🌸گلناز
اما هم چنان و هر روز حس میکردم غم چهرش بیشتر میشه تا اینکه اون روز طاقت نیاوردم همونجور کع نشسته بود و چای میخورد بهش گفتم
گلناز: آناهیتا جان… راستش یه فکری کردم.. میدونم دوست نداری در اون مورد حرف بزنی ولی حداقل گوش کن شاید بد راه حلی نباشه..
منتظر نگاهم کرد منم ادامه دادم
🌸گلناز: میگم.. چه طوره که یه بهونه پیدا کنیم و امیر بره بیمارستان حامد اینا.. که مثلا با حامد کار واجب داره بعد میگه تا رسیدم دیدم داری میری منم سوار شدم سریع دنبالت بیام که چراغ بدم و نگهت دارم ولی فاصله افتاد و متوجه نشدم.. بعد بگه دیدم با یه زن دیگه رفتی و فلان.. بعدم عین من و تو که با هم حرف زدیم بشینه پای درد و دلش.. بابا شاید اونم مشکلی داره.. شاید مریضیه.. شاید مشاوره برید خوب بشه.. بلاخره حامدم دکتره.. منطقیه.. ادم تحصیلکرده.. حرف حالیشه..
آنا در حالی که خیلی فکری بود گفت
آنا: نمیدونم.. اما به امتحانش می ارزه.. چون من همین الانم چیزی واسه از دست دادن ندارم.. زندگیم از این بدتر و خراب تر که نمیشه.. هرچی صلاح میدونی بگو امیر انجام بده.. فقط این مونده بود همین یه ذره آبرومون جلوی امیر بره.. که اونم میره..
گلناز: وااا.. این حرفا چیه چه آبرو رفتنی دختر.. دیوونه شدی? من هواتو دارم.. از این مشکلا ممکنه تو زندگی هر زن و شوهری پیش بیاد…
🌸در واقع این پیشنهاد همون روز اول به ذهنم رسیده بود.. اما ترسیدم اگه اصرار کنم بگه داری دخالت میکنی.. اما دیگه نمیتونم آب شدن یه زن باردارو ببینم و چیزی نگم.. همون شب موضوعو به امیر گفتم اونم بی چون و چرا قبول کرد و گفت پرونده ی یه بیمار اورژانسیو بهونه میکنم.. قرار شد فردا عصر که شیفت حامد هم بود امیر بره بیمارستان و نقشه رو عملی کنه…
منم کلی بهش سفارش کردم مبادا سوتی بده یا چیزی از دهنش در بره که باعث بشه حامد بفهمه که ما ماجرارو میدونیم…
صبحش به آنا هم خبر دادم.. هیچ کدوم دل تو دلمون نبود…
🌸عصرش من و آنا پیش هم بودیم.. سعی داشتم با حرف زدن مشغولش کنم که حواسش پرت بشه ولی فایده نداشت چون خودمم بدجوری استرس داشتم.. تازه آنای بیچاره باید صبر میکرد تا فردا صبح که من براش تعریف کنم چی شده.. چون حامد امشب برمیگشت خونه و اگه آنا تا دیر وقت پیش ما میموند ممکن بود مشکوک بشه..
بلاخره آنا مجبور شد بره
آنا: من دیگه برم گلناز جان.. الانه که امیر و حامد سر و کلشون پیدا بشه.. میرم خونه میخوابم نمیخوام اصلا با حامد چشم تو چشم بشم.. میترسم حرفی بزنم و خودمو لو بدم.. راستش من خیلی وقت بود قید این زندگیو زده بودم اما الان که حس کردم امیدی میتونه باشه کل وجودمو استرس گرفته.. خدا کمکم کنه…
ّبغلش کردم و گفتم
🌸گلناز: نگران هیچی نباش عزیزم.. همه چی درست میشه… من میدونم تو ادم مهربونی هستی و دل پاکی داری.. نگران هیچی نباش..
وقتی آنا رفت برای اومدن امیر دقیقه شماری میکردم تا امیر اومد داخل پریدم و گفتم
گلناز: وای.. اومدی? تو رو خدا بگو چیشد.. من از استرس دیوونه شدم.. باهاش حرف زدی?
امیر خیلی گرفته بود رو مبل ولو شد و چنگی تو موهاش زد و گفت
🌸امیر: نمیدونم گلناز.. نمیدونم..
گلناز: چیشددد? نکنه دعواتون شد..
امیر: نه.. دعوامون نشد.. همونجوری که قرار بود دم بیمارستان منتظرش شدم.. وقتی اومد سوار ماشین شد منم دنبالش.. رفت کافه خیابون بغلی یه قهوه خورد.. بعدم سوار شد و رفت گل گرفت.. وقتی گل و دستش دیدم کلی بهش بد و بیراه گفتم.. خیال کردم برای معشوقش گل خریده.. اما وقتی دنبالش رفتم دیدم رفت قبرستون.. خیلی اونجا نشست.. به هم ریخته بود.. وقتی رفت فوری رفتم بالای قبر.. قبر یه زن بود… هم سن و 🌸سال های خودمون.. تاریخ فوتشم مال چند ماه پیش بود.. بعدم راه افتاد بیاد سمت خونه که همونجا فلاشر زدم.. خیلی کنجکاو شده بودم نتونستم جلوی خودمو بگیرم که نپرسم ماجرای اون قبر چیه.. منو که دید جا خورد… بهش همون دروغی که قرار بود بگم و گفتم.. اونم باور کرد.. انقدر تو چهرش غم بود که بی چون و چرا پرونده بیمارو نگاه کرد و نظرشو داد منم از این فرصت استفاده کردم گفتم اگه حوصله داری بریم باری جایی.. نوشیدنی بخوریم و حرف بزنیم.. اونم از خداش بود..
🌸منتظر نگاهش کردم و گفتم
گلناز: خب امیر جااان.. بگو ببینم بقیشو.. به زور باید ازت حرف بکشم?
امیر: گلناز جان… امون بده.. به خدا خودم تو شوکم..
گلناز: به منم حق بده دیگه.. دارم از کنجکاوی و استرس میمیرم..
🌸امیر: راستش نشستیگ به حرف زدن.. از این در از اون در.. چند تا پیک که خورد سرش یه خورده داغ شد.. شروع کرد به حرف زدن.. از زندگی من و تو .. رابطمون.. زندگیمون.. منم کم و بیش گفتم.. از خودمون از زندگیمون.. مشکلاتمون.. از.. از دست دادن بچمون.. خواستم از مشکلاتمون بگم که یه خورده سر درد و دلش باز بشه.. من که ازش پرسیدم سر درد دلش باز شد..
حرف بچمونو که زد اه عمیقی کشید امیر اومد بغلم نشست و سرمو بوسید و گفت
امیر: باید کم کم با واقعیت کنار بیایم عزیزم..
اشکمو پاک کردم و گفتم
🌸گلناز: میدونم.. دارم سعیمو میکنم.. خب.. بعدش چیشد.. اون چی گفت? اعتراف کرد?
امیر: اعتراف.. چه اعترافی گلناز? فکر کنم خیلی اشتباه کردیم ماجرا اون جوری که ما فکر کردیم نیست… اونم شروع کرد از همون جایی که انا شروع کرد.. از عشق دانشگاهشون.. از اصرارای آنا به آلمان اومدنشون.. از خراب شدن رابطشون.. اما دلیلش خیانت حامد نبود لا اقل حامد اینجوری تعریف کرد و منم حس میکنم که راست گفت..
گلناز: خب چی گفت? پس ماجرا چی بوده?
🌸امیر: گفت آنا یه بیمار داشته… مراجعه کننده… تازه اقدام کرده بود برای بارداری.. یه زن جوون آلمانی.. خلاصه به خاطر اینکه اسم اون آنیتا بود و آنی صداش میکردن با آنا صمیمی شدن.. حامد میگفت اولین دختر آلمانی بود که آنا اونقدر باهاش صمیمی بود… اواسط بارداریش بود شوهرش چند بار همراهش اومده بود مطب آنا.. یه بارم بیمارستان همدیگه رو دیده بودن… یه شبم شام دعوتشون کرد خونمون.. من که تو خونه دیدمشون حس کردم قیافه شوهرش خیلی برام آشناست اما یادم نمیومد کجا دیدمش.. خلاصه اون شب تموم شد و رفت و آنا میگفت آنی به خاطر اینکه تو این سن بچه دار شده یه کم افسردس و شرایط روحی خوبی نداره…
🌸منتظر نگاهش کردم امیر سری تکون داد و گفت
امیر: شرایط روحی خوبی نداشته که چه عرض کنم ظاهرا زنه حسابی افسرده شده بود.. تو همون گیر و دار مصرف دارو بود چند وقت از شبی که حامد شوهر آنی رو دیده بود گذشته بود که یهو یادش میاد کجا اونو دیده..
گلناز: کجا دیده بودش?
🌸امیر: تو بیمارستان خودشون.. یه زنیو آورده بوده بستری کنه.. حامد میگفت اولش گفتم خب شاید خود آنی بوده اما بعد هرچی فکرکردم زنی که اون شب اورده بود انی نبود.. به خاطر دیالیز آورده بودنش ظاهرا حالش بعد از دیالیز بد شده بود چون خودش ویزیتش کرده بود یادش مونده بود ظاهرا کنجکاو میشه و از بایگانی اطلاعات اون بیمار رودرمیاره.. میبینه فامیلش با شوهر آنی یکی نیست.. پس خواهر یا فامیلشم نیست.. میره بخش دیالیز اطلاعات بیمار رو میگیره میفهمه…میفهمه یک ساله داره میاد اونجا همیشه با همین مرد میاد پرستارا نمیدونستن نسبتشون چیه اما گفتن فکر میکنیم شوهرشه چون خیلی صمیمی هستن.. حامدم نتونسته طاقت بیاره سر حرف باز شده و فوری به آنا گفته..
دستمو گذاشتم رو دهنم و گفتم
گلناز: خاک به سرممم.. یعنی اون مرتیکه هم خائن بوده?
امیر سرشو به نفی تکون داده و گفت
🌸امیر: امان از دست شما خانوما… همین عجول بودن کار دستشون داد… حامد گفته آنا بره از زیر زبون آنی حرف بکشه یا اینکه خودش شوهره آنیو بکشه کنار تا ماجرارو راست و ریس کنه.. حامد میگفت چون میدیدم این زن حاملس دلم نمیخواست یه بچه بیاد وسط یه زندگی که از هم پاشیده.. میخواستم کمک کنم قصدم فقط همین بود اما اشتباه عمرشو کرده.. چون همین خانوم آناهیتا فرداش رفته گذاشته کف دست آنی.. البته اینو حامد بعدا فهمیده..
🌸گلناز: خب زنه .. همون آنی.. چیکار کرده?
امیر: از اون روز زندگیشو به هم ریخته همش شوهرشو چک میکرده تعقیب میکرده دیده میره تو یه خونه ای.. یه زنی هم اونجاست.. گفته خب خیانته از در و همسایه ها پرسیده همه گفتن زنه مجرده اما خونش رفت و آمد داره و مشکوکه.. وقتی ته و توی صاحب خونه رو در اورده فهمیده خونه به اسم شوهر خودشه.. خلاصه.. وقتی چند بار رفت و امد شوهرشو به اون خونه میبینه و با آنا دردو دل میکنه آنا بهش میگه طلاق بگیر جدا شو.. بچه رومیندازیم من کمکت میکنم.. اما همونجوری که گفتم اون زن به خاطر بارداری تو شرایط روحی خوبی نبوده.. یه روز دیگه که دوباره دیده شوهرش رفته تو اون خونه.. تو خیابون جلوی همون خونه خودشو اتیش میزنه.. هم خودش هم بچه میسوزن و میمیرن.. شوهرش که صحنه رو دیده دیوونه شده.. اون قبری که حامد سرش نشسته بو قبر آنی بود..
🌸چنگی به صورتم زدم و تو چشمام پر از اشک شد…
گلناز:وااای.. خدایا.. باورم نمیشه اخه چرااا.. چراااا.. اون زنه چیشد? همون زنیکه ی
🌸امیر: گلناااز.. دردناک ترین جای داستان اینه که اون زنی که میگی خواهر ناتنیش بوده.. چون پدرش تو جوونی زن دوم گرفته بوده روش نشده به آنی بگه.. زنه بعد اون همه سال چون هیچ کس و کاری نداشته برگشته.. مریض بوده.. دیالیز میشده.. اخرای عمرش بود.. همه ی پولشو میده به برادر ناتنیش تا به اسم برادرش خونه بخرن.. تا بعد مرگش لا اقل خیرش به برادرش رسیده باشه.. نه بچه ای داشته نه شوهری.. یه ماه بعد از اون ماجرا هم میمیره.. زن بیچاره از عذاب وجدان رو نداشت تو روی برادرش نگاه کنه.. حامد میگفت آناهیتا بعد خودسوزی آنی یه ادم دیگه شد و بعد فهمیدن حقیقت ماجرا دیگه نتونست خودشو ببخشه.. حامدم همین طور.. هر چند روز میره سر قبر انی دعا میخونه… بلکه از عذاب وجدانش کم بشه.. آناهیتا هم که میبینی وضعشو توهمی شده.. فکر میکنه حامد داره بهش خیانت میکنه..
واقعا دیگه رمان رو به درجه کاملا مزخرف رسوندین حالا علاوه بر مزخرف بودن چرا اینقدر مبهم نوشتین من بعضی جاهاش گرچه که ۴ خط بیشتر نبود ولی واقعا گیج میشدم
نویسنده عزیز اگه پیامو میبینی خواهشا رمانتو جمع کن چون واقعا داری گند میزنی