟!
پرنیان با تاخیر نگاهش را از دربی که به چهارچوب برخورد کرده و بسته نشده بود، کَند: نمی دونم… الان خوب بود که…
سرسری دستی به شانه ی مادرش کشید و در نیمه باز اتاق خواب را گشود: سارا جان؟
ساراناز هنوز روی همان نقطه ی چند دقیقه پیش ایستاده بود. با چشمهایی که رطوبتشان سرازیر نشده، خشک شده بود.
تک سرفه ای زد و به طرف سودی رفت که پشت سر پرنیان در استانه ی درب اتاق ایستاده بو.
ترلان را هم بغلو با صدای پرنیان چرخید: شایان کجا رفت با اون عجله؟!
شانه بالا داد و با مکث به حرف آمد: یکی زنگ زد… یعنی… من گفتم بیاد تخت رو جابجا کنیم، اما قبلش یکی تماس گرفت اونم با عجله رفت.
_ یعنی چی؟ هنوز کلی کار مونده. کجا رفته؟ بذار بهش زنگ بزنم.
نگاه از نگاهِ موشکاف سودی که به زخم گوشه ی لبش خیره شده بود گرفت: شاید کار پیش اومده. از صبح کلی کمک کرده بقیه رو خودمون انجام میدیم.
پرنیان ابرویی بالا انداخت و زمزمه کرد: چی بگم؟
خودشان سه نفری وسایل اتاق را جابجا کردند و به سودی اجاز ی دخالت ندادند.
آشپزخانه هم خلوت شد و تازه آن موقع بود که سارا فهمید برخلاف تصور اولیه، آشپزخانه ی شش متری اش انقدرها هم کوچک و خفه کننده نیست.
کتری چایساز هدیه ی سودی را زیر شیر گرفت و با بسم اللّهی به برق زد.
صدای پچ پچ مادر و دخترها را ناواضح می شنید. حدس می زد راجع به صورت و زخم لبش که سودی بی حواس به آن خیره می شد اما حرفی نمی زد، صحبت می کنند.
چای نداشت. درواقع جز نسکافه های فوری و جعبه ی کوچک شیرینی خشکی که روی کانتر بود، هیچ وسیله ی پذیرایی ای نداشت.
باید در اسرع وقت به خرید می رفت. موقع آمدن یک فروشگاه دیده بود. سوپر گوشتی هم همان نزدیکی ها بود. فکرکرد به نظرش یک پارک هم دیده است. این از همه بهتر بود.
با صدای تق آف شدن چایساز، فنجان های سفیدی را که با مشقت از کابینت های بالا پیدا کرده بود، از آب جوش پر کرد و برای هر کدام یک قاشق و بسته ی نسکافه گذاشت.
شیرینی ها را هم توی پیشدستی چید و همه را توی سینی گذاشت. باید دقیق از پرنیان می پرسید هر چیزی را کجا گذاشته. شاید لازم بود جای بعضی چیزها را به سلیقه ی خودش عوض کند.
سینی را روی میز میان مبل ها گذاشت. حینی که با فاصله ی کمی از ترلان می نشست، نگاهش به میز ال ای دی افتاد. می توانست روی میز را با مجسمه های کوچک پر کند.
برای جلوی تلویزیون هم کوسن های بزرگ درست می کرد. مربعی و رنگی رنگی.
_ ساراناز اونقدر ها هم که شایان می گفت کوچیک نیست خونهت ها… الان که وسایل چیدیم مشخص شده. خدا رو شکر نورگیر هم هست. فقط باید یه فکری برای پرده بکنی. از اون ساختمان روبرویی کاملا دید داره به داخل.
نگاهش تا پنجره ی بزرگ سالن رفت و برگشت. شایان با وسواس همه ی شیشه ها را با روزنامه پوشانده بود.
خوب می شد اگر پرده ی حریر سفید می گرفت با والن قرمز. به رنگ مبل هایش می آمد.
ترکیب وسایل آشپزخانه هم متشکل از رنگ های سفید و طوسی و قرمز بود. برای پنجره ی کوچک مربعی آنجا هم پرده ی سفید می گرفت با حاشیه ی قرمز.
_ من گرسنمه…
به ترلان نگاه کرد. بسته ی نسکافه اش را با گوشه ی دندان باز می کرد.
شرمنده زمزمه کرد: هیچی نیست توی خونه. باید برم خرید.
پرنیان به ترلان چشم غره رفت: زنگ میزنم غذا سفارش میدم. بذار ببینم شایان میاد یا نه.
و موبایلش را به دست گرفت و پرسید: میدونستی یه آشپزخونه هم نزدیکت هست؟ محله ی خوبیه. همه چی اطراف هست.
و مشغول شماره گیری شد.
سارا پیشانی اش را فشرد. تلفن هم نداشت. این خانه هنوز خیلی چیزها احتیاج داشت.
***
سنگ ریزه ی جلوی پایش را با نوک پنجه شوت کرد. قل خورد و کمی دورتر از حرکت ایستاد.
دست در جیب، با یک ژاکت ریز بافت، درهوای سرد واپسین روزهای آذرماه قدم می زد.
نمی دانست چند کوچه از خانه ی ساراناز فاصله گرفته.
فقط می دانست یک چیزی از این وسط جور در نمی آید.
مثل همان حسی که ته دلش وول می خورد.
که مجبورش می کرد دست بلند کند برای لمس گونه ی متورم و لب زخمی سارا.
همان حسی که اگر کمی بیشتر در اتاق میماند، بعید نبود وادارش کند ساراناز را بغل بگیرد.
پاهایش از حرکت ایستاد. چه مرگش شده بود؟؟!!
موهایش را محکم کشید. سرش از هجوم افکار مختلف در شرف ترکیدن بود.
اینهمه حس های مختلف و متفاوت از کجا نشات می گرفت؟
حس حمایت، دلسوزی، غیرت، تعصب، حتی گاهی مالکیت و شاید هم…. علاقه!!!
میخکوب شده زیر لب تکرار کرد: علاقه؟!
و با تکان محسوس سرش به سرعت تکذیب کرد: نه… نه… نــــــــه!
این دیگر چه فکر مزخرفی بود که توی سرش جولان میداد؟!
پلک زد و همه ی لحظات همراه بودنش با ساراناز، مثل یک فیلم کوتاه از پیش چشمش گذشت.
تمایلش برای بغل گرفتن ساراناز…
حس نفرتی که نسبت به پدر ساراناز احساس می کرد…
دلخوری اش از حرف های ساراناز راجع به نبودن کیان و رفتن تارا…
کمی قبل تر… هوار هوار هایش سر پسرک بنگاهی…
باز هم زمان به عقب برگشت.
روزهای بعد از بدنیا آمدن آبان… برگشتن ساراناز به خانه ی خودشان و دلتنگی عجیب و غریب شایان برای او…
زمان ایستاد و اولین جرقه را به خاطر آورد.
شبی که سارا با کیان اشتباه گرفته بودش. حرکت نوازشگرانه اش روی پوست گونه ی سارا و احساس لذتی که از نوازش سر انگشتان زیر پوستش دویده بود.
تمایلش برای لمس سارا…
و…
نفسش بند رفت. این دیگر چه بلایی بود؟؟!!
به سارا علاقمند شده بود؟! به زن برادرش؟ به کسی که از برادرش بچه داشت؟!
دست به دیوار گرفت و خم شد.
شقیقه هایش نبض می زد.
علاقمند شدن به ساراناز احمقانه بود.
علاقمند شدن به زن برادرش احمقانه بود.
علاقمند شدن به زن کیــــــــــــان… به شدت احمقانه بود.
نفس گرفت و گوشه ای از مغزش نهیب زد: کیانی که دیگر وجود ندارد…!!!
* * *
سودی روی ساراناز را بوسید و برای چندمین بار تاکید کرد: سارا جان هر مشکلی داشتی، هر ساعتی از شبانه روز بود بدون رودربایستی بهم زنگ بزن خب؟!
با تکان سر موافقت کرد: چشم مامان جون. مرسی!
لبخند زد و بار دیگر ساراناز را در آغوش کشید. صورت آبان را هم بوسید و مجددا سفاراتش را تکرار کرد و به طرف در رفت.
ساراناز تا دم در رفت و پرسید: آژانس زنگ بزنم؟
پرنیان میلاد بد عنق را توی آغوشش تکان داد و برای پوشیدن کفش هایش خم شد: نه شایان پایینه.
برای یک لحظه ماند. شایان را چه شده بود که اینگونه رفتار می کرد؟
آهانی گفت و سودی توضیح داد: رفتی به آبان سر بزنی، تماس گرفت گفت پایین منتظرمونه.
سرش را تکان داد. نمی آمد بالا تا آبان را ببیند؟ مثل همیشه بپرسد چیزی کم و کسر دارد یا نه؟ نمی خواست مثل سودی همه چیز را با وسواس از نظر بگذراند و سفارش کند؟
_ سارا جان؟!
سنگینی دست پرنیان را که روی شانه اش حس کرد، از فکر بیرون آمد.
خم شد میلاد را بوسید و خداحافظی کرد.
به محض اینکه در را بست، پشت پنجره ی بزرگ نشیمن دوید و گوشه ی روزنامه را کنار زد.
خیلی زود توانست میان ماشین های پارک شده توی کوچه، مگان نقره ای رنگ شایان را تشخیص بدهد.
با کمی دقت توانست ببیند سرش را روی فرمان گذاشته و دستش را از پنجره ی باز ماشین آویزان کرده.
ابروهایش را بالا انداخت و از پنجره فاصله گرفت.
بلافاصله شایان سرش را از روی فرمان بلند کرد. دیدکه سایه ای از پشت پنجره ی واحد ساراناز عبور کرد.
مشتش را روی فرمان گذاشت و نفس عمیقی کشید.
عرق سردی روی پیشانی و شقیقه ها و پشت لبش نشسته بود.
این علاقه، دوست داشتن یا هر کوفتی که اسمش بود، باید در نطفه خفه می شد.
نمی خواست کسی برایش دست بگیرد که به همسر برادر مرحومش چشم داشته یا این مدت با منظور همراهی اش می کرده.
فکر کرد واقعا با منظور همراهی اش نمی کرده؟!
و با کلافگی موهایش را کشید.
حتی نمی دانست احساس ناشناخته اش نسبت به ساراناز، تا چه حد عمیق و پیشرفته است.
توی شانزده سالگی فکر می کرد خواهر دو قلوی همکلاسی اش را دوست دارد.
ولی این علاقه یا دوست داشتن یا هر احساسی که شکل گرفته بود، اصلا شبیه به چیزی نبود که در شانزده سالگی تجربه کرده بود.
در باز شد و سودی کنارش نشست.
خشدار سلام کرد.
پرنیان صندلی عقب نشست و شایان استارت زد.
سودی به چشم های سرخ و اخم عمیق میان ابروهایش خیره شد و آهسته پرسید: ظهر کجا رفتی؟!
_ …
_ اتفاقی افتاده؟!
_ …
دستش را دراز کرد و بازوی شایان را کمی فشرد.
ترسیده تکانی خورد و بی حواس زمزمه کرد: جان؟ چیزی گفتی مامان؟
سودی موشکاف نگاهش کرد. شایان دستپاچه تک سرفه ای زد و نگاهش را از نگاه تیز سودی گرفت.
_ یهو کجا غیبت زد؟!
محکم پلک زد برای منظم کردن افکارش: یه… یه کاری پیش اومد.
_ چه کاری؟ انقدر مهم بود که یهو از خونه بزنی بیرون و چند ساعت ما رو توی نگرانی نگه داری؟ موبایلت رو چرا جواب نمی دادی؟ کی بود بهت زنگ زد؟
با خودش تکرار کرد: زنگ زد؟ مگر کسی زنگ زده بود؟
برای دور زدن راهنما زد و با یک دست فرمان را پیچاند.
_ شایان…
نالید: مامان میشه بعدا حرف بزنیم؟!
_ باز داری چیکار میکنی تو بچه؟
_ هیچی مامان… هیچی… بعدا حرف میزنیم.
_خب مامان نگرانته.
پرنیان بود که این را گفت.
از آینه ی جلو نگاهش کرد و چشم غره رفت. فقط پرنیان را این وسط کم داشت.
عصبی پرسید: خونه ی خودتون میری یا میای با ما؟!
با اخم و دلخوری زمزمه کرد: میرم خونه ی خودمون.
دقایقی توی سکوت طی شد و شایان مقابل برج آسمان توقف کرد.
پرنیان خداحافظی کرد و خیلی زود پیاده شد.
سودی نگاه از نمای برج گرفت و قبل از هر کلامی، شایان تند گفت: برم خونه؟! چیزی لازم نداری؟
سودی زل زل نگاهش کرد. پوفی کشید و باز تکرار کرد: خونه برم مامان؟
بند کیفش را میان انگشتانش فشرد و نفسش را بیرون داد: آره. برو خونه.
دنده را جا زد و حرکت کرد.
* * *
وسایل برقی آشپزخانه را چک کرد.
نور چراغ هال را کم کرد.
تلویزیون را خاموش کرد و به اتاق رفت.
آبان روی تخت دست و پایش را تکان می داد.
لبخندی زد و به همان سمت رفت.
لبه ی تخت دو نفره اش نشست.
روتختی اش را خودش دوخته بود.
آبان را بغل گرفت و صورتش را بوسید: فقط من موندم و تو…
سرش را در فرورفتگی میان شانه و گردن کودک فرو برد و دم عمیقی گرفت.
ریه هایش پر شد از بوی خوش و بکر تن آبان.
صدای نق نقش بلند شد.
دست و پایش را تکان میداد و به یقه ی بلوزش چنگ انداخته بود.
سرش را عقب کشید: پسر من گرسنشه؟ هوم؟
همزمان که آبان را توی آغوشش داشت، از جا بلند شد.
در را نیمه باز گذاشت و چراغ را خاموش کرد.
هنوز چراغ خواب نداشت و چراغ آشپزخانه را روشن گذاشته بود تا نور کمی فضا را روشن کند.
آبان را روی تخت گذاشت و خودش هم به پهلو دراز کشید.
آبان با ولع مشغول شیر خوردن شد.
این بچه همیشه گرسنه بود.
با انگشت روی شکمش کشید و زمزمه کرد: شکمو.
و آهسته خندید.
آرنجش را روی خوشخواب گذاشت و کف دستش تکیه گاه سرش شد.
برای ثانیه ای نگاهش به در نیمه باز اتاق افتاد و حس کرد سایه ای از زیر در رد شد.
وحشتزده پلک زد. لب گزید و زمزمه کرد: حتما خیالاتی شدم.
دستش را صاف کرد و بازویش را زیر سرش گذاشت.
به پنجره نگاه کرد. باران می آمد.
بار دیگر به در اتاق نگاه کرد. هیچ خبری نبود.
نفس راحتی کشید.
آبان از شیر خوردن دست کشیده بود.
لباس زیرش را مرتب کرد و روی آبان را کشید.
رعد زد و سارا وحشنزده پتوی سبک آبان را رها کرد.
قلبش محکم به سینه اش می کوبید.
مشتش را سمت چپ قفسه ی سینه اش گذاشت و سر خودش غر زد: ایش… صدای رعد و برق بود… ترسو.
لب گزید.
به آرامی از تخت پایین آمد و اتاق را ترک کرد.
ترسیده بود و پابرهنه راه رفتنش روی پارکت های خنک، باعث می شد بیشتر سردش شود.
به حمام و دستشویی سرک کشید. به آشپزخانه هم.
قفل در را چک کرد. زنجیر پشت در را هم انداخت و بلاتکلیف چرخید.
چه مرگش شده بود؟! بارها پیش آمده بود خانه ی خودشان تنها بماند و عین خیالش نبود. اما حالا…
چراغ ها را یکی یکی روشن کرد. هال و راهرو…
تلویزیون را هم همینطور.
صدایش را کمی بالا برد و باز به اتاق برگشت. آبان راحت و آسوده بی خبر از دنیای اطرافش خوابیده بود.
چهار دست و پا روی تخت خزید.
به تاج تخت تکیه داد و زانوهایش را در آغوش گرفت.
به خودش تلقین کرد: هیچ چیزی برای ترسیدن وجود نداره. هیچی. هیچی. هیچی…
پوفی کشید.
کوسنی سمت دیگر آبان گذاشت تا از تخت پایین نیفتد و گونه ی چپش را به زانو چسباند.
موبایلش را از روی پاتختی برداشت.
ده دقیقه مانده به دوازده شب بود.
انگشتش را روی صفحه کشید. تصویر آبان درحالیکه پلک بسته و دست های کوچکش، مشت شده کنار سرش بود روی صفحه خودنمایی می کرد.
سعی کرد فکرش را منحرف کند.
مثلا با فکر کردن به رفتار غیر عادی شایان.
نفهمید چرا، اما این اولین فکری بود که به سرعت در ذهنش شکل گرفت.
با سر انگشت موهای نرم آبان را نوازش کرد.
شایان خوب بود. مهربان بود. حمایت می کرد.
اما گاهی اوقات با رفتار های غیر عادی و دو از انتظارش آنچنان حرص ساراناز را در می آورد که دلش می خواست محکم پس کله اش بکوبد.
پسرک زوخیسم داشت گویا…
* * *
به پلک های دردناکش دست کشید.
پشت سر هم عطسه کرد. یک بار. دوبار. سه بار.
ترلان کُفری گفت: خب بیا برو دکتر. ما رو هم مریض می کنی آخرش.
سودی با بشقاب سوپ کنارش نشست: راس میگه خب… برای چی انقدر لجبازی بچه؟ دیشب هر چی بهت میگم بیا تو، با یه لا پیرهن نشستی تو سرما هوف هوف سیگار دود میکنی. الانم که نشستی تو خونه نمی ری دکتر. من از دست تو سر به کدوم بیابون بذارم آخه؟
شایان لبه های پتوی روی شانه اش را بهم رساند و چانه بالا داد: خودم خوب می شم.
از صدای خروسکی اش، ترلان پقی زد زیر خنده و سودی لبخند محوی به لب آورد.
سینی محتوی ظرف سوپ، لیوان آب و یک تکه نان را روی پای شایان گذاشت و گفت: بخور گلوت وا شه.
نگاهی به مایع غلیظ نارنجی رنگ انداخت و ناله کرد: مامان…!
_ تا آخر میخوریش… شروع کن. زود باش.
بی میل و با چینی که روی بینی اش انداخته بود، قاشقش را داخل مایع نارنجی رنگ سوپ فرو برد و محتویات بشقاب را هم زد.
سودی با لبخند نگاهش کرد. بعد از ده – یازده ماه، شایان همیشگی را می دید.
شایانی که مردانه رفتار نمی کرد. از جلد حمایت گرانه اش بیرون آمده بود و حالا نیاز به حمایت داشت.
نق میزد. غرغر می کرد. ایراد می گرفت.
و سودی را به این باور رسانده بود که پسر بیست و سه ساله اش، از یک کودک چهارساله هم بچه تر است.
موهای عرق کرده ی شقیقه اش را نوازش کرد.
شایان دست از خوردن کشید.
سودی همچنان به نوازشش ادامه میداد.
بشقابش را پس زد و سینی را روی میز گذاشت: دیگه نمی تونم.
_ تموم کن سوپت رو شایان. یا هم بلند شو بریم دکتر.