رمان خان پارت 103

3.9
(8)

🌸گلناز

وقتی رفتم دم در دیدم امیر داره خانوم رو راهنمایی میکنه عجب دکتر ایشون بود نمیدونستم دکترخانم هرچند باید حرف میزدم دکتر زنان خوب خانوم دیگه اما خوب از یه طرفی توقع نداشتم آخه وقتی امیر زنگ زده بود انگار خیلی صمیمی بودند اما خوب شب پر استرسی بود که دیگه وقت به حسادت و این حرفا نمی‌کشید هرچند خانم خیلی قشنگی هم بود دستش هم اصلاً حلقه نبود اما خوب به خودم گفتم گلناز آخه این حرفا چیه ول کن توروخدا تو این وضعیت به هرحال دکترا با هم در ارتباط هستن این خانمم خواست کمک کنه و سریع اومده

🌸 گل ناز: سلام خیلی خوش اومدی تو رو خدا ببخشید که بی موقع بود و شمارو رابراه کردیم شما رو اصلا نمیخواستم مزاحمتون بشیم اما خوب حال خواهرم خیلی بد شده ما هم نگران سلامتی اون و بچه هستیم این شد که به شما زحمت دادیم

با خوش‌رویی خنده گفت
نه عزیزم خواهش می کنم من شیرین صبوری هستم پزشک زنان هیچ جای نگرانی نیست الان معاینه ش می کنم بهتون میگم تو چه وضعیه انشالله که چیزی نیست و به راحتی حل می شه و دیگه احتیاجی به بیمارستان هم نیست فقط خواهش می کنم اتاق خلوت باشه تا بیمار تون هم معذب نشه

🌸من پشت در منتظر و کلافه شرم هم بدجوری درد گرفته بود بلاخره اومد بیرون و گفت
شیرین: چیز خاصی نیست وضعیت خوبه اما نباید حرکت کنه بهتره استراحت کنه بیشتر انگار مریض شده تب و لرز کرده که این اصلا خوب نیست بدنش ضعیفه بهتر بود برای چک می‌رفت بیمارستان اما چون وضعیتش حساسه بهتره تکونش ندیم و عیبی نداره فقط بالای سرش باشین که یه موقع نبش بالا نره… خب همین… خدا سلامتی بده

امیر تا دم در بدرقش کرد من که داشتم میرفتم لبخندی بهش زدم که بیشتر شبیه پوزخند بود و با ناراحتی تو دلم گفتم اصلا ازش خوشم نیومد اما بعد به خودم اومدم و گفتم واقعا که گلناز بی ادبی بنده خدا مگه چیکار کرده… اما آخه خوش چهره و خوش بر و رو بود چشماش عسلی بود یه کم حسودیم شده بود رفتم بالای سر کتی و گفتم
گلناز: گلم حالت بهتره؟

🌸کتی با ناراحتی نگاهم کرد و گفت
کتی: آخه چجوری بهتر باشم… چجوری… من آدم کشتم گلناز هر لحظه که چشممو می‌بندم اون صحنه میاد تو گوشم صدای بلند شلیک و بعدش اون همه خون… خون ریخته بود خیلی… حالم میخواد به هم بخوره…
گلناز: نه..‌ نه آروم باش فقط نفس عمیق بکش ببین… فکر کن همش یه کابوس بد بود دکتره هم گفت حال بچه خوبه خیالمون رو راحت کرد… نگران هیچی نباش…

بدترین شب عمرم بود من تاصبح نخوابیدم و بالای سر کتی بودم هی نبش می‌رفت بالا و هی هذیون می‌گفت من تا صبح چشم رو هم نذاشتم با بدبختی برده بودیمش طبقه ی بالا امیر پاهاشو گرفته بود و من سرشو که معذب نشه عین یه لوله فرش بردیمش بالا… امیر و بچه ها تو اتاق بغلی بودن هر چند ساعت میومد به ما سر می‌زد

🌸بلاخره صبح که سپیده زد کتی هم خوابش سنگین شد و تبش هم پایین اومده بود که امیر اومد برام بالش و پتو آورده بود
امیر: اینجوری رو مبل نشین… تو هم کنارش استراحت کن عزیزم از پا افتادی… بخواب..‌ بچه ها هم خوابن ولی شاید من چند ساعت دیگه بخوام برو بیرون آخه اردلان کاری رو بهم سپرده…

من با وحشت نگاهش کردم و گفتم
گلناز: وای امیر تو رو خدا بگو چه کاری یه موقع نری خودتو قاطی کارای اونا کنی به خدا من طاقت نمیارم ما همینجوری هم پامون گیره کاش اصلا به ما چیزی نمیگفتن به خدا دیشب تا صبح از ترس خوابم نبرد من برای خودم نگران نیستم میترسم پای تو کشیده بشه وسط ماجرا

🌸 امیر اخم ریزی کرد و گفت
امیر: گلم تو مگه منو نشناختی آخه خانومم من کی خودمو انداختم تو دردسر… نه نگران نباش اردلان ازم خواست فقط یه گواهی آماده کنم که بگیم حال کتی خوب نیست و شرایط شهادت رو ندارن شرایط بارداریش خطرناکه آخه چون تیر اندازی شده کتی باید شهادت بده اما حال و روزش رو که میبینی اردلان میگه اگه بره حتما چیزی از دهنش در می‌ره میگه درسته من آشنا دارم اما خواستن برام پاپوش درست کنن

گلناز: وای به خدا راست میگه خیلی خطرناکه معلوم نیست کار کیه اصلا نباید رو بشه اگه حتی یه نفر دیگه بو ببره ممکنه بیان کتی رو ببرن خدا اون روز و نیاره
امیر: بعدم گلم خیلی بده ها من و تو روزای سختی داشتیم و هیچ کس جز این دو نفر پای ما نمونده چه بدبختی ها که نکشیدیم سختی و تنهایی و بی کسی ترسی که کشیدم فراموش نمیکنم اگه الان کنار همدیگه هستیم به خاطر لطف اونجاست پس تو رو خدا کنارشون باشیم.. باشه گلم…نگران نباش

🌸با سر تایید کردم و تا امیر رفت بیرون فوری برگشتم پیش کتی میترسیدم که بخوام برم بیرون یا یه وقت فائزه بیاد زنگ زدم حال نازگل رو بپرسم مامانم گوشی رو برداشت و گفت خوبه چیزیش نیست یه کم معدش اذیت شده بود اما نمیتونه امروزم برگرده خونه تو دلم گفتم وای پس فائزه باید تنها بمونه اون آشپزی که باهاش فرستاده بودم خبر کردم و گفتم بره خونه ی اون با اقل ازش مواظبت کنه اونم باردار بود و نمیشد تنها ولش کرد خدایا ببین چی به سرمون اومد

کتی تازه بیدار شده بود براش شیر برنج درست کرده بودم حالش یه کم بهتر بود و رنگ و روش خوب شده بود اما هنوزم به خاطر قرص و داروش خواب آلود بود صبحونه رو که بهش دادن زنگ درو زدن… من گندم تو بغلم تمنا هم دنبالم دست تنها تا صدای زنگ رو شنیدم بند دلم پاره شد رفتم دم در که نگهبان دستپاچه اومد و گفت

🌸 نگهبان: خانوم مأمور اومده…‌ دو نفر من چند تا نگهبانا رو فرستادم برم ته حیاط تو دید نباشن آخه ترسیدم پلیس شک کنه… میگین چیکار کنیم اگه جواب ندیم بدتره… من جواب بدم بگم نگهبانم خانوما تنهان؟ بگم برن بعدا بیان ؟
من دست و پامو گم کرده بودم دهنم خشک شده بود
گلناز: به خدا نمیدونم… اما برو جواب بده اگه شد ردشون کن اگه نه هم من ردشون میکنم اما به هیچ وجه نباید با کتی حرف بزنن به خدا که بد شد… تو برو جواب بده من فوری زنگ میزنم به امیر آقا اگه تونستی دست به سرشون کن اگه نه هم منو صدا کن…

دست و پام می‌لرزید با دستای لرزون شماره گرفتم تا امیر جواب داد گفتم
گلناز: امیر زود خودتو برسون دو تا مأمور اومده دم خونه نگهبان مجبور شد درو باز کنه منم موندم چی بگم
امیر: چی میگی گلناز چه نگهبانی چه پلیسی… ما داریم همین الان گواهی رو مینویسیم ببریم اداره پلیس اونا قرار بوده ظهر بیان واسه بازجویی خدایا نکنه مامور نباشن.‌.. گوش کن.. درو قفل کن برو بالا به هیچ وجه درو باز نکن اگه نگهبان درو باز نکرده بگو دست نگه داره

سریع رفتم دم پنجره که ببینم نگهبان درو باز کرده یا نه از شدت ترس نفس کشیدم سخت شده بود نگاه کردم دیدم در باز شده وای… اون لحظه بود که دنیا روی سرم خراب شد پریدم سمت در و درو قفل کردم پنجره هارو قفل کردم اما حفاظ نداشت اگه شیشه رو میشکستن راحت میومدن تو… خدارو شکر امیر عقلش رسید بگه بالا بمونیم

🌸 پله هارو دو تا یکی رفتم بالا و خودمو رسوندم به بچه ها گندم شروع کرد به گریه کردن و تمنا هم هی میگفتم چیشده و چی نشده ترسیده بود هر دوشونو و بردم تو اتاق کتی و درو قفل کردم کتی با وحشت گفت
کتی: اومدن؟ اره‌.. اومدن دنبالم گلناز تو رو خدا بگو اون یارو ها اومدن انتقام بگیرن؟ اومدن مگه نه… اومدن تلافی دوستشون و در بیارن..‌ اومدن منو بکشن…

گلناز: نه… نه این چه حرفیه چه کسی چه کشتنی… امیر… امیر گفت برین تو اتاق درو ببندیم که ..‌ که اگه پلیس اومد مارو نبینه ولش کن… ول کن چیز خاصی نیست ببین… ببین من نمیخوام برسونمت عزیزم باشه؟ آروم باش هیچ کس..‌ هیچ کس نمیتونه اینجا بهت آسیب برسونه اردلان و امیر هم تو راهن

🌸 نیم ساعت گذشته بود ما هم تو اتاق ترسیده بودیم من داشتم با بچه ها بازی میکردم که یه خورده جو آروم بشه همون موقع سر و صدایی از پایین شنیدم و داشتم میمردم اسلحه شکاری بابای امیر پایین بود موقعی که داشتم میومدم بالا از رو دیوار برش داشته بودم تیر نداشت اما من نگه داشتم تو دستم تمنا شروع کرد گریه کردن و کتی وحشتزده منو نگاه کرد

گلناز: تمنا … عزیزم… دخترم… آروم باش ببین گندم هم می‌ترسه.. بهت که گفتم بازیه مثلا آدمای بد میام و منم تفنگ گرفتم که مراقبتون باشم..‌ خیل خب الان آروم باش گریه نکن تو هم تو بازی هستی دیگه فقط باید ساکت باشیم با سر تایید کرد و اشکاشو پاک کرد گوش دادم دیدم یه نفر داره از پله ها میاد بالا
نمی‌دونستم درو باز کنم یا نه اگه باز نمی‌کردم و درو می‌شکست میومد تو واقعا روح از تنم خارج میشد دل و زدم به دریا درو باز کردم و پرسیدم بیرون

🌸امیر منو دید و چشماش گرد شد و سریع اومد جلو و اسلحه رو ازم گرفت و گفت
گلناز: تموم شد گلم… بده به من آخه این چیه گرفتی دستت.. من گفتم در نزنم که نترسین… نمی‌دونستم اینجوری بدتر میشه… بیا… بیا بشین من به بچه ها و کتی یه سر بزنم…
رفت تو اتاق و وقتی اومد بیرون من یه کم به خودم اومده بودم با ناراحتی نگاهش کردم

گلناز: بگو ببینم اونا کی بودن… تو حیاط چیشد… نگهبان… نگهبان چیکار کرد…
امیر: اونا واقعا مامور بودن… نگهبان نداشته بود بیان تو معطلشون کرده بود ما که رسیدیم اردلان برداشت و بردشون پاسگاه معلوم شد واقعا پلیس بودن اما خب خارج از دستورزودتر اومده بودن قرار بوده ظهر بیان… بگذریم.. هیچ خطری نیست‌ گلم… من حواسم هست نمیزارم هیچی بشه… اینم میگذره باشه… فقط نترس

منم خیالم راحت شده بود که چیزی نمیشه… آنقدر راحت که از خستگی شب که سرمو گذاشتم رو بالشت خوابم برد و نفهمیدم کی با صدای جیغ بیدار شدم و تمنا بود که گریه میکرد…
با وحشت از جام پریدم و دیدم تمنا اومده پیشم و میگه
تمنا: خاله..‌ خاله تو رو بیااا… یه چیزی شده…

🌸مکث کردم و شب رو به یاد آوردم من و امیر و تمنا و نفس تو اتاق خودمون خواب بودیم و کتی تنها من می‌خواستم پیش اون بخوابم اما از خستگی و از فرط فشار خوابم برده بود بلند شدم با وحشت نگاه کردم دیدم نه امیر هست نه نفس… نصف عمرم کم شد

تمنا دستمو میکشید و من دنبالش میرفتم و تمنا منو برد تو اتاق کتی… کتی بی جون افتاده بود… باورم نمیشد… باورم نمیشد همه چی مثل یه کابوس وحشتناک بود داد زدم کتی… صداش کردم هیچی .. اصلا تکون نمی‌خورد… تنش یه کرده بودخدایا کتی.. کتی مرده بود از گریه نفسم بند اومده بود تمنا هم ترسیده بود و گریه میکرد… به خودم اومدم و با وحشت تمنا رو از اونجا بردم بیرون بغلش کردم و از پله ها دویدم پایین

🌸صدا زدم امیییر…
گلناز: امیر ررر..‌ امی.. امیررر نفس…‌ نفس..‌ کجایی… کجایی مادر امیرم..‌ خدایا کتی.. کتی… درو باز کردم نگهبانا تو حیاط بودن منو دیدن تازه صدام بهشون رسید وحشت زده اومدن سمتم از گریه نفس من بند اومده بود اونا سریع اومدن جلو یکیشون بچه رو گرفت برد اون طرف تر من گیج شده بودم هیچ نمی‌فهمیدم چه اتفاقی افتاده هیچ کس خبردار نشده بود کتی مرده..‌ وای کتی مرده بود

کتی قشنگممم کتی عزیزم… کتی با بچه ی تو شکمش به نگهبان با جیغ گفتم
گلناز: کتی..‌ کتی بالاست.. کرده کتی مرده… بگو امیر کجاست..بگو بچم کجاست آخه شما کجا بودین..‌ شما کجا بودین بچم نیست.. نیست نیست‌‌‌ ..

🌸 نگهبان از حرفای من چشماش گرد شده بود سریع اشاره کرد برن بالا و ببینم چه خبره من همون‌جوری زجه میزدم که کتی مرد و بچم نیست که نگهبان به خودش اومد زیر بازوی من و گرفت گفت
نگهبان: خانوم… خانوم تو رو خدا آروم باشین صبح زود امیر آقا نفس خانوم و با خودش برد من نپرسیدن چرا تقریبا سه ساعتی میشه گفت می‌ره جایی و برمیگرده…
با وحشت نگاهش کردم داشتم دیوونه میشدم

آخه اصلا سابقه نداشت که امیر بخواد بدون من یا بدون اینکه چیزی بگم نفس رو ببره بیرون اونم تو این موقعیت قلبم داشت تو سینم منفجر میشد یکی از نگهبانان اومد پایین و با ناراحتی سرشو به تاکید تکون داد که آره واقعا کتی مرده..‌ آخه چجوری..‌ چجوری مرده بود با بچه..‌ بچه هم مرده بود مثل کابوس بود..‌ نمیتونستم باورم کنم از تایید نگهبان فهمیدم خواب نیست انکار یه آب یخ ریخته باشم روم…

من همون جوری داشتم شیون و زاری میکردم و ناراحت بودم که امیر درو باز کرد من جیغ کشان دویدم سمتش نفس بغلش بود و هر دو سالم بودن من با وحشت دویدم و بغلشون کردم و با گریه گفتم
گلناز: تو رو خدا امیر..‌ تو رو خدا بگو موبی؟ نفس خوبی؟ نفس حال بچم خوبه امیر… امیر کتی … امیر کتیییی کتی خدایا تو کجا بودی امیر

🌸 امیر وحشت زده منو نگاه میکرد و نفس و محکم چسبیده بود بغلم کرد و انگار که از همه جا بی خبر باشه گفت
امیر: چی داری میگی… گلنازم..‌ عشقم چیشده… آخه چی شده… بده به من..‌ بده من نفس و اینکارو نکن
نفس رو میخواستم از بغلش بگیرم اما اجازه نمی‌داد با ناراحتی گفتم
گلناز: کتی مرده… امیر کتی مرده باید بدی بچه رو به من..‌ برو برو… برو نجاتش بده…

امیر با تردید و وحشتزده منو نگاه میکرد و با نگرانی گفت
امیر: چی داری میگی گلناز… صبح من چکش کردم حالش خوب بود… بابا حالش خوب بود.. چی داری میگی… نگهبان بهش اشاره کرد و گفت دارو راست میگم امیر تا اونو دید نفس رو داد و بدون بدو رفت بالا و منم همون جور با نفس تو بغلم گریه میکردم

🌸 به نگهبان نگاه کردم و با التماس گفتم
گلناز: تو رو خدا… به اردلان خبر بدین به شوهرش بگیم… بهش خبر بده برو بگو… برو پیداش کن… تمنا..‌ تمنا کجاست
نگهبان: خانوم تو رو خدا آروم باش … من خبر میدم اما الان نمیتونم از خونه برم بیرون خیلی خطرناکه باید بفهمیم چه بلایی سر کتی خانوم اومده باید بفهمیم کی اینکارو کرده…

حرفش مثل تیر خورد تو قلبم..‌ باورم نمیشد… وقتی می‌گفت بلایی که سر کتی خانوم اومده من باورم نمیشد که کتی مرده میخواستم برم بالا اما نفس بغلم بود تمنا هم ته حیاط پیش یکی از نگهبانان گریه میکرد با دیدنش دلم آتیش گرفت به این نگهبانی که از همه بیشتر میشناختم گفتم
گلناز: تو رو خدا مراقب نفس و تمنا باش… بچه هامون نگه دار من باید برم بالا… باید برم پیش امیر… شاید…شاید کتی نمرده…
با ترحم به من نگاه کرد و چشمی گفت و بچه رو بغل کرد منم بلند شدم تمام وزن دنیا رو شونه هام بود

🌸 کشون کشون تا بالا رفتم و امیر و یه نگهبان دیگه تو اتاق بودن و پارچه سفید رو کتی کشیده بودن اونو که دیدم رو پله ها افتادم و امیر دوید سمتم و درو بست و محکم بغلم کرد و گفت
امیر: هیس عزیزم..‌ هیچی نیست تموم شد… بیا… بیا از اینجا بریم باید بریم پایین… نه گلناز بیا..‌ نباید بری اون تو بیا بریم…

امیر و میزدم و با ناراحتی فقط میخواستم برم تو اتاق کتی … کتی برام بهترین دوست بود.. عین خواهر..‌ مثل فائزه… حتی بیشتر از خواهر واقعیم کنار من بود..‌ همیشه حمایتم کرده بود حالا با بچه ی تو شکمش… نه‌… نه باورم نمیشد…
امیر: عشقم‌.. نکن.. این کارو نکن… ببین نمیتونی بری..‌بیا..‌ گلم بیا بریم پایین تموم شد..اون از بینمون رفته…

🌸 میتونم به جرات بگم امیر منو رو زمین میکشید و کیبرد پایین اما آنقدر تقلا کردم که دیگه جواب تو دست و پام نمونده بود روی مبل پایین بی جون افتادم و با صدایی که از ته گلوم در نیومد به سختی فقط پرسیدم
گلناز: بهم بگو چیشد‌‌‌…بگو… بگو چیشد‌‌‌…

امیر: من.. من نمیدونم گلم.. منم مثل تو همین الان متوجه شدم.. صبح زود بهش سر زدم تبش رو چک کردم حالش خوب بود..‌ تو خسته بودی صدات نکردم… الان که برگشتم… الان این و دیدم.. من… من نمیدونم چیشده اما.. اما تماس میگیرم تو بیمارستان مشخص میشه که چرا فوت کرده‌..‌ نمیدونم کسی اینکارو کرده یا ..‌ نمیدونم… فقط میدونم هیچ اثری از ضرب و شتم یا جراحت نیست… انگار تو خواب این اتفاق افتاده اصلا چیزی متوجه نشده..‌ گلم تو رو خدا گریه نکن… من.. منم به خدا جیگرم آتیش گرفته اما تو داری از بین میری… بزار یه آب قند برات بیارم… بعد باید به اردلان خبر بدم

🌸 من با عصبانیت گفتم
گلناز: تو .. تو کجا بودی اصلا بچه رو سر صبح کجا بردی هان؟ بدون هماهنگی من کجا رفتی چرا بیدارم نکردی..‌ چرا..‌ امیر چرااا
امیر: گلم‌‌ .. گلم آروم باش.‌. من همون روز قبل اینکه کتی اینا بیان بهت گفتم نوبت واکسن گندمه… من دیدم خوابی… صدات کردم بیدار نشدی و منم گفتم گندم رو ببرم تو این گیر و دار میدونستم تو نمیتونی ببریمش… منم گفتم تا خوابیدین ..‌ برم‌و زود برگردم..‌برم‌و واکسن رو بزنه..‌ اما چی بگم.. چمیدونستم… فوری رفتم واکسن رو گرفتیم و خودم زدم…

گلناز: آخ… اخ امیر تو‌چی داری میگی آخه چی میگی الان مگه واکسن واجب بود..‌ اون… اون حامله بود باید صدام میکردی… دنبال اردلان نرو… نگهبان گفت یکی رو می‌فرسته برو بچه هارو بگیر… برو…
امیر: گلم‌ واکسن واجب بود… خطرناک بود اگه نمیزدیم خطرناک بود… ببین گلم من از کجا میدونستم

🌸 گلناز: برو امیر برو تنهام بزار… تو رو خدا برو بچه هارو بگیر اگه کسی اومده و این کارو کرده… اگه خفه کردنش ما هم تو خطریم برو بچه هارو ببر خونه ی مادرم..‌ به فائزه و مامانم بگو برن اونجا مامانم خونه‌ی نازگل… برو
امیر: گلم‌من چجوری تو رو بزارم و برم… بزار میگم یه نگهبان …
حرفشو قطع کردم و داد زدم

گلناز: حق نداری..‌ خودت ببرشون چون نمیخوام بلایی سرشون بیاد خودت ببرشون.. ازشون چشم بر ندار و اینم بدون که نمیخوام الان ببینمت… نمیخوام هیچ کس و ببینم…

 

امیر به حرفم گوش داد و رفت بچه هارو گرفت ببره یه خونه ی امن… میخواست من یه کم تو خال خودم باشم… اما تا رفت تو حیاط دیدم صدای داد و شیون میاد… من پریدم تو حیاط و دیدم ای وای اردلان رسیده
اردلان تا منو دید افتاد رو زمین و بعد گفت
اردلان: دروغه… دروغه… گلناز مگه مراقبش نبودی… گلناز اینا چی میگن

🌸من عین بید میلرزیدم امیر مونده بود چیکار کنه بچه هارو ببره یا اردلان و آروم کنه من بهش اشاره کردم که بره حالا تو اون گیر و دار که اردلان داد و بیداد میکرد و منم لال شده بودم در زدن و آمبولانس هم رسیده بود که کتی رو ببرن… همه‌چیز عین یه خواب بد..‌ مثل یه کابوس..‌ مثل یه فیلم ترسناک بود…

اومدن و نگهبانان راهنماییشون کردن اردلان بلند شده بود بره دنبال اونا دو نفر از نگهبانا نگهش داشته بودن داد میزد و چشماش خون گرفته بود من فقط افتاده بودم رو زمین و با ناراحتی هق هق میکردم که کتی رو از بالا آوردن… اردلان فقط یه لحظه خودشو آزاد کرد و ملحفه رو زد کنار کتی عین فرشته ها خوابیده بود..‌ آنقدر صورتش قشنگ بود که انگار نه انگار که مرده ..‌ چی بگم… چجوری بگم..‌ مگه این چیزیه که بشه تعریفش کرد… مرگ… عین یه کابوسه فقط فرقش اینه که وقتی بیدار میشی یه نفر کمه… و همه جا تو نبود اون عزیز خاکستری میشه…

🌸 بعد از اون همه چیز خاکستری شد… اردلان که با آمبولانس رفت اما قبل اینکه سوار بشه حرفی زد که دلم آتیش گرفت منو نگاه کرد و گفت
اردلان: گلناز… من سپرده بودنش به تو… من زنمو… زن باردار مو سپرده بودم به تو…گفتم چشم ازش برندارین… گفتم اینکارو نکن… گفتم مراقبش باش تو چیکارش کردی… تو چیکار کردی … چرا مراقبش نبودی ولش کردی که بمیره… که بکشنش….من… من پیدا میکنم کار کی بوده…

این و گفت و رفت من منتظر بودم… اما نمی‌دونستم منتظر چی نگهبان ها بودن..‌ من همونجور تو حال نشسته بودم..‌ افتاده بودم.. غش کرده بودم اما باز بیدار شدم… نمردم… دق نکردم از عذاب وجدان از گریه دیوونه نشدم.. خصلت آدم همینه… همین که هر مشکلی داشته باشه صبرش هم میاد‌‌‌..‌ امیر برگشت و اومد منو دید و گفت

🌸امیر : گلم آخه تو داری چیکار می‌کنی… بیا.‌‌ بیا یه کم به خودت بیا…
گلناز: امیر برو بیمارستان اردلان رفته ببینه چه بلایی سرش اومده… تو هم برو..‌ تنهاش نزار حالش خیلی بد بود… گفت میخواد بره ببینه چه بلایی سرش اومده… باید بریم..‌ ما هم باید بریم اون و تنهاست نزار… برو بهش کمک کن..‌ امیر تنهاست نزار…

امیر: آخه گلم من چجوری تو تو بزارم و برم..‌ چجوری تنهات بزارم خطرناکه ما هنوز نمی‌دونیم چیشده اما نمی‌تونیم هم با خودمون ببریمت..‌ نمی‌تونیم چون که اونجا حتی تو نیست امروز به اندازه کافی غصه خوردی..‌
گلناز: پس تو برو… تو برو من میرم خونه مادرم.. میرم اونجا.‌ میرم پیش بچه ها..‌ برو بهم بگو چه بلایی سرش اومده چون دارم دیوونه میشم…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
.
.
3 سال قبل

سلام میشه پارت بعدی رو یکم زودتر بزارید

نیوشا
3 سال قبل

ممنون اما چرا یدفعه جنایی شد🤔😕😯🤐

محمد طاها
محمد طاها
2 سال قبل

سلام چند وقت یکبار پارت بعدیرو میزارید اگه میشه ساعتشو هم بهم بگید…ممنون

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x