رمان خان پارت 100

3
(7)

 

دل تو دلم نبود امیر رفت و برگشت و با عصبانیت گفت
امیر: به خدا که این مراسم رو بیخودی گرفتیم این فامیلای فائزه هم بدجورن بابا یکیشون ظاهراً بد مست بوده گیر داده به یکی از مهمون های الکی‌‌‌ .. کتی هم که همه مهمونارو خوشگل و آنچنانی انتخاب کرده خب یارو هم گیر داده بهشون دیگه

🌸گلناز: اووو پس میگی خانومه خوشگل و آنچنانی بود
امیر خندید و گفت
امیر: تو هم وقت گیر آوردی ها گلناز این چه حرفیه منظورم اینه همشون سانتی مانتالن… این زرق و برق ها که قشنگی نیست قشنگ تو و اون دوتا فرشته ی کوچولوی منه… عزیزم نگران چیزی نباش… تو جان جوری تو قلب من محکمه که بمب هم تکونت نمیده چه برسه به این خانوما‌… فقط این ماجرا تموم بشه بره پی کارش دیگه چیزی نمیخوام… برو مامانت اومده… بیارش پیش ما ..‌بنده خدا پیدا نمیکنه…

رفتم مامان و آوردم پیش خودمون اونم انگشت به دهن مونده بود اما تا خواست بپرسم آقا جواد کو من چشم و ابرو اومدم و بعدم ریز ریز بهش گفتم اونم زد پشت دستش که ای دل غافل..‌ خلاصه اون شب هم با دلهره و چی بشه چی نشه بلاخره تموم شدو به جز اون الم شنگه ای که اون یارو به پا کرد دیگه خبری نبود آخر شب بود و مهمونا آنقدر سرگرم خورد و خوراکشون بودن هیچ کس حتی متوجه بیش از حد با کلاس بودن مهمونا و عجیب غریب بودن مراسم نشد و بلاخره مهمونا یکی یکی رفتن که رفتن…

🌸 وقتی همه رفتن پی کارشون و من و فائزه و کتی و اون آقا جواد قلابی و اردلان موندیم کتی گفت
کتی: گفتم که به نیز میگذره.. نگران نباش درست میشه این آقا داماد هم الان می‌ره سر خونه و زندگیش و دیگه هیچ کس قرار نیست چشمش بهش بیوفته خیالت راحت باشه… خب بیا ما میرسونیمت… عزیزم.. تو هم برو استراحت کن میدونم چه قدر این ماجرا هسته و کلافت کرده

اردلان: اخ کتی حامله ای آنقدر شر و شیطونی و نقشه می‌کشی وای به حال اینکه حامله نباشی خانوم‌‌‌ .. بیا بریم دیگه امشب به اندازه ی کافی آتیش سوزوندی بیا بریم…
کتی و اردلان رفتن امیر هم رفت که مامانم رو برسونه و من موندم و فائزه
گلناز: قشنگم… بس کن.. دیگه اینجوری بغض نکن عزیزم به خدا عذاب وجدان دیوونم می‌کنه من نمیتونم اصلا تحمل کنم این حال و روزتو ببینم نگاه کن تمنا و نفس چه خوشگل خوابیدن.. آنقدر آتیش سوزوندی که خوابشون برد..‌ خدا خواست و تمنا رو بهم برگردون شک نکن تو چیزی که پیش اومد یه حکمت بوده پس نگران چیزی نباش… همه چی درست میشه…

🌸 فائزه سری به تایید تکون داد و گفت
فائزه: تو رو خدا تو عذاب وجدان نگیر گلناز خانوم‌‌‌ ‌… فقط من امشب میرم خونه ی خودم اگه اجازه بدی می‌خوام استراحت کنم و یه کم خلوت کنم نگران نباش اگه میخوای بگی حالت بد میشه و اینا نه نمیشه خیالت راحت باشه… من خوبم… بزار برم تو خودم باشم یه کم سرم دم بزنه ‌.‌‌..

منم ناچار چیزی نگفتم و فقط بهش اصرار کردم خوب که استراحت مردی ظهر دیگه پاشه بیاد اینجا چون من دلم شور میزد و نگرانش بودم اونم قبول کرد و با این شرط که حتما به من زنگ بزنه و ظهر هم بیاد قبول کردم و اونم رفت

 

ظهر هم گذشته بود اما فائزه نه زنگ زد و نه ازش خبری شد‌..‌ نگران بودم و چیزی نمیگفتم و منتظر بودم یه خبری بشه نمی‌دونستم برم دنبالش یا کسی رو بفرستم یا شاید هم بیخود نگران بودم و فقط خواب بوده یا حال و حوصله نداشته‌… به گندم رسیدم و تمنا رو مرتب کردم هر دوشونو آوردم تو حیاط انگار تو خونه تحمل نداشتم دلم شور میزد

🌸 سر عصر امیر اومد خونه چون آقا جواد و بیرون کرده بودیم و راننده نداشتیم امیر خودش رانندگی میکرد تا اومد تو فوری گفتم
گلناز: امیر جون تو رو خدا عقب بگیر.‌.. برو یه سر به فائزه بزن بگیر بیارش اینجا… بیا گفتم برات لقمه و چایی بزارن بگیر گرسنه و هسته ای اما برو دنبالش دورت بگردم از صبح هیچ خبری ازش نشده منم نگرانم‌..
امیر: ای بابا مگه نیومده؟ نکنه حالش بد شده منم نگران شدم… خیلی خب من می رم دنبالش نگران نباش..‌

امیر رفت و من منتظر دل تو دلم نبود و می‌خواستم ببینم کی میان اما تقریبا هوا غروب شده بود و آفتاب داشت می‌رفت اما خبری نبود امیر بلاخره اومد من پریدم سمتش و درو باز کردم
گلناز: اخ خدا رفتی که بیای من دلم‌ مثل سیر و سرکه میجوشید آخه کجاس پس… خونه نبود؟ چرا تنها اومدی؟

🌸امیر: چون نبود … خیلی در زدم خبری نشد گفتم شاید حالش بد شده افتاده زنگ همسایه ها رو زدم و درو باز کردیم خونه نبود خونه هم به هم ریخته بود راستش… انگار با یکی درگیر شده بود یا دزد اومده بود خونه نمیدونم والا…
ما به پلیس خبر دادیم و پیگیری کردیم الان دیگه باید منتظر خبر اونا باشیم… راستش نمی‌خواستم نگرانت کنم اما چاره ای نداشتم جز این که حقیقت رو بگم…

من همونجا نشستم رو پله و سرم و گرفتم تو دستم و گفتم
گلناز: من نمیتونم طاقت بیارم امیر کار اون یارو إ‌‌‌‌… اون مرتیکه جواد .. شک ندارم لج کرده و خواسته تلافی کنه رفته سراغش دزدیدتش… یه بلایی سرش نیاورده باشه وای خدایا انگار دارم خواب میبینم… تو رو خدا به اردلان زنگ بزنیم ببینیم چه خبره…شاید اون آشنایی چیزی داشته باشه…
امیر: نه جونم آخه اون چه کاری از دستش بر میاد نگران نباش منو همین فکرو کردم برای همین چند نفرو فرستادم بره سراغ آدرس جواد یه سر و گوشی اب بدن امیدوارم همونجا باشه…

🌸من نمی‌دونستم چیکار کنم یا نکنم بچه هارو سریع شام دادم و خوابوندم تمنا یه کم بیقراری میکرد رو پا تاب تابش کردم ماشالا کلی هم سنگین شده بود بلاخره خوابید منم رفتم پیش امیر
گلناز: هیچ خبری نشد؟ تلفن زنگ نخورد ؟ اونایی که رفته بودن سر و گوش آب بدن چیشدن!؟
امیر: خبری نشد خودم باید برم… من برم ببینم اونا چیکار کردن اگه جواد باشه برم باهاش حرف بزنم

هرچی اصرار کردم منم باهاش برم زیر بار نرفت و خودش راه افتاد که بره حالا من مونده بودم از همه جا بی خبر و نگران امیر رفت و نیم ساعت بعد تلفن زنگ زد و من عین برق پریدم امیر بود
امیر: الو عزیزم… من تازه رسیدم دارم از تلفن عمومی دم خونه این یارو زنگ میزنم انگار فائزن اینجاست نگران نباش… هرجور شده من میارمش بیرون تو خیالت راحت که‌همین جاست

گلناز: امیر تو رو خدا به من بگو آدرسش کجاست به خدا من دارم سکته میکنم این یارو روانیه نکنه بخواد بلایی سرش بیاره جونش به خطر بیوفته..‌ بگو کجایین منم بیام یا زنگ‌ بزن به پلیس بیان دستگیرش کنم آخه اینجوری که نشد.‌.‌
امیر: گلناز امون بده ببینم چیکار دارم میکنم اجازه بده ببینم اصلا طرف مشکلش چیه چی نیست میترسم پلیس خبر کنیم اینم دیوونه باشه بدتر کنه ای خدا… من نمیدونم چرا هیچ‌کار ما بی دردسر پیش نمیره قطع کن من بهت زنگ میزنم

🌸 گوشی رو قطع کرد و منم دل تو دلم نبود همونجور از این طرف به اون طرف میرفتم و منتظر بودم بلاخره نیمه شب بود و من خیره به در که در صدا داد و من پریدم تو حیاط و امیر و فائزه با ماشین اومدن تو با هیجان دویدم سمتش رنگش عین گچ شده بود و یه کم زخمی بود من بغلش کردم و گفتم
گلناز: ای خدا منو مرگ بده تو چت شده آخه رنگ به رخ نداری بیا‌‌‌ ‌.. بیا بشین ببینم خدایا چی به سرت آورد من که گفتم نرو دلم شور می زنه

🌸امیر: خستش نکن گلناز اینجوری بهش فشار نیار دیگه هرچی بود تموم شد برو بگو یه آب قندی چیزی براش بیارن فشارش پایینه برو کنار من برم تو
من انگار چشمم تازه امیر رو دیده باشه دیدم دستش زخمیه و بسته با وحشت دو دستی زدم تو سرم و گفتم
گلناز: یا امام هشتم آخه تو دیگه چرا زخمی شدی چی شده ببینم دستتو.. درگیر شدیم باهاش؟

امیر: گلنازممم نگران نباش عزیز دلم هیچی من دستم در رفت جا انداختیم بابا چیزی نیست که این فائزه بنده خدا خیلی اذیت شد بزار یه چیزی بخوره استراحت کنه چیزی نیست عزیزم
گلناز: خب بابا یه چیزی بگین تعریف کنید آخه دستت چرا در بره من دیوونه شدم از سر شب تا حالا بابا…

🌸 فائزه: امیر آقا شما برین.. استراحت کنید من خیلی دردسر درست کردم خودم برای خانوم تعریف میکنم که ماجرا چی بوده…
امیر رفت که استراحت کنه و دستشو ببنده منم همون جوری تو حیاط نشستم برای فائزه اب و غذا آوردن و منم منتظر بودم یه چیزی بخوره و حرف بزنه

فائزه: خانوم‌.. این یارو دیوونه بوده بابا نگاه قیافه آرومش نکن اصلا سیم هاش اتصال داشته… من شبیه زن سابقش بودم همون که به کشتن داده بود… خودش به من گفت و میخواست منو بگیره که عذابم بده گویا زنده واقعا بهش خیانت کرده بوده حالا من که بهش نه گفتم لجش گرفته و سیم هاش اتصالی کرده بود و می‌خواست تلافی این همه مدت عذاب وجدانش و باز سر من در بیاره… خلاصه که اگه امیر آقا نمیومد میخواست منو شکنجه بده اومد سراغم سر صبح در زد… من نمی‌خواستم باز کنم ولی دلم سوخت تا درو باز کردم پرید تو دهنم و بست منو دزدید به خدا. سکته مردم گفتم میزنه منو می‌کشه منو برده بود بسته بود هی داد و بیداد میکرد همه چیزو میزد می‌شکست…

🌸گلناز: وای خدا عجب دیوونه ای بوده به خدا خدا بهمون رحم کرد ‌‌‌‌… امیر اومد باهاش درگیر شد؟ زد و خورد کردن؟
فائزه: آقا امیر یکی رو فرستاده بود از در بیاد تو این روانی هم شیشه رو شکست گرفت زیر گلوم که طرف بره بیرون پای خدا خانوم به خدا الان یادم میوفته ترسی میوفته تو جونم که نگو… گفتم دیگه عمرم تموم شد مرگ و به چشم دیدم هیچی اونارو بیرون کرد و داد و بیداد کرد اونا هم از ترس اینکه بلایی سر من نیاد رفتن بیرون‌‌‌…

فائزه: بعدش امیر آقا صدا رسوند که بهتره همه چیو دوستانه حل کنیم و پای پلیس رو وسط نکشیم اما اون انگار اصلا این حرفا حالیش نبود و میخواست فقط منو بزنه بکشه هی اسم زنشو می‌گفت … می‌گفت بعد این همه سال زنده شدی که یه بار دیگه رپزگارمو سیاه کنی رفتی با یکی دیگه … از این حرفا…

گلناز: خدایا نگاه کن اینجا من بودم تو بودی بگه ها بودن بعد طرف چه روانی بوده خوبه بچه هارو اذیت نکرده خدارو شکر همینقدر به خیر گذشت تو رو هم که کاری نکرد هان؟ اذیت نکرد؟ حالا چجوری قرار کردین از دستش

🌸 فائزه سری به نفی تکون داد و گفت
فائزه: خداروشکر فرصت نکرد کاری کنه امیر آقا دید این دیوونه بازی در میاره از دیوار پشتی اومد تو و از پشت درگیر شدن اون دو نفر هم رفتن کمک و حسابی خدمتش رسیدن اما خب چون امیر آقا از دیوار پریده بود دستش آسیب دید دیوارشم بلند بودا… به خدا خیلی خدا رحم کرد….

گلناز: ای خداااا ببین چه کارایی می‌کنه حالا من بهش گفتم زنگ بزن پلیس میگه نه خودش قهرمان بازی در آورده با این قلب آخه آدم از دیوار میپره؟ بگذریم خداروشکر که کسی چیزیش نشد و به خیر گذشت حالا بگو ببینم اون یارو رو چیکارش کردین؟

فائزه: بستنش بعد هم زنگ زدن پلیس اومد بردش ازش شکایت کردیم حالا بازداشت میمونه تا تکلیف روشن بشه به خدا دیوونه بود
گلناز: وای که اگه کتی بشنوه… دیوونه میشه به خدا شانس آوردیم… تو هم برو استراحت کن..‌ منم برم به بچه ها سر بزنم

🌸 بن بچه ها سر زدم هر دوتاشونو کنار هم خواب بودن عین فرشته ها تمنا خیلی به گندم عادت کرده بود اما گهگاهی دلش برای خواهرش تنگ میشد ما هم برای اینکه هوایی نشه اصلا اونجا نمیبردیمش تازه ممکن بود باباشو ببینه یا اون چیزی یادش بیاد… خلاصه رفتم تو اتاق خودمون دیدم امیر هنوز بیداره و با دستش سر و کله میزنه

گلناز: آخه اینم کار بود کردی؟ نمیگی خدای نکرده چیزی بشه این یارو آدم عاقل که نبود میزد با شیشه زخمیت می‌کرد یا اگه میوفتادی دست و پات می‌شکست…
امیر: گلناز جان حالا که چیزی نشده… خداروشکر به خیر گذشت تو هم که ندیدی شرایط بدی بود طرف شیشه رو گذاشته بود زیر گلوی فائزه منم خودمو مقصر میدونستم اگه بلایی سرش می‌آورد دیگه نمی‌شد کاریش کنیم حالا خداروشکر… میگم من دستم بهتر که شد چند روزی جمع کنیم با بچه ها بریم مسافرت چطوره؟ این چند وقت خیلی اذیت شدیم به خدا هر روز یه داستان داشتیم… دلم برای خونه ی آروم تنگ شده اینجا که آرامش نداریم‌‌‌ ..‌ بریم کوهی دشتی… چمیدونم ها‌‌‌ چی میگی؟

🌸گلناز: خب بریم جونم..‌ چرا مریم اما تو رو خدا این دفعه سر خود راننده پیدا نکنیم… با اردلانی کسی مشورت کنیم یه راننده قابل اعتماد بگیریم که این داستانا پیش نیاد
امیر خندید و با سر تایید کرد
امیر: اما ما که نیستیم فائزه پیش مادرت بمونه… اون بنده خدا هم تنها نمیمونه ما هم با خیال راحت میریم هرچند میخواستم بگم بببریمش هم آب و هواش عوض میشه هم حواسش به بچه ها هست اما میترسم دلش میخواد و خال و حوصله نداشته باشه حق هم داره..‌ اما خب.. ببین خودش چی میگه…

گلناز: خیلی خب حالا تو اول چند روز استراحت کن دستت خوب بشه بعد یه فکری میکنیم نگران نباش…
چند روز گذشت و کتی هم بعد از اینکه کلی دعوامون کرد که خودمون و تو خطر انداختیم سپرد یه راننده خوب برامون پیدا کنن دست امیر هم بهتر شده بود فائزه هم قبول کرده بود باهامون بیاد و خلاصه ما هم کم کم به فکر سفرمون بودیم که یه حال و هوایی عوض کنیم

گلناز: خدایا نگاه کن اینجا من بودم تو بودی بگه ها بودن بعد طرف چه روانی بوده خوبه بچه هارو اذیت نکرده خدارو شکر همینقدر به خیر گذشت تو رو هم که کاری نکرد هان؟ اذیت نکرد؟ حالا چجوری قرار کردین از دستش

🌸 فائزه سری به نفی تکون داد و گفت
فائزه: خداروشکر فرصت نکرد کاری کنه امیر آقا دید این دیوونه بازی در میاره از دیوار پشتی اومد تو و از پشت درگیر شدن اون دو نفر هم رفتن کمک و حسابی خدمتش رسیدن اما خب چون امیر آقا از دیوار پریده بود دستش آسیب دید دیوارشم بلند بودا… به خدا خیلی خدا رحم کرد….

گلناز: ای خداااا ببین چه کارایی می‌کنه حالا من بهش گفتم زنگ بزن پلیس میگه نه خودش قهرمان بازی در آورده با این قلب آخه آدم از دیوار میپره؟ بگذریم خداروشکر که کسی چیزیش نشد و به خیر گذشت حالا بگو ببینم اون یارو رو چیکارش کردین؟

فائزه: بستنش بعد هم زنگ زدن پلیس اومد بردش ازش شکایت کردیم حالا بازداشت میمونه تا تکلیف روشن بشه به خدا دیوونه بود
گلناز: وای که اگه کتی بشنوه… دیوونه میشه به خدا شانس آوردیم… تو هم برو استراحت کن..‌ منم برم به بچه ها سر بزنم

🌸 بن بچه ها سر زدم هر دوتاشونو کنار هم خواب بودن عین فرشته ها تمنا خیلی به گندم عادت کرده بود اما گهگاهی دلش برای خواهرش تنگ میشد ما هم برای اینکه هوایی نشه اصلا اونجا نمیبردیمش تازه ممکن بود باباشو ببینه یا اون چیزی یادش بیاد… خلاصه رفتم تو اتاق خودمون دیدم امیر هنوز بیداره و با دستش سر و کله میزنه

گلناز: آخه اینم کار بود کردی؟ نمیگی خدای نکرده چیزی بشه این یارو آدم عاقل که نبود میزد با شیشه زخمیت می‌کرد یا اگه میوفتادی دست و پات می‌شکست…
امیر: گلناز جان حالا که چیزی نشده… خداروشکر به خیر گذشت تو هم که ندیدی شرایط بدی بود طرف شیشه رو گذاشته بود زیر گلوی فائزه منم خودمو مقصر میدونستم اگه بلایی سرش می‌آورد دیگه نمی‌شد کاریش کنیم حالا خداروشکر… میگم من دستم بهتر که شد چند روزی جمع کنیم با بچه ها بریم مسافرت چطوره؟ این چند وقت خیلی اذیت شدیم به خدا هر روز یه داستان داشتیم… دلم برای خونه ی آروم تنگ شده اینجا که آرامش نداریم‌‌‌ ..‌ بریم کوهی دشتی… چمیدونم ها‌‌‌ چی میگی؟

🌸گلناز: خب بریم جونم..‌ چرا مریم اما تو رو خدا این دفعه سر خود راننده پیدا نکنیم… با اردلانی کسی مشورت کنیم یه راننده قابل اعتماد بگیریم که این داستانا پیش نیاد
امیر خندید و با سر تایید کرد
امیر: اما ما که نیستیم فائزه پیش مادرت بمونه… اون بنده خدا هم تنها نمیمونه ما هم با خیال راحت میریم هرچند میخواستم بگم بببریمش هم آب و هواش عوض میشه هم حواسش به بچه ها هست اما میترسم دلش میخواد و خال و حوصله نداشته باشه حق هم داره..‌ اما خب.. ببین خودش چی میگه…

گلناز: خیلی خب حالا تو اول چند روز استراحت کن دستت خوب بشه بعد یه فکری میکنیم نگران نباش…
چند روز گذشت و کتی هم بعد از اینکه کلی دعوامون کرد که خودمون و تو خطر انداختیم سپرد یه راننده خوب برامون پیدا کنن دست امیر هم بهتر شده بود فائزه هم قبول کرده بود باهامون بیاد و خلاصه ما هم کم کم به فکر سفرمون بودیم که یه حال و هوایی عوض کنیم

چون قرار بود بچه هارو هم با خودمون ببریم حسابی در حال وسیله جمع کردن بودیم و می‌خواستیم بهمون بد نگذره و یه چند روزی بمونیم فردا طرفای ظهر می‌خواستیم حرکت کنیم رانندمون هم یه آقای جوونی بود که کتی برامون پیداش کرده بود و کاملا مطمئنم بود… اما تو همون حال و هوا بودیم که تلفن زنگ خورد

🌸من بند دلم پاره شد و گفتم خیر باشه… اصلا از تلفن یه جوری شدم فائزه گوشی رو برداشت و من از طرز حرف زدنش متوجه شدم که یه اتفاقی افتاده
فائزه: آخه کجا؟ باشه… باشه خودمون و میرسونیم مطب هستن من باهاشون تماس میگیرم خبر میدم… شما نمیخواد زنگ بزنین…

من پریشون اومدم جلو و گفتم
گلناز: چیشده؟ کسی طوریش شده؟ با امیر کار داشتن کی بود؟
فائزه مردد منو نگاه کرد و با ناراحتی گفت
فائزه: خانوم نعنا خانوم بود … مادر افرا… از بیمارستان زنگ میزد… گفت صبح که بیدار شد یه سری چیزا در مورد گلناز گفت و به هم ریخته بود و به این در اون در زد و حالش بد شد منم آوردم بیمارستان از من خواست به امیر آقا بگم…

🌸دو دستی زدم توی سرم و گفتم
گلناز: یا خود خدا بیچاره شدم اگه یادش اومده..‌‌اگه همه چیز یادش اومده باشه و بدونه من … من هولش دادم… من تمنا رو بردم.. خدایا خودت رحم کن… وای من که نمیرم‌جلوی چشمش اگه منو ببینه ممکنه بیشتر و بیشتر یادش بیاد ولی تو..‌ تو برو دستم به دامنت به امیر خبر بده و خودتم برو بیمارستان یه سر و گوشی اب بده…

فائزه هم دست و پاشو گم کرده بود اما بن خاطر من چیزی نمی‌گفت راه افتاد بره بیمارستان من دوباره تو خونه موندم و دلم عین سیر و سرکه میجوشید اصلا انگار بخت منو با انتظار بریده بودن و قرار نبود این دلم آروم بگیره چشم به راه بودم که فائزن برگشت و گفت

🌸 فائزه: خانوم آقا امیر مسافرت رو به هم زد..‌ گفت فعلا درست نیست بریم
گلناز: مسافرت تو سرم بخوره بگو ببینم چی یادش اومده
تمنا که اونجا بود و داشت بازی میکرد یهو شاخکش نیز شد و گفت
تمنا: خاله یعنی دریا رو نشونم نمیدی؟ تو گفتی منو می‌بری دریا…
گلناز: معلومه که میبرم دختر قشنگم اما ماشین آقاهه خراب شده ما هم دیرتر میریم… حالا برو تو حیاط بازی کن گلم… برو عزیزم

وقتی رفت من نگران فائزه رو نگاه کردم اونم گفت
فائزه: خداروشکر چیز خاصی یادش نیومده یعنی شمارو یادش اومده اما از گذشته… یادش اومده یکیو دوست داشته کن سن بوده ازدواج کرده هی میگفتم من موی گلنازو بریدم و از این حرفا عذاب وجدان زده بود به سرش دکترش می‌گفت متاسفانه خاطرات بد تو ذهن ثبات بیشتری دارن دیرتر پاک میشن و زودتر برمیگردن و چون این خاطره ی بدی بوده تو ذهنش مونده

🌸تعجب کردم این خاطره مال روز اول ازدواجمون بود و با ناراحتی گفتم
گلناز: حالا حالش چطوره؟ خوبه؟ میترسم همینجوری یکی دو تا خاطره های جدید تر یادش بیاد تا بلاخره حافظه کاملش برگرده خدایا این عذابه اشتباه کنه که هر روز دست و دلم بلرزه…

امیر اومد خونه پریشون و به هم ریخته بود و معلوم بود از اوضاع اصلا راضی نیست رفتم جلو و با ناراحتی گفتم
گلناز: امیر تو رو خدا تو فکرتم درگیر نکن این فکر و خیال ها برای قلبت اصلا خوب نیست ببین من … یعنی اگه همه چیز هم یادش بیاد من عواقب کار خودم رو قبول میکنم… باهاش حرف میزنم تو نگران اون نباش…

🌸امیر: من برای اون ناراحت نیستم گلناز… من ناراحت از اینم که تمنا چی میشه ببین شاید الان به نظر بقیه این حرفم خودخواهی باشه اما این بچه یه زندگی آروم میخواد یه پدر و مادر مادرش مسی که به عنوان مادر قبولش داشته رو تازه از دست داده و هنوز خیلی کوچیکه ما از پدری که می‌شناخته جداش کردیم و سعی داریم بهش بفهمونیم ما پدر و مادرش هستیم حالا اگه دوباره سر و کله ی افرا پیدا بشه… درک یه همچین ماجرایی برای ما که بزرگسالیم سخته چه برسه برای یه دختر کوچولوی پنج ساله… گلناز من تمام فکر و ذکرش شده این… میدونم که تو هم نگرانی… بیا از اینجا بزاریم بریم‌‌‌.. من نمیخوام این آدم نزدیک ما و بچه هامون باشه‌‌…

نمی‌دونستم افرا تو خاطراتی که یادش اومده بود چی گفته بود که این همه امیر رو به هم ریخته بود و تاب و تحملشو برده بود اما شک نداشتم یه چیزی شده بود …
گلناز: عزیزم.‌… باشه ببین الان به هم ریختی… بهم بگو چی شده اگه چیزی گفته بگو بهم با هم حلش میکنیم…نگران نباش… این آدم قرار نیست وسط زندگی ما باشه‌

🌸کلافه سر تکون داد و گفت
امیر: نه ببین… چیز خاصی نگفته اما فکرش به هم ریخته… دنبال تو میگرده میگه گلناز و اذیت کردم پیداش کنم بهش بگم ببخشید از این حرفا… گلناز اون همش دنبال تو میگرده اسمت از دهنش نمیوفته من نمیخوام این آدم دنبال زن من بگرده.. ساختار حافظه عین پازل میمونه هرچی تیکه های بیشتری پیدا بشه سریع تر کامل میشه اگه حافظش برگرده میاد سراغ تو‌‌‌‌…. نمیخوام… نمیخوام بهت آسیب برسونه…

میدونستم از اینکه به من آسیب برسونه نمیترسه از این می‌ترسه که افرا بیاد تو زندگیمون و دوباره بخواد به من نزدیک بشه…
گلناز: من … من و تو با هم از پسش بر میایم الان فقط باید آروم باشیم تمنا خیلی دختر باهوشیه نمیخوام چیزی بفهمه یا بویی ببره بهتره به روش نیاریم‌‌… همین الانم کلی از به هم خوردن مسافرتمون ناراحته و غصه خورده لطفاً تو خونه چیزی نگو

🌸امیر: گلم من خودم مسافرت رو به هم زدم اما میگم بریم… اینجا نباشیم بهتره دل بچه هم باز میشه تو برو جمع و جور کن منم زنگ میزنم به راننده… باید بریم… اینجا نباشیم بهتره…
خلاصه آنقدر اصرار کرد که منم ناچار قبول کردم و جمع و جور کردم فردا ظهر راه افتادیم که بریم من و فائزه و بچه ها عقب بودیم و امیر کنار راننده نشسته بود من که خیلی تو فکر بودم و فائزه هم حسابی ناراحت بود و پریشون بود هنوز با اتفاق هایی که افتاده بود کنار نیومده بود

تنها کسی که حسابی ذوق زده بود تمنا بود که خیلی شنگول بود و با نفس شوخی می‌کردن نفس هم تازه یاد گرفته بود و ب ب ب می‌گفت و ما هم قربون صدقش می‌رفتیم… بچه ها تنها دلخوشیمون بودن اگه نه دل و دماغی نمونده بود
کلی تو راه بودیم بین راه هم ایستادم و دست جمعی کباب خوردیم راننده آقای جوونی بود گفتم که کتی پیداش کرده بود ساده و بی شیله پیله بود و اسمش رضا بود البته بیشتر از همه فائزه ازش فاصله می‌گرفت بنده خدا دیگه از هرچی راننده بود بیزار بود

🌸وقتی رسیدیم خداروشکر کردم که اومدیم همه جا سر سبز بود خونه چوبی وسط یه باغ بود و من و فائزه ذوق زده فقط تمنا ناراحت بود و گفت
تمنا: پس دریااا کو گفتی میریم آب و ببینیم
امیر خندید و گفت
امیر: معلومه که دریا رو میبینیم.. الان بهت نشون میدم دریا اون پشت قایم شده بیا با هم بریم پیداش کنیم یالا‌… پشت اینجا دریاس شرط می‌بندم خوشت میاد

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sani
3 سال قبل

من که دیگه این رمان و نمیخونم😑همش بدبختیه😐اه مسخرس💔💔

نیوشا
3 سال قبل

ممنون💓
اتفاقن به نظره من از یسری رمانها قشنگتره•••

رعنا
رعنا
3 سال قبل

حوصله سر بره

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x