گلناز
چشمامو که باز کردم به جای امیر خانوم روی صندلی کنار تختم نشسته بود تا دید چشمامو باز کردم بلند شد پیشونیمو بوسید و گفت
الهیی فدات بشم دختر.. منو به ارزوم رسوندی.. خدا لعنتم کنه اگه میدونستم حامله ای اصلا این بساط هارو راه نمینداختم..
گلناز: خدا نکنه.. عیب نداره حالا که طوری نشده ما خوبیم.. امیر کجاست؟ حس میکنم خیلی خوابیدم.. سرم درد گرفته..
خانوم خنده ای کرد و گفت
امیر رو پاش بند نیست کل بیمارستانو شیرینی داد… الانم شیفت خودش شروع شده بچم داره بیمارارو ویزیت و چک میکنه.. گلناز مادر.. امیر اگه بفهمه بهت گفتم خون به پا میکنه… ولی اومد خونه.. خون به پا کرد..
گلناز: ای واییی من خیلی سفارشش کردم.. چرا همچی کاری بکنه؟ بهش گفتم فقط سروینو مادرشو بفرسته برن..
خانوم: دخترم اگه تو بهش نگفته بودی حتما سروینو کشته بود.. شما که رفتین بیمارستان من با دختره کلی بحثم شد.. بهش گفتم برو تا امیر برنگشته اما خیره خیره گفت نخیر به من تهمت زدین میخوام بمونم توضیح بدم…
گلناز: دختره عجب رویی داره.. خب وقتی امیر اومد خونه چیشد؟
خانوم: خون جلوی چشماشو گرفته بود.. اصلا جریان تو رو اول نگفت بهمون.. هرچی گفتم گلناز چه طوره فقط گفت مامان به خاک بابا بگو جریان دقیقا چی بوده.. هیچی سروین تا رفت حرفی بزنه انچنان دادی زد که هم خودش هم مادرش لال شدن منم چون قسم داده بود مجبور شدم تعریف کنم.. گفته بودم بهت که سروین با لاله صمیمی شده بود و کلی دروغ گفته بود و ذهن دختره رو مسموم کرده بود…
گلناز: اره.. اینارو گفته بودین
خانوم: بعد از اون به لاله گفته بود امیر بهش نظر داره و حرفای نامربوط زده دقیقا موقعی بود که ما بحث عروسی لاله و امیرو مطرح کرده بودیم .. لاله هم با چشم گریون اومد پیش من ازم پرسید مامان تو رو خدا همچین چیزی هست یا نه.. منم گفتم نه… این حرفا کدومه و کی گفته قول و قسم و ایه که سروین گفته اما مامان تو به امیر نگو.. هیچی منه خاک بر سرم دهنمو بستم.. دختره عین شمع اب شد.. هی خودشو خورد خورد خورد.. هی بهش گفتیم چی شده.. بردیمش از این دکتر به اون دکتر.. نه حرف میزد نه غذا میخورد.. خون بالا میاورد.. بد اوضاعی بود.. منم خیال کردم مریضی گرفته یعنی همه همین فکرو کردیم اما دهن علی اقا … شوهر صدیقه یه روز پیش من باز شد و گفت لاله خانومو نصفه شب تو باغ پشت پنجره ی اتاق پایین دیده.. تا رفته سمتش شروع کرده فرار کردن و کلی ترسیده گفت حالش خیلی بد بود.. به علی اقا کلی اصرارررر که صدات در نیاد وگرنه بیچارت میکنم.. اون بنده خدا هم میگه من چیزی نگفتم تا سرکوچه باهاش رفته ماشین باباشو اورده بود سرکوچه پارک بود.. سوار شده و با همون حال داغون رفته.. علی اقا هم برگشته از سر کنجکاوی ببینه لاله چی دیده که اونجوری به هم ریخته…
گلناز: خب.. چی دیده بود؟
گلناز
خانوم سری تکون داد و گفت
خانوم: چی دیده بود؟ بگو چی ندیده بود.. این علی اقا هم وقتی دید زبونش بند اومد.. هم زبونش بند اومد هم ترسید به ما چیزی بگه اگه گفته بود من فوری پیگیر میشدم و همه چیزو رو میکردم اما چی بگم نگفت و نشد و سرانجام این شد.. دیده بود امیر من و سروین با هم دیگه روی تختن .. تو نور چراغ خواب که چیزی دیده نمیشد.. بعد که اینو به من گفت.. دیر شده بود لاله مرده بود… من به محض اینکه شنیدم به سروین زنگ زدم اول زیر بار نرفت بعد گفت اره .. امیر یه مدت بود بهم ابراز علاقه میکرد.. منم خامی کردم اما اون دیگه لاله رو نمیخواست .. خیلی داشت اذیت میشد میخواست بهش بگه ما عاشق همیم الانم چون عذاب وجدان داره از مرگ لاله ناراحته… منم گفتم سنار بده آش.. من پسر خودمو میشناختم تهدیدش کردم که من لاله ی خدا بیامرز نیستم که خر بشم.. یا راستشو بگو یا من از امیر می پسرم.. اسم امیرو که اوردم لال شد.. اول زیر بار نرفت اما وقتی دید میخوام واقعا به روی امیر بیارم شروع کرد به اعتراف کردن.. گفت لاله به درد امیر نمیخورد و امیر بلاخره ازش خسته میشد و میومد سمتش و اونم کاری کرد این اتفاق زودتر بیوفته .. اون شبی که اومده بود خونه ی ما بمونه .. اخه هر چند شب بر خلاف میل من میومد و خودشو دعوت میکرد و شبم میموند.. اره.. اون شب تو نوشیدنی امیر قرص ریخته بود.. بیهوشش کرده بود..
گلناز: باورم نمیشه.. واقعا همچین کاری کرده بود؟ لاله از کجا خبر دار شده بود؟
خانوم خنده ای کرد و گفت
خانوم: ساده ای دیگه دختر.. خود سروین به لاله خبر داده بود.. گفته بود برای اینکه بهت ثابت کنم امیر خیانتکاره و داره از من تقاضای رابطه میکنه و به خاطر اینکه بهت نشون بدم و ثابت کنم امشب به خواستش تن میدم.. تو بیا و ببین.. اونم اومده و دیده اینا کنار همن و حالا لباس ناجورم دارن یا ندارن.. دیوونه شده دیگه..
بهت زده گفتم
گلناز: باورم نمیشه.. اخه مگه یه ادم که قدر میتونه بد باشه؟حالا امیر وقتی فهمید چیکار کرد؟
گلناز: هیچی داد و بیداد.. میخواست سروینو بزنه.. اونم با چشم گریون داشت میرفت که امیر داد من دیگه زن و بچه دارم اگه یه قدمی خونم ببینمت میکشمت.. خیلی دیوونه شده بود همین که سروین و نکشت به خاطر تو و این بچه بود وگرنه خون دختره رو میریختت.. اینو که گفت من خیال کردم واسه سوزوندن سروین و مادرش گفته بچه دارم.. اما نگو عروس گلم واقعا داره برام نوه میااارره.. الهیی مامان بزرگ فداش بشه.. حالا تو هم این قیافه متعجبو به خودت نگیر .. الانه که امیر بیاد اگه بفهمه اینارو گفتم بیچارم میکنه.. دکتر گفته استرس برات خوب نیست.. از امروز دیگه حواست باید حسابی به خودت باشه..،سفارش کردم اتاقتونو هم بیارن پایین.. نمیشه که اون همه پله بری بالا.. اتاق من و شمارو عوض می کنن.. منم میرم تو اتاق کوچیکه ی طبقه پایین
گلناز: نه.. اینجوری که نمیشه.. چند تا پله بیشتر نیست..
خانوم: رو حرف من نه نیار.. بعدشم امیر دیگه با این داستانی که فهمیده از اتاق سمت حیاط دل خپشی نداره.. من اونجا میمونم کوچیک تره اما واسه من خوبه.. اتاق بزرگه هم مال شما طبقه های بالا کلی اتاق خالیه اما پام نمیکشه از پله برم.. اینجوری دم دست هم هستیم اگه صدام کنی فوری میشنوم.. حالا پرستارم برات میگیریم.. این صدیقه دست و پا دار نیست..
گلناز: پرستار دیگه چرا..
خانوم: چرا! معلومه چرا .. چون تو باید استراحت مطلق باشی…تموم شد و رفت…
گلناز
بلاخره به اصرار من از بیمارستان مرخص شدم و رفتیم خونه وقتی رسیدیم هیچ اثری از سروین و مادرش نبود و نه امیر و نه خانوم و نه حتی صدیقه خانوم حتی اسمشو هم نیاوردن.. مطمئن بودم امیر تهدیدشون کرده که حرفشو نزنن تا به من استرس وارد نشه..
اتاقمونو آورده بودن طبقه پایین و از ثانیه ای که پامو گذاشتم تو خونه همه شروع کردن به بشین و نکن کردن درازم کردن تو تخت و فقط به جونم اب میوه و اب قلم و خلاصه هرچی غذای مقوی بود بستن …
یه هفته کامل بخور بخور داشتم و فقط تو خونه بودم هم امیر هم خانوم انقدر ذوق داشتن که عین پروانه دورم میگشتن.. یاد بارداریم وقتی زن افرا بودم افتادم و اینکه چه قدررر زجر کشیده بودم… چند بار خواسته بودم بچه رو بندازم و چه قدر گریه کرده بودم.. سعی داشتم این کابوسو فراموش کنم اما چهره ی افرا عین یه پرتره پس ذهنم بود و تک و توک از جلوی چشمم رد میشد…
امیر اومد تو اتاق و رشته ی افکارمو پاره کرد
امیر: خانوم خانوماااا.. امروز دکترت میاد میبینتت..
گلناز: وا.. چرا دکتر میاد خونه ؟ من خودم وضعیتم نرماله .. میام بیمارستان یا مطب..
امیر: اولا من خودم دکترم.. اما دکتر زنان باشه بهتره.. دوما.. رو حرف من حرف نزن ببینم… با این وضعیت میخوای بیرونم بیای؟
گلناز: چه وضعیتی بابا تازه اولشه…
امیر: اتفاقا اولش خطرناکه.. تازه خانوم.. یه خبر خوبم دارم.. برات پرستاری که میخواستمو پیدا کردم..
گلناز: اوووف.. همینم مونده بود تو و مادرجون اندازه ده تا پرستارین.. اگه ورستار بیاد دیگه ذله میشم.. امیر تو خونه خسته شدم.. بریم بیرون.. خواااهش.. اگه قراره نه ماه تو خونه حبسم کنی بگو که خودم فرار کنم…
امیر: چییی… نشنوما.. تو هیچ جایی واسه فرار کردن نداری به جز بغل من فهمیدی!..؟
بعد یه کم فکر کرد و گفت…
امیر: اگه دختر خوبی باشی و با پرستارت کنار بیای منم قول میدم فردا ببرمت بیرون باشه؟
اخمامو تو هم کشیدم و گفتم
گلناز: اول و اخرش که حرف خودته.. باشه.. حالا کی میاد ؟
امیر: پرستاره؟ یکی دو ساعت دیگه میاد
گلناز: دختره خوشگل نباشه ها.. گفته باشم.. وگرنه ردش میکنم بره..
امیر خندید و گفت
امیر: نگران نباش.. نه دختره .. نه خوشگل.. پرستار بیمارستان خودمودمون معرفیش کرده.. هم سن داره هم شوهر داره.. نگران نباش.. صبح میاد تا ساعت دو سه بعدم میره..
گلناز: افرین.. اینجوری خوبه.. خیلی زشت باشه
امیر: انقدر حسود بودی و رو نکرده بودی؟ یا تاثیر بارداری و هورموناس؟
گلناز: هر دوش..
برای دیدن این پرستار جدید خیلی کنجکاو بودم البته با چیزی که امیر تعریف کرده بود خیالم کاملا راحت بود.. بلاخره زنگ در به صدا در اومد… صدیقه خانوم داشت راهنماییش میکرد داخل من که به دستور امیر حق نداشتم از تخت بیام بیرون.. برای همین منتظر بودم خودش بیاد تو اتاق..
گلناز
وقتی اومد تو اول لبخند زدم.. یه زن حدودا چهل چهل و پنج ساله ی لاغر بود.. موهاش مشکی با رگه های سفیدی و چشمای روشن.. انگار چشماش عسلی یا خاکستری بود.. یه لحظه ته دلم خالی شد چون زشت نبود… البته خوشگل هم نبود خطوط و چین و چروک روی صورتش افتاده بود مشخص بود شکسته و خسته به هر حال نمیتونست مشکلی درست کنه چون صبح ها میومد و معمولا هم امیر اون موقع بیمارستان بود
امیر: خب فائزه خانوم.. اینم خانوم من گلناز … با هم آشنا بشید.. من میرم بیرون که راحت باشید
فائزه خانوم اومد جلو و با هم دست دادیم
فائزه: مبارک باشه.. شنیدم باردارین..
گلناز: بله.. باردارم و متاسفانه همسرم و مادر شوهرم بدجوری حساسن.. این شد که گفتن پرستار بگیریم.. تازه یه ماه و نیمه
فائزه: عالیه.. نگران نباشین از این به بعد من هواتونو دارم..
گلناز: راحت باش… به تون گفتن احتیاجی نیست.. سخت نگیر..
فائزه: خب خوبه.. حتما.. فردا برات چی بیارم؟ چیزی هست که دلت بخواد ؟!خوراکی خاصی.. یا کتاب خاصی؟
گلناز: من فقط تو خونه کلافه شدم.. یه کاری کن که بدون اینکه برام خطرناک باشه یا امیر و خانوم عصبانی بشن تو دوره حاملگی بهم خوش بگذره.. همین
فائزه: باشه نگران نباش.. از فردا با هم کلی بهمون خوش میگذره.. فقط .. این دارو هارو میزارم کنار تختت.. دکترت داده بود امیر اقا هم داد به من.. ساعتشونو هم نوشتم.. من خودم حواسم هست میدم بخوری
گلناز: دارو ها چی هستن؟ مگه مشکل خاصی دارم؟
فائزه: نه بابا چه مشکلی.. اینا مال خانومای بارداره.. چیز خاصی نیست..
صدیقه خانوم براش چای اورد.. چایشو که خورد رفت که از فردا صبح بیاد و کارشو شروع کنه.. امیر بعد از رفتنش اومد تو و گفت
امیر: چی شد؟!خوشت اومد؟
گلناز: خوشم اومد.. حالا تو هم به قولت عمل کن
امیر: گفتم که.. فردا عصر از بیمارستان میام.. میبرمت بیرون..
گلناز: از همین الان ثانیه شماری میکنم…
امیر: البته قبل از اون از این فائزه خانوم میپرسم ببینم همه چیزایی که دکتر برات نوشته خوردی یا نه… هم دارو هم غذا هم میوه.. اگه دختر خوبی بودی اونوقت…
خندیدم و گفتم
چشممممم… خوب شد؟
امیر: افرین دختر خوب..
صبح فردا ساعت ده از خواب بیدار شدم و دیدم فائزه خانوم بیرون در اتاقم روی مبل نشسته صداش زدم
فائزه خانوم.. بیا تو اتاق.. من بیدار شدم..
گلناز
فائزه خانوم از بیرون بهم لبخند زد رفت و با یه سینی رنگی صبحونه که گذاشته بودش روی یه ویلچر اومد تو اتاق با تعجب گفتم
این چیهههههه.. ویلچر واسه چی.. بابا فلج که نیستم
فائزه خنده ای کرد و گفت
والا منم همینو گفتم ولی امیر اقا انقدررر ذوق داره میگه نه.. زنم تکون نباید بخوره.. خوبه خودش دکتره و این حرفارو میزنه.. به حق چیزای ندیده.. ولی خلاصه خانوم این تنها راهیه که از خونه بتونیم بریم بیرون.. تازو اون فقط تا توی حیاط.. خب.. حالا من تاکسی در بستم.. بشین بریم بیرون..
خندیدم و گفتم
دیوونه شده … نشستم روی ویلچر و با فائزه و سینی صبحونه رفتیم تو حیاط…
زیر درختای ته حیاط ایستاد .. علی اقا برامون میز و صندلی اوردمن روی ویلچر بودم و فائزه رو صندلی نشست.. صبحونه می خوردم و به این فکر میکردم که قدرت خدارو قربون.. از اون سال های زندگی با فلاکت با افرا.. منو به جایی رسونده که امیر جونشو برام میده.. خدارو شکر.. خدارو صد هزار بار شکر و گوش شیطون کر.. یهو ناغافل اشکام سرازیر شد فائزه خانوم که تا دید ترسید گفت
فائزه: ای وای چیشده.. حالت بده گلناز خانوم؟ بیا بیا ببرمت داخل..
گلناز: وای نه تو روخدا.. بزار باد به کلم بخوره..
فائزه: پس چیشد.. گریه چرا؟
بدون اینکه بتونم جلوی خودمو بگیرم سر درد دلم باز شد
گلناز: بار قبلی که باردار بودم زندگیم فرق داشت.. از بچه بیزار بودم.. از زندگیم.. از همه چی.. اما حالا.. چی بگم.. خدارو شکر که امیرو دارم.. اشک خوش حالی بود
فائزه خندید و گفت
نگران نباش.. این چیزا طبیعیه.. مال هورموناس.. تاثیر بارداریه.. اما خب نمیدونستم قبلا حامله بودی
گلناز: از ازدواج قبلیم بود.. البته بعدش عاشق بچم شدم.. اما خب.. زندگی خوبی نبود.. طفلی بچمم که پر پر شد..
اینبار اشک حسرت از صورتم چکید…
فائزه خانوم بغلم کرد و خواهرانه دستشو رو سرم کشید.. گفتم خواهرانه.. اخ که چقدر دلم برای خواهرم و مادرم تنگ شده بود.. این کار احمقانه ای که کرده بودم و از خودم رونده بودمشون الان که باردار بودم بیشتر از هر چیزی جیگرمو می سوزوند… باید یه راهی پیدا میکردم که ازشون با خبر بشم…. تو دلم گفتم کی بهتر از این فائزه خانوم.. اما نمیشد با یکی دو بار دیدن بهش اعتماد کرد.. باید ته و توی راستر و درستیشو در می اوردم و اگه میدیدم واقعا باهام راه میاد.. میفرستادمش برام خبر بیاره.. اینجوری تو تنهایی و بی خبری نمیتونستم.. شایدم واقعا مال هورمون های بارداری بود چون هر ثانیه دلم تنگ یه چیزی میشد و دلم از یه چیزی می گرفت…
گلناز
فائزه هر روز بیشتر خودشو نشون میداد .. از مهربونی و خوش رفتاریش تا وقت گذاشتن و دقتش تو کارش که وزنم و فشارم و دائم کنترل میکرد.. دو ماهم کامل شده بود و صمیمیتم با فائزه بیشتر و بیشتر شده بود حالا دیگه مطمئن بودم که میتونم بهش اعتماد کنم روزایی که امیر خونه بود همگی با هم غذا میخوردیم و خداروشکر تو این مدت هیچ چیز مشکوکی هم ازش در مورد امیر ندیده بودم هر چند میدونستم متاهله و سن و سالشم بیشتر از امیر بود اما اوایل نگران بودم و حالا خیالم کاملا راحت شده بود.. خانومم کاملا خوشحال و راضی بود و تنها چیزی که مونده بود این بود که باید به فائزه چی بگم که بره دنبال خواهرم و مادرم.. باید میگفتم اونا کی هستن و چرا پنهونشون کردم …
چند روزی به این قضیه فکر کردم و بلاخره ماجرایی که تصمیم گرفته بودم تعریف کنمشو انتخاب کردم وقتی رفته بودیم تو حیاط صبحونه بخوریم سر صحبتو باز کردم و گفتم
فائزه.. میخوام ازت یه چیزی بخوام..
فائزه: چیزی لازم داری؟
گلناز: چیزی که لازم دارم ولی اگه بگم باید بدونم که بین خودمون میمونه..
فائزه: بین خودمون میمونه در صورتی که برات ضرری نداشته باشه
گلناز: نه ضرری نداره.. حتما میدونی که من کس و کاری ندارم.. یعنی.. خانواده یا فامیلی ندارم
فائزه: بله.. امیر اقا بهم گفته بودن چون نمیخواستن یه وقت در این مورد سوالی ازتون بپرسم و ناراحتتون کنم..
گلناز: خب راستش من یه خاله ی ناتنی دارم.. البته نمیخوام امیر اینو بدونه…
فائزه پرسشگرانه نگاهم کرد و منتظر بود ادامه ی حرفمو بزنم
گلناز: چون من تو مرگ پدرم مقصر میدونستمش باهاش قطع ارتباط کردم.. حالا دیشب خواب مادر خدابیامرزمو دیدم که نگرانشه.. میخوام بری و برام خبرشو در بیاری.. اما نگو از طرف من اومدی.. یا اگه هم خودت نمیتونی بری ..
فائزه: نه… میتونم برم.. فقط ادرسشو بهم بده.. خبرشو برات در بیارم که کجاست و چیکار میکنه؟ حال و احوالشو میخوای بدونی؟
گلناز: اره.. اونم دورادور… اصلا نمیخوام خودش چیزی بفهمه فقط… توی روستاس تا اینجا تهران خیلی فاصله داره.. مطمئنی میتونی بری ؟از خجالتتم در میام..
فائزه: اره.. میتونم برم.. در ضمن کی حرف پول زد بابا.. فقط به امیر اقا چی بگم ؟ بفهمه یکی دو روز نیستم شاکی میشه.. قرار بود اخر هفته یه مهمونی خونه یکی از این کله گنده های دربار برن.. قرار بود منم با شما بیام و مراقبتون باشم.. سر همین کلی با دکترتون حرف زدن البته دکتر وقتی فهمید تو خونه هم راه نمیرین کلی خندید و امیر اقارو سرزنش کرد که اینجوری ممکنه چاق بشی.. اما امیر اقا گفت هیچ کدوم اینارو بهت نگم گلناز خانوم..
گلناز: از دست امیییر.. ببینم این مهمونیو چرا نگفت ؟ من که خوشحال میشدم…
فائزه: چون مردد بود برای رفتن و نرفتن..
اخمام رفت تو هم و گفتم تو میتونی راضیش کنی? خیلی وقته ادم ندیدم.. تازه دلم میخواد ببینم این مهمونی های اشرافی چه طوریه..
فائزه: باشه اما بدون من ! من اگه برم دنبال اون کار ..
گلناز: من که بچه نیستم.. یه شبو میتونم از خودم مراقبت کنم.. اصلا بهترین فرصته… ما سرمون به این مهمونی گرمه.. تو هم فردا زنگ بزن بگو سرما خوردی.. دو سه روز نمیتونی بیای..
فائزه مردد بود اما چاره ای جز گوش دادن به حرف من نداشت…
خوشحال بودم نقشه هام خوب پیش رفته بود اخر هفته هم یه مهمونی میرفتم که به عمرم ندیده بودم و هم فائزه برام از مامانم و گلنار خبر میاورد..
گلناز
ظاهرا فائزه کارشو خوب بلد بود چون جوری به امیر گفته بود حوصله ی من از تو خونه موندن سر رفته که همون شب امیر حرف اون مهمونیو کشید وسط.. البته ازم قول گرفته بود تو مهمونی فقط سر جام بشینم.. منم امیرو راضی کرده بودم که فائزه دو سه روز اخر هفته رو نیاد.. چون هم خسته شده و هم سرما خورده امیرم از ترس اینکه مبادا من ازش بگیرم و مریض بشم راضی شده بود و بهش مرخصی داده بود دل تو دلم نبود بلاخره روزش رسید شب ساعت هفت باید میرفتیم.. امیر برام لباس خریده بود.. یه نفر قرار بود بیاد دست به سر و روم بکشه.. خانوم برای اخرین بار اومد تو اتاقم و سفارش کرد
خانوم: دخترم اونجا چیزی نخوریا.. منظورم اینه زیاد چیزی نخور.. معلوم نیست غذاهاشون چجوری باشه.. نوشیدنی هم اصلا نخور.. دیگه سفارش نکنم.. الانم لباستو بپوش.. این چشم زخمو ببند به لباس زیرت.. لباس گرمی شنلی چیزی هم بردار.. کاره دیگه یه وقت سردت میشه..
خندیدم و گفتم
چشم خانوم جون… نگران نباشین والا اینجوری که شما سفارش میکنید بیشتر استرس میگیرم.. وقتی ارایشم تموم شد خودم و حاضر و با لباس شیک مشکی جلوی اینه دیدم.. یه لباس مشکی تا روی زانو.. به موهام خیلی میومد.. ساده و شیک بود هنوز شکمم اونقدری بالا نیومده بود که معلوم باشه اما خب لباس هم زیاد تنگ نبود که شکم نشون بده.. برام رژ قرمز زده بود و موهامو باز گذاشته بود..
بلاخره امیر اومد دنبالم با دیدنم سوتی زد و گفت
مامان بچم چه اتیش پاره ای شده.. حیف که بچه دست و پامو بسته.. بیا.. بیا زیر بغلتو بگیرم بریم
خندیدم و گفتم
یه جوری هوامو داری انگار سه قلو حامله ام… من خوبم بابا..
امیر: سه قلو نه.. اما بچه ی منو حامله ای دختر… این یعنی باید خیلی مراقب خودت باشی…
تابی به سر و گردنم دادم و گفتم
گلناز: چشمممم آقاااا نگران نباش..
سوار ماشین که شدیم امیر نیم نگاهی بهم انداخت و کلاه فرانسوی روی سرم رو صاف کرد
امیر: گلناز.. خیلی خوشگل شدی.. من که پشیمون شدم.. میگم نریم..
گلناز: اولا که خانوم آقای دکتر بایدم حسابی خوشگل باشه.. دوما.. نریم چیه.. بعد از این همه که به حرفت گوش دادم نمیخوای منو مهمونی ببری؟
امیر سری به رضایت تکون داد و راه افتاد.. چیزی نگفتم اما تو دلم حسابی ذوق داشتم.. بلاخره رسیدیم.. یه کاخ بزرگ بود ده برابر خونه ی امیر اینا.. واقعا دهنم باز مونده بود.. یه عمارت اشرافی فوق العاده که دم درش پر از ماشین های شیک بود و خانوم ها با دامن های کوتاه و کلاه های از همه رنگ دست تو دست آقایون کرواتی میرفتن داخل.. در برابر همه ی اونا من خیلی ساده بودم.. شانس داشتم که خانوم سرویس با یه نگین ریز یاقوت انداخته بود گردن و گوشم.. وگرنه حسابی کم میاوردم .. اعتماد به نفس نداشتم.. حس میکردم بین این همه زن رنگاوارنگ یه دختر داهاتی بی دست و پا هستم.. من تا به حال تو همچین جمع هایی نبودم.. اما دیگه واسه پشیمون شدن دیر شده بود…
بازوی امیرو محکم گرفتم کفشم پاشنه کوتاه و کلفتی داشت تا راحت تر راه برم… اما از استرس پاهام می لرزید..
💚
💙💚
💚💙💚
💙💚💙💚
بسیار عالی ادمین