رمان خان پارت 50

4
(20)

 

گلناز

🌸حرفای امیر بدجوری فکرم و درگیر کرده بود نمیدونستم واقعا واقعیت داره یا نه.. اخه آناهیتا اصلااا شبیه کسایی که توهم زده باشن نبود.. خیلی سر حال بود.. تو تخت کنار امیر دراز کشیده بودم هر دو به سقف خیره شده بودیم امیر موهامو نوازش میکرد..

گلناز: امیر.. یعنی حامد هیچ خونه ای به جز خونه ی خودش نداره? با هیچ زنی کافه نمیره? نکنه داره الکی میگه..

🌸امیر: نه.. من قبرو دیدم.. حالا بازم میرم ماجرارو ته و توشو در میارم.. ولی جرا یه خونه دیگه داره.. اون خونه ای که حرفشو میزنی همون خونه ایه که خواهر ناتنی شوهر آنی براش خریده بود.. همون خونه که آنی جلوش خودشو سوزوند… بعد اون اتفاق مرده فوری خونه رو گذاشت برای فروشش تا از اونجا بره اما چون همه ماجرای خودسوزی جلوی خونه رو میدوتستن مشتری دست به نقد نداشت.. حامدم به خاطر عذاب وجدان خونه رو با قیمت بالاتر خرید.. بعدم هرچند وقت میره اونجا خلوت میکنه.. اما بعید میدونم پای زنی در میون باشه.. این کسی که مت دیدم خیلی خسته تر از اون بود که بخواد ادم زن باز و هوس بازی باشه.. میگه کلی تلاش کرده آناهیتارو ببره دکتر روانشناس.. تا موضوع حل بشه.. کمکشکنن.. اما اصلا نمیزاره.. دعوا درست میکنه..

🌸گلناز: خدایاا.. حالا من فردا بهش چی بگم.. اصلا اینارو که گفتی من ازش میترسم..

امیر: تازه یه چیز دیگه هم هست..

گلناز: دیگه چی از اینا بدتر?

– ظاهرا آنا و حامد نمیتونن بچه دار بشن.. آنا هم خودش اینو فهمیده و حالش دو برابر بدتر شده..

🌸اینو که شنیدم دیگه از تعجب و ناراحتی حالم دست خودم نبود.. نا خوداگاه بلند شدم تو تخت نشستم…
اون شب تا صبح اصلا خوابم نبرد… هم از ناراحتی هم از ترس اینکه نمیدونستم فردا با اون چه برخوردی داشته باشم و چه دروغی سر هم کنم.. امیر که میگفت فردا باهاش برم بیمارستان و به انا بگیم حالم رو به راه نبوده دست به سرش کنیم تا یه فکری کنیم ببینیم چه جوری میشه کمکش کرد…

 

🌸صبح زود با امیر رفتم بیمارستان قرار شد به آناهیتا بگیم حالم بد شده.. تو بیمارستان تو دفتر امیر نشستم و امیر رفت به بیماراش سر بزنه حسابی حوصلم سر رفته بود وقتی برگشت ظهر بود برامون غذا گرفته بود گفتم

گلناز: واییی مرسی خیلی گشنم بود.. امییر.. تو برای همکاریت با این بیمارستان چه مدت قرارداد بستی? یعنی.. یعنی تا کی میمونیم?

امیر: إی جونم حوصلت سر رفت اره? مثلا اومدیم اینجا حالمون خوب بشه این قضیه ی آنا و حامد جوری ذهنمونو درگیر کرد ماجراها و مشکلات خودمون یادمون رفت..

🌸گلناز: نه عزیزم.. عیب نداره.. خوب شد اومدیم لا اقل دیدم فقط من نیستم که مشکل دارم.. خدارو شکر مشکلات ما جوری نیست که حل نشه.. کنار هم خوشیم.. مشکلات میان و میگذرن.. خدارو شکر میکنم که تو رو دارم هر بار یاد اون شب وسط جاده میوفتم میگم خدا فرشتشو واسم تو شب تاریک فرستاد..

امیر: گلناااز.. تو رو خدا بزرگش نکن.. اره اما با این که گفتی مشکلات ما چیزی نیست در مقابل مشکلات بقیه موافقم.. حالا خسته شدی? دوس داری زودتر برگردیم?

🌸گلناز: نمیدونم.. اینجارو دوس دارم اما خب تنهام.. یه دوست پیدا کردم اونم که اینجوری.. امیر به خدا من یکی میترسم باهاش حرف بزنم..

امیر: نه بابا اونجوری هم نیست.. با شوهرش خوب نیست در مورد اون یه جورایی مالیخولیا داره.. تو که تا حالا رفتار غیر عادی ازش ندیدی … دیدی?

یه کم فکر کردم و گفتم

🌸گلناز: نه والا ندیدم.. حالا اگه کارت تموم شد همونجوری که غذاتو میخوری یک کلمه به من بگو چی بهش بگم..

امیر: اولا که بهونه بیار که حالت بد شد.. اگه گفت چرا بگو فشار و استرس.. این از این.. بعدم به نظرم راستشو بهش بگو.. بگو شوهرش چی گفته… ببین بهش بگو من غروب شیفتم بیاد خونه ما.. من میرم تو اتاق خودمون میمونم.. اونجوری مشکلی هم پیش نمیاد.. اگه هم عصبانی بشه و قاطی کنه من هستم ..

🌸عصری با اینکه خیلی استرس داشتم گفتم آنا بیاد.. امیرم طبق قرارمون تو اتاق بی سر و صدا نشسته بود انا همین که وارد شد گفت

آنا: گلناز به خدااا نصف عمر شدم.. از دیشب هی سعی میکردم عادی باشم اما نمیشد.. بگو چیشد.. تو رو خدا بگو کجا بودی از صبح? لو رفتیم ? حامد فهمید?

🌸من اول ارومش کردم و بهش توضیح دادم کجا بودم.. بعدم عین اتفاقی که امیر برام تعریف کرده بود براش تعریف کردم…

 

بر عکس چیزی که تصور میکردم عصبانی نشد.. خیلی اروم بود خیلی.. چند دقیقه به سکوت گذشت دستمو گذاشتم رو شونش و گفتم

🌸گلناز: من واقعا درکت میکنم.. میدونم چه قدر برات سخته.. دوستتو از دست دادی.. خودتو مقصر میدونی.. اما نمیدونی حامد چه قدر نگرانته … نمیدونی چه قدر براش مهمه که آروم بشی.. خوب بشی.. دوباره همون دختر پر شور و شر قدیم باشی..

بازم چیزی نگفت.. دیدم خیلی آرومه.. به رو به رو خیره شده بود.. ترسیدم حالش بد شده باشه تکون ریزی به شونش دادم نفس عمیقی کشید و گفت

آناهیتا: دارم دیوونه میشم..

گلناز: نههه.. اینو دیگه از کجا در اوردی.. تو فقط سر درگمی.. خسته ای.. اینا چه ربطی به دیوونه شدن داره.. آنا ازت خواهش میکنم حرفای منو اینجوری برداشت نکن..

🌸آناهیتا: چرا.. من واقعا دیوونه شدم.. حامد از دستم خسته شده.. قبل اومدن شما رفتم بیمارستان یقه یکی از پرستارارو گرفتم.. فکر میکردم با اون به من خیانت میکنه.. فکر میکردم میبرتش تو اون خونه..

گلناز: اون خونه تموم شده آنا.. هر چی بوده اتفاق افتاده و تموم شده.. به خاطرش یه زندگی پاشید.. نزار دو تا زندگی بپاشه.. چرا نمیخوای به خودت کمک کنی? اخه مگه رفتن پیش مشاور چه عیبی داره? اونم یکی مثل من.. درد و دل میکنی.. فقط فرقش اینه اون خیلی دقیق و علمی بهت راهکار میده..

🌸آنا: رفتم.. پیش مشاور رفتم..

با تعجب نگاهش کرد و لبخندی زدم

گلناز: عالیههه.. پس یعنی خودتم دلت میخواد به زندگیت کمک کنی..

آنا: رفتم چون حس کردم نه تنها زندگیم داره میپاشه.. بلکه تو روند کارم هم تو مطب هم بیمارستان اختلال ایجاد شده.. به خاطر بیمارام رفتم.. اما.. اما اون بعد دو سه جلسه گفت باید بستری بشم.. دوره درمان طی کنم.. گفته باید بستری بشم و دارو بخورم اون لعنتی.. اون لعنتی با زبون بی زبونی گفته من روانی ام…

🌸بعد وحشتزده دست منو گرفت و گفت

آنا: گلناز ازت خواهش میکنم از این ماجرا به کسی حرفی نزن.. اگه حامد بدونه باید بستری بشم ترکم میکنه.. اون موقع دیگه خیلی راحت طلاق میگیره و میره.. من میمیرم.. بدون اون.. بدون زندگیم.. بدون اون تو این جهنم میمیرم.. منی که تنهای تنهام.. تازه فهمیدم دیگه حتی مادر هم نمیتونم بشم..

🌸بغلش کردم و سعی کردم آرومش کنم.. شروع کرد به گریه کردن اروم نوازشش کردم تا حسابی گریه کنه و سبک بشه…

🌸بعد یکی دو ساعت با چشم گریون و حال زار به اصرار خودش رفت خونه.. امیر از اتاق اومد بیرون.. خیلی به هم ریخته بود

امیر: اینجوری نمیشه.. اون واقعا احتیاج به کمک داره.. این جوری نمیشه.. من خودم با حامد حرف میزنم… بزار ببینم نظر اون چیه..

گلناز: وای نه امیر.. اگه بهش بگی و بزاره بره چی? اگه بخواد جدا بشه? اگه براش مهم نباشه که آنا به حمایتش احتیاج داره?

🌸امیر: تو نگران نباش.. من که نمیرم بهش بگم تراپیست گفته زنت باید بستری بشه.. آروم آروم از زیر زبونش حرف میکشم ببینم اصلا عین روزای اول آنا رو میخواد یا فقط داره این زندگیو تحمل میکنه..

گلناز: باشه عزیزم.. اره اینجوری خوبه.. خیلی مراقب باش تا مطمئن نشدی حرفی از صحبتایی که آنا گفت نزن.. نگو پیش روانشناس رفته…

قرار شد امیر فردا صبح بره بیمارستان و از اونجا هم یه راست بره سراغ حامد…
امیر که رفت تلفن زنگ خورد جواب دادم صدا اصلا واضح نبود اما شناختم فائزه بود..

🌸گلناز : الوو.. الو صدات نمیاد فائزه.. خوبی? داری صدامو?

فائزه: بله خانوم.. تماس به سختی وصل شد.. خانوم گوش کن.. خبر برات دارم هم خوب هم بد.. اول اینکه وارش وارش نمیتونه دیگه هیچ آسیبی بهتون بزنه… اون ماجرا حل شد.. خبر بدم اینکه

با ترس و دلهره گفتم

گلناز: خبر بد چیه? بگو خبر بدو..

🌸فائزه: خانوم باید برگردین.. نمیتونم بیشتراز این صحبت کنم.. هر چی زودتر برگردین بهتره..
تماس قطع شد.. گوشی تو دستم خشک شد.. چند بار پی در پی سعی کردم به ایران تماس بگیرم اما نشد..
اخه خبر بد دیگه چی بود.. اگه شر وارش و کنده و موفق شده ردش کنه بره.. خبر بدی نمیموند.. خدا خدا می کردم کسی طوریش نشده باشه.. یه دفعه قلبم تیر کشید گفتم مامانم..وای.. وای اگه مامان چیزیش شده باشه..
🌸فکرم حسابی خراب بود نمیدونستم چجوری به امیر بگم باید برگردیم و راضیش کنم.. از طرفی دلم عین سیر و سرکه بود بابت حرفای فائزه…
حالا تا ماجرای حامد و آنا حل نمیشد مگه میشد امیرو راضی کرد برگردیم..
وقتی برگشت خونه مستاصل اومدم جلو و گفتم چیشد?

امیر: باهاش حرف زدم باور کن سر مساله این دو تا فکرمنم به هم ریختس… بشین برات بگم

 

🌸گلناز: خب.. خب حامد چی گفت..

اشاره کرد بشینم خودشم نشست..

امیر: خب حامد خودش دکتره شاید تراپیست نباشه و روانشناسی ندونه اما بلاخره متوجه میشه… خودش میدونه حال آنا خوب نیست و احتمالا باید بستری بشه.. میگه همینجا ببرمش کلینیک خوب بستریش کنم حتی گزارم کسی بفهمه اما جرات ندارم بهش بگم.. گلناز وقتی اینارو بهم می گفت تو چشماش خیره شدم مستاصل بود.. مطمئنم راست میگفت.. دوسش داره گلناز..

🌸گلناز:خدارو شکررر… پس فقط میمونه راضی کردن آنا.. اونم من باهاش حرف میزنم..

امیر: اگه بهش بگی که خوب میشه.. اروم اروم بهش بگی راضیش کنی خوب میشه.. مشکل اینا هم حل میشه…

گلناز: ان شا الله مشکل ما هم حل بشه..

امیر با تعجب نگاهم کرد و گفت

🌸امیر: وا.. چه مشکلی? من و تو که مشکلی نداریم عزیزم.. نکنه چیزی شده من بی خبرم?

گلناز: نههه منظورم.. منظورم همین نا آروم بودن منه.. دلم یه جوریه.. اومدیم اینجا آروم بشیم.. اما مشکلات این دو تا حال منو بد کرد..

با این حرفم میخواستم ضمینه سازی کنم که چندروز دیگه بهش بگم برگردیم.. اما تا چند روز دیگه طاقت نداشتم.. نمیدونستم باید چه جوری راضیش کنم ادامه دادم

🌸گلناز: دلم برای فائزه هم تنگ شده.. اینجا تو خونه همش غصه میخورم…

امیر: برای من چی? دلت برای من تنگ نشده?

میدونستم منظورش چیه اما گفتم این بهترین روشه که زودتر برگردیم خونه

🌸گلناز: دلم برای خونمون و تو .. خوشی هامون تنگ شده.. اوف.. همش بد اوردیم..

امیر: ببین ناراحتیت مال اینه که چند روزه خیلی درگیر این دو نفریم.. تازه اصلا نرسیدیم با هم بریم بگردیم.. فردا یه برنامه خوب میزارم برااات.. بریم بگردیم شبم یه سورپرایز برات دارم خانوم خانوما.. الانم هر کسی غیر از خودمونو از فکرت بریز بیرون.. کار بیمارستان و جفت و جور میکنم.. یکی دو هفته دیگه برمیگردیم… خوبه خانوم?

🌸لبخندی زدم و تو دلم گفتم تا یکی دو هفته دیگه من دیوونه میشم.. باید هر جوری شده با فائزه حرف بزنم مطمئن بودم یه اتفاقی افتاده دلم حسابی شور میزد و شکم هم به مادرم بود.. خدا خدا میکردم چیزیش نشده باشه..

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x