رمان خان پارت 51

4.4
(16)

 

🌸گلناز

به خاطر اینکه میخواستم زودتربرگردم هر جوری بود تو دو روز بعدی آنا رو راضیش کردم.. با هم رفتیم پیش دکترش.. تخمین زد دوره نقاحت یه دوره یک ماهه بستری احتیاجه.. کار های مرخصیش از بیمارستان و تعطیلی مطب رو انجام دادیم.. بعد با امیر هماهنگ کردیم که اون شب بیان خونه ما تا پیش ما با هم رو در رو بشن حرفاشونو بزنن که بعدش انا بره و بستری بشه…

حستبی شام درست کردم و سر میز شمع روشن کردم میخواستم فضا رومانتیک باشه که دعواشون نشه و حرفاشونو به هم بزنن..

🌸اومدن شام و تو آرامش خوردیم انا خیلی استرس داشت و چیزی نمیگفت اما به خودش رسیده بود و حامد به نظر خوش حال میومد.. امیر چند کلمه ای حرف زد و بعد گفت

امیر: خب.. من فکر کنم من و گلناز تو اشپزخونه یه کم نخود سیاه داریم که باید پاک کنیم.. این فرصتیه که حرف بزنین.. ما زود میایم.. دستشو گذاشت رو شونه حامد و هر دو با هم رفتیم تو اشپزخونه من خم شدم پشت ستون و گوشمو چسبوندم که بشنوم.. امیر خنده ی ریزی کرد و اشاره کرد ای فضول خانوم..

حامدپ آنا.. امشب خوشگل شدی.. البته همیشه خوشگلی.. امشب.. خب خیلی.. بیشتر زیبای..

🌸آنا: خب.. فک کنم امشب .. شب خاصی باشه واسه همین به خودم رسیدم..

حامد: اره.. اره ببین.. امشب.. برای منم یه شب خاصه.. بزار بگم..

آنا: نه.. نه.. بزار من اول بگم.. خب راستش. من باید بستری بشم و این.. این یه چیز کوتاه مدت نیست.. نمیدونم.. یه ماه.. دو ماه.. شایدم بیشتر.. خب.. میدونم زندگیمون این چند وقت جهنم شده.. میدونم خیلی اذیتت کردم.. میخوام جبران کنم.. اما.. اما شاید تو بخوای بری.. من.. کاملا بهت حق میدم.. فقط میخوام بدونی اگه بخوای بری تصمیمت برام محترمه.. همین..

🌸اشک تو چشمام جمع شد.. حالا همه چی بستگی به تصمیم حامد داشت.. جای حساس ماجرا بود حالا امیرم کنار من گوش ایستاده بود…

 

هر دو تا گوشمونو حسابی تیز کرده بودیم و نفسمونو حبس کرده بودیم که حامد خندید و گفت

🌸حامد: آنا تو دیوونه ای..از سال اول دانشگاه عاشق دیوونه بازی هات شدم.. بعد الان اونقدر دیوونه شدی که فکر میکنی من ولت میکنم.. من.. من اگه کم میومدم خونه.. اگه تو خودم بودم واسه این بود که خودمو مقصرمیدونستم.. حس میکردم ازم متنفری بیزاری.. ببین قبول دارم بابد باهات حرف میزدم ولی ترسیده بودم.. میدیدم که تو ازم دور میشی حالت بده.. ولی .. ولی نمیدونتستم چجوری کمکت کنم.. نمیدونستم اگه باهات حرف بزنم ممکنه چی بشه .. ترسیدم طردم کنی.. ترکم کنی.. ببین اگه تو حالت بده تقصیر منه.. من پات وایمیستم.. تا همه چی درست بشه کنارتم.. یه شروع جدید.. ببین آنا… من.. من ترسو بودم و واسه همین نگفتم اینارو بهت.. اگه من مریض میشدم تو ولم میکردی? نه.. حالا چرا باید ولت کنم. تازه تو که مریض نیستی.. فقط.. فقط یه کم افسرده ای.. یه کم.. تاثیر اون ماجرا روت زیاد بودم اونم به خاطر احساساتی بودنته…

آنا: ببین.. حامد نمیخوام دلت برام بسوزه …

حامد: چه دل سوختنی.. آنا من عاشقتم.. میخوام کنار تو باشم.. کنار هم..

آنا: اما.. همش همین نیست.. تو میدونی که من دیگه.. دیگه مادر نمیشم.. ما هیچ وقت نمیتونیم یه خانواده واقعی باشیم

🌸حامد: ببین.. ما الانم یه خانواده واقعی هستیم.. تازه.. مگه این همه ادمی که بچه ندارن چیکار میکنن.. یه بچه میاریم..اصلا چرا یکی.. دو تا.. سه تا.. هر چند تا تو بخوای… باور کن خیلی خوشبخت میشیم..

بعدش سکوت شد دیدم سکوت طولانی شده سرک کشیدم دیدم حامد انا رو بغل کرده دیگه طاقت نیاوردم از یخچال کیکی که پخته بودم اوردم بیرون و گفتم

گلناز: دیگه نخور سیاهامونو پاک کردیم.. بیا امیر.. بیا که جشن بگیریم..

🌸با این که دلم به خاطر بی خبری از فائزه و اصرارش به برگشتن عین سیر و سرکه بود اما از ته دلم براشون خوش حال بودم.. گاهی چند تا جمله ی کوتاه میتونه یه زندگیو نجات بده به خودم گفتم نگفتن و حرف نزدن چه قدر میتونه مخرب باشه.. کاش منم اونقدر جرات داشتم که گذشته ی پنهون شدمو به امیر بگم تا دست و دلم هر دیقه نلرزه.. تا بتونم مادر و خواهرمو بیارم پیش خودم.. اما از عواقبش میترسیدم.. همونجوری که حامد ترسیده بود..

🌸شب تو تخت با خیال راحت سرمو رو بالش گذاشتم خودمو تو بغل امیر جا کردم و گفتم

گلناز: حتما الان آنا و حامدم با خیال راحت همو بغل کردن.. خدارو شکر ختم بخیر شد.. واقعا حامدو تحسین میکنم خدا منو ببخشه فکر کرده بودم چه مرده بیخودیه..

امیر خندید و گفت

🌸امیر: شما خانوما همیشه زود قضاوت میکنید.. گلناز فردا میخوایم بریم حسابی بگردیمااا.. اون لباس خوشگلتو بپوش..

تو دلم گفتم کاش به جای گشت و گذار زودتر برگردیم.. لعنت به این آلمان اومدنمون..

گلناز: باشه بریم.. اما کاش برمیگشتیم.. دلم برای خونه زندگیمون تنگ شده… اینجا خیلی خوبه ها ولی انگار مسافرته حس خونه نداره.. زود تر برگردیم خونمون..

🌸امیر زیر چشمی نگاهم کرد و با تردید پرسید

امیر: گلناز چیزی شده? نکنه خبر خاصی شده.. تو که اینجارو خیلی دوست داشتی.. حالا چند روزه حرفت همش شده بریم بریم.. اگه چیزی شده بهم بگو خب…

گلناز: نه بابا چی شده باشه.. گفتم که دلم تنگ شده..

امیر: منم گفتم که.. اخر هفته کارامو جور میکنیم برمیگردیم..

🌸دیگه چیزی نگفتم لبخند مصنوعی زدم و دیدم هیچ راهی نداره باید تا اخر هفته صبر کنم..
فردا صبحش که امیر رفت سر کار تا عصر که بیاد دنبالم یه ریز تلفن دستم بود و سعی داشتم به ایران زنگ بزنم.. سر اخر موفق شدم تا صدای فائزه تو گوشی پیچید داد زدم

گلناز: واااای فائزه.. زود بگو چیشده… تو رو خدا.. من مردم.. تا اخر هفته نمیتونم برگردم..

فائزه: خانوم راستش خواهرتون فرار کرده..

چنگی به صورتم زدم و داد زدم

🌸گلناز: خدایااا اخه برای چی.. فرار از کجا? از پیش مامانم? اونجا که خونه ی خودش بود واسه چی فرار کنه.. چیکارش داشتید مگه شماها.. ای خداا.. فائزه پول از کشو بردار.. ادم خبر کن بگردن دنبالش.. خدایا اخه کجا رفته تو اون شهر درندشت.. الو.. الو شنیدی..

فائزه: چشم خانوم اما گشتم.. هم من هم مادرتون..نبود که نبود.. مامان شما خواستگار براش پیدا کرد.. دعوت کرد خونه.. بحثشون شد.. اخه مادرتون زنگ زد که شما بری برای خواستگاری منم دیدم شما که نیستی رخت و لباس براش خریدم میوه و شیرینی خریدم برای شب رفتم همه جارو اماده کردم.. اما دختره اومد خونه با مادرش دعوا با من دعوا همه جا رو زد داغون کرد و رفت..

🌸گلناز: اخه چرا بدون اینکه من باشم خواستگار دعوت کردین.. ای خدااا مامان از دست تووو.. الوووو… اه…

گوشی قطع شد سرمو گرفتم تو دستم و شروع کردم به گریه کردن.. اخه این دختره چرا عاقل نمیشد…

باید عصری با امیر میرفتم بیرون خودمو جمع و جور کردم اما فکرم همش نازگل بود.. خدایااا از دست بی فکری مامانم داشتم دیوونه میشدم.. چرا خیال کرده این دخپر بعد از فرار از روستا و روزای سختی که داشته به این زودی میتونه ازدواج کنه.. اخه یکی نیست بهشون بگه وقتی خودش مخالفه چرا اصرار کردید. اخه مگه خرجشو شما میدین…
🌸اعصابم از یه طرف داغون بود از طرف دیگه هم خیالم راحت شده بود که مامان طوریش نشده..
خودمو جمع و جور کردم و به خودم رسیدم… برای اولین بار لباس تا روی زانو که اون روزای اول با آنا خریده بودیم پوشیدم… اخه هیچ وقت بیرون لباس کوتاه نمی پوشیدم.. عادت نداشتم … اما خب اون روز برای اینکه میخواستم به نظر حالم خیلی رو به راه بیاد پوشیدمش و سرخاب سفیداب کردم..
امیر اومد دنبالم و رفتیم کنار یه دریاچه.. بساط عصرونه به راه کردم که طاقت نیاورد و گفت

امیر: خانومی خیلی تو دل برو شدی ها.. از این لباسا هم داشتی و رو نمی کردی.. عجب از دست تو..

گلناز: نه بابا.. همینجوری پوشیدمش.. دوس داری?

امیر: معلومه.. خیلی بهت میاد..

🌸گلناز: امیر یه سوال بپرسم..

امیر: بپرس عزیزم..

گلناز: خب راستش بعد ماجرای حامد و انا خیلی فکرم مشغول شد.. واسه همین میخوام بدونم من اگه چیکار کنم تو خیلی ناراحت میشی?

خندید و گفت

امیر: منظورت چیه?

🌸گلناز: منظورم اینه مثلا پنهون کاری آنا در مورد بیماریش داشت زندگیشونو خراب می کرد.. تو رو چی حساسی..

امیر: اها.. خب.. ببین گلناز پنهون کاری و دروغ چیز بدیه… هر جور رابطه ای رو خراب میکنه.. چه برسه به رابطه زن و شوهری…خیلی چیزا هست که ناراحتم میکنه اما خدارو شکر یه زنی گرفتم که هیچ کدوم از این اخلاقا رو نداره… به خاطر همین اخلاقای خوبشم.. رفتیم خونه برای خانوم خوشگلم سورپرایز دارم…

تو دلم گفتم وای… رو این چیزا حساسه.. همین الان بهترین جاست… تو ارامش بهش بگو.. هرچی از اول نگفتی رو بگو..

🌸گلناز: امیر… راستش باید یه چیزی بهت بگم..

امیر: بگو جونم…

انگار زبونم به سقف دهنم چسبید…

 

🌸نگاهش کردم و تو چشمای مهربونش خیره شدم .. اگه بهش حقیقتو گی گفتم تمام اعتمادش به من از بین میرفت.. اگه میفهمید از روز اول اول بهش دروغ گفتم چجوری دستامو می گرفت و باورم میکرد? خدایا نمیتونستم.. آب گلومو به سختی قورت دادم و گفتم

گلناز: میخواستم بگم مرسی که هستی.. خیلی دوست دارم..

امیر اول تعجب کرد و بعد با لبخند گفت

🌸امیر: عزیزممم.. من بیشتر.. من خیلی خیلی بیشتر.. بیا اینجا..

منو تو بغلش گرفت و فشرد و سرمو بوسید… شب آماده ی غافلگیریت هستی?

گلناز: چه غافلگیری?

امیر: اگه بگم که دیگه غافلگیری نیست… زرنگ بازی در نیار…
دل تو دلم نبود… از طرفی عذاب وجدان داشتم که حرفمو نتونستم بزنم از طرفی هم بابت غافلگیریش دلهره داشتم.. میترسیدم ربطی به موندن تو آلمان داشته باشه..
🌸اما شب که در خونه رو باز کردم یه نفس راحت کشیدمممم و یه جیغ از سر خوشحالی.. آنا و حامد و چند تا از دوستای امیر تو خونه برامون مهمونی خداحافظی گرفته بودن… امیر اومد جلو و از جیبش دو تا بلیط در اورد و گفت

امیر: به افتخار خداحفظیمون.. به سلامتی بلیطا برای امشببب.. ساعت چهار صبح

گلناز: یه جیغ خفیف زدم و گفتم

گلناز: واییییی عالیههه… خدارو شکر

🌸آنا: وای انقدر پیش ما بهت بد گذشته بود?

گلناز: نه.. نه به خدااا.. فقط دلم برای خونه تنگ شد.. قول میدم دوباره زود بهتون سر بزنیم.. شما هم بیاین..

همه به سلامتیمون پیک زدن حامد امیر و منو بغل کرد و کلی ازمون تشکر کرد.. یک ساعت بیشتر پیشمون نبودن موقع رفتن آنا سفت بغلم کرد و گفت

آنا: زندگیمو مدیون تو ام.. گلناز.. همه چی با اومدنت درست شد.. خیلی خوش قدم بودی برام.. بهت مدیونم عزیزم.. هر موقع هر چی شد خبرم کن..

🌸منم بغلش کردم و خداحافظی کردم از خوش حالی رو پا بند نبودم تند تند لباسامو سوغاتی هایی که برای فائزه و صدیقه خانوم خریده بودم جمع و جور کردم رو پا بند نبودم..
بلاخره ساعت سه نصفه شب راه افتادیم سمت فرودگاه هی دست امیرو میگرفتم و عین بچه ها خوش حال بودم.. البته تو دلم خیلی ناراحت بودم چون باید برمیگشتم و دوباره عین دیوونه ها دنبال خواهرم میگشتم.. اما خب از اینکه بر میگشتیم خونه واقعا خوشحال بودم…
****
وقتی رسیدیم خونه صبح زود بود.. یه نفس عمیق کشیدم و گفتم

🌸گلناز: آخیییش خونه… هیچکسم که نفهمید اومدیم.. فائزه مه نیست صدیقه خانوم و علی اقا هن که جوری خوابن که اگه دزد کل خونه رو ببره حالیشون نمیشه.. نگاه کن رو دیوار کیا یادگاری نوشتیم..

امیر شروع کرد به خندیدن…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x