رمان خان پارت 105

3.8
(6)

 

🌸گلناز

مامان گریه رو قطع کرد و با دلخوری گفت
مامان: دخترم تو اونقدری که برای همه وقت میزارین برای دل خواهر خودت وقت نمیزاری میدونم داغداری دلت سوخته اما چرا یه حالی از این دختر نمیپرسی من آخه بهت چی بگم گلناز…
من بند دلم پاره شد که نکنه بلایی سر نازگل اومده فوری گفتم

🌸وای مامان تو رو خدا… تو رو خدا این و نگو آخه ازت پرسیدم نازگل چش شده تو هم گفتی چیزی نیست خوبه آخه تو که حالمو دیدی… زن بیچاره تو خونه ی من مرد..‌ حامله بود..‌ آخه اگه نازگل چیزیش شده چرا بهم نمیگی… آخه مامان از دست تو… بگو‌چیشده نصف عمرم کردی…

مامان: دخترم آخه خودش بهم گفت به تو نگم والا من از کار شما که سر در نمیارم..‌ گفت اگه به خواهرم بگی اون خودش و اذیت می‌کنه و عذاب وجدان میگیره و چی و چی اما منم نمیتونم بشینم وببینم اینجوری داره از درون آب میشه.. هی من و هی این شوهرش که ماشالا عین فرشته مهربونه میگیم بابا بگذر… ول کن… همه که نباید بچه داشته باشند اما خودش دلش شکسته سعی می‌کنه خوب باشه ها اما نمیتونه آنقدر به خودش فشار آورد که حالش بد شد…

🌸من گیج و گمراه نگاهش میکردم و اونم ادامه داد
مامان: من چند روزی مراقبش بودم یه کم بهتر شد اما باز که این ماجرای کتی خدابیامرز پیش اومد و ازش دور افتادم خودش و ناراحت کرده حالا هم که به شوهرش اصرار اصرار که باید بری زن بگیری گلناز این دختره دیوونه شده داره دستی دستی زندگی خودش و از هم می‌پاشه حالا خوبه شوهرش عاقله… اما چی بگم که این دختره ول کن نیست…

حالا فائزه هم با ما ماجرا رو میشنید و من یهو گفتم
گلناز: صبر کن مامان همینجوری واسه خودت میگی و میری تو چی داری میگی واسه چی شوهرش بره زن بگیره آخه چرا همه بچه نخوان یعنی چی… میگی بچه دار نمیشه؟ آخه مگه به این سادگین من میبرمش بهترین دکترا بعدم جوونه مگه به این حرفاش منم بچه انداختم اما خداروشکر بعدش دو تا آوردم حالا چی شده که آنقدر عجله داره..‌ خدا باش بچه میده بزار من باهاش حرف میزنم و آرومش میکنم تو چرا آرومش نکردی آخه مامان

🌸 مامان: دخترم چی داری میگی عزااار و یک دکتر بردمش همین چند وقت پیش ازت پول گرفتم و گفتم کار دارم واسه نازگل میخواستم… آنقدر دکتر گرون گرون بردمش حتی چندتاییشو یواشکی از شوهرش رفتیم آخه اون بنده خدا خودش کلی هرج کرده بود اما انگار اون موقعا اون بیشرفا اذیتش کردن یا نمیدونم چیشده که دیگه بچه دار نمیشه… همه دکترا همینو گفتن…

من نگاه معنا داری به فائزه کردم و هردومون حدس زدیم وقتی تو اون خراب شده بوده اونقدر اذیت شده که همچین بلایی سرش اومده من سرمو گرفتم تو دستم باورم نمیشد خیال میکردم این کابوس تموم شده اما انگار کارایی که تو گذشته می‌کنیم قرار نیست دست از سرمون بردارم و راحتمون بزارن

🌸ناباور به مامان گفتم
گلناز: یعنی تو هر جا بگی رفتی؟ همه دکتری بردی؟ آخه مامان چرا زودتر بهم نگفتی… آره خداروشکر شوهرش مرد خوبیه اما هر کسی آرزو داره برای خودش یه بچه داشته باشه… دلش میخواد صاحب اولاد بشه اما… اما زن گرفتن از کجا در اومد اخ خواهر دیوونه ی من… آخ نازگل… من الان میرم پیشش…

مامان سریع از جا پرید کن جلومو بگیرن و با هول گفت
مامان: نه… نه گلناز دیوونه نشی… اون گفته اصلا بهت نگم منم چون درمونده شدم اومدم حالا بزار عقلامونو بزاریم روی هم اگه راه چاره پیدا کردیم بعد بریم پیشش… اگه الان بفهمه بهت گفتم دیگه منو نمیبخشه ها… عصبانی میشه…

🌸گلناز: خب مامان باید باهاش حرف بزنم که راه چاره پیدا کنم دیگه بدون حرف زدن آخه چاره از کجا بیارم… دختره دیوونه شده میخواد برای شوهرش زن بگیره… آخه من چجوری دست رو دست بزارم… میگم خب.. خب برن از خیریه بچه بیارن…‌نمیشه؟

مامان: گفتم مادر هزار بار گفتم… گفتم از خیریه یه بچه کوچیک میگیرین… خودتون بزرگ میکنید اصلا میتونین بهش چیزی هم نگین ما هم لال میشیم فک و فامیلی هم کت نداریم بخوان سرک بکشن… اما گوشش بدهکار نیست میگن نه… حتی شوهر بنده خدا هم گفت باشه خیلی استقبال کرد اما میگه ما نمی‌دونیم بچه ی کیه و چیه پس فردا مادر پدرش پیدا میشن و روزگارمون سیاه میشه چی بگم والا مادر… مرغش یه پا داره

🌸هرچی من گفتم مامان هزار برابرشو به نازگل گفته بود حرفای من کاملا بی فایده بود و منم چاره ای نداشتم جز این که بشینم فکر کنم… تی فکرو فکر و فکر…. خلاصه اونقدر با خودم کلنجار رفتم که یه دفعه به خودم اومدم دیدم به ما یادم رفته با فائزه حرف بزنم

گلناز: فائزه گلم… بیا… بیا مامانم اومد و رفت به کل حواسمون پرت شد… ول کن اون بشور بساب و آشپز هست انجام میده… بیا بشین اینجا حرف بزنیم…
همین که نشست فکری از ذهنم رد شد میخواستم بگم تو اگه بچه رو بدی به نازگل همه ی این ماجراها حل میشه اما ممکن نبود… اون گفته بود بچه رو می‌خوام حالا عمرا راضی نمیشد که بچه رو بده به کسی…

🌸واقعا که وضعیت عجیبی بود از یه طرف باید نگران خواهرم میبودم‌‌‌ که بچه دار نمیشه و از طرف دیگه نگران دوستم که باردار بود و نمیدونست با یه بچه چیکار کنه… با اوضاع پیش اومده نمیتونستم فائزه رو بفرستم خونه ی نازگل… چون اگه میفهمید بارداری میشد اینه ی دقش… کاش کتی اینجا بود دلم میخواست با یکی همفکری کنم… حرف بزنم… همینجوری دوباره تو فکر فرو رفته بودم که فائزه گفت

فائزه: خانوم ببین شما چه چیزایی برات پیش میاد… آخه درد منو کجای دلت بزاری من که گفتم میرم تو رو خدا تو دیگه تو این شرایط به من فکر نکن الان نازگل خانوم واجبه به خدا این دختر به اندازه ی کافی سختی کشیده حقش نیست درگیر همچین ماجرایی بشه…

 

من تو فکر بودم اما نمی‌خواستم حس کنه که نمیتونم بهش کمک کنم برای همین با اعتماد به نفس گفتم
گلناز: ببین… تو یه مدت برو خونه ی مادرم… عین خیالت نباشه که مامانم بفهمه من خودم باهاش حرف میزنم… بعدم کلاه هارو الگوشو میدم… نمونه های رو تو بدور درسته من خیلی وقته کم کار شدم اما کار سختی نیست زود بعد میگیری در آمد داری سرت هم گرم میشه باشه؟

🌸 فائزه مردد بود و من با خیال راحت گفتم
گلناز: ببین نباید عجولانه تصمیم بگیریم… من میگم فعلا اینکارو کنیم تا من یه کم به نازگل برسم… بعدش فکر اساسی میکنیم… ببین گلم نباید سخت بگیریم…. خدا بزرگه… کمک می‌کنه پیش می‌بریم… تو انتخاب کردی نگهش داری پس بد به دلت راه نده باشه؟

خلاصه راضیش کردم و اونم وسیله هاشو گرفت و رفت خونه ی مادرم..باید سر فرصت با مادرم حرف میزدم و یه جوری این ماجرا رو بهش میگفتم اما فعلا هر دوشون باید میرفتن تا من فکر کنم..‌ حق با مامان بود اگه به روی نازگل می آوردم اون پریشون تر میشد تازه هیچ وقت هم که به حرف من گوش نمی‌داد

🌸 امیر: گلم تو خوبی؟ از وقتی اومدم خونه یک کلمه هم حرف نزدی… بگو ببینم چی شده بچه ها خوبن؟
گلناز: تمنا امروز یه کم لج کرد دوباره یاد خواهر کوچولوش افتاده بود می‌گفت من این گندم و نمیخوام… نی نی خودمونو می‌خوام… به خدا نمیدونم چجوری باهاش کنار بیام… اما الان آرومه… خوابیده…

امیر: اما گلم کلافه بودنت از این اخباری های تمنا نیست من میدونم از چی ناراحتی… اما باور کن کتی هم راضی نیست به خاطرش این همه غصه بخوری
لبخند کمرنگی زدم و گفتم
گلناز: به خاطر کتی هم هست اما دلم از جای دیگه گرفته… مامانم امروز اومده بود … اون… اون گفت نازگل بچه دار نمیشه… منم برای اون ناراحتم… خب… خب باورم نمیشه

🌸امیر با تعجب منو نگاه کرد و در حالی که ظرف های شام و جمع میکرد گفت
امیر: آخه برای چی؟ میخوای اسم چند تا دوستای متخصص رو بدم..‌ یا همون خانومه که اون روز اومد برای معاینه ی کتی… به این راحتی نیست بگی یه نفر اصلا بچه دار نمیشه شاید پیش دکتر خوبی نرفتن

با تأسف سرم و تکون دادم از یاد آوری اون خانوم دکتر هم یه جوری شده بودم و با دلخوری گفتم
گلناز: نه بابا چه دکتری؟ اصلا لازم نیست… هر دکتری که تو شهر بوده رفتن و حرف همشون هم یکی بود… هیچ کدوم امید ندادن همه گفتن نازگل مشکل داره..‌
امیر: آخه چه مشکلی!
یه لحظه مکث کردم و بعد گفتم
گلناز: مشکل مادر زاد… گفتن مشکل مادرزادی داره…

🌸امیر : ای بابا پس چرا زودتر تبر ندادن… به هر حال این کم مشکلی نیست میخوای برو بهش سر بزن… من میگم با همه ی اینا دکتری که…
نذاشتم‌حرفشو کامل کنه و گفتم
گلناز: امیر جون اون دکتروف ول می‌کنی تو رو خدا؟ دارم میگم پیش همه رفتن… بعدم بهم نگفته که ناراحت نشو الانم نمیدونه من خبر دارم.. تو رو خدا سوال پیچم نکن امشب خیلی به هم ریخته ام..‌ می‌خوام فکر کنم بلکه بتونم کاری براش بکنم…

امیر ناراحت شد اما به روم نیاورد منم ناراحت بودم و حوصله ی جواب پس دادن نداشتم اینکه فائزه فعلا پیش مادرم بمونه و در امدش هم از کلاه ها باشه یه ایده ی موقت بود اما تا یه مدت وقت داشتم یه فکری به حالش منم اما در مورد خواهرم چی… من اونو میشناختم.. گذشته شاید تو زندگی من بالا و پایین بیشتری داشته اما رو اون تاثیر خیلی شدیدی گذاشته

🌸نازگل به این راحتی کنار نمی اومد و خیلی حساس بود اعتماد به نفسش هم نیازی به خاطر اون خراب شده ای که توش بود از بین رفته بود برای همین من اگه چیزی بهش میگفتم بدتر میشد و الانم که شوهرش بهش گفته بود بچه نمیخواد خیال میکرد از روی ترحمه… من باید یه راه حل پیدا میکردم..‌ تا صبح فکر کردم ..‌

میتونستن بچه بگیرن اما زیر بار نمی‌رفت می‌گفت بچه ی شوهرم باشه من مشکل دارم اون چه گناهی کرده… صبح زود بچه هارو گرفتم و رفتم خونه ی مامانم فائزه هم اونجا بود
گلناز: مامان بچه هارو میزاریم پیش فائزه اگه تو ماری نداری بریم تا جایی..
مامان جا خورد و گفت
مامان: گلناز مادر الان چه وقت گشت و گزاره..
با چشم بهش اشاره ای کردم و فهمید که باید بیاد…

🌸رفتیم تو خیابون و گفتم
گلناز: مامان یه چیزی بهت میگم اما جون نفس و گندم نباید به هیچ‌کس چیزی بگی و نباید هم چیزی بپرسی
مامان با وحشت منو نگاه کرد و گفت
مامان: باشه مادر من تا تو نمی که حرف نمی‌زنم… این زبون من لال بشه اگه بگم… منو نترسون بگو چی شده..‌
گلناز: نگران نباش این در مورد ما نیست… فائزه پیش تو میمونه برای یه مدت… چون… چونکه حاملس…
با چشم گرد شده منو نگاه کرد و بعد خواست چیزی بپرسه که من نگاهش کردم

گلناز: مامان..‌ چیزی نپرس… بچه ی خودشه و میخواد نگهش داره..‌ به ما بقیش مربوط نیست..‌ ازت می‌خوام باهاش خوش اخلاق باشی تا بچه رو به دنیا بیاره باشه؟ مراقبش باش..‌ به من اعتماد کن… شوهرش هم نپرس و نگو کی بود و چیشد…

🌸مامان:خیل خب من چرا چیزی بپرسم… تو گفتی منم میگم باشه..‌ مهمون منه..
اما یه دفعه چشمش برقی زد و گفت
مامان: اما آخه زن جوون دست تنها بچه میخواد چیکار… من میگم اگه بچه رو نمیخواد… یعنی شاید اگه باهاش حرف بزنیم..‌

گلناز: نه مامان به هیچ‌وجه… اون بچه رو میخواد اصلا مبادا بهش چیزی بگی ها… اون بچه رو میخواد تازه نازگل بچه ی کس دیگه رو نمیخواد که… میگه شوهرم خودش بچه دار بشه..‌ تو فعلا مراقب فائزه باش..‌ هواشو داشته باش تا منم یه فکری به حال نازگل کنم…

مامان نگران بود و ته دلش انگار میخواست بگه بزار باهاش حرف بزنم و نصیحت کنم منم کاملا میشناختم و برای همین گفتم
گلناز: من حرف اول رو آخر زدم مامان به هیچ وجه سعی نکن در مورد شرایط باهاش حرف بزنی اون یه زن عاقل و سرد و گرم چشیده پس نصیحت نکن اون بهتر از ما می‌دونه که چی به چیه… انتخاب کرده که بچه رو نگه داره و منم میخوام فقط کمکش کنم…

🌸 مامان دیگه ادامه نداد و حرفی نزد منم رفتم خونه میخواستم به بچه هام برسم یه کم براشون وقت بزارم از وقتی متوجه شده بودم نازگل همچین مشکلی داره متوجه شده بودم چه نعمتی دارم…. همون لحظه بود یه فکری به ذهنم رسید راه نرفته رو برگشتم و در حالی که نفس میزدم گفتم…

🌸گلناز: مامان… مامان من فهمیدم چیکار کنیم… یعنی به نظرم بهترین راهه…
مامان دست و پاشو گم کرده بود و گفت
مامان: دخترم تو که منو نصف عمر کردی بگو ببینم چی شده… آخه تو که رفته بودی چیشده…

گلناز: تو راه فهمیدم… مگه نازگل گیر نداده که برای شوهرش یه زن دیگه بگیره… خب ما یه زنی دختری چیزی براش پیدا کنیم پول بدیم بهش… شما برین خواستگاری اونم سوری بشه زن دوم اما واقعا رابطه ای نداشته باشن… بعدم یه مدت میگذره نازگل میبینن زن حامله نشده خیال می‌کنه قسمت نیست و ول می‌کنه …

🌸مامان مردد بود منو نگاه کرد و گفت
مامان: مادر یه راهی پیدا کن که پای زن دیگه ای وسط نیاد به خدا ما شانس نداریم یکی رو پیدا میکنیم عاشق دامادم میشه و ول کن نیست… بدتر دردسر میشه تازه اگه نازگل بو ببره باز قهر می‌کنه حتی ممکنه بزاره بره تازه همه ی اینا به کنار دامادم زیر بار نمیره اون پسر خیلی رو راستیه تو که میشناسی مخالف دروغ و نقشه و این جور حرفاس.. تو بزار من فردا میرم سر میزنم ببینم اوضاع از چه قراره…

من منتظر یه خبر از مامان بودم طرفای ظهر اومد پیش من و گفت
مامان: بیچاره شدیم گلناز… بیچاره… دختره گشته یه نفرو پیدا کرده… دو در اون طرف تر از خونشون یه زنی هست که شوهرش مرده… نازگلم رفته با زنها حرف زده که ما بهت پول میدیم و تامین میکنیم… زنه هم بهش برخورده و گفته نه من آنقدر لنگ نیستم که بچه بفروشم….

🌸 زدم رو دستم و گفتم
گلناز: تو رو خدا ببین چه آبروریزی به پا می‌کنه… حالا بعدش چی شده؟ زنه بهش گفته نه اینم کوتاه اومده؟
مامان: چه کوتاه اومدنی دخترم… ساده ای یا خواهرتو نمیشناسی… برگشته گفته من باردار نمیشم زندگیمون داره از هم می‌پاشه..‌ گریه و زاری راه انداخته گفته می‌خوام بچه ی یه زن پاک رو می‌خوام که بچه ی خوب و صالح به ما بده و یه عمر دعات میکنیم و از این حرفا… چی بگم مادر..‌ حسابی زنه رو شست و شوی مغزی داده‌‌‌‌…

گلنار: وای یعنی زیر بار رفت و قبول کرد؟ تو رو خدا بگو که قبول نکرده… وای حالا چیکار کنیم… شوهرش چی؟
مامان: همین و می‌خوام بگم برو یه چیکه آب بیار نفسم بالا نمیاد… همینارو که برای من تعریف میکرد گفت شوهرش دیشب شر به پا کرده اون بنده خدا از سنگ صدا در میومده از این در نمیومده… اما دیشب داد زده که من بچه نمیخوام… اگه بخوای تحت فشارم بزاری من طلاق میدم… من بچه نمیخوام… حالا نازگلم ناراحت شده بود می‌گفت میخواد به این بهانه طلاقم بده… اما من که میگم اون بنده خدا خواسته اینجوری تهدیدش کنه کوتاه بیاد

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x