جرئت این رو نداشتم حتی به صورتش نگاه کنم.
به سر باندپیچی شده اش.
سرم رو پایین انداختم و اجازه دادم اشک هام روی گونه هام بریزن.
در فاصله یک قدمی ازم ایستاد. صدای نفس های کشیده اش، نشون از خشم بیش از حدش می داد.
چونه ام رو توی دستش گرفت و با خشونت سرم رو بالا آورد.
چند لحظه ای مکث کرد و بعد از میون دندون های کلید شده اش غرید:
-تو با زبون خوش راه نمیای. نه؟
مثل بید می لرزیدم. متوجه بود؛ اما این باعث نمی شد ذره ای دلش به حالم بسوزه.
دستش رو عقب کشید.
سری تکون داد:
-باشه؛ خودت خواستی؛ این بار دیگه بهت رحم نمیکنم
زبون باز کردم. هر چند با وحشت:
-دیگه… از خونه بیرون نمیرم.
سری تکون داد. دست به سینه ایستاد و نگاهم کرد. منتظر بود ادامه بدم؟
ادامه بدم و بیشتر خودم رو توی مرداب بدبختی فرو کنم؟
دست های لرزیده ام رو مشت کردم:
-هر چی شما بگید انجام میدم.
حرفی نزد. و یا حتی عکس العملی نشون نداد.
دستم رو که گرفت، قلبم محکم به تپش افتاد. به دنبال خودش، من رو توی خونه کشید.
آمله خانم از توی اتاق بیرون اومد و با دیدنم، وحشت زده ضربه ای به صورتش کوبید.
افراخان مچ دستم رو بیشتر از قبل فشرد و فریاد زد:
-گلناز از امروز اینجا مثل یه کنیزه؛ نه حق داره از خونه بیرون بره، نه مثل زن ارباب باهاش رفتار بشه.
چقدر هم که رفتار می شد؛ چقدر هم که من اینجا پادشاهی می کردم! غیر این بود شب و روز کتک می خوردم؟
پرتم کرد توی اتاق و توی چهارچوب در ایستاد و زل زد بهم.
سر تا پام رو از نظر گذروند. باز هم سر تکون داد.
هر سری که تکون می داد، رعشه ای به تنم می افتاد. انگار داشت نقشه های شومش رو تایید می کرد.
کاش می شد از دستش فرار کنم.
ولی دیگه نه؛ دیگه هرگز حماقتی نمی کردم که به خاطر پدر و مادرم به خطر بیوفتن.
قدمی به عقب برداشت و در رو محکم پشتش سرش بست؛ اونقدر محکم که لحظه ای به خودم لرزیدم.
نشستم روی زمین؛ دقیقا وسط اتاق.
دیگه هیچ وقت قرار نبود آرزوهای خوشم رو به چشم ببینم.
این اتاق، جایی بود که تمام زندگیم قرار بود توش خلاصه بشه.
نفسی عمیق کشیدم. رد اشک هام روی گونه ام خشک شده بود. زیر لب، با خودم حرف زدم:
-بازم خداروشکر که زنده ای.
واقعا جای شکر داشت؟
افراخان توی دید من، توی دید همه از خودش چی ساخته بود؟
یه شیطان سنگدل؟
کسی که حتی به یه دختر چهارده ساله هم رحم نمی کنه؟
مهم نبود. دیگه هیچ چیز مهم نبود. من یه دختر چهارده ساله نبودم. نه جسمم، نه ذهنم.
هیچ چیزم شبیه به یه دختر چهارده ساله ی معصوم نبود.
دلم می خواست بد باشم؛ مثل افراخان.
دراز کشیدم و چشم هام رو بستم.
توی ذهنم، تمام آرزوهام رو، تمام افکارم رو کشتم. نمی دونم، شاید به علاوه ی احساسم.
وقتی پیش کسی زندگی می کردی که قلبش از سنگ هم سخت تره، ناخواسته تو هم مثل اون می شدی.
و من به اجبار، کسی می شدم که نبودم.
“سه سال بعد”
اونقدر عق زده بودم که احساس می کردم دیگه جونی توی بدنم باقی نمونده.
تمام تنم خیس عرق بود.
نفس نفس زنان از توالت بیرون اومدم و دستی به پیشونیم کشیدم.
آمله خانم که نگران بهم خیره شده بود، گفت:
-خوبی مادر؟
سرم رو به نشونه ی منفی تکون دادم. حامله بودم؛ این رو مطمئن شده بودم. اما دلم نمی خواست تا اطلاع ثانوی، هیچ کدوم از اعضای این خونه متوجه بشن.
اما انگار نمی شد؛ این حالت تهوع های گاه و بیگاهم، بد جوری داشت توی خونه، مثل گاو پیشونی سفیدم می کرد.
آمله خانم دستم رو توی دستش گرفت و وحشت زده گفت:
-الهی بمیرم مثل یخ میمونی.
پاسخی ندادم و دستم رو از دستش بیرون کشیدم.
اون لحظه، با اون حال خرابم فقط اومدن افراخان از شهر رو کم داشتم.
احمد و چند نفر دیگه هم به دنبالش وارد خونه شدن.
توجهی نکردم و بلافاصله رفتم داخل خونه.
وارش در حالی که مشغول بافتن شال گردن بود، پوزخندی بهم زد و گفت:
-داری میمیری؟
حرفی نزدم. اصلا مگر اون جز دسته ی آدم ها محسوب می شد که بخوام انرژی مصرف کنم و پاسخش رو بدم؟
وارد اتاق شدم و به طرف کرسی رفتم.
لحاف رو کنار زدم و آروم زیرش خزیدم. گرماش حس فوق العاده خوبی بهم داد و همین باعث شد لبخندی روی لبم بشینه.
دلم می خواست بخوابم؛ اما طعم بد دهنم مانع این می شد.
در اتاق باز شد.
چشم هام رو باز کردم و با دیدن افراخان، کمی توی جام جا به جا شدم و با صدایی که از ته چاه در می اومد، سلامی کردم.
سری تکون داد و تکیه اش رو به در داد. سنگینی نگاهش رو حس می کردم.
خیلی وقت بود که دیگه خشونت به خرج نمی داد.
اما، حس تنفر من روز به روز نسبت بهش بیشتر از قبل می شد.
از همون روزی که پدر و مادرم رو مجبور کرد از روستا برن، از همون روزی که زندگیشون رو زیر و رو کرد.
حالا بچه اش، توی بطن من داشت بزرگ می شد؛ داشت رشد می کرد و شکل می گرفت.
بچه ی اون؟ شاید این اصلا خوب نبود؛ اما من از این بچه متنفر بودم.
با شنیدن صدای افراخان، رشته ی افکارم پاره شد.
گنگ نگاهش کردم و لب زدم:
-چی؟
اخمی میون دو ابروش نشوند. از اینکه دو بار حرفش رو تکرار کنه متنفر بود؛ اما خب دست من که نبود، نشنیده بودم!
-میگم حالت خوبه؟
چقدر هم که مهم بود! سرم رو به نشونه ی مثبت تکون دادم و آره ای گفتم.
به طرفم قدم برداشت و گفت:
-ولی رنگ و روت این رو نشون نمیده.
پوف؛ رنگ و روی زارم داشت همه چیز رو خراب می کرد. کمی فکر کردم، باید چی می گفتم تا باور کنه و بیخیال بشه؟
آب دهنم رو فرو دادم:
-مسموم شدم.
ابروهاش از شنیدن این حرفم بالا پرید.
باور کرد؟ فکر نمی کنم.
-خب پاشو ببرمت درمانگاه.
چشم هام از شنیدن این حرف درشت شد؛ درمانگاه؟ پام به درمانگاه نرسیده خبر حامله شدنم همه جا رو می گرفت.
تند سرم رو به نشونه ی منفی تکون دادم و گفتم:
-نه؛ خوبم الان.
اخمی کرد و چیزی نگفت.
اونقدری غد بود که حرفش رو دو بار تکرار نکنه.
اما من هم اونقدری لجباز شده بودم که هر چی میگه، چشم نگم.
مخصوصا در این مورد. در اتاق رو باز کرد و در همون حال گفت:
-اگر خوب نشدی بهم بگو
باشه ای گفتم. بیرون که رفت، نفسی از سر آسودگی کشیدم.
جدیدا با این نیسانی که خریده بود، مدام می رفت شهر و بر می گشت.
امیدوار بودم باز هم بره؛ اونقدر بره و برنگرده که من یه خاکی به سرم بریزم.
در که باز شد، کلافه نگاهم رو به طرفش کشوندم. آمله خانم وارد شد و به طرفم قدم برداشت.
کنارم نشست و توی چشم هام خیره شد.
با تعجب بهش نگاه کردم. اما باز هم حرفی نزد. خنده ام گرفته بود:
-خوبی آمله خانم؟
دستم رو توی دستش گرفت و فشاری داد و آروم گفت:
-گلناز، تو حامله ای؟
گوشم سوت کشید؛ همینم کم مونده بود. توی این موقعیت، دیوار حاشا بلند بود!
-وا آمله خانم حالت خوبه؟ حامله دیگه چیه؟
برای اینکه کمی بیشتر حرفم بوی واقعیت بده، خنده ای بلندی کردم و ادامه دادم:
-نکنه فکر کردی این بالا آوردنا نشونه ی حاملگیه؟
اخم نکرد؛ اما اونقدر نگاهش تیز بود که مهر سکوت روی لب هام بزنم.
-گلنازجان؛ به من دیگه نمی تونی دروغ بگی. تو همیشه از درد ماهانه ات، زمین و زمان رو به هم می دوختی. اما الان چند ماهه خبری نیست. نباید شک کنم؟ رنگ و روتم که زار میزنه.
اون لحظه، بغضی که گلوم رو گرفته بود چه دلیلی می تونست داشته باشه؟
چونه ام لرزید؛ وحشت زده نگاهی به در کردم و بعد بهش خیره شدم و گفتم:
-آمله خانم، جون هر کی دوست داری به افراخان چیزی نگو.
دست های سردم رو بیشتر توی دستش فشرد و گفت:
-برای چی آخه مادر؟ افراخان بفهمه خیلی خوشحال میشه؛ میدونی چندین ساله منتظر بچه اس؟ واست سنگ تموم میزاره، کل روستا رو چراغونی میکنه.
سرم رو تند تند به نشونه ی منفی تکون دادم:
-نه نه نمی خوام.
تکونی بهم داد:
-شکمت بیاد بالا میفهمه گلناز، چرا متوجه نیستی تو دختر؟ روز به روز علائم یه زن حامله توت بیشتر میشه. افراخان رو بگیم متوجه نشه؛ بقیه مردم می بینن واست حرف در میارن.
ای وای بر من؛ کی می تونست آمله خانم رو توجیه کنه؟
ملتمس بهش خیره شدم. اشک توی چشم هام حلقه بست؛ خدایا ببین به چه حال رو روزی افتادم.
دستم رو رها کرد و از جاش بلند شد:
-من چیزی نمیگم، ولی خودش می فهمه.
و از اتاق بیرون رفت.
با دست هام صورتم رو قاب کردم و زدم زیر گریه.
حس فوق العاده بدی نداشتم.
دلم می خواست به شکمم چنگ بزنم. یا شاید شکم خودم رو پاره کنم و بچه اش رو بیرون بندازم.
لعنت به افراخان؛ لعنت به خودش و بچه اش!
***
از نشستن سر یه سفره با افراخان واهمه داشتم.
اگر حالم بد می شد چی؟
باز خداروشکر آمله خانم متوجه شده بود چه چیزهایی باعث حالت تهوعم میشه و درست نمی کرد.
آروم نشستم رو زمین و پاهام رو فرستادم زیر کرسی؛ سرم رو هم پایین انداختم تا نگاهم به نگاه افراخان گره نخوره.
وارش از بیرون، وارد خونه شد و همونطور که از سرما می لرزید، به طرف کرسی دوید.
لگدی به پام زد و گفت:
-برو اون ور بشین.
با تعجب سرم رو بالا آوردم و بهش نگاه کردم و گفتم:
-برای چی؟
?
اخمی غلیظ میون دو ابروش نشوند و گفت:
-برای اینکه من میگم.
پوف؛ فعلا دور، دور اون بود و به تاخت می رفت. خواستم از جام بلند شم که صدای محکم افراخان اومد:
-بشین سر جات.
و بعد، رو به وارش کرد و با خشم غرید:
-دو روز بالا سرت نبودم دم در آوری؟
وارش سرخ شدن؛ از فرط خجالت و یا شاید ترس!
قهر کرد کلا. رفت توی اتاق و در رو محکم پشت سرش بست.
تقصیر خودش بود؛ مگه نمی دونست افراخان علاقه ی شدیدی به ضایع کردن آدما توی جمع داره؟
آمله خانم با مجمه ی بزرگی که روی دست داشت وارد شد.
خواستم از جام بلند شم و کمکش کنم که سریع گفت:
-نه مادر، تو استراحت کن.
ای بابا، حالا می خواست یه کاری بکنه افراخان متوجه بشه.
سری به نشونه ی منفی تکون دادم. به کمکش رفتم و در همون حال گفتم:
-طوریم نیست که.
همراهش مشغول چیدن ظرف ها روی سفره شدم.
آمله خانم مشغول کشیدن برنج توی بشقاب شد و گفت:
-اینو ببرم برای وارش خانم
افراخان، تند و تیز با دادی که کشید مانع شد:
-وارش خانم اگر خیلی گرسنه اشه، میاد بیرون غذاشو می خوره.
اون لحظه، فقط من و آمله خانم نگاهی به هم انداختیم و بعد سکوت کردیم.
وارش اونقدر غد بود که حتی اگر از گرسنگی هم بمیره، بیرون از اتاق نیاد.
چندان برام اهمیتی نداشت.
افراخان که شروع به غذا خوردن کرد، من هم برای خودم ذره ای کشیدم.
بی میل بودم؛ اصلا حالم بد می شد حتی به بشقابم خیره می شدم.
لیوان آبم رو برداشتم و قلپی خوردم و گفتم:
-دستت درد نکنه آمله خانم.
آمله خانم با چشم های درشت شده بهم نگاه کرد:
-یعنی چی دختر؟ تو که چیزی نخوردی.
سرم رو به نشونه ی منفی تکون دادم:
-که خیلی خوردم.
از جام بلند شدم که صدای افراخان، باعث شد متوقف بشم.
با چشم های ریز شده بهم نگاه کرد:
-مطمئنی مسموم شدی؟
چندان جای تعجب نداشت. انتظار داشتم این سوال رو بپرسه. سرم رو به نشونه ی مثبت تکون دادم و بعد وارد اتاق شدم و در رو پشت سرم بستم.
نفسی از سر آسودگی کشیدم.
چقدر خوب بود که اینجا یه اتاق جداگانه داشتم.
اینجا می تونستم خودم باشم! با خودم حرف بزنم، دردودل کنم.
صدای برخورد قطرات درشت بارون به شیشه، باعث شد لبخندی روی لبم بشینه.
با اینکه اتاق سرد بود، اما شدیدا دلم می خواست در پنجره رو باز بزارم.
به طرفش قدم برداشتم و پرده رو کنار زدم.
پنجره رو باز کردم.
باد محکم و لجوجانه، خودش رو به صورتم کوبید. چشم هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم.
استشمام بوی نم بارون، باعث می شد حس فوق العاده خوبی داشته باشم.
رعد و برق بلندی زده شد. پشت بندش، صدای افراخان بود که باعث شد به عقب برگردم:
-مسمومیت کم نیست، میخوای سرما هم بخوری؟
سرم رو به نشونه ی منفی تکون دادم. بدون اینکه تغییری توی حالت صورتم ایجاد کنم گفتم:
-هوا خوبه.
به طرفم قدم برداشت و کنارم ایستاد.
با بو کشیدن عطر تنش از این فاصله، احساس کردم تمام دل و روده ام به هم پیچید.
دستم رو روی دهنم گذاشتم و به سرعت نور از اتاق بیرون رفتم.
با وجود بارون شدید، از خونه بیرون رفتم و به طرف توالت دویدم.
هرچی که خورده بودم رو بالا آوردم.
حتی توان ناله کردن هم نداشتم. یه سختی، دهنم رو شستم. سرم گیج می رفت و احساس می کردم کل دنیا داره دور سرم می چرخه.
چند ضربه ی محکم به در خورد و پشت بندش صدای عصبانی افراخان:
-گلناز؛ همین الان میای میریم درمانگاه. فمهیدی؟
پاسخی ندادم.
چی پیش خودش فکر می کرد؟ من باهاش می رفتم؟
حالم از خودم، از افراخان و از بچه اش بهم می خورد.
به سختی از جام بلند شدم و از توالت بیرون اومدم.
پاهام سست شد و در حال افتادن بودم، که دستم رو محکم گرفت و گفت:
-با یه مسمومیت به این حال رو روز میوفتی؟ فکر میکنی من اینقدر خرم که باور کنم؟
به سختی، دستم رو از حصار محکم دستش بیرون کشیدم.
قطرات محکم بارون به سر و صورتم می خورد و باعث می شد لرز به تنم بیوفته.
وارد خونه که شدم، نگاه نگران آمله خانم رو روی خودم حس کردم.
بلافاصله وارد اتاق شدم و در رو قفل کردم.
چند لحطظه بعد، مشت افراخان به در خورد و پشت بندش صدای بلندش اومد:
-این درو باز کن گلناز
پنجره رو بستم و بهش تکیه دادم. تمام بدنم می لرزید.
اگر پاسخی نمی دادم، شاید فراموش می کرد.
بالشتم رو کنار کرسی، جا به جا کردم. آروم دراز کشیدم و زیر کرسی خزیدم.
گرماش اونقدر لذت بخش بود که در کسری از ثانیه خوابم ببره.
با احساس در شدیدی توی دلم، از خواب بیدار شدم.
کسل توی جام نشستم و دستی به چشم هام کشیدم.
عرق کرده بودم. به شدت گرمم شده بود.
از جام بلند شدم و در اتاق رو باز کردم و بیرون اومدم.
صدای آمله خانم اومد:
-دختر این چه کاریه تو با خودت میکنی؟ به فکر خودت نیستی به فکر اون بچه ی تو شکمت باش
به سرعت برق به طرفش برگشتم.
چشم هام از شنیدن حرفش درشت شده بود. اخمی کرد:
-افراخان خونه نیست
نفسی از سر آسودگی کشیدم. صدای متعجب وارش، باعث شد سرم رو به طرفش برگردونم.
با بهت لب زد:
-حامله ای؟
پاسخی ندادم و بیرون رفتم. خداروشکر بارون بند اومده بود. اما همچنان هوا سوز داشت.
آبی به دست و صورتم زدم و رفتم توی آشپزخونه.
لقمه ای نون برداشتم و توی دهنم گذاشتم. از پله ها بالا رفتم که وارش جلوی راهم سبز شد.
صورتش به قرمزی خون شده بود. اشک توی چشم هاش حلقه زده بود و می لرزید.
با تعجب بهش خیره شدم. به سختی گفت:
-بهت میگم، حامله ای؟
پاسخی ندادم. اصلا حوصله ی هم صحبتی باهاش رو نداشتم. از کنارش رد شدم که لباسم رو کشید.
تعادلم رو از دست دادم و محکم روی زمین افتادم.
به طرفم قدم برداشت و گفت:
-میکشمت. تو با بچه ات قراره بیاین جای من رو توی این خونه بگیرین؟
دردم اونقدر زیاد بود حتی توان حرف زدن هم نداشتم.
نفس نفس زنان دستم رو پشت کمرم گذاشتم.
سلام امروز پارت میگذارید؟؟
چه ساعتی؟؟
سلام لطفا نصف شب پارت نذارید یا دریر وقت پارت امروزه نزارید. لطفا زود بزارید بالاخره مدرسه هم داریم فردا دیگه
/چرا جواب نمیدی ؟