رمان خان پارت 108

3.6
(11)

 

🌸گلناز

خیلی ناراحت بودم نگاهش کردم و گفتم
گلناز: این زنه… همین خانوم دکتر… این… این شوهرش مرده…
نازگل: خب خدابیامرزه… چیکار کنیم… من نمی‌فهمم به ما چه تو ناراحتی واسه اون؟

🌸 نگاه عاقل اندر سفیهی بهش کردم و گفتم
گلناز: نه… چرا واسه اون ناراحت باشم..و واسه خودم ناراحتم… این زنه با امیر… یه ربطی دارن به هم… یعنی خب… من دیدم رفت تو مطب امیر… اونجا چیکار داشت آخه
نازگل با چشمای از حدقه در اومده گفت
نازگل: آبجی دیوونه شدی؟ خب بره مطب چه ربطی داره… هر دو دکترن… تازه تو خودت گفتی این دختره آشنای امیره… تو بیمارستان همدیگه رو میشناختن… دوستن… تو رو خدا به شوهرت از این تهمت ها نزن که اصلا بهش نمیچسبه… گلناز زشته به خدا… شوهرت خیلی مرد خوبیه…

با اصرار گفتم
گلناز: اولا که من به امیر تهمت نزدم… به این زن اعتماد ندارم بعدم آدمای خوب و درست هم اشتباه میکنن اصلا اشتباه یه بار پیش میاد دیگه… من… من خودم دیدم رفت اونجا تو دفترش نوشته بود … ملاقات با جانان یه همچین چیزی بعد اون روز رفت امیر و دید… این یعنی چی

🌸نازگل: خب شاید اتفاقی شده نمیشه؟ بعدم تو چرا دنبالش رفتی ببینی کجا می‌ره آخه مگه تو دیوونه شدی
کلافه از اینکه حرفم و نمی‌فهمید مجبور شدم بگم … گفتم
گلناز: بابا عکس امیر تو کشوی میزش بود… این و چی میگی… تی بیخودی تو حرف من نپر… من الکی به چیزی شک نمیکنم… درست شک کردم و به جا بود…‌ الانم… الانم نمیدونم باید چیکار کنم نازگل ترسیدم… نکنه… نکنه این زن بیاد وسط زندگیم…

ناخواسته اشکم سرازیر شد خیلی ناراحت بودم از اینکه جلوی خواهرم به این روز افتادم اما واقعا بی طاقت شده بودم خواهرم دست و پاشو گم کرده بود گفت
نازگل: تو مطمئنی؟ اون عکس امیر بود… خب… خب اینو نمیشه توجیه کرد اما به این فکر کن که شاید خودش عکس و برداشته… آخه از کجا معلوم… به نظرم قضاوت نکن… آخه … آخه امیر آقا همچین آدمی نیست… من کم باهاش برخورد داشتم اما متین… موقر… چرا باید دنبال همچین چیزی بره…

🌸 افسرده گفتم
گلناز: بدیش اینه که من برای این چرا دلیل دارم… دلیلش هم یکی دو تا نیست… از من جوون تره.. قشنگ تره… درس خونده… دکتره… خب منم که باشم با زن خودم مقایسه میکنم… حتما این چیزا اومده تو ذهنش…
نازگل: بیخود از این حرفا نزن گلناز خودت و دست کم نگیر … مگه تو چیت از اون کمتره خب دکتر باشه تو هم کار طراحی انجامپمیدادی هنرمندی… من میگم بیخود از این خیال بافی ها نکن برو رک و راست ازش همه چیز و بپرس و بگو چی شده

گلناز: خواستم باهاش حرف بزنم اما نتونستم… چی بهش بگم… اگه همه چیزو بهش بگم و بگم دنبال خانوم دکتر رفتم و دیدمتون امیر دیوونه میشه اصلا از این کارا خوشش نمیاد… اما از رفتارش میفهمم یه مشکلی داره… یا اصلا… اصلا اگه برم به روی اون بیارم و اونم اعتراف کنه که عاشق زن دیگه ای شده چی… نازگل من … من خورد میشم…

🌸 نازگل با مهربونی بهم نگاه کرد و گفت
نازگل: ببین… بیا بچه هارو بگیر و بعدش برو‌خونت… تو چشمای شوهرت نگاه کن و همه چیزو راست و درست بهش بگو اگه عصبانی هم بشه درکت می‌کنه که چرا دنبالش رفتی… چون زندگیت و دوست داشتی… چون نگران زندگیت بودی… هیچی بهتر از صداقت نیست… برو ازش بپرس…

 

من منتظر امیر بودم دوباره اومد خونه و من بچه هارو فرستاده بودم بالا دیدم کلافه نیست بر عکس خوش اخلاق بود منم شروع کردم قربون صدقه و و بعد هم شام رو آوردم که بخوریم می‌ترسیدم دعوا درست بشه اما بیشتر از این اگه بخوام صادق باشم از این میترسیدم که برگرد تو چشمم نگاه کنه و بهم بگه آره واقعا همچین چیزی هست اون موقع بود که دیگه هیچ جوری نمیشه درستش کنی بالاخره شام که تموم شد من را دل رو زدم به دریا خواستم حرف بزنم چون میدونستم اینجوری شتر سواری دولا دولا نمیشه بالاخره که چی من عکس امیر رو تو کشوی دختر دیده بودم دیگه بهونه ای نبود این یعنی از طرف دختره یه خبرایی بود

🌸 حالا اینکه آیا امیر هم در جریان بود یا نه رو خدا میدونست شام تموم شد ظرف ها رو بردم امیر می خواست بشینه روزنامه بخونه که من صداش کردم
گل ناز : امیر جان روزنامه را بزاری کنار می خوام باهات حرف بزنم به نظرم بریم تو حیاط بشینیم حرف بزنیم هوا خوبه
لبخندی زد و گفت
امیر: باشه عزیزم بریم ولی بچه ها چی بالا خوابن؟ اگه بیدار میمونن بیان باهاشون بازی کنم

🌸گل ناز: نه عزیزم حرفم خصوصی نگران نباش پیش بچه ها هستن همین روزا هم می گردم یه ادم حرفه‌ای پیدا می کنم که مراقب بچه ها باشه فائزه فعلا نمیتونه برگرده بهتره مراقبه مامانم باشه

امیر که فهمیده بود یه خبری هست دنبالم اومد نشستم و گفتم
گلناز : نمیدونم از کجا شروع کنم یعنی خیلی با خودم کلنجار رفتم که چه جوری بگم اما اینجوری هم نمیتونم ازت پنهان کنم در مورد درمورد خانم دکتر یه سری حرفا است که باید بزنم یه دفعه رنگ امیر عوض شد
منم این رنگ پریدن فهمیدم که یه خبرایی داره یعنی یه چیزی میدونست که من نمیدونستم قبل از اینکه چیزی بگه ادامه دادم

🌸 اما مثلاً خودم رو زدم به اون راه که من شک نکردم و فقط می خوام یه چیزایی بدونم گفتم
گلناز: ببین احساس می کنم این زن نسبت به من یه جوریه اخلاق یعنی جوری رفتار میکنه که انگار نمیتونه منو ببینه اول پیش خودم گفتم شاید چون همسرش فوت کرده زندگی مارو میبینه نمیتونه نگاه کنه چه می دونم حسودیش میشه از این حرفا منو که میشناسی تو رفتار بقیه دقیق نمیشم اهمیت نمیدم اما خوب خیلی به نظرم مشکوک اومد ببینم تو مشکلی نداری یا اینکه اون از من چیزی دیده نکنه ناخواسته باعث ناراحتی شدیم یه چیزی بهت گفته به من بگو؟

امیر لبخند مصنوعی زد و گفت
امیر: وای عزیزم این جوری صدام کردی گفتی حرف بزنی من دلم ریخته گفتم اتفاقی افتاده نه بابا همچین چیزی نیست فقط خسته بوده به نظر من اشتباه می کنی این همچین آدمی نیست که با بقیه بدرفتاری کنه شاید از جای دیگه اعصابش خورد بوده

🌸 گلناز: عزیزم من مطمئنم چون به حس خودم اعتماد دارم
البته میخواستم در دهنم رو باز کنم و بگم چیزای دیگه هم هست و من عکسا رو دست اون دیدم اما این کار رو نکردم امیر با این من من کردن منو ترسونده بود میترسیدم اگر به روش بیارم واقعا برگرده بگه آره هم چیزی هست و اعتراف کنه

اگه از طرف اون چیزی نبود به من می‌گفت مثلا آره این زنه به زندگی ما نظر داره بهتر شما هم نزدیکش نشین یا برین یه دکتر دیگه ای اما پنهان می‌کرد و من از چشماش این ها را می فهمیدم همین ته دلم رو کاملاً خالی کرده بود بازم منو نگاه کرد و گفت
امیر: عزیزم سخت میگیری به بقیه اهمیت نده یعنی می خوام بگم فکر تو درگیر چیزهای بی ارزش نکن اگه اذیت میشی به خواهرت بگو خودش از این به بعد بره دیگه دکتر رو یاد گرفته و مریض هم که نیست خداروشکر سالمه و پس فردا اگر باردار شد و کمک خواست باز تو همراهش برو اما اگه فکر می کنی از این زن خوشت نمیاد بزار تنها بره
با خودم تحلیل کردم بفرما حالا میخواد این حرف بزنه که کمتر با اون رو در رو بشم چون شاید میترسه چیزی لو بره قلبم داشت آتیش میگرفت

 

🌸امیدوارم هیچ زنی اینو تجربه نکنه اما حتی برای آنهایی که تجربه نکردن تعریف می کنم شک بدترین حس دنیاست مثل این میمونه که دائم لبه ی پرتگاه بپری بالا و پایین می ترسی که بیفتی پایین اما دوست داری بپری که بگیرتت… اما نه…
امان از اون روزی که بپری و اون تو رو نگیره نه… امیر منو نگرفت بلکه یه کم بیشتر هولم داد به سمت اون دره میدونستم داره یه چیزی رو ازم پنهون میکنه ترسیدم از اینکه اصرار کنم بهم بگه میدونستم …

برای همین دوباره تصمیم گرفتم خودم سر از کار ماجرا در بیارم اگه با شیرین هم رو در رو می شدم و از او می‌پرسیدم برام راحت‌تر بود البته نه اینکه ازش بپرسم از زیر زبونش میکشیدم بیشتر از همیشه احساس تنهایی می‌کردم و هیچ کس دیگه ای نبود که باهاش حرف بزنم…

🌸 کتی رو از دست داده بودم و فائزه درگیر اون بارداری ناخواسته بود و منم نمی‌خواستم بیشتر از این فکرش و مشغول کنم و ناراحتی کنم برای همین حرفی به اون نمیزدم… مادرم هم که اگه خبر دار میشد آبروی شوهرم می‌رفت… هنوز امید داشتم که ماجرا اون چیزی که حدس زده بودم نباشه… برای همین نمی‌خواستم الکی بلوا به پا کنم… خودم صبر کردم تا دوباره سه شنبه بشه…

سه شنبه برام شده بود یه روز نحس دوباره میخواستم بچه هارو. بزارم خونه مامانم اما فکری به ذهنم رسید گندم رو با خودم بردم تمنا که نمیشد چون ماشالا جلوی زبونش رو اصلا نمیشد گرفت یه موقع یه چیزی از دهنش در می‌رفت اما نفس رو با خودم بردم گفتم میبرمش مطب باباش میگم از صبح گریه میکرد…

🌸 با تاکسی اول رفتیم دم مطب شیرین میخواستم مطمئن بشم که قبل از دیدن امیر جای دیگه ای نمیره… برای همین منتظر موندم مثل همون دفعه به خودش رسیده بود و با ماشین راه افتاد منم با تاکسی دنبالش نفس هم تو بغل من خواب بود وقتی رفت تو یه ربعی گذشت و دیگه دیدم بیرون نیومد بی طاقت شدم‌‌‌ رفتم دم مطب حالا نفس هم خواب خواب بود…

دلم نمیومد اما ناچار بودم نفس رو نیشگون کوچولو گرفتم و اونم چون خواب بود فوری لب برچید و شروع کرد به گریه کردن منم درو باز کردم و رفتم تو و دیدم منشی نیست و مطب خلوت به خدا داشتم دیوونه میشدم در اتاق رو بدون در زدن باز کردم… هر دو نشسته بودن قیافشون جوری بود که انگار داشتن حرف میزدن من و که دیدن دوتاشونو دستپاچه بلند شدن نفس هم که قربونش برم زاری رو یه سره کرده بود من چیزی نگفتم و خیلی عادی گفتم

🌸امیر بچه از صبح بیدار شده بی طاقته… گریه پشت گریه منم دست و پامو گم کردم خیلی ترسیدم زنگ هم زدم جواب ندادی… بیا..‌ بیا ببینش من گفتم شاید چیزی شده… ای وای ببخشید خانوم دکتر… شما رو ندیدم دست و پامو گم کردم..‌. سلام..‌
یه جوری هاج و واج بود لبخند الکی و کمرنگی زد و گفت
شیرین: سلام… منم برای یه کاری اومده بودم دیگه داشتم میرفتم… پس تنهاتون میزارم… ایشالا که چیزی نیست حتما داره دندون در میاره..‌

این و گفت و خواست که بره امیر هم دست و پاش و گم کرده بود منم عمدا گفتم
گلناز: شیرین جون اگه ممکنه رفتنی به منشی بگین بیاد داخل من فشارم افتاده برای خودم یه آب قندی چیزی بیاره ..
با تردید امیر رو نگاه کرد و امیر هم بدتر از اون دست و پاشو گم کرده بود و فوری گفت
امیر: نیازی نیست…‌ من منشی رو فرستادم جایی… کار داشتم… بین من خودم برات درست میکنم…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیوشا
3 سال قبل

ممنون♡

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x