رمان خان پارت 96

3.5
(8)

 

🌸گلناز

اجازه نمی داد در رو ببندم هرچی تلاش میکردم بیشتر مانع نشد سر آخر در رو ول کردم و چند قدم به عقب پرت شدم افراد اومد داخل و با ناراحتی گفت
افرا: اینجوری نکن گل ناز چرا داری همه چی رو بهم میریزی من که نگفتم می خوام بچه رو ازت بگیرم وقتی برگردی ایران و شرایط عادی بشه هر موقع دلت خواست می تونی بیای ببینیش مثل سابق

🌸گلناز:اما من نمی خوام شرایط مثل سابق باشه… اون مال وقتی بود که امیر چیزی نمی دونست الان دیگه اوضاع فرق کرده …تمنا باید پیش من باشه … پیش مادرش اصلا باید بدونه مامانشم نمیدونم چه جوری براش توضیح بدم اما آخر این کارو می کنم…

افرا: گلناز من نمیخوام ناراحتت کنم… اما من بدون تمنا میمیرم تو زندگیتو داری… بچه و شوهرتون داری..‌ من هیچی ندارم همه چیزو باختم…من.. من تو رو… یعنی برام مهمی نمیخوام اذیتت کنم به خدا دارم راست میگم…

🌸گلناز: تو حق نداری به من بگی برات مهم هستم… تو تمام این سال ها جز اذیت کاری نکردی… پس بیخود به من وعده نده برو به فکر خودت باش چون اگه بخوای بچه رو ازم بگیره هویت جعلیتو رو می کنم میرم پیش پلیس شکایت می کنم الان دیگه هیچی برای از دست دادن ندارم چون امیر همه چیزو میدونه… همه چیزو می‌دونه و اونم مثل من میخواد تمنا پیش ما باشه…

افرا خواست بیاد جلو همه چیز رو توضیح بده… کلافه بود دستش رو توی موهاش کرده بود و داشت می‌گفت
افرا:گلناز به خدا اینجوری که تو فکر می‌کنی نیست‌‌… من باید..

🌸منم کلافه بودم اما همین که خواست بیاد جلو من ناغافل هولش دادم به سمت عقب خیلی عصبانی بودم تعادلش رو از دست داد و از رو پل ها لیز خورد… اصلاً فکر نمی‌کردم بیفته چون اپل که با مشت زدم تو سینه فقط یه قدم رفته بود عقب تازه آروم خوب دادم که فقط جلو نیاد اما از پله های دم در خونه که سه تا پله بلند بود افتاد… درست جلوی چشم من افتاد دم در

اول فکر کردم طوری نشده رفتم بالای سرش اما دیدم بیهوش شده یه لحظه نگاه کردم و دیدم ای وای ای داد بیداد از سرش خون اومده کم مونده بود جیغ و داد کنم داشتم از ترس زهر ترک میشدم‌‌‌.. خواستم برم داخل خونه و فائزه رو صدا کنم اما ترسیدم که اگه صداش کنم تمنا هم باهاش بیاد ببینه که باباش افتاده و سرش خونی شده…. یا بترسه برای همین چیزی نگفتم نمیدونستم باید چیکار کنم امیر هم تازه رفته بود بیمارستان حالا حالاها برنمیگشت احتمالاً کارش طول می‌کشید حتی بلد نبودم باید به کجا زنگ بزنم که یکی بیاد و کمک کنه

🌸نمی دونستم چه جوری به بیمارستان زنگ بزنم بالای سرش ایستاده بودم و دست و پامو گم کردم یکم خم شدم و چند بار به صورتش زدم اما بیدار نمی شد مطمئن شدم که بیهوش شده خیلی ترسیده بودم از اینکه نکنه مرده باشه… آخه من که کاری نکردم فقط آروم هولش دادم به سمت عقب آخه نمی خواستم بیاد توی خونه یه لحظه ازش ترسیده بودم … اما خوب سر خورد و افتاد … من.. من واقعا… تقصیری نداشتم امیدوار بودم چیزیش نشه از بالای سرش بلند شدم و با وحشت رفتم وسط خیابون به هر سمت نگاه میکردم دنبال تاکسی یا حداقل یه رهگذر که کمکم کنه…

اما دریغ از یه نفر همونجوری گیج و گمراه این طرف و آن طرف رو نگاه می‌کردم تا یه نفر رو پیدا کنم و با زبون بی زبونی ازش کمک بخوام اما از پشت سرم صدای جیغی اومد وقتی برگشتم فائزه اونجا ایستاده بود سریع دویدم طرفش و بهش گفتم

🌸گلناز: تو رو خدا داد و بیداد نکن برو بالا حواست باشه تمنا پایین نیاد… برو بالا چرا اومدی اینجا… اون دست و پاشو گم کرده بود و با وحشت گفت
فائزه: خانوم…چی شده آخه چرا افتاده چیکارش کردی… تمنا بالا خوابه … چه بلایی سر این بنده خدا اومده چی شده ؟؟ مرده خدایا ای خدا مرده…

سعی کردم فائزه رو آروم کنم اما آنچنان فایده نداشت چون خودم هم حسابی دست و پامو گم کرده بودم فقط بهش می گفتم ساکت… سر صدا نکن..‌ اون چیزیش نشده که مرد گنده از تو تا پله افتاده چیزیش نشده… خدایا داد و بیداد نکن بیا بیا اینجا بیا… برو تو خیابون نگاه کن ببین کسی هست آدم پیدا کن بهش بگو هلپ یعنی کمک خودشون میفهمن… تو رو خدا برو الان وقت گم کردن دست و پا نیست زود باش…

🌸بالاخره به خودش اومد و رفت تقریبا ۵ دقیقه طول کشید تا برگرده..‌ یه مرد قد بلند همراهش بود انگار داشته ورزش می کرده تا افرا رو دید متوجه شد سریع به ما اشاره کرد که آروم باشیم رفت توی خونه از خط تلفن زنگ زد بیمارستان هی به من اشاره می‌کرد آروم آروم

ده یقه دیگه هم گذشت من دیگه شروع کرده بودم به گریه کردن چون حس می‌کردم افرا نفس نمیکشه‌… نمیدونم به خاطر خطای دید بوده یا واقعاً نفس نمی‌کشید بالاخره ماشین آمبولانس اومد تا افرا رو ببره من همچنان گریه میکردم اونا هم فکر کردن که شوهرمه برای همین سعی کردن آرومم کنه

🌸فائزه هم می خواست بیاد بهش گفتم برو… برو بالا بچه‌ها تنهان چیکار داری می کنی دیوونه شدی… فرستادمش برگرده بالا من سوار ماشین شدم اصلا نمی دونستم کجا دارم میرم کدوم‌بیمارستان لحظه آخر صداش کردم و گفتم فائزه اسمش رو نگاه کن اسم آمبولانس و نگاه کن وقتی امیر اومد بهش بگو کدوم بیمارستان اما مطمئن بودم که تو این لحظه آخر متوجه حرفم نشد تازه اگه میدید آلمانی بلد نبود که بخواد بخونه خدایا داشتم دیوونه میشدم…

کلی دستگاه به افرا وصل کرده بودن و روی زخم سرش بانداژ نگه داشته بودن که خون ازش جاری نشه افرا همچنان بیهوش بود دستگاه‌ها صدا می دادن خدارو شکر میکردم که انگار زنده است اما نمی دونستم چه جوری به امیر خبر بدم نمی دونستم دارم کجا میبرن حتی شماره خونه رو هم بلد نبودم عجب اشتباهی کرده بودم ‌…حالا چه جوری اونو پیدا میکردم… من چجوری پیداش میکردم منکه آدرس رو درست بلد نبودم حتی اسم محله رو هم فراموش کرده بودم

🌸افرا رو مستقیم بودن یه جایی مثل اتاق عمل و به من اشاره کردن اونجا بمونم من اونجا مونده بودم نمیدونستم چجوری امیر باید پیدا کنم این بیمارستان‌ برام آشنا نبود توی این شهر به این درندشتی حتما کلی بیمارستان بود و همه هم شبیه هم من چه می دونستم کجاست نمیدونستم چه جوری خبر بدم اسم محلی که خونه توش بود فراموش کرده بودم خدا خدا میکردم فائزه به عقلش برسه یه جوری به امیر بفهمونه با کدوم امبولانس رفتم

چند ساعت گذشته بود خبری نبود نه از افرا و نه از امیر چشمم به در خیره شده بود منتظر بودم یه خبری بشه بالاخره یه نفر که پرستار بود یا شایدم دکتر اومد سمتم شروع کرد به حرف زدن اما من شونه بالا انداختم که یعنی چیزی نمیفهمم… اون هم متوجه شد برای همین لبخند زد و با اشاره به من فهموند که آروم باشم و دستم رو گرفت و راهنمایی کرد از پشت یک شیشه افرا رو دیدم خواب بود یعنی انگار همچنان بیهوش بود اما سعی داشت بفهم بفهمونه که انگار وضعیتش خوبه و چندتا اشاره کردی یعنی حالش وخیم نیست و طبیعیه…

🌸 فقط خدا رو شکر کردم از خوشحالی اشکام جاری شدن حالا مونده بودم چه جوری امیر رو پیدا کنم حس یه بچه رو داشتم که تو شهر غریب گم شده و واقعا هم همین طور بود اینجوری داشتم گریه می کردم هم از شادی هم از ترس که یهو دیدم از در انتهای راهرو امیر اومد با خوشحالی بلند شدم و دویدم سمتش خیلی پریشون و نگران بود

دویدم سمتش سریع بغلش کردم خیلی پریشون بود تا منو دید سریع بغلم کرد و با وحشت گفت
امیر: گلناز من نصف عمر شدم این چه وضعیه وقتی فائزه تعریف کرد به خدا مردم و زنده شدم نمیدونستم کجایی نمیدونستم کجا رو باید بگردم … اون کسی هم که زنگ زده بوده رفته فائزه نتونسته حالیش کنه و اسم بیمارستان و ازش بگیره تک‌تک بیمارستان های اطراف رو گشتم شانس آوردیم نزدیکترین بیمارستان رسوندنش .. اگه نه تا فردا هم پیدات نمیکردم از اون بگو چی شد… آخه چی شد تعریف کن وضعیتش چطوره الان؟

🌸گلناز: امیر خیلی ترسیدم باور کن من کاری نکرده بودم… تو یه لحظه همه چیز اتفاق افتاد نفهمیدم چی شد افرا اومده بود دم در می گفت بچه رو حاضر کن می خوام ببرمش گفت یه مدت گذاشتم پیشتون برای این که مراقب باشیدمیدونستم وقتی بخوام پس بگیرم اذیت می کنی… گفتم بچه هنوز خوب نشده زیر بار نرفت تهدیدش کردم که میخوایم بچه رو ازش بگیریم گفتم تمنا رو بده به ما حق نداری از من بگیریش.. می خواست بیاد داخل و برام توضیح بده البته اصلا قصد حمله کردن نداشته یه وقت فکر نکنی خواسته بیاد تو اذیت کنه… آروم بود میخواست اجازه نده که من درو ببندم من هولش دادم که نیاد تو اونم بی هوا از رو پله ها افتاد پایین …افتاد پایین سرش خورد به زمین… به خدا خیلی ترسیدم

گلناز:امیر به خدا من خوددمم خیلی ترسیدم ولی هنوزم ترسم تموم نشده تورو خدا برو ببین این افرا چه جوریه حالش.. بابا فقط از دو تا پله افتاده من فکر نمی‌کردم چیزیش بشه… تو رو خدا خواهش می کنم من که زبونشونو نمیفهمم اما بهم فهموند خطر رفع شده اما نمیدونم حالش چطوره ببین چه خبره راستی بچه ها خوب بودن؟؟

🌸 امیر:بچه ها خوبن تو همینجا بشین از جات تکون نخور.. برم ببینم وضعیت چطوریه البته بادمجون بم آفت نداره نگران نباش همین قدر افتاد که فقط دردسرش واسه ما بمونه از کجا معلوم برای این خودشو انداخته باشه که بخواد بعد از ما شکایت کنه هر چند کور خونده بشین تا من بیام

امیر رفت و من منتظر بودم تا برگرده ببینم چی میشه خیلی نگران بودم در واقع میترسیدم اتفاقی افتاده باشه و من ازش بی خبر بوده باشم هرچند از رفتار اون پرستار یکم خیالم راحت شده بود اما به هر حال اتفاق افتاده بود ته دلمو خالی کرده بود بالاخره امیر اومد

🌸 مستأصل و پریشون رفتم جلو امیر سری تکون داد و گفت
امیر: نگران نباش چیزی نشده البته خدا رو شکر چیزی نشده خطر از سرش رفع شده به سرش ضربه خورده بود ولی خداروشکر اثری از لخته خون یا ضربه مغزی نیست حالش خوبه اما هنوز به هوش نیومده البته به خاطر حالتی که داشته طبیعی احتمالاً تا چند ساعت دیگه به هوش میاد شایدم زودتر اما من میترسم از ما شکایت کنه من میگم تو برو خونه من اینجا بمونم اگه چیزی شد تهدیدش می کنم میگم کارو که به شکایت بکشونی منم می یگم هویتت جعلی.. هرچند چون تو کشور غریبیم برای هممون مشکل پیش میاد گمون نکنم اونقدر احمق باشه…

🌸من نگران گفتم
گلناز: اما اگه بخواد با این تهدید بچه رو از ما بگیره چی… اگه بخواد اذیت کنه… امیر بزار خودم اینجا باشم تا جوابشو بدم تو اگه باهاش حرف بزنی جری تر میشه من بلدم چجوری خرش کنم باهاش حرف میزنم کاری می کنم شکایت نکنی اصلا به فکرش نرسه که همچین کاری بکنه

امیر با اصرار گفت
امیر: گلناز لطفاً برو خونه همین یه بار که سر خود یکاری کردی ببین چی شد ازت خواهش می کنم تو این مسئله دخالت نکن من خودم حلش می کنم مگه دفعه قبلی من خودم حلش نکردم این بار هم کافی بود منتظر بمونی تا من بیام بچه رو حتی میدادی ببره من بعدا خودم پیگیری می‌کردم اون که نمیتونه جای فرار کنه عزیزم.. اخه درگیر شدن دیگه از کجا در اومد حالا الان تو بیمارستانیم جای جر و بحث نیست… لطفاً برو خونه اعصابم بیشتر از این به هم نریزه به خدا از صبح تا حالا دیوونه شدم تو برو خونه من حلش می کنم و میام نگران هیچی نباش احتمالا امشب باید بمونم امیدوارم حالش رو به راه باشه و تا فردا مرخص بشه

🌸 با اصرار امیر من رفتم خونه فائزه تو خونه از ترس تقریباً سکته کرده بود تا منو دید پرید بغلم کرد منم کل ماجرا که پیش اومده بود و براش تعریف کردم گفتم خدا رو شکر افرا چیزیش نشده امیرم با بدبختی منو پیدا کرده اونم کلی عذرخواهی کرد و گفت من بی عرضه نتونستم یه اسم بخونم یا بفهمم منم گفتم از کجا می خواستی بدونی آخه… زده بود زیر گریه من خندم گرفته بود از این که این همه دست و پاشو گم کرده هرچند قبل از اینکه بفهمم حال افرا خوبه خودمم دست کمی از اون نداشتم

فردا تو بی خبری منتظر بودم تا طرف های ظهر خبری نشد اما ظهر امیر ازبیمارستان زنگ زد تا جواب دادم احساس کردم صداش ناراحته شاید فکری بود نمی دونم اما نگران شدم بهم گفت

🌸امیر :گلناز بین حال افرا خوبه نگران نشو… بلایی سرش نیومده.. اما خوب هم باید چند روز تحت نظر باشه هم این که یه مشکلی پیش اومده … یعنی نمیدونم چه جوری بهت بگم بد نشده… یعنی چیز بدی نشده.. بلایی سرش نیومده ..اما خوب انگار حافظشو یه جورایی از دست داده یعنی دکتر اینجوری میگه البته باید آزمایش بیشتری انجام بشه.. حافظش پاک شده الان به هوشه دکتر داره باهاش حرف میزنه هرچند چون زبون نمیفهمه من هی باید ترجمه کنم برای همینم زود باید برم

من با تعجب گفتم
گلناز: خدایااا تو چی داری میگی امیر اخه یعنی چی تو رو خدا قطع نکن توضیح بده یعنی چی اخه…
امیر: ببین یه چیزایی خیلی گنگی از گذشته یادش اما تقریبا میشه گفت حافظه ده سال اخیر پاک شده یعنی بچگی و پدر و مادرش تا یه جایی یادشه اما بقیه یادش نمیاد تا به امروز شرایط خیلی ویژه ایه دکتر میگه همچین چیزی شدنی هست که حافظه بخشیش در اثر ضربه پاک بشه… امتحان میکنه ببینه حافظه کوتاه مدتش کار میکنه یا نه…

🌸من بازم نا باور ادامه دادم و گفتم
گلناز: چی داری می گی یعنی چی مگه میشه آدم نصف حافظش پاک بشه بقیش پاک نشه فراموشی گرفته الان?? حالا چی میشه دیگه هیچ وقت نمیتونه اتفاقایی که افتاده رو یادش بیاره? یعنی حتی نمیدونه که من هولش دادم?

امیر: راستش نه هیچی یادش نمیاد وقتی به هوش اومد اولین سوالش این بود که چه اتفاقی افتاده از همون جا متوجه شدیم که حافظه‌اش رو از دست داده منم بهش گفتم از پله ها افتاد اما خوب بگذریم نمیدونم واقعا نمیدونم حکمت این اتفاق چیه ببین گلناز من باید برم سعی می کنم شب برگردم خونه با هم حرف بزنیم اما چون افرا فعلا باید بستری باشه هیچ کس و کاری نداره من دوباره باید برگردم سعی می کنم بیام بهتون سر بزنم الان دیگه نمیتونم صحبت کنم
امیر گوشی رو قطع کرد و من همونجوری هاج و واج پای تلفن بودم چیزی که شنیده بودم و اصلا باورم نمیشد

ماجرا رو برای فائزه تعریف کردم و هر دو تا وقتی که امیر بیاد همینطوری بهت زده و شوکه بودیم فائزه میگفت خواست خدا بوده اتفاق های بد زندگی اش رو یادش رفته اما یه جورایی دلم براش میسوزه خیلی بده… اما من اصلا اینجوری فکر نمی کردم امیدوار بودم اینجوری نباشه یعنی در واقع امیدوار بودم که افرا دروغ گفته باشه

🌸گل ناز به نظر من همش فیلم افرا س‌‌‌… نمیدونم قراره چه بازی در بیاره ولی مطمئنا هست‌.. یک کاسه ای زیر نیم کاسه هست… به خاطر اینکه اصلاً از پله افتادن آنقدر محکم نبود که بخواد همچین چیزی بشه تو رو خدا… من باورم نمیشه اگه همچین بلایی سرش آورده باشم دیوونه میشم

بالاخره بعد از کلی انتظار امیر اومد من بدون هیچ سلام علیکی فقط منتظر بودم بگه چی شد امیر هم که میدونست من دارم دیوونه میشم گفت

🌸امیر: زیاد وقت ندارم شرایطش حساس نمیتونم توی بیمارستان تنهاش بذارم اول از همه بگو ببینم حال تو و بچه ها خوبه؟ فائزه تو مشکلی نداری؟
من با سر تایید کردم خوبیم خوبیم تو بگو و امیر ادامه داد

امیر: واقعا همچین اتفاقی براش افتاده دکتر کلی آزمایش انجام داد کلی وقت صرف کرد حتی روانشناس و مشاور اومدن دیدنش چون من بهشون گفتم سابقه روانی داره… اما متاسفانه پرونده همراهمون نیست …میخواستم اگه داره بازی درمیاره متوجه بشیم اما واقعا همچین چیزی شده

🌸ناباور نگاهش کردم و گفتم این اولین فکری بود که به ذهنم رسید فکر می‌کردم بازی جدیده… خودم نمی تونستم بفهمم چرا اما گفتم شاید اینجوری باشه ولی الان که داری اینو میگی… یعنی… یعنی واقعا همچین اتفاقی افتاده من همچین بلایی سرش آوردم خدایا من چیکار کردم…

امیر هم دستپاچه بود هم نگران نمی دونست چی بگه
امیر: من خیلی به هم ریختم‌.. فقط نگران تو و بچه هام شما به خودتون برسین تا با خیال راحت اونجا باشم و فکر کنم ببینم چیکار میشه کرد شما فقط مراقب باشید و درو برای هیچکس هم باز نکنین تا من ببینم با این مرد که هیچی یادش نیست و تا چند ساعت پیش ازش متنفر بودم باید چیکار کنم ‌… هیچ وقت فکر نمی کردم مجبور بشم به این یارو کمک کنم و ازش مراقبت کنم خیلی برام سخته اگه چیزی هست من بخورم میرم یه دوش می گیرم و بعدش باید برگردم نمیتونم شب تنهاش بزارم خیلی پریشونه عین دیوونه ها شده هیچی یادش نمیاد.‌. میترسم یه کاری کنه یه وقت از بیمارستان در بره یا گم و گور بشه

🌸از قیافه امیر معلوم بود که خیلی براش سخته بخواد از افرا مراقبت کنه تا دیروز حتی نمی خواست توی چشمش نگاه کنه… حالا مجبور بود ازش مراقبت کنه که بلایی سرش نیاد …نمیدونم بهش گفته بودی کیش میشه انقدر به هم ریخته بود که وقت نکردم ازش بپرسم… اما خوب منتظر بودم خودش ببینه چه تصمیمی قرار بگیره یه چیزی قطعی بود این بود که تمنا پیش من موندنی شده ‌..

راستش خیلی بدجنسی بود اما از همون وهله اول این فکر افتاد توی سرم یه جوری ته دلم خوشحال بودم هرچقدر سعی می کردم این فکر زشت و نکنم اما خوب حالا که اتفاق افتاده بود شاید قسمت این بوده

 

چند روز اوضاع به همین منوال گذشت امیر مجبور بود از افرا مراقبت کنه می‌رفت بیمارستان و می آمد و به ما سر میزد من هم مراقب گندم و تمنا بودم تمنا حالش هر روز بهتر می‌شد تنها چیزی بود که تو این وضعیت من رو خوشحال می کرد بالاخره امیر گفت افرا دیگه مرخص میشه تقریبا یه هفته از اون اتفاق گذشته بود بررسی وضعیتش طولانی شده بود اما دکتر گفته بود باید کمکش کنیم باهاش کنار بیاد ولی ناچار بودیم برگردیم ایران به هر حال امیر هم وضعیت زندگی خودش رو داشت قطعا با این اوضاع نمی‌شد افرا و اینجا نگه داشت برای همین همگی با هم برگشتیم ایران…

🌸 وقتی برگشتیم در کمال تعجب همه امیر گفت باید افرا خونه ما بمونه من اول از همه اعتراض کردم
گلناز :چی داری میگی نگاش کن یه جوری ما رو نگاه میکنه کل مسیر من دل تو دلم نبود ازش میترسیدم حالا تو به من میگی باید ببریمش خونه چطوری همچین چیزی رو داری میگی بذار بذار ببرمش خونه خودش مادرش نگهش داره میتونیم شرایط رو براش توضیح بدیم خودش به فکر باشه آخه به ما چه مربوطه تازه حتما تا الان کلی مادرش نگران شده به خاطر اینکه یه هفته است نه زنگ زد و نظر خبری شده

امیر:گل ناز تو خیال کردی من عاشق چشم و ابروی این یارو ام؟؟ معلومه که من ازش خوشم نمیاد اصلا نمیدونم چه جوری باید تو خونه نگهش داریم فکر کنم باید یه پرستار دائمی براش بگیرم یا شاید تو اون ساختمون پشتی بمونه و سرایدار مراقبش باشه من اگه برم سرکار نمیدونم چه جوری باید تحمل کنم این مرتیکه تو خونه زندگیم باشه ولی یک کم وجدان داشته باش یارو سالم بوده الان حافظه‌اش را از دست داد هیچ چیز یادش نمیاد به خاطر که تو هولش دادی حالا چه جوری باید ببریم تحویل مادرش بدیم بعد تازه دکتر گفت نیاز به مراقبت داره ببین چقدر پریشونه اول باید یکم به خودش بیاد و ماجرا رو درک کنه

🌸گلناز:امیر چرا اینجوری میگی آخه من که عمدا این کار رو نکردم ببین همش اتفاق بود الان فقط میتونیم به مادرش بگیم همچین چیزی پیش اومده نمی دونم شایدم بهتره چیزی نگم اینو بگم خودش زمین خورده نمیخوام دردسری پیش بیاد می دونم خیلی دارم غیر عادلانه رفتار می کنم اما من فقط سعی دارم در برابر آدمی که تمام عمر اذیتم کرده از خانواده خودم محافظت کنم اینکه خونه ما بمونه اصلا شدنی نیست

امیر: باید بمونه گل ناز چاره دیگه نداریم من بعد از اینکه یکم به خودم بیام میرم دنبال کلینیک میگردم الان اصلا نمیدونم باید چیکار کنم بذار پرونده پزشکی ش رو به چند تا از دوستان نشون بدم بعد براش یک کلینیک خوب پیدا میکنیم به مادرش هم اطلاع می‌دیم اما فعلاً نمی‌تونیم این کار رو بکنیم اول باید همه جوانب ماجرا را بسنجیم پس چاره‌ای نداریم لطفاً نه نیار من خودم سعی می کنم اوضاع رو مدیریت کنم

🌸خلاصه مجبور شدم کوتاه بیام در برابر اصرار امیر از من کاری ساخته نبود قرار شد فعلاً توی ساختمون پشتی باشه و ازش مراقبت کنن چون تمیر باید پرونده پزشکی رو به چند تا دکتر متخصص نشون میداد تا ببینه نظر اون ها در مورد این اتفاق چیه چاره دیگه ای نداشتم فائزه هم خیلی نگران بود آخه افرا شبیه دیوونه ها نگاه میکرد یه جوری عجیب خیره می‌شد به ما چیزی نمی گفت نمیدونستم حافظه‌اش را از دست داده بود یا دیوونه شده اما خوب هیچ حرکت غیر عادی انجام نداده بود فقط هر لحظه نگاهش می کردم انگار با یک چوب زده بودم توی سرش راستش خیلی عذاب وجدان داشتم اما نمی خواستم به روی خودم بیارم

خونه که رسیدیم امیر افرا رو برد تا توی ساختمون پشتی براش جا درست کنم تمنا هم کلام کرده بود یه بند گریه میکرد اصلا آروم نمیشد بچه تازه حالش خوب شده بود اما تو راه که باباشو دید و متوجه شد بهش محل نمیده شروع کرده بود به گریه کردن و ول کن هم نبود ما دیگه فکر اینجاشو نکرده بودیم منم تا رسیدیم گندم رو دادم بغل فائزه و تمنا رو گذاشتم رو پام

🌸گلناز:دختر گلم آخه تو چرا گریه می‌کنی اون چشمای خوشگلت حیف نیست که اشکی بشه؟ عزیز دلم بابات اوف شده‌‌‌…. اگه بیاد پیش تو مریض میشی اون وقت باید ببریم دکتر آمپولت بزنه… برای همین نمیتونه بیاد پیش تو‌‌‌‌… بهت که گفتم حالت که خوب بشه میاد… نگران نباش باشه؟

اشکاشو پاک کرد و با چشمای اشکی گفت
تمنا: من به خاطر بابام کلی آمپول زدم و اصلا نترسیدم اشکال نداره تو بگو بابام بیاد با من حرف بزنه من بعدش میرم آمپول میزنم من فقط بابامو می‌خوام

اونجا بود کن فهمیدم تحت تاثیر قرار دادن این بچه اونقدرا هم آسون نیست شاید یه جای کوچیکی تو‌ دلش باز کرده بودم اما اونقدری حالیش بود که باباش و خواهرشو یادش نره و دلش اول اونارو بخواد… آنقدر باهاش سر و کله زدم و حرف زدم که از خستگی خوابش برد …بغلش کردم و بردم گذاشتم تو جاش

🌸گلناز: فائزه گندم و بیار بهش شیر بدم تمنا خوابید… از کت و کول افتادم به خدا انقد خسته ام که نگو تو دلم میگم کاش کوچیکتر بود که متوجه این چیزا نمیشد و میشد گولش بزنی اما خب متوجه میشه کارم خیلی سخته.‌.. نمیدونم چجوری باید راضیش کنم…

امیر اومد و شونه ای بالا انداخت و گفت
امیر : به خدا موندم حکمت ماجرا چیه .. دیوونه شدم گلناز از این کار سر در نمیارم من بهش گفتم تو خواهرشی منم دامادشان اما خب اگه به مادرش خبر بدیم احتمالا همه چیزو بهش بگه..‌ این باعث میشه فکرش به هم بریزه اینم اصلا خوب نیست براش… فعلا آقا جواد رو گذاشتم پیشش مبادا شب جایی بره ولی گلناز منم عقلم به جایی قد نمیده تو رو خدا بچه رو بخوابونم بیا عقلامونو بزاریم رو هم

🌸 گندم رو به زور خوابوندم اونم انگار شارژ شده بود اصلا خوابش نمیومد برعکس خودم که از خستگی راه داشتم میمردم اما خوب نشستیم تو حیاط و فائزه برامون چای آورده بود
گلناز: به نظرت چی کار کنیم اول و آخر باید به مادرش خبر بدیم اصلاً خبر ندادنش که دو گزینه هامون نیست اما به نظرم بهتره بگیم ماشین بهش زده و بگیم خودش افتاده یه چیزی بگیم که به ما ربطی نداشته باشه ببین اگه راستشو بگیم اون برامون دردسر درست میکنه من مادرش رو نمیشناسم تا حالا هم ندیدم چون اصلاً نمی‌دونستم مادر داره ولی این قدر رو میدونم از اخلاق و رفتار افرا معلومه که مادرش چطور میتونه باشه و بهتره چیزی نگیم که چه اتفاقی براش افتاده

میدونستم برای امیر دروغ گفتن و در آوردن این مدل بازی ها خیلی سخته اما آنقدر حرف زدم که بالاخره قانع شد این ماجرا را از مادر افرا پنهان کنیم قرار شد بگیم دم بیمارستان ماشین بهش زد و چون ما هم توی بیمارستان بودیم متوجه شدیم بعد هم کمکش کردیم و برش گردوندیم برای همین مشکلی برای ما پیش نمی آمد تازه مجبور بود حرف مارو باور کنه اگر هم باور نمی‌کرد نمیتونستی هیچ جور پیگیری کنه اونوقت دیگه خودش میدونست و پسرش تمنا هم دستمون فقط طفلک اون بچه کوچیک گلناز که مجبور میشد دست مامان بزرگش بمونه نمیدونم مامان بزرگه چه جوری می خواست از افرا و گلناز مراقبت کنه از پسری که الان حافظه نداشت و از بچه که هنوز شیر خوره بود

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیوشا
3 سال قبل

ممنون **

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x