رمان خان پارت 106

4.4
(5)

 

🌸گلناز

گلناز: مامان… آخ مامان… آخه چرا… چرا این دختر عاقل نمیشه الکی الکی داره زندگیشو‌از هم می‌پاشه… خب ببین شوهرش آدم خوبی از آب در اومده اما اون این مرد رو ذله کرده… مرده هم عصبانی شده گفته طلاقت میدم بلکه این آروم بگیره…

🌸 مامان: دختر گلم.. آخه این و به من نگو به اون خواهرت بگو…چی بگم‌‌‌… من الان که باهاش حرف میزدم خیلی به هم ریخته بود… من میگم… تو برو باهاش حرف بزن چون دیگه از منم کاری ساخته نیست چون هرچی گفتم کوتاه نیومد…

گلناز: باشه..‌ من باهاش حرف میزنم..‌ اما قبل از اون با تو دارم حرف میزنم… مبادا به حرفش راضی بشی ها..‌ اگه بخواد شوهره رو عاصی کنه پسره راستی راستی طلاقش میده… من میگم مامان امروز باهام درد و دل کرد… نمیگم همه چیزو بهم گفتی..‌ میرم که خودش سر درد و دلش باز بشه..

🌸فردا صبح که می‌دونستم شوهرش خونه نیست راهی شدم و منو که دم در دید رنگش پرید و قبل از اینکه چیزی بگم خودش گفت
نازگل: مامان طاقت نیاورد و همه چیزو بهت گفت اره؟
گلناز: نه جونم..‌ مامان اومد خونم و گله داشت… گله که چرا حواست به خواهرت نیست و بهش سر نمیزنی منم از چشماش خواندم یه چیزی شده… گفت حامله شدی و بچه افتاده… یا یه همچین چیزی… منم اومدم بهت بگم خواهرم..‌ نگران نباش..‌ البته اگه بخوای این حرفارو بشنوی و منو راه بدی

نازگل: راستش نمیخوام نصیحت بشنوم… واقعا حس و حالشو ندارم… اما می‌خوام اینو بدونی که خوشحالم اومدی چون… چون..‌
بغض کرده بود و نمیتونست حرفشو کامل کنه یه کم گریه کرد و آروم که شد گفت
نازگل: هزار جور دوا و دکتر رفتم… اما بچه دار نمیشم.. همه همینو گفتن.‌.. نمیتونم بچه رو نگه دارم..‌ من… من دلم میخواست یه بچه داشتم که… که تمام زندگی خودمو فداش کنم هرچی خودم نتونستم تجربه کنم براش فراهم کنم… خداروشکر یه شوهر خوب دارم… میخواستم خوشی منم کامل بشه آخه آبجی من چیکار کردم که همیشه باید یه جای کارم بلنگه…

🌸 گلناز: آخه عزیز دلم… این حرفا کدومه… ببین من بچه خودمو از دست دادم اما بعد این همه سال خدا اون و به من برگردوند‌..‌ من خیال میکردم مرده… اما سرنوشت… قسمت… خواست خدا به من دادش… آخه معجزه از این بزرگتر؟ اون وقت تو به این جوونی ما امید شدی؟ گلم چرا ترسیدی… گیریم همه دکترا هم بگن… اما اونا که خدا نیستن… بزار اصلا با هم بریم پیش دکترای که امیر می‌شناسه… اصلا میریم خارج… میریم اونجا دکتر…

راستش چون گریه ی خواهرم و دیده بودم این حرفا از دهنم در رفت برای اینکه میخواستم بهش دلداری بدم… میخواستم یه امید کوچیک بهش بدم برای همین ادامه دادم
گلناز: میریم خارج… به خدا..‌ هرچی هزینش بشه میدیم..‌ اما بعداً از شوهرت میگیریم که به غیرتش برنخوره… قرض از ما… به خدا تنها مرگه که چاره ندارد..‌

🌸بغضش و قورت داد و گفت
نازگل: آبجی واقعا راست میگی؟ من ما امید شده بودم یعنی… یعنی خیال کردم شوهرم ته دلش میخواد بچه دار بشیم و از اینکه من بچه دار نمیشم ناراحته میخواستم براش زن بگیرم… دیشب دعوامون شد… برای اولین بار سرم داد زد که اگه بخوام حرف زن دیگه ای رو بزنم طلاقم میده… اما من.. من به خاطر اون این حرف و زدم…

خندیدم و گفتم
گلناز: دختر تو دیوونه شدی.‌.. آخه زن گرفتن چیه شوهرت خیلی کرد خوبیه..‌ خیلی دوست داره..‌ اونقدر دوست داره که حد نداره خب منم باشم عصبانی میشم از اینکه حرف یه زن دیگه رو میزنی در واقع به عشقش شک داری… اینجوری نکن با شوهرت اخم نکن..‌ قهر نباش..‌ با هاش خوب باش… اون واقعا دوست داره بهت ترحم نمیکنه..‌ من میشناسمت میدونم همچین حسی داری اما اینجوری نیست

گلناز: مامان… آخ مامان… آخه چرا… چرا این دختر عاقل نمیشه الکی الکی داره زندگیشو‌از هم می‌پاشه… خب ببین شوهرش آدم خوبی از آب در اومده اما اون این مرد رو ذله کرده… مرده هم عصبانی شده گفته طلاقت میدم بلکه این آروم بگیره…

🌸 مامان: دختر گلم.. آخه این و به من نگو به اون خواهرت بگو…چی بگم‌‌‌… من الان که باهاش حرف میزدم خیلی به هم ریخته بود… من میگم… تو برو باهاش حرف بزن چون دیگه از منم کاری ساخته نیست چون هرچی گفتم کوتاه نیومد…

گلناز: باشه..‌ من باهاش حرف میزنم..‌ اما قبل از اون با تو دارم حرف میزنم… مبادا به حرفش راضی بشی ها..‌ اگه بخواد شوهره رو عاصی کنه پسره راستی راستی طلاقش میده… من میگم مامان امروز باهام درد و دل کرد… نمیگم همه چیزو بهم گفتی..‌ میرم که خودش سر درد و دلش باز بشه..

🌸فردا صبح که می‌دونستم شوهرش خونه نیست راهی شدم و منو که دم در دید رنگش پرید و قبل از اینکه چیزی بگم خودش گفت
نازگل: مامان طاقت نیاورد و همه چیزو بهت گفت اره؟
گلناز: نه جونم..‌ مامان اومد خونم و گله داشت… گله که چرا حواست به خواهرت نیست و بهش سر نمیزنی منم از چشماش خواندم یه چیزی شده… گفت حامله شدی و بچه افتاده… یا یه همچین چیزی… منم اومدم بهت بگم خواهرم..‌ نگران نباش..‌ البته اگه بخوای این حرفارو بشنوی و منو راه بدی

نازگل: راستش نمیخوام نصیحت بشنوم… واقعا حس و حالشو ندارم… اما می‌خوام اینو بدونی که خوشحالم اومدی چون… چون..‌
بغض کرده بود و نمیتونست حرفشو کامل کنه یه کم گریه کرد و آروم که شد گفت
نازگل: هزار جور دوا و دکتر رفتم… اما بچه دار نمیشم.. همه همینو گفتن.‌.. نمیتونم بچه رو نگه دارم..‌ من… من دلم میخواست یه بچه داشتم که… که تمام زندگی خودمو فداش کنم هرچی خودم نتونستم تجربه کنم براش فراهم کنم… خداروشکر یه شوهر خوب دارم… میخواستم خوشی منم کامل بشه آخه آبجی من چیکار کردم که همیشه باید یه جای کارم بلنگه…

🌸 گلناز: آخه عزیز دلم… این حرفا کدومه… ببین من بچه خودمو از دست دادم اما بعد این همه سال خدا اون و به من برگردوند‌..‌ من خیال میکردم مرده… اما سرنوشت… قسمت… خواست خدا به من دادش… آخه معجزه از این بزرگتر؟ اون وقت تو به این جوونی ما امید شدی؟ گلم چرا ترسیدی… گیریم همه دکترا هم بگن… اما اونا که خدا نیستن… بزار اصلا با هم بریم پیش دکترای که امیر می‌شناسه… اصلا میریم خارج… میریم اونجا دکتر…

راستش چون گریه ی خواهرم و دیده بودم این حرفا از دهنم در رفت برای اینکه میخواستم بهش دلداری بدم… میخواستم یه امید کوچیک بهش بدم برای همین ادامه دادم
گلناز: میریم خارج… به خدا..‌ هرچی هزینش بشه میدیم..‌ اما بعداً از شوهرت میگیریم که به غیرتش برنخوره… قرض از ما… به خدا تنها مرگه که چاره ندارد..‌

🌸بغضش و قورت داد و گفت
نازگل: آبجی واقعا راست میگی؟ من ما امید شده بودم یعنی… یعنی خیال کردم شوهرم ته دلش میخواد بچه دار بشیم و از اینکه من بچه دار نمیشم ناراحته میخواستم براش زن بگیرم… دیشب دعوامون شد… برای اولین بار سرم داد زد که اگه بخوام حرف زن دیگه ای رو بزنم طلاقم میده… اما من.. من به خاطر اون این حرف و زدم…

خندیدم و گفتم
گلناز: دختر تو دیوونه شدی.‌.. آخه زن گرفتن چیه شوهرت خیلی کرد خوبیه..‌ خیلی دوست داره..‌ اونقدر دوست داره که حد نداره خب منم باشم عصبانی میشم از اینکه حرف یه زن دیگه رو میزنی در واقع به عشقش شک داری… اینجوری نکن با شوهرت اخم نکن..‌ قهر نباش..‌ با هاش خوب باش… اون واقعا دوست داره بهت ترحم نمیکنه..‌ من میشناسمت میدونم همچین حسی داری اما اینجوری نیست

نازگل و آروم کردم اما انگار یه کم هنوز مردد بود و با ناراحتی ازم پرسید
نازگل: راستش بعضی موقعا احساس میکنم لیاقت این خوبی و این عشقی که به من داره ندارم به نظر تو اون واقعا داره با من کنار میاد یا داره از روی ترحم…

🌸نذاشتم حرفش و ادامه بده و فوری گفتم
گلناز: اصلا همچین چیزی نگو.. ادامه نده حرف خودتو… ببین باور کن من وقتی به شما نگاه میکنم فقط و فقط عشق رو میبینم… برم… اما بازم بهت سر میزنم تو اصلا فکرت رو مشغول نکن… من وقتی بیام خبرهای خوب برات میارم… تو هم آماده باش که میریم پیش یه خانوم دکتر خوب…

لبخند رضایت روی لبش نشست و دیگه اعتراضی نکرد و چیزی نگفت… من با خیال راحت برگشتم خونه امیر تازه اومده بود و با بچه ها بازی میکرد
گلناز: امیر جان… به یه دکتر خوب احتیاج دارم… خانوم باشه که چه بهتر… با نازگل حرف زدم و فهمید بهتره تا امید نشه… راستش من بهش گفتم که اگه بخواد حتی ما کمکش میکنیم بره خارج از کشور درمان بشه… این حرف و از طرف خودم زدم قبلش باید با تو مشورت میکردم… اما اگه تو هم نخوای من از پس انداز خودم کمکش میکنم تو نظرت چیه…

🌸 امیر انگار یه کم تو فکر بود و با همون حالت گفت
امیر: نه جانم مگه میشه شما بخوای به خواهرت کمک کنی و من مانع بشم… باشه من از دکتر ها هم سوال میکنم ببینم پیش کی ببرینش..‌ تا فردا براتون نوبت میگیرم خودم… نگران نباش عزیزم

با تردید پرسیدم
گلناز: تو خوبی عزیز دلم؟ انکار یه کم تو فکری…
یه مکثی کردم و تو دلم گفتم بیخیال این حسادت های زنونه و بزار همون دکتر خانوم هم امتحان کنیم… بریم پیشش شاید فرجی شد گفتم
گلناز: امیر جان راستی همون خانوم دکتره بود‌… دوستت بود… برای… برای کتی خدابیامرز اومد… پیش اونم نوبت بگیر اونجا هم بریم خدارو چه دیدی شاید شد…

🌸امیر با ناراحتی برگشت سمتم و گفت
امیر: نه گلم اون نه… ولش کن… تو از اون خوشت نمیاد بعدم این همه دکتر هست چرا برین پیش اون.. من خودم سوال میکنم یه نفر بهتر براتون پیدا میکنم

با تعجب نگاهش کردم و راستش بیشتر مشکوک شدم آخه عکس العملش خیلی زیاد بود برای همین اصرار کردم
گلناز: نه… به نظرم خیلی دکتر خوبی بود تازه چرا خوشم نیاد… من فقط تعجب کردم که دوست دکتر که حرفش و زده بودی خانوم بود اما چه ربطی داره جونم من به تو اعتماد کامل دارم تازه به چی باید حسودی کنم من به این خوشگلی…

🌸لبخند کمرنگی زد و نتونست مخالفت کنه برای همین ناچار قبول کرد منم برای اینکه کنجکاو شده بودم بیشتر از کار و زندگی این خانوم دکتر سر در بیارم بهش گفتم زنگ بزنه و برای همین فردا برامون نوبت بگیره که ما هم صبح زود بریم بیمارستان… میدونستم آزمایش و این چیزا می‌نویسه و چند جلسه ای باید بریم پیشش اینو فرصت خوبی می‌شد که بیشتر ببینم چه خبره و چه خبر نیست‌…

زیر لب گفتم شیرین صبوری… خانوم دکتر… بریم ببینیم چه خبره و چیشده که امیر دوست نداشت ما بیایم پیش تو… در صورتی که خودش قبلا پیشنهاد داده بود خواهرم رو بیارم اونجا… همون‌جوری با خودم زمزمه میکردم که نازگل از راه رسید
گلناز: اومدی گلم؟ راننده منتظر مونه من که گفتم میایم دنبالت اما زیر بار نرفتی

🌸نازگل : نه بابا نمی‌خواستم مسیر دور بشه و دیر برسیم… امیدوارم این از اون دکترهای نباشه که هیچی سرشون نیست و بیست جور آزمایش مینویسن… آخرم میگن هیچی که هیچی

گلناز: نگران نباش… به نظرم که بد نمیومد تو هم از همین اول فکر منفی نکن
ایشالا خوب پیش می‌ره…
وقتی رسیدیم مطبش دیدم اووو چه ساختمون شیک و پیک…پس معلوم بود برای خودش کسیه… همین که رفتیم تو منشی بلند شد و گفت
-خوش اومدین… خانوم دکتر منتظر شماست…
من با تعجب دیدم مطب خیلی خلوته و قبل از اینکه چیزی بپرسم گفت
– امروز مطب تعطیله… ایشون به خاطر کار شما اومدن…

🌸جا خوردم… خواهرم که اصلا عین خیالش نبود و براش مهم نبود اما من از اینکه به خاطر ما اومده مطب تعجب کردم خب میتونست یه روز دیگه بهمون نوبت بده… رفتیم تو دیدم خیلی به خودش رسیده و با اون روپوش خیلی هم سفیدتر به نظر میومد…
گلناز: سلام… خوشحالم میبینمتون اما انگار ما هر بار بد موقع بهتون زحمت میدیم… نمیدونستم امروز مطب تعطیله…

شیرین: نه خواهش میکنم آقای دکتر آنقدر با ارزش هستن که شما هر روزی هم که قرار بود بیاین من مطب رو تعطیل میکردم که سر فرصت کارمون پیش بره… در ضمن من در مورد دوستتون خیلی ناراحت شدم… تسلیت میگم ماجرا رو شنیدم… البته اون شب من فکر کرده بود خواهران هستن… دور از جون… خدا بیامرزه..

🌸 گلناز: خیلی ممنون خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه…. کتی هم مثل خواهرم بود… فرقی نداشت… بگذریم… حالا برای خواهرم نازگل اومدیم… متاسفانه چند تا دکتر رفتیم و نتیجه نگرفتیم… این شد که مزاحم شما شدیم

شیرین: خواهش میکنم … چه حرفیه… عزیزم شما برو پشت این پرده آماده شو… من یه معاینه کلی بکنم… بعد یه سری هم سوال میپرسم و آزمایش هم میدیم… اما باید صبور باشی با چیزایی که آقای دکتر به من گفتن من بعید می‌دونم که راهی نباشه… به هر حال الان خیلی فرق کرده و دارو ها و روش های درمان پیش رفته شده…

🌸 از اینکه هی آقای دکتر آقای دکتر میکرد خوشم نمیومد اما به روی خودم نمی آوردم… نازگل رفت که لباسش رو عوض کنه و آماده بشه برای معاینه منم مثلا به حرفای شیرین گوش میدادم اما در واقع داشتم براندازی میکردم تو دستش حلقه نبود حدس زدم باید مجرد باشه اما خب به این سن رسیده بود بعید بود … چون هم خوشگل بود و هم وضعش خوب بود ناسلامتی دکتر مملکت بود کمین کردم تا تو حرفا ازش بپرسم ببینم مجرده یا متاهل

شیرین: خلاصه پزشک ها خیلی سریع میگن که نه نمیشه… درمان های بلند مدت رو امتحان نمیکنن من بیماری داشتم که درمان کیستش تقریبا یک سال طول کشید اما خب بلاخره موفق شد خودش صاحب بچه بشه برای همین به هیچ وجه نمی‌گم نمیشه… ایشالا که میشه..

🌸گلناز: چه قدر عالی… حتما خیلی خوشحال شدن خدا بچه شمارو حفظ کنه که این همه آدم ها امید رو صاحب بچه کردین…

لبخند کمرنگی زد و جوری نگاهم کرد که یعنی متوجه شدم میخوای اطلاعات ازم بگیری برای همین گفت
شیرین: من بچه ندارم… متاسفانه… همسرم دو سال پیش فوت کردن… نشد که بچه ای داشته باشیم.‌
بهت زده گفتم
گلناز: خیلی متاسفم… خدا رحمتشون کنه روحشون شاد باشه….
اما قبل از اینکه چیزی بگه نازگل صدا کرد و گفت که امادس….

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x