رمان خان پارت 104

3.5
(6)

 

🌸گلناز

امیر رفته بود و منم دیگه طاقت توی اون خونه موندن رو نداشتم تنها کسی که یه درد بزرگ مثل اینکه چشیده باشه کسی که مرگ عزیزانش رو دیده باشه حال من رو میفهمه امیدوارم که برای هیچ کس پیش نیاد اما حالی داشتم که انگار یه وزنه روی قلبم بود

🌸 مخصوصاً اینکه خودم را مقصر می دونستم که چرا بالای سرش نموندم و خوابیدم اما از همه بیشتر این سوال اذیتم می‌کرد که چه بلایی سر کتی اومده آخه چرا یه آدم باید یه دفعه بمیره در حالی که هیچ آسیبی بهش نرسیده نه جای خفگی نه خونی مونده بود… فقط امیدوار بودم هر چه زودتر امیر متوجه بشه و به منم خبر بدهد

رفتم سمت خونه مادرم فائزه هم اونجا بود مامانم هم برگشته بود انگار امیر به همشون خبر داده بود فائزه که حال و روزمو دید بچه ها رو برداشت و برد اتاق اونطرفی تا بخوابونه هر دوشون آنقدر ترسیده بودند که نگو البته گندم که کوچک بود زیاد چیزی حالیش نبود و بیشتر تمنا و خواهش کردم فائزه پیشش بمونه بعد برای مادرم هر چیزی که شده بود و تعریف کردم

🌸 مادرم هاج و واج نگاهم میکرد که اصلا باورش نمی شد البته نگفتم که کتی یه نفر رو کشته بود فقط گفتم خونشون دزد اومده بود ترسیدن نفهمیدن برای دزدی اومدن یا برای آزار و اذیت برای همین اردلان هم گذاشته بودم پیش ما که جاش امن باشه تا خودش بره و ببینه جریان از چه قرار بوده دفعه قبل که من رفتم یکی می خواسته کتی را مسموم کنه اما اونا جلوشو گرفتن و نتونست به کتی آسیبی برسونه اما این بار قبل از اینکه اردلان متوجه بشه جریان از چه قراره کتی مرد… به همین سادگی خوابید و دیگه بلند نشد… نمی دونم چرا من نتونستم مراقبش باشم مامان به من سپرده بود

شروع کردم به گریه کردن گفتم
گلناز: لابد ما که خواب بودیم یه نفر اومده و بلایی سرش آورده نمی دونم شاید خفش کرده شاید داروی چیزی به خوردش داده اصلا نمیدونم اما هیچی متوجه نشدم همین که سرمو گذاشتم و بیدار شدم کتی مرده بود اما اگه کسی نیومد تو خونه من متوجه نشدم به خاطر این که من خیلی هوشیار میخوابم نمیدونم چی شده امیر الان رفته بیمارستان که به اردلان کمک کنه تا با هم متوجه بشن جریان از چه قرار بوده

🌸فائزه هم اومد انگار جسته و گریخته شنیده بود که جریان از چه قراره چیزی نپرسید گفت بچه ها خوابیدن هر دو خیلی خسته بودن بعد اومد بغلم کرد و خودش هم شروع کرد به گریه کردن و ناباور گفت
فائزه: من باورم نمیشه آخه چطور… چطور… بچه هم از بین رفت اره؟ آخ زنه تازه ذوق مادر شدن داشت…

یه خورده که گذشت فائزه اصرار کرد برم بخوابم می‌گفت رنگ به رو ندارم اما من اصلا خوابم نمی‌برد چشمم همون‌جوری می‌رفت اما یه دفعه انگار از سه پرتگاه افتاده باشم حس سقوط میکردم و چشمامو باز میکردم از امیر هیچ خبری نبود نصفه شب شده بود فائزه و مادرم دیگه خوابشون برده بود.. احساس کردم تک تک آرومی به در میخوره رفتم پشت در واقعا یه نفر خیلی آروم داشت در میزد میترسیدم درو باز کنم.. با صدای لرزون گفتم کیه؟

🌸امیر به آرومی گفت
امیر: منم گلم… مونده بودم در بزنم یا نه گفتم حتما خوابیدن… من تنهام درو باز کن..
درو باز کردم اومد تو از چهرش معلوم بود چه قدر خسته… تا دیدمش بغضم گرفت
گلناز: اردلان کجاست؟
امیر: رفت دنبال کارای مراسم… قراره فردا دفنش کنن باید از صبح زود به کارا می‌رسید….. اون… خیلی داغون شده… تو بیمارستان هم با همه دعوا کرد اما خب نتیجه.. نتیجه این بود که چند تا دکتر تایید کردن که…

 

با چشمای نگران نگاهش میکردم و منتظر بودم یه چیزی بگه اما اون انگار به زبونش سنگ بسته بودن من کلافه پرسیدم
گلناز: خب بگو.. بگو دیگه چیشده… چه بلایی سرش اومده آخه چرا ساکت شدی کسی خفه کرده؟ مسموم شده؟

🌸 امیر با ناراحتی گفت
امیر: نه عزیزم همچین چیزی نیست… متاسفانه به خاطر فشار عصبی که بهش اومده و استرس و نگرانی که داشته تو خواب سکته کرده و فوت کرده… قلبش ایستاده یه همین سادگی… برای همین نمیگفتم چون… چون اینجوری ناراحت کننده تره… به خاطر عذاب وجدان و ترسی که تجربه کرده بود قلبش طاقت نیاورده…

من همونجا نشستم رو زمین… سکته کرده… به همین سادگی؟ آخه اون به این جوونی… اما… اما خیلی بعید بود آخه چرا چرااا مراقبش نبودم هرچند از کجا باید میدونستم اما شاید اگه کنارش می‌نشینم نمیترسید… شاید نمیترسید و آروم میشد… شاید سکته نمی‌کرد شاید اون قلب کوچیکش طاقت میاورد

🌸 امیر انگار ذهنم رو خوانده بود… متوجه شده بودم فقط و فقط خودم و مقصر میدونم
امیر: گام این تقصیر تو نیست به هیچ وجه… تقصیر تو نبود حتی اردلان هم وقتی فهمید اولین چیزی که گفت این بود که بیخودی سر گلناز داد زدم حتی اونم فکر میکرد کسی اومده سراغش یا چیزی شده اما این نبوده… تقصیر هیچ کس نبوده… اون خودش طاقت نداشته… اون… اون راحت رفته تو خواب… درد نکشیده… میدونم گلم‌ که خیلی ناراحتی منم به خدا دلم خونه اما آروم باش…

از اونجا به بعد همه چی عین یه فیلم از جلوی صورتم رد شد… عین اون حسی که بعد از سال ها سر قبر پدرم داشتم… مثل روزی که مادر امیر رو دفن کردیم… مثل روزی که دیدم بچم تو اون ماشین رفت ته دره… اما تمنای من زنده بود کاش میشد کتی هم زنده باشه.. کاش میشد چیزی نشه… کاش میشد خواب بدی باشه..‌ اما همش واقعی بود

🌸 سر تشییع جنازه اردلان اومد بغلم کرد عین بچه ها گریه میکرد بهم گفت
اردلان: متاسفم گلناز من … من باهات بد حرف زدم… تقصیر کنه که مراقبش نبودم… اونقدر اذیت شد و ترسید که طاقت نیاورد اما من.. من اون عوضی رو پیداش میکنم… من اون و میکشم…
جلوی چشمام بهترین منو دفن کردن… گذاشتنش زیر یه مشت خاک…

اونقدر گریه کردم که دیگه نمیتونستم درست ببینم سر مزار خیلی شلوغ بود… همه اومده بودن اما من فقط چشمم فائزه رو‌میدید مادرم نیومده بود مراقب بچه ها بود و من به این فکر میکردم اگه زمان برگرده به عقب میشن درستش کرد؟ مثلا اگه من اصرار نمی‌کردم با اردلان ازدواج کنه… اگه نمیذاشتن بعد از اون ماجرا تنها بمونه… اگه اون شب بالای سرش مونده بودم

🌸اما دیگه این اگه گفتن ها چه فایده ای داشت همه ی چیزی که خوشی زندگی اردلان بود خاک شد و بعد با هم رفتیم خونش… خونه ی خالی… همه جا سیاه… مردم میومدن که تسلیت بگن اما انگار اون خونه ای که سر تا سر عشق بود و منتظر اومدن یه بچه بود شده بود ماتمکده من که طاقت نداشتم فقط چون هیچ کسی نبود که به کارت برسه ما مونده بودیم… صدای خنده ها کتی تو گوشم میپیحید که می‌گفت گلم نگران نباش… ما با هم حلش میکنیم… حالا من این غم و با کی حلش میکردم…

 

آخه مگه همچین غمی حل میشد… اردلان داغون شده بود و زمین و زمان و به هم دوخته بود اما اون یارو آب شده بود و رفته بود زیر زمین میخواست ببینه اونا از طرف کی و واسه ی چی اومده بودن تو خونه ی اونا آخه دزد معمولی که خونه ی همچین آدم شناخته شده‌ای نمیره… لابد اونارو واسه چیزی فرستاده بودن… اما خب هیچ ردی نبود

🌸مراسم های سوم و هفتم و چی و چی عین برق و باد گذشت… همیشه همینجوری وقتی یه نفرو از دست میدی بعد از انگار همه چی به سرعت پیش می‌ره تو بهت زده ای و دنبالش میگردیم اما مراسما آدما…همه و همه پیش میرن و میگذرن و تو اصلا متوجه نمیشی که کی این همه ماجرا گذشت و رفت پی کارش…

امیر: گلم… بازم که رفتی تو فکر… بیا بریم شام حاضره…
گلناز: چیکار کنم امیر… باورم نمیشه حالا چشم به هم بزنیم چهلم هم میاد و انگار نه انگار که کتی مرد و رفت… اصلا نه انگار که کتی بود… آدما زود از یاد میرن نه؟ اما من اگه چیزیم شد تو منو فراموش نکن… من از اینکه فراموش بشم میترسم…

🌸 امیر ناراحت گفت
امیر: اولا که این حرفا کدومه آخه چرا باید از این حرفا بزنی گلناز تو خیال می‌کنی من طاقت میارم… بعدم خدا اون روز و نیاره و در ضمن اینو بدون آدما هرگز از قلب کسی که دوستشون داشته باشه پاک نمیشن… شاید کتی کمرنگ بشه اما هیچ وقت از ذهن ما پاک نمیشه تازه من میدونم که تو قلب تو حتی کمرنگ هم نمیشه پس نگران چیزی نباش… نگران نباش… اون داره نگاهت می‌کنه و احتمالا از اونجا بهت میگه گلم نگران نباش…

لبخند کمرنگی زدم چون میدونستم واقعا هم کنی از اونجا داره همینو میگه و یه کم آروم شدم… اما زندگیم به خال قبل برنمیگشت… انگار یه تیکه از قلب من از دست رفته باشه… بگذریم وقتی گذشت و گذشت و به خودم اومدم دیدم صبح شده و من نخوابیدم همون‌جوری تو تخت فکر و خیال میکردم

🌸امیر که رفت سر کار تازه خوابم برده بود که فائزه اومد بالای سرم
فائزه: ببیخشید گلناز خانوم میدونم حال و حوصله نداری اما من اومدم بگم اگه اجازه بدید چند وقت برم و نباشم… یعنی اومدم خداحافظی کنم

من با چشمای گرد شده نگاهش کردم صورتمو مالیدن که خواب از سرم بپره و با صدای گرفته گفتم
گلناز: تو چی داری میگی کجا میخوای بری فائزه آخه مگه دیوونه شدی.. چی میگی

فائزه: خانوم من حالم خوب نیست یعنی بدترم میشه من باردارم… چند وقت دیگه همه چی معلوم میشه من نمیتونم اینجا بمونم… میدونم شرایط خیلی به هم ریخته برای همین خیلی فکر کردم دیدم چاره ای جز رفتن نیست اینجا همه منو میشناسم حتی اگه خونه خودم بمونم در و همسایه هستن نمیشه. ..‌ باید از اینجا برم و با بچه یه گوشه ای یه زندگی جدید شروع کنم…

🌸تازه به خودم اومدم و متوجه شدم چی داره میگه من این ماجرا رو به کل یادم رفته بودم سرم و گرفتم تو دستم و تو دلم داشتم میگفتم خدایا صبر بده آخه با این بچه و این زن تنها چیکار کنم
گلناز: تو بشین اینجا… من برم یه آب به دست و روم بزنم بیام با هم حرف بزنیم…
با بغض ادامه دادم
گلناز: حالا اگه کتی زنده بود مگه میذاشت ساده از این بگذریم می‌گفت بزار یه نقشه قشنگ بکشم و همه چیو برات حل کنم…

دست رو که میشستم فقط به کتی فکر می کردم میدونستم اگه اون بود الان شرایط فرق داشت مگه میذاشت فائزه سختی بکشه تازه‌ می‌گشت اون یارو رو هم پیدا می‌کرد شاید اصلاً حرف میزد و با فائزه جور می شد نمیدونم دلم تنگ شده بود برای اینکه کسی باشه که تو مشکلات باهاش همراه بشم و ازش کمک بخوام

🌸 احساس می‌کردم خیلی تنها شدم کتی تنها دوستی بود که من داشتم البته فائزه هم بود و اما کتی جور دیگه بود بگذریم حالا همه اینها گردن من بود من باید مشکل این دختر رو حل می کردم فائزه خیلی به گردنم حق داشت نمی خواستم مثل کتی از دستش بدم نمی خواستم اجازه بدم از اینجا بره پس باید حلش می کردم ولی یه جوری کمکش می کردم که آبروش حفظ بشه… نمی‌خواستم کسی با خبر بشه اما مگه میشد همچین چیزی رو قایم کرد تازه میخواستم از پیش من نره اما این دیگه اصلا غیر ممکن بود

گلناز: فائزه من خیلی فکر کردم… میگم به امیر بگیم… تو هم اینجا بمون اصلا بیرون نمیری کسی اگه بپرسه میگیم رفتی شهرستان تازه اصلا کسی نمیپرسه خداروشکر همسایه ها فضول نیستن تازه اصلا به کسی چه ربطی داره… میگم اینکارو کنیم

🌸 فائزه: خانوم همچین چیزی شدنی نیست بلاخره که چی گیریم این همه مدت پنهون شدم و بچه هم به دنیا اومد بلاخره که مردم میبینن تازه به خاطر اون عروسی همسایه ها یه جوری نگاهم میکنن هزار تا دروغ بافتم..‌ درسته شر فامیل از سرم کم شد اما عوضش در و همسایه چپ چپ نگاهم میکنن که لابد شوهرش در رفته حالا اگه با بچه دیده بشم چی… آخه مگه همچین چیزی میشه خانوم

گلناز: خب پس چیکار کنیم..‌ ببین من نمیزارم از پیش من بری بعدم آخه تو هنوز جوونی… قشنگی..‌ میخوای با یه بچه بری کجا آواره بشی تو این شهر اون شهر؟ اینجا من هواتو دارم اما آخه یه زن حامله تو یه شهر غریب چی از دستش بر میاد… ببین..‌ کتی جلوی چشمم بود نتونستم ازش مراقبت کنم… تو رو نمیفرستم ناکجا آباد… نمیزارم بری… پس بزار اون یارو رو پیداش کنم..‌

🌸فائزه: نه خانوم به هیییچ وجه به خدا راضی نیستم اگه این کارو کنین… اون که منو نمیخواد حالا دیوونه از اب در میاد و سر و کلش پیدا میشه که این بچه رو ازم بگیره… من هیچ کس و کاری ندارم همیشه خودم بودم و خودم از فامیل و آشنا خیری ندیدم این بچه میشه همه کس من بعدم تا حالا که خدا رسوندن تو شهر غریبم بلاخره آدم خوب پیدا میشه کمک کنه… منم کار میکنم و خرج خودمو در میارم…

گلناز: به هیچ وجه… پس … پس برو پیش نازگل … یه مدتی خونه ی اونا بمون تو اون محله هیچ کس تو رو نمی‌شناسه.‌‌.. ما کمکش کردیم… اون تو رو دوست داره کمکت می‌کنه..‌ تازه تو از دستت بر بیاد به کاراش می‌رسی تک و توک کمکش می‌کنی…
خواست چیزی بگه که در زدن‌‌‌ ‌… منتظر کسی نبودم خیلی جا خوردم… گفتم نکنه امیره اما مادرم بود… ناراحت و به هم ریخته جا خوردم گفتم

🌸گلناز: چیشده مامان تو خوبی! آخه چی شده چرا رنگت پریده… بیا تو… بیا بزار نفست جا بیاد ببینم… من برات آب میارم… دستمو کشید و گفت بشین… بشین هیچی نمیخواد من بند دلم پاره شده بود که زد زیر گریه و بیشتر و بیشتر دلم و ریش کرد قلبم داشت میومد تو دهنم هزار تا فکر تو یه لحظه از ذهنم رد شد

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sani
3 سال قبل

چرا این رمانه همش بدبختیه و اشک و آه و گریه و غمه؟😑عح

Arman
Arman
3 سال قبل

واقعا نمیدونم چرا داستان از گلناز ، افرا ، امیر ، گلاب ، وارش کشیده شد به مامان گلناز کشیده شد به نازگل اردلان فاعزه میخوای بازم اضاف کن خیلی کمن
بعد یهو سر یه مسعله کوچیک گلاب و وارش مردن
افرا حافظشو از دس داد فردا پس فردا بیا بگو افرا به دس نازگل نمیدونم امیر کشته شد خیالت راحت شه
تو ک میخوای کل داستان از زبون گلناز و امیر باشه چرا اسم رمان گذاشتین خان ؟
بعد افرا اگه بمیره داستان عن میشه گفته باشم

Arman
Arman
3 سال قبل

واقعا نمیدونم چرا داستان از گلناز ، افرا ، امیر ، گلاب ، وارش کشیده شد به مامان گلناز کشیده شد به نازگل اردلان فاعزه میخوای بازم اضاف کن خیلی کمن
بعد یهو سر یه مسعله کوچیک گلاب و وارش مردن
افرا حافظشو از دس داد فردا پس فردا بیا بگو افرا به دس نازگل نمیدونم امیر کشته شد خیالت راحت شه
تو ک میخوای کل داستان از زبون گلناز و امیر باشه چرا اسم رمان گذاشتین خان ؟
بعد افرا اگه بمیره داستان عن میشه گفته باشم
بعد افرا یه پسر از گلاب داش اون چی شد ؟

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x