🌸گلناز
وقتی حرفم تموم شد اشک رو صورتش جاری بود با تردید پرسید
🌸شبنم: مطمئنید که خود سردار…? خودش بود?
گلناز: معلومه که خودش بود.. فائزه کامل صورتشو دیده..الانم که فراریه.. دختر میبینی چیکار کردی? راه افتادی دنبال یکی که اصلا نمیشناسیش اگه با تو هم کاری میکرد..
دیدم اشکش سرلزیر شد و با تعجب گفتم
گلناز: نگووو که با تو هم کاری کرده..
🌸گریه کرد و چیزی نگفت اما خودم حدس زدم کاری کرده… تو دلم چند تا فحش جانانه نثارش کردم ..
گلناز: خیل خب.. گریه بسه.. برو.. برو تو اون یکی اتاق بگیر بخواب.. تا یه فکری برات کنم.. شایدم فردا بردیم رسوندیمت تا روستاتون.. پدر ادم اگه شمر هم باشه بازم پدره.. غریبه نیست.. ادمو ول نمیکنه نیمه ی راه بزاره بره..
🌸شبنم: من .. من فردا خودم میرم..نمیخواد شما منو ببرید.. من زحمتو کم میکنم.. بخت من سیاهه.. اون از مادر قشنگم.. این از پدرم .. اینم از کسی که خیال می کردم منو دوست داره.. همه چی تموم شد.. حالا هم ابروم از دست رفته.. هم کسی که دوسش داشتم یه جانی دیوونه از اب در اومده.. نه راه پس دارم نه راه پیش..
گلناز: خیل خب.. حالا برو بخواب فردا در موردش یه تصمیمی میگیریم…. نگران نباش یه فکری میکنیم..
🌸دلم به حالش بد جوری سوخته بود.. حالا شرایطش یه کم شبیه خواهر بیچاره ی من نازگل بود… اخ ناازگل… حالا که فائزه هم تو همچین وضعیه من چه طور پیدات کنم.. کیو بفرستم پیگیر حالت بشه پیدات کنه.. دختره دیگه چیزی نگفت اما چند ساعت بعد دوباره که بهش سر زدم متوجه شدم بی صدا داره گریه میکنه.. اعتماد کردن بد چیزیه اونم هنچین دختر بچه ای که این همه سختی کشیده حالا بیشتر از اونکه دلش از رفتن کسی که عاشقش بود گرفته باشه احتمالا غصه ی ابروی از دست و رفته و بلایی که سرش اومده بود و میخورد.. حتی از خواهر منم مظلوم تر بود اون خودش اشتباه کرده بود اما این دختر چوب اعتماد خودشو خورده بود..
امیر اومد بالای پله ها صدام کرد…
با تعجب گفتم
گلناز: عزیزم.. هنوز که بیداری…
🌸اشاره کرد بیام پایین صحبت کنیم..
منم دنبالش رفتم میدونستم احتمالا میخواد بدونه ماجرای این دختر دقیقا چیه نشستم رو به روش و هرچی شبنم گفته بودبراش تعریف کردم…
امیر به دقت گوش داد و بعد با تردید ازم پرسید
🌸امیر: گلناز به نظرت این دختر داره بهمون راست میگه? نکنه اینم ریگی به کفشش باشه..
با اطمینان گفتم
گلناز: نه جونممم چه ریگی.. چه ریگی به کفشش باشه اخه? من خودم باهاش حرف زدم این فقط یه دختر ساده ی روستاییه که گول اون پسره رو خورده تازه امیر ماجرای پسره رو شنیدی کوچیک بوده به خاطر کارای مادرش روحش شکنجه دیده نمیخوام کاری که با فائزه کرده توجیه کنما.. اصلا.. ولی یعنی میگم همچین رفتاری که کرده و همچین ادمی که هست به خاطرگذشتشه.. با ما که پدر کشتگی نداشته.. از شانس بد به تور ما خورده.. خدا میدونه الان کجاست و کدوم زن بیچاره ای رو داره اذیت میکنه..
🌸امیر فکری شده بود و اخماش تو هم بود با ناراحتی گفت
امیر: صبح باید برم بیمارستان.. چند نفر قابل اعتماد میام تو حیاط مراقب اوضاع هستن ولی خب حواست به همونا هم باشه یه موقع نذاری بیان داخل ها.. من کارمو انجام بدم میام این دختره رو ببریم تا روستاشون دیروز نرفتم چون شما تنها بودین امروز نگهبانا میان خیالم جمعه.. خودم میبرمش
🌸گلناز: نه نمیشه.. منم میخوام بیام… هرچند که خودش اصلا راضی به برگشتن نیست اما من میخوام بیام ببینم در مورد وضع و اوضاع زندگیش راست گفته یا نه… بعدم ببین.. یه چیز دیگه هم هست.. پسره باهاشرابطه برقرار کرده.. اگه برگرده همین الان که فرار کرده هم میکشنش.. چه برسه به این که بدونن همچین کاری هم کرده.. میگی چیکار کنیم? ببریمش تحویلش بدیم?
امیر: باید ببریمش گلناز گربه که نیست پیداش کرده باشیم نگهش داریم.. نمیشه دردسر جدید درست میشه بابا برگشتیم خونه میخوایم ارامش داشته باشیم.. فکر خودمون باشیم پس فردا ننه باباش پیدا میشن میان سراغش صد تا صاحاب پیدا میکنه گلم … بزار ببریمش..
🌸گلناز: باشه پس منم میام.. نگران فائزه نباش من از خدمتکارای اشپزخونه میسپرم دوتاشون بمونن خونه که تنها نباشه زود میریم و برمیگردیم..
امیر مخالفتی نکرد…
🌸فردا ظهر که امیر برگشت من حاضر بودم شبنم هم هرچی به من اصرار کرده بود و گفته بود پدرش زندش نمیزاره من قبول نکردم.. گفتم باید برگردی الان نگرانتن… سوار ماشین شدیم تو راه سکوت تا مدت زیادی تو ماشین حکم فرما بود بعد امیر به حرف اومد و گفت
امیر: دختر جون اگه پدر و مادر ناتنیت بپرسن کجا بودی میخوای چی بگی? حرف سردارو نزن.. الان پدرت عصبانیه اون ماجراهارو ندونه بهتره..
شبنم: نمیگم.. اما میدونم سیاه و کبودم میکنه.. همینقدر که از خونه فرار کردم برای حکم مرگم کافیه.. تازه الان نا مادری تو گوشش و حسابی پر کرده.. پدرمو در میارن.. اما منم چیزی نمیگم میگم از اذیت و ازار زنتخسته شده بودم.. رفتم شهر کلفتی کنم و نون بی منت بخورم…لا اقل سرکوفت نشنوم..
🌸گلناز: امیر ما بگیم اومد پیش ما کار کنه.. بگیم اما ما وقتی فهمیدیم بی اجازه اومده برش گردوندیم.. بگیم اتفاقی اومد پیش ما کار کنه خواست خدا بوده..
امیر: باشه گلم.. همینو میگیم.. چون به اندازه کافی اوضاع پیچیده هست دیگه اون ماجرای سردار و این حرفارو باز نکنیم…
🌸تا برسیم دیگه کسی چیزی نگفت.. سر شب بود که رسیدیم.. یه خونه روستایی کوجیک داشتن صدای گریه نوزاد از داخل میومد امیر پیاده شد و رفت در زد یه مرد قوی هیکل سیبیل در رفته با چشمای ابی که احتمالا پدر شبنم بود درو باز کرد.. یه زن زشت هم بچه به بغل اومد پشت سرش تا امیر بهش گفت شبنم تو ماشینه رفت داخل..
چند ثانیه بعد با یه تفنگ شکاری گنده ناغافل پرید سمت ماشین منو داری آنچنان جیغی زدم که خودم از صدای خودم وحشت کردم… در عقب و باز کرد شبنمم جیغ میزد
– خفه شو دختره گیس بریده واسه من فرار میکنی.. به سیخ میکشمت.. بیا پایییین…
شبنمواز موهاش گرفت و پرت کرد رو زمین امیر که تا حالا ماتش برده بود با وحشت دوید سمتش و گفت
امیر: چیکار میکنی مرد حسابیی.. دیوونه شدی?
اما اونقدر قوی بود که امیر زورش نمیرسید جلوشو بگیره.. با لگد شبنمو میزد و تفنگو گرفته بود به سمتش..
🌸امیر: بابا دختره به خاطر همین چیزا فرار کرده.. حالا که طوری نشده اروم باش..
– غلط کرده بی آبرو.. خونش حلاله.. بی شرف.. میکشمت..
امیر: بابا فقط اومد پیش ما کلفتی.. بده من.. بده من اونو خطرناکه… یه بلایی سرش میاری…
🌸من از ترس خشکم زده بود و حتی جیغم نمیزدم.. بلاخره بعد از یه ربع که با پاش حسابی شبنمو لگدمال کرد چند قدم رفت عقب و امیر از فرصت استفاده کرد و تفنگ رو ازش گرفت.. شبنم فقط از درد به خودش میپیچید و رو زمین گریه میکرداون زنه از پشت شیشه با لبخند رضایت نگاهشون می کرد.. پیاده شدم و کمکشکردم بشینه لبه صندلی ماشین.. سر و دستاش خونی شده بود…
🌸بالاخره پدرش اروم شد اما نفس همچنان عمیق بود و چشماشو خون گرفته بود.. من که تا اون لحظه از ترس داشتم سکته میکردم و لال شده بود با صدای ارومی گفتم
گلناز: بچگی کرده اقا.. تو رو خدا شما کوتاه بیا …
– تو کل روستا همه جا چو افتاده که دختر رحمان با پسر این زنیکه ی هرجایی سکینه فرار کرده.. تمام روستاهای اطرافو وجب به وجب گشتم دو هفتس ابرو برام نذاشتی.. دیروز که خواهرش صدیقه و شوهرش اومدن رفتم سراغشون .. قسم دادم اگه تو با سردار بودی بهم بگن.. اونا گفتن سردار تنها اومده بود.. الانم که گم و گوره..
🌸شبنم: اخه بابا سردار چیه دیگه.. همچین چیزی نیست.. من فقط از دست ازار و اذیت
– خفه شو.. صداتو ببر.. وگرنه سرتو میبرم.. حالیت شد? گردنتو میزنم.. بی ابرو.. نفهم.. حیف که به مادر خدا بیامرزت قول دادم.. خداتو شکر کن اون بنده خدا زنده نیست و به احترامش نکشتمت.. اگه نه چالت میکردم.. الانم برو همون قبرستونی که بودی.. اسم منم نیارمن همچین دختری ندارم..
شبنم شروع کرد به گریه کردن
🌸شبنم: بابا تورو خدا.. به خدا میشینم تو خونه جیکم نمیزنم.. هر چی تو و زنت بگین میزارم رو چشمام.. اینجوری نکن.. من که جز تو کسیو ندارم.. اگه بعد اینکه زن گرفتی این هنه کوچیکم نمیکردی.. اگه عین قدیما دوسم داشتی کتکم نمیزدی.. هیچ وقت فکر فرار کردن نمیو فتادم.. تو رو خدا بابا نگو اینجوری..
باباش تابی به سیبیلش داد و نگاهی به پنجره ای زنش اونجا بود انداخت و گفت
🌸-اگه میخوای بمونی فقط یه راه داره.. این حرف و حدیثای پشت سرت باس تموم بشه.. همین فردا شوهر میکنی.. میری خونه شوهر.. اون موقع شاید بخشیدمت.. تازه اگه کسی حاضر بشه یه دختر فراریو تا فردا بگیره.. اگه نه دیگه نه بابایی داری نه خونه ای.. دیگه تفم تو صورتت نمیندازم..
شبنم با وحشت منو نگاه کرد… چیزی نگفت و بلند شد و لباساشو تکوند.. معلوم بود که تنش حسابی درد میکنه لنگ لنگان رفت سمت در بیرون و گفت
🌸شبنم: همیشه میخواستی منو از سرت باز کنی حالا که هم بهونشو داری هم توانشو.. من نمیمونم.. قیدتو میزنم بابا.. باشه همچین دختری نداشته باش.. اما من میرم.. میرم…چون اگه اینجا عروسی کنم گیر یکی میوفتم بدتر از تو.. من دیگه نمیخوام عین سگ زندگی کنم.. میخوام بهم احترام بزارن..دوسم داشته باشن..
باباش که این حرفا به مزاجش اصلا خوش نیومده بود رفت سمتش بازوشو گرفتو گفت
🌸-حرفای قلمبه سلمبه میزنی دختر جون.. چیه داری قید باباتو میزنی که ازدواج نکنی.. نکنه مویی زیر کلاهته.. نکنه بی ابرویی و اینا همش بازیه.. الان معلوم میشه.. یالاببینم..دروغگوی هرزه.. شوهر نمیخوام قیدتو میزنم.. چه غلطا.. چه گوها.. نشونت میدم… نشووونت میدم یه کاری کردی تو.. این حرفای گنده تر از دهنت از یه جایی میاد.. زن… زننن بیا ببینم.. یالا…
زنش دستپاچه اومد بیرون و گفت
-بله اقا.. امر کن.. جانم..
-بچه رو بزار برودنبال ابراهیم.. بگو بیاد همین الان باید شبنمو بگیره.. رضایت میدم.. بیاد بگیرتش ببره..
🌸زنه با خوشحالی چشمی گفت و بچه رو گذاشت و با سرعت رفت من و امیر همدیگه رو نگاه میکردیم و نمی دونستیم چیکار کنیم پدرش هم جوری عصبانی بود که نمیشد هیچ حرفی زد یعنی تنها با یه حرف ممکن بود از کوره در بره و بزنه شبنم و ناقص کنه…
🌸من اروم رفتم جلو و در گوش امیر گفتم
گلناز: امیر جان چیکار کنیم? میترسم امشب یه بلایی سر دختره بیاره.. بگو چیکار کنیم به خدا من از ترس دارم میمیرم..
امیر: چیزی نیست بابا نگران نباش.. به ما ربطی نداره که… من نمیتونم دخالت کنم دیدی که پدرش قاطیه.. اگه دخالت کنم ممکنه دعوا بالا بگیره حالا وایسا ببینیم این یارو ابراهیم کیه.. شاید پسر خپبی بود.. بیا عزیزم.. بیا عقب تر وایسیم.. اینا ادمای درستی نیستن..
🌸چند قدم رفتیم عقب تر و نزدیک نرده های خونه ایستادیم شبنم هق هق میکرد پدرش بازوشو محکم نگه داشته بود و هرچی تقلا میکرد ولش نمیکرد.. زنباباش لز دور تر با یه لبخند موذیانه روی لب و یه مرد میانسال سیبیل کلفت اومدن.. وقتی نزدیک شد و دقیق تر نگاه کردم دیدم اوووه.. یه معتاد مفنگی سیبیل کلفته و دقیقا همسن پدر شبنمه..
-خوش اومدی… بیا ابراهیم.. بیا که دختر من قسمت خودته.. همین امشب کار و یه سره کنیم..
من و امیر هاج و واج به هم نگاه کردیم ابراهیمم لبخند موذیانه ای رو لب داشت…
🌸ابراهیم: من که مشکلی ندارم… اما بزرگ مرد این دختر تو کل روستا انگشت نما شده خودت که میدونی بهت برنخوره ها.. اما اون موقع که من دست گذاشتم رو دخترت و گفتم دنیارو به پاش میریزم یه دختر چشم و گوش بسته بود الان معلوم نیست کجا بوده و نبوده.. حرف مردم و چه کنم..
– مردونگی کن.. جایی هم نبوده اون خانوم و اقارو ببین.. موجهن.. پیش اونا رفته بوده کارگری.. اونا هم اوردنش.. تو ببر کنیزیتو بکنه نمیخواد پول به پاش بریزی..
ابراهیم شونه بالا انداخت و گفت
🌸- دختر تو عزیز من گیشه اما باهات اتمام حجت میکنم از خونه تو فرار کرد و چیزی نگفتی اما اگه از خونه من فرار کنه قلم پاهاشو میشکنمااا..
– باشه ابراهیم جان.. ببر خیالت راحت …
ابراهیم: دختر جون حواست باشه ها.. جلوی پدرت دارم میگم اگه بخوای چموش بازی دربیاری یا به زن من یکی به دو کنی و خونمون و تو شیشه کنی خونت پای خودته
من با صدای اروم به امیر گفتم
🌸گلناز: امیییر … هنوزم میگی هیچ کاری نکنیم.. تو رو خدا یه کاری کن این مرتیکه پفیوز رو نمیبینی.. دارن دختره رو معامله میکنن…
این یکی رمان از اول تا اینجا که خوندم به نظرم خیییلی خوب بود یعنی۸۷تا۹۰درصدش دوست داشتم کم پیش میومد که تیکه ایش رو دوستنداشته باشم•••• ازاول تا اینجای داستان؛ طبق معمول افراخان اول قصه رو مغز من پیاده روی میکرد اما الان بهترشده از وقتی با گلاب ازدواج کرد آدم شود نه اون وارش بدبخت نه اون گلناز بیچاره هیچکدوم نتونستن آدمش کنن، امیدوارم با گلاب دیگه خوشبخت بشه وصاحب۴تابچه بشن با تمنابشه۵تا یعنی۲تاپسر۲تاهم دختر(😉😁😁😘😎خخخخخ) یجورایی از شخصیت امیر خوشم اومد به نظرم تا اینجا که مرده خوب و ایده عالی بوده همینطورمادرش زن خوبی بود• دلم برای شخصیتهای وارش و گلناز و گلنار/نازگل/ و پدرمادرشون و همینطورلاله زن اول امیر و مادر افرا سوخت طفلکی گناه داشتن، از شخصیت گلاب هم خوشم اومد همینطورفائزه خانم☆ پرستار/دستیار مخفی/ گلناز• شخصیتهای منفی هم مشخص بودن از جمله زن عمو و دخترعموی امیر•••• (وقتی خانم بزرگ قصه تلخ خودشو زن عموی امیروتعریف کردبرای گلناز من گفتم چوب خدا صدا نداره اون به خانواده پدری امیر دروغ گفت درباره دوستش بعدناخواسته خودش انداخت تو هَچَل اما کاش این زن عمو یه تحقیقی چیزی میکرد ببینه اصلا اون خانم برای کدوم فرزندش اومده خاستگاری بعد عین ندیدبدیداپشت دوستش صفحه میزاشت) و اینکه کاش وارش هم میتونست مثل آیلیین صاحب بچه بشه/آیلین کتاب خانزاده/ و با شوهره جدیدش خوشبخت بشه☆/مگه دکتربه آیلین هم نگفت که تو نازاشودی چی شودیکدفعه با اَجی مَجی لاترجی حامله شود😕😯🙁🤐😮🤒🤕😳😵😨😖😢/ بگذریم•••
_
بگذریم••• یه موضوع دیگه (یعنی بهتره بگم یه انتقاد کوچیک دیگه ) این رمان هم شودمثل یسری از سریالها که سن دختره رو یچیزی میگن وسط سریال یادشون میره• اول داستان این دختره/گلناز/۱۴سالش بود که مجبور میشه با افراخان ازدواج کنه بعدهم۳سال بعد یعنی۱۷سالگی حامله میشه بعد بچش به دنیامیاد بعد دخترش چندهفته یایکی ۲ماهه بود فرار میکنه حالا بگیریم خودش هم اون موقع۱۸سالش بوده••• اما بعدها گفته شود که گلناز ۱۵یا۱۶سالگی ازدواج کرده موقع فرارهم ۲۰سالش بوده• /عجبااا🤔😐😑😶😮🤐😯😫😓😒🙁😕😟😞😦😧😩😰😳😵/
خواهشن لطفن🙏 یکمی دقت کنید•••
شوهره دوم وارش جا افتاد(اونم مثل امیردکتربود فکرکنم اسمش فریدبود••••] به اندازه لاله زن اول امیر دلم براش سوخت 😕😐😑😮😶🤐😓😒🙁😯😫😔🤒🤕😷😞😟😤😥😦😧😩😬😰😳😵😨😱🙏😖😢😭 وارش بدبخت حق داشت عقده ای بشه•••• شوهره اولش که ازهمون روز اول/ازدواج• عروسی/ بنای ناسازگاری گذاشت و گفت دوسش نداره•••• شایدمثلابعد۱۰•۱۱سال هم به بهانه ی اینکه نازا بودرفت سرش هَوو آورد•••• بعدن هم که بخاطربچه هووش دیونه[مجنون]شود انداختنش گوشه تیمارستان بعد مدتها رفت رنگ آرامش•آسایش و خوشبختی ببینه☆ و عاشقانه دوستداشته باشه و دوستداشته بشه تنهابعدشاید۲سال عشق زندگیش مریض شود مرد/فکرکنم سرطان••••] این بازم دوباره یه نامردی دیگه بود درحق این دختره بیچاره•••• بعدهم که بخاطر انتقام گرفتن ازکساییکه در گذشته اذیتش کردن آخرهم جون خودشوازدست داد•••• کاش شوهره دوم وارش هم مثل شوهره گلناز زنده و سالم مینوند و باهم خوشبخت میشودن☆○○○○(حتی یه خوشبختی نسبی/همه تو زندگیشون مشکلات* پستی•بلندی دارن/ ) اینطوری اون بیچاره• بینوا هم به فکر انتقام از گذشتش نمیوفتاد بلکه مثل گلناز سرش گرم زندگی و شوهر جدیدش بود○○○