پاسخی ندادم.
شرم کرده بودم! توی این سن یه سری حرفا و کارا برام سنگین بود.
چند دقیقه ای مشغول حرف زدن بودیم که صدای در اومد.
اونقدری محکم کوبیده می شد، که احساس کردم قلبم ریخت! با وحشت آب دهنم رو فرو دادم و از جام بلند شدم و در همون حال گفتم:
-وای، افراخانه؛ بدبخت شدم
مامان ضربه ی محکمی به صورتش کوبید. عقب عقب رفتم:
-من… من میرم قایم شم.
سریع یقه ی لباسم رو گرفت:
-کجا بری قایم شی بچه؟ بیاد ببینه اینجا هم نیستی بدتر میشه.
درست می گفت؛ اما من اون لحظه ذهنم توانایی تجزیه و تحلیل حرفاش رو نداشت.
بسم الله آرومی گفت و از خونه بیرون رفت. چهار ستون بدنم به معنای واقعی می لرزید.
دعا می کردم حداقل جلوی مامان، کاری بهم نداشته باشه.
صدای فریادش که اومد، مو به تنم راست شد:
-اون دختره ی سلیطه کجاست؟
اشکی که توی چشم هام حلقه زده بود، روی گونه ام چکید. در با صدای مهیبی باز شد و جیغی خفیف از فرط ترس کشیدم.
دیدن چهره ی برافروخته ی افراخان به اندازه ای کافی بودن که تا مرز سکته برم!
به طرفم گام برداشت. آروم و شمرده شمرده گفت:
-مگه بهت نگفتم حق نداری بیای اینجا؟
زبونم انگار قفل شده بود.
شاید هم به کل حرف زدن رو فراموش کرده بودم. میخکوب شده بودم سر جام؛ چرا تلاشی برای فرار نمی کردم؟
فاصله اش که باهام به صفر رسید، یقه ام رو توی مشتش گرفت و سیلی محکمی به صورتم کوبید.
اونقدر محکم که احساس کردم لحظه ای دنیا جلوی چشم هام تیره و تار شده.
داشتم روی زمین می افتادم، که مانع شد.
تکونی بهم داد و نعره زد:
-گفتم یا نه؟
طعم شور خون رو توی دهنم حس می کردم. چونه ام می لرزید، نه از بغض؛ بلکه از وحشت.
صدای جیغ ها و التماس های پی در پی مامان هم باعث شده بود بیشتر احساس خطر کنم.
دستش رو بالا برد که سیلی دیگه ای بزنه، اما سریع گفتم:
-گفتین… گفتین.
و این حرف رو انقدر تکرار کردم که ولوم صدام به صفر رسید!
یقه ام رو رها کرد.
سرش رو تکون داد.
قفسه ی سینه اش به شدت بالا و پایین می شد و این نشون از خشم زیادش بود.
داشتم قالب تهی می کردم، اما انگار آروم شده بوده.
هنوز با ذهن خودم درگیر بودم که سیلی محکم دیگه ای به صورتم کوبیده شد.
روی زمین که افتادم، روم خیمه زد و گردنم رو میون دست هاش گرفت و فریاد زد:
-میکشمت گلناز
احساس می کردم تمام نیروهای جهان هستی جمع شدن توی گلوی من و مانع نفس کشیدنم شدن!
به دست هاش چنگ می زدم بلکه رهام کنه.
برای ذره ای اکسیژن به تقلا افتاده بودم.
مامان دست افراخان رو از عقب کشید و گفت:
-ولش کنید افراخان..
همین باعث شد لحظه ای فرصت تنفس داشته باشم. افراخان به طرف مامان برگشت و هلی به قفسه ی سینه اش داد و گفت:
-به حساب همه تون میرسم.
و باز هم من…
شاید دیواری کوتاه تر از من و مامان پیدا نکرده بود. کاش بابا اینجا بود و می تونست ازمون دفاع کنه
روسریم رو از سرم در آورد و پرت کرد. موهام رو توی دستش گرفت و سرم رو بالا آورد.
کنار گوشم غرید:
-میکشمت گلناز. از دست من فرار میکنی؟
کی جرات این رو داشت بگه من فرار نکردم؟ یا حداقل از خودش دفاع کنه؟
من؟ منی که زیر دستاش جون می دادم اما کلام به دو نمی کردم؟
سرم رو با شدت به طرف زمین هل داد
از جاش بلند شد و لگد محکمی به پهلوم کوبید.
از فرط درد جیغ بلندی سر دادم.
سرش رو تکون داد:
-آره جیغ بزن. اونقدر باید جیغ بزنی تا بمیری.
بلافاصله توی خودم جمع شدم. همین باعث شد دوباره بشینه.
چرا رهام نمی کرد؟
مگه گناه من چی بود که داشتم اینجوری تقاص پس می دادم؟
دست هاش که بازم روی گلوم نشست، این بار اشهدم رو خوندم! چشم هام رو از فرط ترس بستم و فشار دادم.
اما هنوز گره ی دست هاش محکم نشده بود که صدای شکسته شدن چیزی اومد.
بلافاصله چشمم رو باز کرد.
افراخان با صورتی جمع شده از فرط درد، دستش رو پشت سرش برد و آروم جلو آورد.
با دیدن دست غرق خونش، جیغی از ته دل کشیدم.
بدنش سست شد و روی زمین افتاد و…
با وحشت از جام بلند شدم.
به طرف مامان رفتم که حالا با ترس، به افراخان خیره شده بود.
می لرزید؛ تمام بدنش!
با گریه گفتم:
-مامان، چیکار کردی؟
نگاهی به دست هاش انداخت. متعجب و مبهوت. لحظه ای که به خودش اومد، دست هاش رو بالا آورد و محکم کوبید توی صورتش.
جنون وار؛ نه یک بار، نه دو بلکه چندین بار این حرکتو تکرار کرد.
دستاشو گرفتم و جیغ زدم:
-نکن مامان تو روخدا
با وحشت گفت:
-مرد؛ بیچاره شدیم گلناز. بدبخت شدیم.
سرم رو به نشونه ی منفی تکون دادم.
مامان رو رها کردم و به طرف افراخان برگشتم.
کنارش زانو زدم و سردرگم بهش خیره شدم. دستم رو بالا آوردم و جلوی بینیش نگه داشتم، بلکه متوجه بشم نفس میکشه یا نه.
با احساس هرم نفس هاش، سرم رو بالا آوردم:
-زنده اس، نفس میکشه
کور سوی امید توی چشم هاش برق زد. قدمی به طرف در برداشت و گفت:
-میرم که همسایه هارو خبر کنم.
سریع از جام بلند شدم و دستش رو گرفتم:
-برای چی؟ هر کی ببینه بدبخت میشیم مامان.
با خشونت دستش رو از دستم بیرون کشید و جیغ زد:
-اگه بمیره که بدتره. تو چه میفهمی این چیزا یعنی چی؟
و برگشت تا قدمی برداره، اما ایستاد.
سرش رو به طرفم چرخوند و خیره نگاهم کرد.
آب دهنم رو از فرط ترس فرو دادم که آروم، لب زد:
-تو نباید اینجا بمونی
گنگ نگاهش کردم. چی داشت می گفت؟ مطمئن بودم حالش خرابه و اصلا متوجه ی حرف هاش نیست:
-یعنی چی؟
بازوهام رو توی دستاش گرفت و گفت:
-باید از اینجا فرار کنی. افراخان تو سنگسار میکنه
دستم رو دنبال خودش کشید. اما مانع شدم. حالا چشمه ی اشکام بازم جوشیده بود:
-فرار کنم کجا برم؟ هان؟
در رو باز کرد و باز هم دستم رو کشید و در همون حال گفت:
-هر جایی غیر اینجا، هر جایی که جونت در خطر نباشه
مامان درست می گفت؟ شاید؛ با حرفاش کم کم داشتم احساس ترس می کردم. نه از مرگ احتمالی افراخان، اینکه اگر زنده بمونه، چه بلایی سر من میاره؟
احتمالا به گفته ی مامان سنگسارم میکنه.
با گریه، به سختی لب زدم:
-پس تو چی میشی؟
بوسه ای سریع روی گونه ام نشوند:
-نگران من نباش قربونت بشم.
روسریم رو از روی زمین برداشت و سرم کرد و گفت:
-برو
با گریه، به سختی دل کندم و از خونه بیرون زدم.
عجیب بود که هیچ کدوم همسایه ها متوجه داد و فریاد ما نشده بودن.
دامنم رو توی دست هام گرفتم و شروع به دویدن کردم.
به مقصدی نامعلوم.
کجا می خواستم برم من؟ پیش کی؟
میون راه پشیمون شدم.
ایستادم؛ نفس نفس زنان برگشتم و به مسیر پشت سرم خیره شدم. نگران مامان بودم؛ و شاید ذره ای هم افراخان.
اگر می مرد چی میشه؟
صدایی توی گوشم گفت “نترس اونقدر ضربه اش محکم نبود”. ولی مگه میشه؟ دستش خونی شده بود.
به کنار درخت رفتم و آروم سر جام نشستم. بغض کرده سرم رو روی پاهام گذاشتم.
مدام اون صحنات از جلوی چشمام رد می شدن.
مامان.. اون به خاطر من این کارو کرد؛ نباید ول می کردم و می اومدم.
با شنیدن صدای مردی، با وحشت سرم رو بالا آوردم.
دیدن احمد، کافی بود تا از ترس به رعشه بیوفتم.
نگاهی مشکوک بهم انداخت و گفت:
-اینجا چیکار میکنی؟
آب دهنم رو پر سر و صدا فرو دادم و به سختی لب زدم:
-میخوام، برم جنگل.
نه تنها باور نکرد، بلکه شکش هم بیشتر شد. از موتورش پیاده شد و گفت:
-افراخان میدونه؟
سرم رو تند تند به نشونه ی مثبت تکون دادم. توی دلم به خدا التماس می کردم حداقل احمد متوجه نشه.
باشه ای گفت. مکثی کرد:
-اینجا نشین، کسی رد شه بهت حرفی بزنه افراخان عصبانی میشه.
چشمی گفتم. سوار موتورش که شد و رفت، نفسی از سر آسودگی کشیدم.
نمی تونستم اینجا بمونم.
اگر واقعا می رفتم جنگل، بهتر از این بود بخوام توی روستا ول بچرخم.
وحشت داشتم.
از نبود جایی که بخوام شبم رو اونجا سر کنم.
اما حداقل، تا وقتی که هوا روشن بود می تونستم توی جنگل بمونم.
کاش می تونستم برم جایی که بابا هست.
کاش می تونستم تا شهر برم.
سرگردونی داشت امانم رو می برید. راهم رو به طرف جنگل کج کردم. امیدوار بودم کسی هم توی جنگل نباشه و با دیدنم مشکوک نشه.
***
تکیه ام رو به درخت دادم و آروم سر جام نشستم.
بغضی که توی گلوم بود، با صدای بلندی شکست.
اشک ریختم برای مشکلاتی که دست از سر زندگی حقیرانه ی ما برنمیداشت.
پشیمون بودم. کاش خودم رو قاطی بازی بابا و افراخان نمی کردم.
و یا حداقلش، کاش اینقدر چموش نبودم و با زبون خوش راه می اومدم. خونه رفتنم یه اشتباه محض بود.
کاش می شد چشم هام رو ببندم و وقتی باز کنم، ببینم همه ی اینا یه خواب بوده. یه خواب یا یه کابوس وحشتناک!
هوا لحظه به لحظه سردتر می شد. امیدوار بودم بارون نگیره، چون اون وقت نمی دونستم قراره چه غلطی بکنم.
چشمه ی اشکم در حال خشک شدن بود.
به این فکر می کردم که برم حوالی خونه و سر و گوشی آب بدم.
اما پاهام همراهیم نمی کرد. مغزم می ترسید از اتفاق بدی که ممکنه افتاده باشه.
دلم رو زدم به دریا. بلند شدم و تا مسیر خونه رو دویدم.
اما نه از کوچه های اصلی.
جلوی در خونه که رسیدم، پشت دیوار خونه ی آقا صابر، قایم شدم.
در خونه باز شد و قامت تا حدودی خمیده ی افراخان، بیرون اومد. از دیدنش خیلی خوشحال شدم.
حتی با سر باندپیچی شده!
مهم این بود که سالم و زنده اس. دیگه نمی تونست با مامان کاری داشته باشه.
ذهنم گنگ بود. نمی تونست تصمیم درستی بگیره.
تصمیمی برای رفتن، یا برای موندن.
از روی صورت دردمند افراخان هم نمی تونستم میزان خشمش رو تشخیص بدم
اگر می موندم چی در انتظارم بود؟
جز کتک؟ و شایدم مرگ؟
اگر می رفتم چی؟ همه ی این ها عاید مامان می شد.
قلبم از هجوم این همه استرس به تپش افتاده بود.
کف دست هام عرق کرده بود و بدنم مثل بید می لرزید. باید منتظر می موندم تا افراخان و آدماش از اونجا برن، تا برم پیش مامان.
می خواستم مطمئن بشم باهاش کاری نداره.
اما انگار قصد رفتن نداشتن.
افراخان به طرف خونه برگشت و با صدایی نه چندان بلند گفت:
-تا فردا صبح، گلنازو برگردوندی که هیچ، وگرنه خونه اتو سرت خراب میکنم
شنیدن همین حرف کافی بود با بغضم بشکنه.
دستم رو جلوی دهنم گذاشتم تا صدای هق هقام نره پیششون.
مامان رو اما ندیدم.
بدبختی رو کرده بود به ما؛ خیالم نداشت رو برگردونه. کم کم جلوی خونه خلوت شد. همه که رفتن، با ترس و لرز به طرف خونه گام برداشتم.
دستم رو بالا آوردم و ضربه ای به در زدم.
صدای بلند مامان، که همرمان جیغ می زد و گریه می کرد اومد:
-گفتم نمی دونم کجاست؛ دست از سرمون بردارید
آروم لب زدم:
-منم مامان.
چند لحظه ای نگذشت که بلافاصله در باز شد و مامان دستم رو کشید داخل.
با چشم های درشت شده؟ بازوهام رو توی دستاش گرفت و گفت:
-برای چی برگشتی؟
هقی زدم:
-آخه کجا برم بدون شما؟ اگه افراخان یه بلایی سرتون بیاره من چه غلطی کنم؟
عصبی شده بود؛ خیلی زیاد.
اما انگار دلش نمی اومد سرم داد و هوا کنه.
زبونی روی لب های خشکیده اش کشید و شمرده شمرده گفت:
-افراخان عصبیه؛ مطمئنا اگر بمونی یه بلایی سرت میاره
میون گریه، لبخندی زدم. پر از غم و غصه!
-اگرم برم، یه بلایی سر شما میاره، مگه نه؟
سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد:
-ما هم یه روز میایم پیشت
آخه کجا؟ مگه من مکان مشخصی داشتم که بخوام برم اونجا و منتظر مامان و بابا و گلنار بمونم؟ غمزده بهش خیره شده بودم که با شنیدن صدای در، از جا پریدم.
رعشه ای به تمام بدنم افتاد.
ناخواسته پشت مامان قایم شدم و گفتم:
-وای، بدبخت شدیم.
دستم رو گرفت و با خودش داخل خونه برد. در رو روم بست و آروم لب زد:
-از اینجا بیرون نیا
سرم رو تند تند به نشونه ی فهمیدن تکون دادم.
وقتی که رفت، به طرف پنجره دویدم و پرده رو کنار زدم.
مامان که در رو باز کرد، با دیدن آمله خانم ترسم ذره ای کم شد.
آمله خانم اومد داخل خونه و دست های مامان رو توی دستاش گرفت و شروع به حرف زدن باهاش کرد.
کاش حداقل می شنیدم تا اینقدر استرس نکشم.
حرفاش چند دقیقه ای طول کشید؛ خسته روی زمین نشستم و زانوهامو توی شکمم جمع کردم.
چشم هام داشت سنگین می شد که در باز شد و مامان اومد داخل. در رو که بست، بغض کرده بهم خیره شد.
با صدایی که از فرط بغض می لرزید گفت:
-تو نباید اینجا بمونی گلناز.
بیشتر توی خودم جمع شدم. از ترس زیادم بود و یا سرمای شدید؟
-آمله خانم میکنم افراخان تفنگشو درآورده. گفت هر جایی هستی، دیگه نزارم برگردی.
چشم هام از شنیدن این حرف درشت شد.
به اینکه افراخان یه شخص بی ثبات و دو روئه، اطمینان پیدا کرده بود.
آب دهنم رو پر سر و صدا فرو دادم و گفتم:
-بیا… باهمدیگه از اینجا بریم
پاسخی بهم نداد.
صدایی مدام توی گوشم میگفت، برگرد. برگرد و برو پیش افراخان.
آب دهنم رو پر استرس فرو دادم. هر چند، دهنم اونقدر خشک شده بود که اصلا بزاقی نداشتم که قورتش بدم!
با ترس و لرز، لب زدم:
-بریم پیش افراخان؟
چشم هاش از شنیدن این حرفم درشت شد. با بهت گفت:
-چی داری میگی تو گلناز؟ از جون خودت سیر شدی؟
دست های سرد و یخ زده اش رو توی دست هام گرفتم. صدام می لرزید؛ به شدت! از فرط ترس بود؟
-افراخان شاید آدم بدی باشه، اما اهل معامله اس.
چشمه ی اشکش جوشید. به سختی گفت:
-معامله ی چی؟ من چی دارم جز تو؟ چی دارم جز تو که ببازم
این حرف هاش چیزی جز نمک روی زخم هام نبود. لبم رو به دندون گزیدم تا با گریه هام، ترس و اضطرابش رو تشدید نکنم.
-توی این چند روز رگ خواب افراخان تا حدودی دستم اومده. باور کن حرف زدن باهاش، خیلی بهتر از فرار کردن از دستشه
دستش رو دور شونه هام انداخت و من رو به آغوشش کشید.
دلم برای آغوش مادرانه اش تنگ میشد.
برای بوسیدن و بوییدنش.
برای حس های مادرانه اش!
***
مامان با وحشت نگاهی به در خونه ی افراخان، و بعد به من انداخت و لب زد:
-گلناز، هنوزم وقت هست
وقت برای چی؟ برای فراموشی؟ هرگز. من برای نجات پدر و مادرم حاضر بودم هر کاری انجام بدم. کار قبلم نیمه کاره موند.
باید با برگشتنم ادامه اش می دادم.
سری به نشونه ی منفی تکون دادم و دستم رو بالا بردم و محکم با در کوبیدم….
چند لحظه ای نگذشته بود که صدای بلند احمد اومد:
-کیه؟
حرفی نزدم. یعنی جراتش رو نداشتم.
به اصطلاح قلبم توی دهنم بود!
در که باز شد، آقا احمد با دیدنم چشم هاش درشت شد. بیرون اومد و در رو روی هم گذاشت و با صدایی آروم گفت:
-اینجا چیکار میکنی؟ از جونت سیر شدی؟
صدام می لرزید، و همین طور دست و پام.
گلوم رو صاف کردم و تمام قدرتی که داشتم رو توی صدام ریختم:
-اومدم افراخانو ببینم
لب باز کرد که پاسخی بده، اما در باز شد.
با دیدن افراخان رعشه ای به تنم افتاد.
دست مامان رو محکم توی دستم فشردم و به سختی گفتم:
-سلام
عصبانی بود؟ برافروخته؟
نمی دونم. لب هاش رو تر کرد و با چشم های ریز شده سری تکون داد. داشتم از فرط ترس به مرز مردن می رسیدم.
آرامش قبل از طوفان بود؛ بدون شک.
به داخل خونه اشاره کرد و گفت:
-برو تو.
با ترس و لرز، زیر لب باشه ای گفتم.
به طرف مامان برگشتم و آخرین نگاهم رو بهش کردم. دست هام رو از هم باز کردم که بغلش کنم، اما یقه ی لباسم از پشت کشیده شد و با شدت پرت شدم توی حیاط.
افراخان وارد شد و در رو محکم پشت سرش بست.
سعی کردم به صدای گریه ی مامان توجهی نکنم. قدمی به عقب برداشتم و در حالی که چونه ام از بغض می لرزید، لب زدم:
-ببخشید
چشم هاش رو ریز کرد. به طرفم قدم برداشت و آروم گفت:
-چیو ببخشم؟