ناباور لب زد: شایان.
و کف دستش را محکم گاز گرفت.
سودی جیغ کشید: چتونه شماها؟ سارا؟ کی بود؟
صدا ها توی سرش تکرار می شد… کارت شناسایی… شایان احتشام… تصادف.
چهره ی کیان پیش رویش آمد. رد خون خشک شده روی شقیقه اش. سردی گونه ها. ضجه های پرنیان.
مشتش را گذاشت روی قلبش و زمزمه کرد: خدا…
صدای جیغ سودی بلند شد. شانه های ترلان را گرفته بود و محکم تکان میداد: چی میگی تو؟ چی میگی؟
ترلان هق زد.
با ضعف روی پا ایستاد و لب زد: خدا چیزیش نشده باشه.
سودی باز جیغ زد.
دیوانه وار تکرار کرد: خدایا طوریش نشده باشه… خدا…
دوید سمت پله ها و اتاقش. از صدای ضرب باز شدن در، آبان توی خواب تکان خورد اما بیدار نشد.
مانتو و شالش را چنگ زد.
ترلان از طبقه ی پایین جیغ زد: سارا… سارا بیا…
صدای گریه اش را می شنید: مامان… مامان چی شدی؟!
پله ها را دو تا یکی کرد.
لبه ی شال که از دستش آویزان بود ماند زیر پایش و سکندری خورد.
دستش را گرفت به نرده ها و به سختی تعادلش را حفظ کرد.
ترلان با گریه به گونه ی سودیِ از حال رفته ضربه می زد: مامان جونم.
لیوان آبی از آشپزخانه برداشت و تا رسیدن به نشیمن، نیمی از آب داخلش را سر ریز کرد.
زانو زد پیش پای سودی و انگشت هایش را داخل لیوان برد.
با پاشیده شدن قطره های آب به صورتش، پلک هایش لرزید.
چانه لرزاند و ناله کرد: شایان.
سارا آهسته گفت: من میرم بیمارستان. حواست باشه به مامان و آبان.
و با خودش زمزمه کرد: ایشالا که چیز مهمی نیست.
و قلبش لرزید و بغض کرد.
ترلان از جا پرید: منم میام.
دست روی بازویش گذاشت: نه من خـ…
زنگ آیفون کلامش را نیمه تمام گذاشت.
ترلان دستش را گرفت به پیشانی اش و هق زد: وای پریه…
بی حرف کلید آیفون را لمس کرد و ثانیه ای بعد زنگ مجددا به صدا در آمد.
گوشی را برداشت: بله؟
_ ترلان یه بیست تومن وردار بیار کرایه آژا…
ترلان با تمام وجود جیغ کشید: شــــــــــایــــــــــان.
_ چرا جیغ میزنی؟
لب هایش لرزید: شایان.
_بابا یه بیست تومن وردار بیار من هیچی پول همرام نیس.
باز تکرار کرد: شایان…
و میان گریه خندید.
سارا خیره نگاهش می کرد.
_ دیوونه شدی بچه؟ نمی خواد اصن خودم میام.
گوشی را گذاشت و دوید سمت در.
سارا مبهوت مانده بود.
ترلان پا برهنه دوید بیرون و میان حیاط روی مسیر شنی که در حیاط را به ساختمان متصل می کرد با تمام وجود شایان را بغل کرد.
دست های شایان بی حرکت دو طرف بدنش مانده بود.
هاج و واج پرسید: چی شده؟!
ترلان هق زد: داداشـــــــــی.
_ جان؟ چی شده؟!
محکم فشارش میداد و حرف نمی زد.
بازوهایش را گرفت: ترلان چی شده؟! چرا گریه میکنی؟
مکث کرد و با هراس پرسید: مامان طوریش شده؟
ترلان را کنار زد و به طرف ساختمان دوید.
با دیدن سودی که نیم خیز روی زمین بود و ساراناز هم کنارش، حس کرد جان از تنش می رود.
هجوم برد سمت سودی: مامان!
سودی برایش آغوش گشود: شایان جان.
محکم بغل گرفتش و روی موهایش را بوسید: مامان؟! چی شده؟!
سودی به سر و وصورت و دست هایش بوسه میزد و می بوییدش.
دستش را عقب کشید: مامان این چه کاریه؟ سارا چی شده؟!
ساراناز دستش را گذاشته بود روی دهانش و مبهوت نگاهش می کرد.
با لکنت گفت: اون مرده… اون… زنگ زد… شایان خوبی؟!
سرش را تکان داد: من خوبم ولی شماها یه چیزیتون میشه.
صدای زنگ آیفون آمد. راننده ی آژانس بود که کرایه اش را می خواست.
شایان توپید: بابا بیا برو بده کرایه ی بنده خدا رو… من هیچی پول ندارم. همه چیم رو بردن.
_ کجا؟!
_ د برو دیگه.
سودی با بغض دست می کشید روی گونه ی گندمی ته ریش دارش.
سارا فکر کرد کاش می شد مثل سودی لمسش کند.
از فکر بی شرمانه اش لب گزید.
انگار تمام اتفاقات چند دقیقه ی پیش یک کابوس بود و بس.
بغض کرد و لبش لرزید… اگر اتفاقی برای شایان می افتاد؟؟!!
تیره ی کمرش از تصور نبودن شایان یخ کرد.
شایان به سودی کمک می کرد تا روی کاناپه بنشیند.
دستش را گرفت و چسباند به لب هایش: مامان بگو چی شده کشتی منو…
ترلان داخل آمد و روی کاناپه چسبیده به شایان نشست و بازویش را بغل کرد.
سرش را چرخاند و روی موهایش را بوسید.
ساراناز مرتعش پرسید: تو کجا بودی؟
_ من؟
سر تکان داد: آره… آخه یه آقایی زنگ زد از بیمارستان گفت تو… تو تصادف کردی.
چانه اش لرزید: به گوشی مامان زنگ زد. کارت شناساییت دستشون بود. بعد…
اشکش چکید.
شایان بهت زده از حرف های ساراناز گفت: ماشینمو بردن. تصادف چیه؟
_ چی؟
ترلان بود که پرسید.
سرش را چرخاند: بابا سر ظهر بود منم عجله داشتم ماشینو خلاف پارک کردم رفتم تو بانک تا تعطیل نشده کارم راه بیفته. نیم ساعت بعد برگشتم دیدم ماشین نیس. نفهمیدم جرثقیل بردش، دزدیدنش، چی به چی شد؟ یک ساعت حیرون و سرگردون به این در و اون در زدم دیدم چیزی عایدم نمیشه آژانس گرفتم اومدم خونه. حتی گوشی و کیف پولمم موند تو ماشین. مدارکم هم که همیشه زیر آفتاب گیره. اصن همه ش تقصیر توئه دیگه.
ترلان با چشمهای اشکی نگاهش کرد: به من چی؟
_تو گفتی من بچه نیستم از شماها پول تو جیبی بگیرم و کارت میخوام و فلان و بیسان. به خاطر جنابعالی رفتم بانک.
ترلان سرش را چسباند به بازویش و سکوت کرد.
ساراناز گیج گفت: من نفهمیدم. بالاخره جرثقیل برده یا دزدیدن؟
خیره شد به چشمهای سرخش. به خاطرش گریه کرده بود؟
_ نمی دونم. به هر حال اینجوری که شما میگین گویا ماشین داغون شده. باز خوبه پیدا شد.
و پوفی کشید و کلافه گفت: عجب ماجرایی.
ساراناز پلک زد.
شایان آهسته گفت: مامان اجازه میدی؟
از جا بلند شد. ساراناز نگاهش را نمی کَند.
شایان که از پله ها بالا رفت، سارا هم بلند شد: میرم به آبان سر بزنم.
سودی حینی که قفسه ی سینه اش را ماساژ میداد سر تکان داد.
شایان در اتاقش را گشود و داخل رفت. فشار پشت پایش، در را به سمت جدار و چفت شدن هل داد که میان راه متوقف شد.
دستش را سراند میان موهایش و نفس گرفت.
این دیگر چه بلایی بود؟!
دکمه های پیراهنش را گشود و برای برداشتن لباس راحتی چرخید سمت کمد.
نگاهش میان راه توی عسل ناب خیس و براقی گیر افتاد.
ساراناز میان چهارچوب ایستاده و نگاهش می کرد.
لب زد: سارا؟
ساراناز یک قدم به جلو برداشت. اشکش چکید و تا شایان به خوش بجنبد و قدمی بردارد، دست های سارا پشت کمرش به هم قفل شده بود.
بهت زده سر جا متوقف شد و دست هایش مثل دو تا چوب خشک دو طرف بدنش قرار گرفت.
زمزمه کرد: سارا…
هق زد: فک کردم دیگه نمی بینمت.
تکانی به دست های خشک شده اش داد و بازوهای لاغر ساراناز را لمس کرد: فک کردی مردم؟
صدایش ته مایه ی خنده داشت.
_من از خبر تصادف می ترسم. از بیمارستان می ترسم. از اینکه زنگ بزنن بگن طرف تصادف کرده و بعد برم اونجا و بفهمم… بفهمم…
زانوهایش خم شد و به زمین رسید.
همزمان شایان هم روبرویش زانو زد روی زمین: سارا…
سر شانه ی پیراهنش را میان پنجه فشرد.
دستش را گذاشت پشت گردن سارا: پس جدی جدی فک کردی مردم.
ناخن های بلندش را توی شانه اش فرو کرد و غرید: ساکت شو.
کف دست هایش را چسباند به گونه های سارا و سرش را عقب برد: خیله خب. باشه. الان که زنده م.
و خندید.
با سر و صدا دماغش را بالا کشید: خیلی ترسیدم.
محکم پرسید: چرا؟
ساراناز از پشت پرده ی اشک نگاهش کرد.
شایان یک تای ابرویش را بالا برد و شوخ پرسید: چون برات مهمم؟!
پلک زد.
تاری دیدش از بین رفت.
جلو رفت و پیشانی اش چسبید به سینه ی برهنه ی شایان: چون دوسِت دارم…!!!
.: فصل چهارم :.
تیک تاک… تیک تاک…
نگاهی به ساعت مچی ظریفش انداخت.
فضا آنقدر ساکت بود که صدای حرکت عقربه های ساعت مچی اش را می توانست بشنود.
صدای چک چک آبی معلوم نبود منبعش کجاست و جیرجیرکی که توی باغچه بود.
لبه ی سنگی باغچه نشست و به ساعت مچی اش نگاه کرد. چهار و ده دقیقه ی صبح بود.
پوفی کشید و لبه های سوییشرتش را به هم رساند.
آبان توی خواب اخم کرده بود.
خم شد پتوی سبکش را بالاتر کشید.
نسیم بهاری خنکی می وزید.
نگاهی به آسمان انداخت. هنوز تاریک تاریک بود.
بی حوصله دست دراز کرد موبایلش را از جیب بغل کیفش بیرون کشید.
وارد لیست مخاطبینش شد و قبل از هر اقدامی، صدای بوق آشنایی باعث شد موبایل را لاک کند و سر جای اولش برگرداند.
از لب باغچه برخاست و دستی به پشت تونیک کوتاه و شلوار ورزشی اش کشید.
برای برداشتن چمدان کوچکش خم شده بود که صدایی از پشت سر نجوا کرد: سارا…
کمر راست کرد و چرخید.
شایان در نیمه باز حیاط را کامل باز کرد و داخل آمد: سلام.
بی اراده اخم کرد: چقدر دیر کردی.
فاصله ی میانشان را با دو قدم بلند طی کرد.
سارا سرش را بالا گرفت تا صورتش را ببیند.
چشمهایش پف داشت و ته ریشی یک روزه روی صورتش خودنمایی می کرد.
_ خیلی منتظر موندی؟ تقصیر ترلان بود. ده بار خواستیم راه بیفتیم باز یادش اومد یه چیزی جا گذاشته.
و گونه اش را نوازش کرد: همه چی رو برداشتی؟ بریم؟
پلک زد و با تاخیر گفت: ممم… اوهوم… یعنی فک کنم.
شایان خم شد و چمدانش را برداشت: ببین اگه چیزی یادت رفته برو بیار.
انگشت اشاره اش را زیر دندان فشرد: نه چیزی یادم نرفته. یعنی امیدوارم نرفته باشه.
شایان چمدان به دست از حیاط کوچک مجتمع بیرون رفت.
ابتدا بند کوتاه کیف حصیری بزرگش را روی شانه فیکس کرد و سپس کریر آبان را برداشت.
در آستانه ی در با شایان سینه به سینه شد.
لبخند زد: بده من میبرمش.
کریر را سپرد به دست شایان و در را بست.
ترلان پاهایش را از ماشین بیرون گذاشته بود.
با دیدنش پیاده شد و احوالپرسی کرد.
سودی هم همینطور.
کیفش را روی صندلی عقب گذاشت و منتظر رسیدن پرنیان شدند.
پانزده دقیقه ی بعد پرنیان و شوهر و بچه هایش هم از راه رسیدند.
شایان به سرعت گفت: پیاده نشید دیگه. دیر میشه.
پرنیان سرش را از پنجره ماشین بیرون آورد و بلند گفت: مامان داروهاتو برداشتی؟
سودی درحالیکه زیر لب دعا میخواند، به نشانه ی تایید پلک زد و لحظاتی بعد، دعایی که را خوانده بود به ماشین پرنیان و سپس شایان فوت کرد.
شایان از گوشه ی چشم نگاهش کرد و لبخند زد.
ابتدا زانتیای سفید رنگ محمد و سپس ایکس 60 مشکی و صفر کیلومتر شایان از کوچه خارج شد.
هوا روشن شده بود وقتی ماشین ها توی اتوبان افتادند.
ترلان عقب ماشین چرت می زد.
سودی میوه پوست می کند و آجیل مغز میکرد و میفرستاد عقب برای ساراناز یا به خورد شایان میداد.
شایان روی صندلی اش جابجا شد و آینه اش را روی صورت ساراناز تنظیم کرد.
سارا متوجه شد و محو لبخند زد.
ماشین تکان خفیفی خورد و چرت ترلان پاره شد.
سه ساعتی میشد که توی جاده بودند.
محمد با دو تک بوق کوتاه سبقت گرفت.
پرنیان حینی که خم شده بود و از فلاسک جلوی پایش چای میریخت، زمزمه کرد: دلم تنگ شده بود برای اینجور مسافرت رفتن. فقط کاش قیمت این خوشی ها از دست دادن کیان نبود.
محمد از گوشه ی چشم نگاهش کرد. بغض صدایش را فهمیده بود.
یک دستش را از فرمان جدا کرد و گذاشت روی پای پرنیان: پری بابا ول کن این حرفا رو. اومدیم مسافرت عید.
لیوان دسته دار محتوی چای را داد دستش و با دست خودش قند توی دهان محمد گذاشت: دلم میگیره وقتی همه جا جای خالی کیانو میبینم.
محمد سکوت کرد.
قبل از اینکه پرنیان حرفی بزند، کمری سفید رنگی، ناشیانه و پرشتاب ازشان سبقت گرفت.
پرنیان هینی گفت و همان لحظه ماشین شایان هم با همان سرعت و شتاب از کنارشان رد شد.
بهت زده پلک زد و سپس با نگرانی گفت: خدا مرگم بده کورس گذاشتن.
محمد بی خیال گفت: بی خیال پری… چقدر حرص میخوری.
چنگ زد به تشک صندلی: مامان قلبش ناراحته. این بچه چیکار داره میکنه؟
سرعتش آنقدر زیاد بود که توی کسری از ثانیه، از محدوده ی دید پرنیان محو شده بود.
با استرس صلوات می فرستاد.
کمی جلوتر، دید که ماشین شایان گوشه ی جاده متوقف شده.
به محمد دستور ایست داد و سرش را از پنجره بیرون برد: معلوم هست چیکار میکنی؟
شایان خم شده بود و ترلان اب روی دستش می ریخت تا صورتش را بشوید.
به عقب چرخید: چی شده؟
جیغ جیغ کرد: توی جاده هم باید تن مارو بلرزونی؟ نمی گی اتفاقی بیفته؟ بچه کوچیک داری تو ماشینت.
سودی از ماشین پیاده شد: چه خبره؟
و شایان متعجب گفت: همه ش چند دقیقه بود. پسره بچه بود بابا… طوری نشده که. میخواستم یادش بدم با ماشینی که از از باباش کش رفته پز نده.
پرنیان با آشفتگی از ماشین پیاده شد: تو وکیل وصی مردمی مگه؟ مامان… بیا بریم تو ماشین ما. به این و رانندگیش اعتمادی نیس… بیا.
شایان به نشانه ی اعتراض دهان باز کرد و با اشاره ی چشم سودی ساکت شد.
با اصرارهای پرنیان، سودی اینبار توی ماشین محمد جاگیر شد.
ترلان آهسته گفت: پری ببین منم ترسوندی. منم میام با شما.
پرنیان به سرعت موافقت کرد.
ترلان با خنده ای سرکوب شده، رفت سمت ماشین و درحالیکه کوله پشتی و موبایل و هنذفری اش را برمیداشت، نامحسوس چشمکی به شایان زد.
نیش شایان شل شد.
پرنیان به سارا هم تعارف زد و ترلان توی حرفش پرید: جا نمی شیم همه مون. کجا بیاد سارا؟
ساراناز لبخند زد: من راحتم مرسی.
کش و قوسی به اندامش داد و سوییشرتش را روی صندلی انداخت. حالا تونیک کوتاه و نخی خنک نارنجی رنگ و شلوار ورزشی مچی سفید به تن داشت.
آبان با کنجکاوی و دقت به اطرافش نگاه می کرد.
شایان تا کمر توی ماشین فرو رفت تا صندلی آبان را محکم کند.
ساراناز ضد آفتابش را تجدید می کرد.
ترلان غر زد: بریم دیگه چقدر لفت میدین.
سودی با آرامش گفت: میریم مامان جان. چه عجله ایه؟ مهمونات موندن؟
پوفی کشید و کم کم همگی توی ماشین ها جاگیر شدن.
شایان آینه های بغل و جلو را تنظیم می کرد.
ساراناز کنارش روی صندلی جلو نشست و حینی که دسته های شالش را از پشت گردن رد می کرد، به آبان نگاه کرد: نیفته یه وقت؟
سرش را چرخاند و نگاهش کرد: نه… بریم؟!
سر تکان داد.
ماشین ها با خرت خرت سایش تایر ها روی آسفالت راه افتادند.
آبان مشتش را تا جایی که میشد توی دهانش فرو برده و آب دهانش راه افتاده بود.
ساراناز نیم تنه اش را از میان دو صندلی عقب برد و با دستمال کشید روی چانه اش: دست نکن تو دهنت مامان. اووووف.
آبان اخم کرد و نق زد. توی صندلی اش لم داده بود.
مدتی میشد که بدون کمک میتوانست بنشیند.
سارا چرخید و به صندلی تکیه زد: خیلی دیگه مونده؟
شایان یک دستش را از فرمان جدا کرد و درحالیکه نگاهش به جاده بود، دنبال دست ساراناز گشت.
با حس لمس انگشت هایش، دستش را گرفت و زیر دست خودش روی دنده گذاشت: همینقدر که اومدیم، همینقدر دیگه مونده. خسته شدی؟
_ نه… پس طرفای ظهر میرسیم؟
_ ساعت یازده اینطورا. از الان به بعد ترافیک خیلی سنگین میشه.
آهانی گفت و روی صندلی کامل به سمتش چرخید. دستش از زیر دست شایان سر خورد پایین.
تی شرت سه دکمه ی آبی روشن پوشیده بود.
دست دراز کرد و انگشت اشاره اش را سراند زیر حلقه ی آستین چسب تی شرتش: پوستت از اینجا دو رنگ شده.
برای لحظه ای نگاهش کرد و باز نگاهش را داد به جاده ی پیش رویش.
_ اون یکی دستت هم که رو فرمونه آفتاب سوخته میشه تا برسیم.
لبخند زد: چیکار کنم خب؟
دستش را عقب کشید و زمزمه کرد: آستین بلند می پوشیدی.
_ گرمه هوا.
خمیازه ای کشید و جواب نداد.
_ خوابت میاد؟!
تکان های نرم ماشین و موسیقی بی کلامی که در حال پخش بود، سنگین کرده بودش.
_ هوم؟ نه…
خندید: از چشمهای نیمه بازت معلومه.
_ سعی میکنم توی جاده نخوابم.
دست دراز کرد و انگشت کشید به گونه ی نرم و خنکش: چرا؟
زمزمه کرد: با مامانم اینا هم که می رفتیم فقط من بودم که از اول تا آخر راه بیدار میموندم. می ترسیدم بخوابم بابام هم خوابش ببره.
_ جدا؟! حالا سنت شکنی کن و بخواب. من خوابم نمی گیره خیالت راحت.
مجدد خمیازه کشید: فک کنم باید همینکارو بکنم. ساعت دوازده خوابیدم سه صبح بیدار شدم.
دقایقی بعد صدای نفس های آرام و منظمش فضای کوچک ماشین را پر کرده بود.
* * *
با صدای گرومبی هشیار شد و وحشتزده پلک گشود.
صدایی گوشش را پر کرد: بیدار شدی؟
پلک زد و کمی جابجا شد. درد توی گردنش پیچید: آخ.
_ خوبی؟
صدای شایان بود.
با چشمهای نیمه باز نگاهش کرد: اوممممم… رسیدیم؟
اوهومی گفت و کمی بعد دستی را کشید: پیاده شو.
بدنش خشک شده و کمی کوفته بود. تمام مدت مسیر روی پهلوی چپ و روبه شایان خوابیده بود.
چرخید و راست نشست.
روبرویش ساختمان کوچک سفید و ذوزنقه شکلی بود.
با دقت اطراف را از نظر گذراند و لب زد: چه خوشکله اینجا.
شایان نشنید چون از ماشین پیاده شده، جلوی کاپوت ایستاده بود و عضلاتش را می کشید.
چرخید سمت آبان که بی سر و صدا خوابیده بود.
چند کیسه ی خرید کنارش روی صندلی بود که قبل از خواب آنجا ندیده بودشان.
دستگیره را کشید و پاهایش را از ماشین بیرون گذاشت.
ترلان سبد به دست از کنارش رد شد: خوب خوابیدی؟
با لبخند اوهومی گفت.
صدای سودی را می شنید: چه تر و تمیزه اینجا. باغچه ها رو کی هرس کرده؟
شایان تا کمر توی صندوق عقب فرو رفته بود و صدایش بم تر به گوش می رسید: باغبون ویلای بغلی… گفتم در عوض استفاده از میوه ها، هر چند وقت یه بار، یه دستی به سر و گوش اینجا بکشه. هم میوه ها خراب نمیشه هم ویلا تمیز میمونه.
پرنیان با تحسین گفت: اووو… چه فکر بکری. ایول.
با لبخند به جو صمیمی خانواده نگاه می کرد.
نگاهش را تا آلاچیق گرد پشت سر سودی با آن سقف نارنجی رنگ بامزه اش امتداد داد.
زمین ویلا پوشیده از شن بود و جای جایش سبزه روییده بود.
روی سکوی صبحانه خوری جلوی ساختمان، یک دست میز و صندلی با طرح تنه ی درخت اما از جنس پلاستیک فشرده قرار داشت و سمت راست ساختمان هم می رسید به ساحل اختصاصی ویلا.
بوی دریا را از همان فاصله می توانست حس کند.
پرنیان با تشر به بچه ها میگفت فعلا حق ندارند سمت دریا بروند.
و انگار توی کنترلشان زیاد موفق نبود که کلافه جیغ زد: محمد ببینشون. اَه…
پیاده شد و عضلاتش را کشید.
ماشین را دور زد و روبه شایان گفت: چمدونم رو میدی؟
با سر اشاره زد به ساختمان: بردم جلوی در. کیفت هم همونجاس. آبانو بیار بیرون از ماشین. عرق کرده.
سر تکان داد و اطاعت کرد.
پا به ساختمان که گذاشت، با دیدن چیدمان و رنگبندی شادش بی اراده لبخند زد.
ست راحتی با روکش چهارخانه ی سبز و قالیچه ای با ترکیب رنگ سبز و نارنجی که نامنظم میان راحتی ها افتاده بود.
ال ای دی ۳۲ اینچ و آشپزخانه ای که بی در و پیکر که به نشیمن متصل بود.
و در نهایت پلکانی که به طبقه ی بالا می رسید.
سودی گفت: شایان چمدون سارا رو ببر بالا. پری مامان شما هم بمونید توی اتاق خودت.
پشت سر شایان از پله ها بالا رفت.
شایان اولین درب را باز کرد و چمدانش را داخل برد: باید با ترلان اینجا سر کنی.
شالش را شل کرد و روی شانه انداخت: عیب نداره.
شایان به شوخی غر زد: من هیچ وقت نتونستم برا خودم یه اتاق مستقل داشته باشم اینجا. کلا سه تا خواب داره. اون اتاق پایینی که مال مامان بابام بوده کلا حسابش جداس. من و کیان تو یه اتاق میموندیم، پری و ترلان هم توی یه اتاق دیگه. بعد که پرنیان عروس شد، ترلان اتاق ما رو تصاحب کرد ما آواره ی سالن و کاناپه می شدیم. الانم که باید برم تو بغل مامانم بخوابم. برگشتم به بیست سال قبل.
ساراناز خندید: چقدر نق میزنی…
پرده را کشید و اتاق غرق در نور شد. پنجره ی قدی اتاق دقیقا رو به دریا باز میشد.
نفس عمیقی کشید.
ترلان ساک به دست به اتاق آمد.
سارا پرسید: من می تونم دوش بگیرم؟
شایان آره ای گفت و ترلان توضیح داد: یه سرویس طبقه ی بالاس، یکی هم توی اتاق مامان.
تشکر کرد و شایان از اتاق بیرون رفت.
نهار را سبک و سر دستی خوردند و هر کس برای استراحت به اتاقش رفت.
سارا با کلافگی پهلو به پهلو می شد.
چندین ساعت توی راه خوابیده بود و حالا خوابش نمی آمد.
نیم خیز شد و نیم نگاهی به ترلان انداخت.
غرق خواب، ملافه ی نارنجی رنگش، دور پاهایش پیچیده بود.
با احتیاط از کنار آبان برخاست و صندل هایش را پا زد.
بی صدا در کشویی تراس را باز کرد و از پله های اضطراری رفت پایین.
قدم هایش بی اراده کشیده شد سمت ساحل و روی تخته سنگی نشست.
یک ساعت قبل با مادرش حرف زده بود.
از اینکه به نظرش احترام نذاشته و با خانواده ی کیان رفته بود مسافرت عید، دلخور و ناراحت بود.
باد موهایش را بهم می ریخت و گردن و گونه هایش را قلقلک میداد.
همه را یک دستی جمع کرد و ریخت روی شانه ی چپش.
برخورد دستی با بازویش، باعث شد ترسیده هینی بکشد و از جا بپرد.
شایان دست هایش را بالای سر برد: منم نترس… نترس.
نفس راحتی کشید و شایان توضیح داد: دیدم اومدی اینوری، گفتم…
جمله اش را نیمه تمام گذاشت و دست به جیب شانه بالا داد.
ساراناز مجددا روی همان تخته سنگ نشست و اینبار شایان هم کنارش بود.
هر دو دستش را حلقه کرد دور بازوی کلفتش و سرش را چسباند به شانه اش.
بازوی شایان را طوری بغل کرده بود که شب ها موقع خواب بالشش را بغل می گرفت.
_ دریا رو دوس دارم. ولی جنگلو بیشتر.
شایان گونه اش را سایید به موهای نرم و رهای سارا که با هر وزش باد جابجا می شد.
_ اما مامانم اینا زیاد ما رو نمی آوردن اینجا. هی شیراز و یزد و اصفهان می رفتیم. یه وقتایی هم مشهد.
با دست آزاد، موهای ساراناز را که کم کم توی دهانش می رفت جمع کرد.
_ چرا؟!
_ اینجا کسی رو نداریم. بیشتر می رفتیم جاهایی که فامیلامون بودن.
آهانی گفت.
سارا کمی جابجا شد.
به نرمی صدا زد: سارا؟
هومی گفت و تکان خوردن شایان باعث شد سرش را بلند و بازویش را رها کند.
_ بله؟
با ملایمت موهای ساراناز را داد پشت گوشش.
باد زد و باز ریخت روی صورتش.
_ من یه تصمیمی گرفتم.
منتظر نگاهش کرد.
شایان برای لحظه ای نگاهش را داد به دریا و کمی بعد، مجددا با عسلی های ساراناز پیوند زد: امشب به مامان میگم.
_…
_ یعنی… اول میخوام بفهمم مزه ی دهنش چیه؟ سر صحبت رو باهاش باز میکنم بعدم بهش میگم که ما… یعنی من و تو…
ساراناز پرید توی حرفش: زود نیس؟
استرس توی صدایش بیداد می کرد.
_ خب آخه… من دلم میخواد تکلیفمون مشخص بشه. اگه همه چی اونطوری که من برنامه ریزی کردم پیش بره، بعد از تعطیلات که برگشتیم تهران، میتونیم… میتونیم…
ادامه ی جمله به زبانش نمی آمد.
ازدواج… عقد… متاهل شدن… متعهد شدن… همه ی اینها هنوز هم برایش مقوله ای پیچیده و ناشناخته بود.
اما برای بدست آوردن هر چه زودتر ساراناز، حاضر بود زیر بار مسئولیتی برود که تقریبا هیچ شناختی از آن نداشت.
سارا توی سکوت نگاهش می کرد.
بازوهایش را گرفت و کمی فشرد: موافقی؟
لب هایش را روی هم فشرد. من من کرد. همه چیز به حرف آسان بود. اما در عمل…
_ خب… من نمی دونم چی باید بگم.
_ به من اعتماد داری؟
بدون تامل پاسخ داد: آره.
لبخند زد: خوبه. پس… همه چی رو بسپر به من.
با تکان سر موافقت کرد.
شایان رهایش کرد و برخاست.
مغزش فرمان داد و به تبعیت از شایان، روی پاها ایستاد.
_ میای بریم داخل؟
_ دلم میخواد یخرده قدم بزنم. بگردم. میخوام برم جنگل.
نگاهش کرد. باد میزد زیر دامن پیراهنش و سارا چنگ زده بود به دامنش.
پیراهن آستین کوتاه نخی خنکی به تن داشت با زمینه ی سفید و گل های ریز و درشت آبی.
بلندی پیراهن تا پایین پا و روی صندل انگشتی سفیدش می رسید.
_ از اینجا تا پارک جنگلی سیسنگان پیاده ده دقیقه بیشتر راه نیس. یکی دو ساعت دیگه که بقیه بیدار شدن همگی با هم می ریم، خب؟!
سرش را خم کرد روی شانه: خب.
_ بیا بریم داخل پس.
نگاهی به دست دراز شده ی شایان انداخت: برو من یه ده دقیقه ی دیگه میام.
دستش را پایین انداخت و فرو برد توی شلوار راحتی اش: هر طور راحتی.
عقب رفت و گفت: زودی بیا.
و چرخید و راه افتاد سمت ویلا.
ساراناز لبخند زد.
نه به آن هر طور راحتی گفتن و نه به این زودی بیای دستوری اش!
***
از پهلوی چپ به راست غلتید.
ثانیه ای بعد از راست به چپ.
ملافه را با پا کنار زد.
چرخید و بالشش را به آغوش گرفت.
آرام نشد.
غلت زد به سمت مخالف و نگاهش را دوخت به پایه ی تخت سودی.
_ چیه مامان جان؟ چرا انقدر بی قراری؟!
کلافه بلند شد روی رختخوابش نشست.
سودی تیوپ کرم مرطوب کننده را گذاشت روی پاتختی: چی شده؟
_ هوم؟ شام سنگین بود یه جوری ام اصلا…
و به سودی نگاه کرد. زبان کشید روی لبش و با تردید اضافه کرد: البته فکرمم مشغوله.
سودی دراز کشید روی تخت و با نگاهش از شایان خواست تا ادامه بدهد.
تک سرفه ای زد و صدایش را صاف کرد: یکی از رفیقام… یعنی از هم دانشکده ایام منظورمه. میخواد زن بگیره… خانواده ش موافق نیستن.
سودی با دقت گوش میداد: خب؟
_طرف دخترخالَشه… دختر خوبی هم هست. منتها یه بار ازدواج کرده.
ابروهایش را بالا انداخت: جدا شده؟
سرش را به طرفین تکان داد: شوهرش مرده.
_ حق دارن…
از شنیدن جمله ی سودی جا خورد: حق دارن؟
ملافه را کشید روی پایش و چرخید سمت شایان: پسره همسن توئه؟
_ اوهوم…
_ مجردم هست؟
_ خب… آره…
_ واقعا حق دارن که مخالفت می کنن.
_ آخه… دختره واقعا دختر خوبیه… دخترخالَشه… تاره مامان پسره هم خیلی ادعاش میشه که خواهر زاده م جونمه و عمرمه. ولی بازم مخالفت میکنه چون فقط دختره بیوه س و یه بچه هم داره.
_ بچه هم داره؟ دیگه بدتر از بدتر.
_ ولی…
_ ببین مامان جان…. مادر اون پسر… همکلاسیت… هر چقدر هم که خواهرزاده ش رو دوست داشته باشه، از پسرش… از پاره ی تنش که بیبشتر دوست نداره. کی حاضر میشه پسر مجردش جوونش بره یه زن بیوه رو بگیره با یه بچه؟ میدونی اینا هر چقدرم که همدگیه رو دوس داشته باشن، بعد از ازدواج چه مشکلاتی براشون پیش میاد؟
شانه بالا داد: هیچی…
سودی نرم و آهسته خندید: هیچی؟ فک می کنی… اینا الان داغن… اون تب تند عشقشون که فروکش کنه، تازه مشکلات شروع میشه. پسره باید یادش بمونه که تا اخر عمر، بچه ی همسرش رو از بچه های خودش بیشتر دوس داشته باشه. تا تقی به توقی بخوره و دعواشون بشه، منت بیوه بودن دختره رو سرش میذاره. تازه اینا پیش پا افتاده ترینشونه…
شایان به معنای واقعی کلمه وا رفته بود.
اصلا فکر نمی کرد دیدگاه سودی چنین چیزی باشد.
با آنهمه احترام و محبتی که نسبت به سارا داشت.
با انهمه عشقی که به آبان می ورزید.
ممکن بود این دیدگاه را در مواجهه با ساراناز هم حفظ کند؟
با لب های آویزان و صورتی درهم به سودی نگاه کرد.
سودی چهره اش را جمع کرد و بینی اش را چین داد: تازه زنی که بعد از مرگ شوهرش بتونه عاشق کس دیگه ای بشه، بدون اون زن زندگی نمیشه.
و با انزجار گفت: ازدواج با یه مرد درحالیکه اولین های زندگی زناشویی رو با کس دیگه ای تجربه کرده باشی… اَه… حتی تصورش هم چندش آوره… واقعا بعضیا چطور میتونن؟ خدا یکی، مرد یکی… اوووف… آدم واقعا میمونه که چی باید بگه.
پوفی کشید و سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد.
شایان با تنی یخ کرده روی رختخوابش نشسته بود.
سودی نفس عمیقی کشید و آهسته گفت: مامان جان من زیاد نمی تونم به یه پهلو بخوابم… ناراحت نمیشی اگه…
پرید توی حرفش و خفه زمزمه کرد: راحت باش…
سودی پشت بهش غلتید.
یک ساعت و بیست دقیقه ی بعد که نفس های سودی آرام و منظم شده و بی خوابی عمیقی فرو رفته بود، شایان هنوز به همان حالت چهار زانو نشسته بود روی تشک پشم شیشه و به نقطه ی نامعلومی روی دیوار تاریک نگاه می کرد.
ترق…
مفصل انگشت اشاره اش را شکاند.
ترق…
انگشت وسط…
ترق…
به ترتیب مفصل انگشتانش را می فشرد دندان روی هم می سایید.
چه خیال باطلی که فکر می کرد تنها قسمت سخت کارش، راضی کردن خانواده ی ساراناز است.
مادر خودش با آن دید منفی نسبت به این قضیه، اولین مخالف سرسختش به حساب می آمد.
موهایش را سر پنجه کشید و با یک خیز از جا برخاست.
پاورچین پاورچین قدم برداشت و به آهستگی درب اتاق را گشود.
سکوت و تاریکی مطلق بود.
راهش را کج کرد تا ورودی سالن و صدای پچ پچی متوقفش کرد: شایان.
با تردید برگشت.
این کتاب توسط کتابخانه ی مجازی نودهشتیا (wWw.98iA.Com) ساخته و منتشر شده است
ساراناز بالای پله ها ایستاده بود و نگاهش می کرد: میری بیرون؟
تنها سر تکان داد.
سارا لبه های روپوش لباس خوابش را به هم رساند و یک پله پایین تر آمد: منم میام…
و با تردید اضافه کرد: بیام؟
نگاهش کرد.
تاپ و شلوار ساتن مشکی رنگ به تن داشت که جلوی یقه ی تاپ و پایین پاچه ی شلوار کوتاهش، آلبالویی رنگ بود.
بند روپوش لباسش را هم باز گذاشته بود.
شانه بالا داد و زمزمه کرد: بیا.
و صبر کرد تا ساراناز بهش ملحق شود.
روی نوک انگشتان پایش از پله ها پایین آمد و دستش را انداخت زیر بازویش.
شایان به خود لرزید.
» زنی که بعد از مرگ شوهرش بتونه عاشق کس دیگه ای بشه، بدون اون زن زندگی نمیشه «
نفسش را حبس کرد و هر دو پا برهنه ساختمان را به مقصد دریا ترک کردند.
برخورد شن های ریز و درشت و نمناک ساحل به کف پایش، وجودش را خنکا می بخشید.
باد زد و روپوشش کنار رفت.
با حس سرمایی که توی وجودش رخنه کرد، بیشتر به شایان چسبید.
_ چه بادیه…
اوهومی گفت و سرجا ایستاد.
ساراناز از حرکت خالی از احساسش جا خورد.
حلقه ی دستش را باز کرد و کمی فاصله گرفت.
شایان بی توجه به فاصله گرفتن سارا، هر دو دستش را توی جیب های شلوار راحتی چهارخانه اش فرو برد.
با احتیاط پرسید: مشکلی پیش اومده؟
سرش را چرخاند و تیز نگاهش کرد.
سارا یقه ی روپوشش را توی دست گرفت و جلوی سبنه روی هم آورد. مجددا پرسید: خوبی؟
« ازدواج با یه مرد درحالیکه اولین های زندگی زناشویی رو با کس دیگه ای تجربه کرده باشی… اَه… حتی تصورش هم چندش آوره »
پلک زد.
» درحالیکه اولین های زندگی زناشویی رو با کس دیگه ای تجربه کرده باشی «
شقیقه اش نبض گرفت.
« اولین های زندگی زناشویی »
مغزش قفل کرده بود. اولین های زندگی زناشویی؟ زندگی زناشویی یعنی همانی که حاصلش آبان بود؟.
همانی که سارا برای اولین بار با کیان تجربه کرده بودش.
یکبار که از جلوی در بسته ی اتاقش رد شده بود، شنیده بود کیان با حرارت قربان صدقه میرود و پس زمینه اش خنده های ریز و پر عشوه ی زنانه ای بود.
به اینها میگفتند روابط زناشویی؟
مورمورش شد.
شانه هایش را بالا کشید و گردنش را خم کرد.
جسم نرمی روی لختی بازویش نشست: شایان؟
کف دست سارا بود.
_ …
_ چیزی شده؟ با مامان حرف زدی؟
صدایش خش برداشته بود: نه… من… فکر کردم بذارم برای وقتی که برگشتیم. به نظرم اینطوری بهتره.
پلک زد: باشه.
و با تاخیری دو ثانیه ای افزود: حالا بگو چی شده.
_چیزی نشده. فقط…
_فقط؟
_بی خوابی زده به سرم.
خیره نگاهش کرد. وقتی شایان چیزی بروز نمیداد، یا در واقع نمیخواست چیزی را بروز بدهد، اصرار سارا بی فایده بود.
موج زد و آب تا روی انگشتانش رسید.
سردی آب مچ پای برهنه اش را قلقلک داد.
_ سارا…
_ بله…
نگاه شایان به سیاهی مخوف دریا بود و نگاه ساراناز به نیمرخ سخت و جدی اش.
میخواست بپرسد کیان را چقدر دوست داری؟ من را چطور؟ دوست داشت بداند کیان را بیشتر دوست داشته یا او را؟
لبش را کشید میان دندان هایش را سر تکان داد: هیچی.
طبق یک قرار نانوشته، نه شایان از کیان می پرسید، نه ساراناز از ندا.
هر دو سعی داشتند گذشته ی طرف مقابلشان را ندید بگیرند که البته چه کار طاقت فرسایی بود.
نفس عمیقی کشید.
ریه هایش پر شد از بوی نم و شوری خاک.
موج بزرگتری نزدیک می شد.
ساراناز بی اراده یک قدم به عقب برداشت: دریا توی شب خیلی ترسناکه.
کوتاه زمزمه کرد: اوهوم.
و سارا اینبار از کوره در رفت.
بی طاقت پرسید: چته تو؟ معلوم هست؟
یک قدم به عقب برداشت و شانه به شانه ی ساراناز قرار گرفت.
_ من…
اوه کلافه ای گفت و چرخید. مردمک هایش توی عسلی های براق و بی قرار ساراناز گره خورد: سارا…
دلش میخواست حرف هایی را که چند ساعت پیش از سودی شنیده بود هوار بکشد.
از مشکلاتی که سودی پیش بینی کرده بود بگوید.
یک قدم به جلو برداشت.
ساراناز از سرجایش تکان نخورد و مصمم و منتظر پاسخ، به چشم هایش خیره شد.
کف هر دو دستش را چسباند به انحنای گردن ساراناز… چپ… و راست…
_ سارا… تو…
موهایش را که باد آشفته کرده بود، از روی گونه و چشمهایش کنار زد: من چی؟
_ تو با… با کـ…
لعنت به این قانون نانوشته ای که اجازه ی سوال پرسیدن نمیداد.
با پنجه ی پا زد به زمین… روی شن های ساحل.
نگاه ساراناز گیج و گنگ بود.