رمان خان پارت 97

3.8
(9)

 

بعد از کلی حرف زدن امیر رو قانع کرده بودم از فردا قرار بود کارمون دربیاد امیر باید میرفت دنبال مشورت کردن با دکترهای دیگه تا ببینیم سرنوشت این بیماری قراره به کجا ختم بشه اصلا به برگشتن حافظه امیدی هست یا نه و اینکه تقریبا چقدر طول میکشه البته امیر بهم گفته بود از دست دادن حافظه و برگشتن اون چیزی نیست که بشه براش وقت معینی تعیین کرد بعضی تمرین ها مرور کردن خاطرات باعث میشه روند برگشت حافظه سریع تر بشه یا بهش کمک بشه اما در کل چیزی نبود که بشه وقت معینی براش تعیین کرد این باعث می شد که خیلی نگران بشم نگران از اینکه چه بلایی سر افرا آورده بودم اما از یه طرف ته دلم خوشحال بودم چون میدونستم اگه حافظش برنگرده تمنا برای همیشه پیش من میمونه

🌸فردا صبح زود امیر رفت دنبال کارا صبحانه درست کرده بودم و می‌خواستم ببرم برای آقا جواد و افرا امیر ازش خواسته بود ۲۴ ساعته چشم از افرا برنداره رفتم در زدم در باز شد اما افرا رو باز کرد من یه قدم رفتم عقب خیلی ترسیده بودم
گلناز : سلام… سلام داداش.. آقا جواد نیست تو… یعنی تو خوبی؟ چرا تو درو باز کردی؟ تو استراحت کن

امیر بهش گفته بود من خواهرم و اونم دامادشه افرا مکثی کرد انگار داشت سعی می‌کرد من رو به خاطر بیاره اما گیج و گنگ جواب داد
افرا:رفته دستشویی الان میاد هیچی یادم نیست اما قیافت برام آشناس… خواهرمی؟ واقعا خواهرمی ؟ خیلی احساس بدی دارم از این که هیچی یادم نمیاد چه اتفاقی افتاد؟ خیلی سعی کردم به یاد بیارم سرم همش درد میگیره… دارم… دارم دیوونه میشم..‌ نعنا … فقط نعنا رو یادمه.. اما…

🌸یه دفعه یه نگاه مشکوکی بهم انداخت انگار داشت یه چیزی رو تو قیافم تجزیه و تحلیل می کرد من همین جوری عین احمقا با سینی ایستاده بودم خیره شد تو چشمام گفت
افرا : اما نعنا فقط منو داشت من خواهر ندارم… خواهر ندارم …. تو کی هستی بگو ببینم دختر اون یارویی ؟ اون بابام رفته زن گرفته بچه اونی؟ هیچی یادم نمیاد … بگو نعنا بیاد‌‌‌… من نمیدونم شما کی هستین

بلند شده بود و عین دیوونه ها این طرف و اون طرف می‌رفت و داد و بیداد میکرد من دستپاچه سینی رو گذاشتم زمین رفتم جلو و دستشو گرفتم و گفتم
گلناز: تو رو خدا..‌ لطفاً… لطفاً آروم باش.. ببین من.. من خواهر ناتنی تو ام‌‌‌… ما زیاد با هم خوب نبودیم..‌ اما وقتی تصادف کردی ما کمکت کردیم..‌‌ پس از ما نترس..‌ نگران نباش من به نعنا خبر دادم اما خب تا بیاد طول می‌کشه باید دو سه روز تحمل کنی خب؟ اگه اینجوری کنی مجبوریم ببریمت بیمارستان‌.‌.. اونجا اذیت میشی‌‌‌ … پس لطفاً آروم باش ما هم می‌خوایم خوب بشی‌‌‌‌…

🌸 سرشو به تایید تکون داد نشست و چندتا نفس عمیق کشید من خواستم بیشتر آرومش کنم گفتم
گل ناز: حتما تو این اتاق کلافه شدی ببین یه چایی بخور نیمرو درست کردم میدونم دوست داری اینو که خوردی یکم سرحال اومدی به آقا جواد میگم بیاد تو حیاط یه دوری بزنین حیاط ما خیلی قشنگه یه ساعتی تو حیاط بگردین بعدش باید استراحت کنی برای اینکه نباید خودتو خسته کنی باید سعی کنی بخوابی ببین هرچی بیشتر آرامش داشته باشی به برگشتن حافظت کمک میکنه

اینا رو از خودم در آوردم فقط سعی داشتم اوضاع رو تحت کنترل نگه دارم اونم انگار تحت تاثیر قرار گرفته بود و گفت
افرا: باشه ‌‌… باشه میدونم باور کن دست خودم نیست فکرم به هم ریخته اما سعی می کنم آروم باشم ممنون بابت همه چی

اومدم توی حیاط فکرم به هم ریخته بود نزدیک بود گریه ام بگیره اما جلوی خودمو گرفتم تورو خدا ببین چی به سرش آورده بودم از خودم خجالت می کشیدم فقط خودم اونجوری قانع می کردم که به خودم می گفتم واقعاً عمدی در کار نبود یعنی حتی فکرشم نمیکردم همچین چیزی پیش بیاد از بالای تراس دیدم که با آقا جواد اومدن و یه دوری توی حیاط زدن سریع رفتم به فائزه سفارش کردم که مبادا تمنا بیدار شه و بیاد از این بالا باباشو ببینه یا اینکه بره تو حیاط نمی‌خواستم اوضاع پیچیده تر بشه

🌸 شب که امیر اومد خونه اونم زیاد خوب به نظر نمی‌اومد فهمیدم که اخبار خوبی نداره پرسیدم چی شده اونم شروع کرد به تعریف کردن
امیر: گلناز خیلی معذرت می خوام ولی هیچ خبر خوبی در کار نیست همه دکترا گفتن از بین رفتن حافظه به این راحتی‌ها برنمیگرده.. یعنی اصلا زمانی نداره یکی از دکترها براش دارو نوشت گفت کمکش کنیم که خاطراتو به یاد بیاره مثلاً آلبوم بهش نشون بدیم یا چه میدونم خاطره برایش تعریف کنیم شاید فردا همه چی یادش بیاد و شایدم هیچ وقت حافظش برنگرده…

لب گزیدم و گفتم
گلناز: امیر کاش برنگشته بودیم… شاید همونجا دکتر های بهتری داشت… نکنه اینجا کم کاری کنن…
امیر:نه عزیزم همچین چیزی نیست اما تورو خدا ببین شانس ماست که خیلی خاطرات خوبی هم باهاش داریم شروع کنیم و تعریف کنیم…

🌸بینمون سکوت شد من توانایی هضم ماجرا رو نداشتم بلاخره امیر ادامه داد
امیر: گلناز نمیخوام بدجنس باشم اما به نظرم حق با تو بود یعنی در واقع فکر تو درست بود شاید خواست خدا بوده که این براش پیش بیاد…. بهتره بزاریم پیش مادرشو تنها کمکی که بهش بکنیم اینه احوال بپرسیم و دکتر رفتنش زیر نظر داشته باشیم وگرنه از ما کاری بر نمیاد تازه شاید قسمت این بوده که تمنا پیش ما بزرگ بشه ما شاهده خوب شدن و بزرگ شدنش باشیم …ازش مراقبت کنیم افرا هم آدمی نبود که بتونه از دوتا دختر بچه کوچیک مراقبت کنه فقط دلم برای اون طفل معصوم میسوزه اما خوب اونم مادربزرگش بالای سرش هست شاید اینجوری بهتر شد حتی برای خودش چون ظلمی که در حق تو کرده بود اتفاقات بدی که برای همسرش افتاده بود همه رو فراموش می کنه گفتی زن خودکشی کرده و این چیزی نیست که هر کسی بتونه تحمل کنه تو رو خیلی اذیت کرده بود و بابتش عذاب وجدان داشت پس خواست خدا بوده که همه چیز رو فراموش کنه به نظرم این خودش یه جوری نعمته

گلناز: اما باهاش چیکار کنیم امیر‌.. همینجوری ببریم پیش مادرش تحویل بدیم؟؟؟ تمنا چی؟ امیر:خوب حالا که مطمئن شدیم دیگه جای بحثی نمی مونه من فکر می‌کردم پرس و جو کردن روند چک کردن پرونده پزشکی یکی دو هفته طول بکشه من خوب اما اصلاً طول نکشید همون اول متوجه شدن که به این راحتی نیست پس بهتر دیگه وقت تلف نکنیم ببریمش پیش مادرش چون اونم حسابی نگران شده

🌸منم سری به تایید تکون دادم و گفتم
گلناز: اما همین که ببریمش پیش مادرش متوجه میشه که بهش دروغ میگفتیم و من خواهر ناتنیش یا فامیلش نیستم آخه صبح براش سینی صبحانه بردم یعنی می خواستم بدم به آقا جواد اما اون منو دید و خیلی بهم ریخت گفت قیافم براش آشناست اما گفت خواهرش نیستم یادش بود نمیدونم… چی بود که خواهر نداره اینو مطمئنم بود

امیر: گفتم بدون مشورت با من کاری نکن میتونستی سینی رو بدی فائزه ببره… اخ گلناز… اما خب کاریه که شده مهم نیست… اول و آخر که قرار بود بفهمه دیگه بهش فکر نکن… دیگه مشکلی نیست ما که قرار نیست بریم سر بزنیم بهش یا چه میدونم ببینیمش و دعوتش کنیم عزیز دلمون که نیست دشمن ما بوده یا حداقل دوستمون نبوده و بهتره ازش فاصله بگیریم قرار نیست دیگه تورو به هیچ وجه ببینه.‌‌ قرار نیست به هیچ وجه دیگه با تو روبرو بشه … تو فقط به من بگو در آدرسش کجاست منم به مادرش میگم که ما تو شرایط سختی بودیم و مجبور شدیم بهش بگیم فامیلش هستیم تو نگران نباش فقط آدرس بهم بده خودم امشب میرم ک باهاش حرف بزنم یا نه الان که دیگه وقت شد بهتره که فردا صبح باهاش حرف بزنم بعد غروب می بریم و تحویلش می‌دیم دیگه بقیه اش رو بسپار به من خواهش می کنم تو هیچ کاری نکن

 

امیر قرار بود بره با مادر افرا صحبت کنه صبح زود در حالی که بیدار شده بود هرچی اصرار کردم که منم باهاش برم زیر بار نرفت و گفت خودش از پسش بر میاد
امیر: ممکنه اگه تو رو ببینه عصبانی بشه و بخواد دعوا راه بندازه به هر حال شاید تو رو مقصر خیلی چیزا بدونه درسته تو مقصر نیستی ولی افرا به خاطر عذاب وجدانی که در مورد تو داشته زندگی خودشو به هم زده خیلی چیزا رو خراب کرده به هر حال به نظرم نیای بهتره…

🌸من نرفتم اما تا امیر بره و برگرده مردم و زنده شدم میترسیدم مادرش بخواد برامون دردسری درست کنه آخه اصلا ندیده بودمش حدس میزدم شبیه افرا باشه همون‌جوری بدجنس و کسی که بویی از محبت نبرده و فقط فکر ازار و اذیت دیگرانه اما امیر که اومد انگار خوشحال بود نشست و من منتظر بودم ببینم چی شده کلافه گفتم

گلناز: خیلی دیر کردی نگران شدم فکر کردم شاید مادر افرا مثل خودش آدم پر دردسری باشه فکر کردم بلایی سرت آورده و از شکایت کرده به خدا فکرم هزار راه رفت حالا که میبینم زیاد ناراحت نیستی تعریف کن ببینم چی شد
امیر: راستش منم فکر میکردم اصلا کار راحتی نباشه اما بر خلاف چیزی که فکر میکردی و تو فکر من انداخته بودی مادرش فهمیده و منطقی بود وقتی ماجرا رو فهمید خیلی ناراحت شد و زد زیر گریه اصلا باورش نمیشد حالا آروم کردنش هم اصلا کار آسونی نبود بنده خدا فشارش هم افتاد شانس آورد که من دکتر بودم دست تنها بود وبچه رو نگه داشته بود مثل اینکه پرستاری هم اومده بوده برای کمک اما خوب کاری براش پیش اومده و امروز صبح خونه نبوده بنده خدا من منتظر شدم تا پرستار برگرده میترسیدم تنهاش بزارم حالش بد بشه

🌸من منتظر نگاهش کردم و گفت
امیر:اسم مادرش نعنا بود خلاصه بعد از این که آروم شد برام تعریف کرد که چقدر این مدت سختی کشیدن افرا و همسرش کلی با هم مشکل داشتن که این اتفاق افتاده و همسرش خودشو کشته افرا هم خیلی به هم ریخته بوده و از زندگیش سیر بوده و گفت شاید بهتره اینجوری میشد حداقل خوبیش اینه که منو یادش… خوشحال بود که افرا مادرشو یادشده می‌گفت اما خوب این اتفاقات اخیر رو یادش نباشه بهتره البته نه این که خوشحال باشم اما خوب دارم سعی می کنم با ماجرا کنار بیام حداقل اینکه منو یادش باشه خیلی خوبه این خلاصه حرفاش بود و از من خواست که چند روزی ازش مراقبت کنیم تا بتونه یه پرستار براش بگیره بعد میاد از پیشمون میبرتش…

ابروهای من از تعجب رفت بالا و با تعجب گفتم
گلناز: به خدا باورم نمیشه همچین زن فهمیده ای مادر افرا باشه فکر میکردم تو بر دردسری افتادیم خداروشکر…
امیر: راستش من ازش پرسیدم که چرا این همه سال از افرا دور بوده گفتم میدونم که گلناز رو هیچ وقت ندیدید اونم گفت وقتی افرا کم سن بوده مجبور شده از دست پدر بد جنسش فرارکنه و تو جنگل تنها زندگی کنه… خانواده یپدری افرا همه باهاش بد بودن خلاصه زن بیچاره سختی زیاد کشیده بود بگذریم…‌ کافیه دو سه روزی تحمل کنیم و بعدش زندگیمون به حالت عادی برمیگرده البته با حضور تمنا‌‌‌… چون مامان بزرگش موافقت کرد که پیش ما بمونه گفت فعلا هم شرایط نگه داشتن نداره و باید خودشو جمع و جور کنه هم اینکه بهتره بچه پیش مادرش باشه…

🌸من یه لحظه متوجه چیزی که گفته بود نشدم بعد با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم واقعا داری راست میگیبی بچم می تونه پیش ما بمونه خدایا شکرت باورم نمیشه و بلند شدم بغلش کردم رو پا بر نبودم نه اینکه از خدا خواسته باشم افرا چیزیش بشه….خواستم یه جوری افرا راضی بشه که بچه پیش من بمونه حالا که خدا پیش پامون این راهو گذاشته بود منم فقط خداروشکر کردم هرچند که من بابت کار بدی که کردم پشیمون بودم اما خوب پیش آمد بود دیگه من عمدا هولش ندادم خوشحال از اینکه میدونستم دختر کوچولو رو پیش خودم نگهدارم فقط یه مشکل سر راهم بود اونم راضی کردن تمنا بود که متاسفانه به این آسونی ها نبود چون هیچ جوره باباشو فراموش نمی کرد و آنقدر عقلش می‌رسید که به این زودی ها یادش نره که قراره ببریمش پیش باباش و یادش بره کلی دلش تنگ شده

یه برنامه ی فشرده برای خوشحال کردن تمنا گذاشته بودیم دو سه روز پشت سر هم رفتیم پیک نیک منم وقت خودمو فقط برای تمنا و گندم گذاشتم که دو تاشون قهرمان من بودن چون از پس یه بیماری سخت بر اومده بودن.. گندمک من تازه نشستن و خوب یاد گرفته بود و سعی می‌کرد چهار دست و پا بره… هنوز دیدن کتی نرفته بودم میخواستم اول یه کم تمنا با خودم اخت بشه و افرا هم بره پیش مادرش بعد برم اونجا کلی ماجرا بود که براش تعریف کنم‌‌….

🌸بلاخره قرار بود مادر افرا بیاد و اونو فردا ببره به امیر گفته بودم باهاش حرف بزنه بهش بگه اگه احتیاج داره توی مسائل مالی بهش کمک کنیم… به هر حال اون الان دست تنهاست ولی مامان افرا گفته بود اصلا احتیاجی نیست چون افرا یه مغازه بزرگ فرش فروشی داشته توی شیراز هم چند حجره فرش داشته مغازه فرش فروشی اینجا و همینطور حجره‌های شیراز رو سپرده به شاگرد و تونسته مدیریتش کنه تا درآمد ثابت باشه برای همین خیال منم راحت شد میدونستم افرا مال و املاک زیاد داره اما خوب بازم ادب و انسانیت حکم می‌کرد که ما این حرف رو به مادرش بزنیم

راستش خیلی کنجکاو شده بودم که ببینمش برای همین از اون خواستیم خودش بیاد دنبال پسرش و بعد با هم بر گردن خونه تا ما با هم آشناشون کنیم چون به هر حال افرا خاطراتی که از مادرش یادش بوده مادرش جوان تر بوده و ممکن بود ناراحت بشه یا بترسه به هر حال بهتر بود که امیر هم حضور داشته باشه هرچی نباشه دکتر بود وقتی مامان افرا زنگ در رو زد یه جوری دلم ریخت نمیدونم چرا از مواجه شدن با هاش می ترسیدم البته متوجه شده بودم که زن خوبیه اما به هر حال مامان افرا بود و منم این بلا رو سر بچش آورده بودم میترسیدم از چشمام اینو بخونه فائزه درو براش باز کرد و راهنمایش کرد من رفتم به استقبالش

🌸 با لبخند براندازم کرد و گفت
نعنا: سلام من نعنا هستم مامان افرا… واقعا زیبایی افرا رو تحسین می کنم… حق با اون بود که این همه سال نتونست از تو دل بکنه… بگذریم… فکر نکنم الان که منو ببینه زیاد خوشش بیاد به هرحال خیلی شکسته شدم اما امیدوارم اون قدری منو یادش باشه که با من بیاد

من نگاهش کردم اون هم واقعاً زن زیبایی بود با این که پا به سن گذاشته بود اما هنوز هم زیبا بود و چشماش دقیقاً مشابه چشمهای افرا بود همونقدر گیرا من هم سلام کردم و گفتم گلناز: شما لطف دارید اما خوب سرنوشت دیگه افرا شاید اطرافیانش رو خیلی دوست داشته باشم اما اونطوری که فهمیدم کسی کنارش نبود تا دوست داشتن و بهش یاد بده برای همین دوست داشتنش یه کم به اطرافیانش آسیب میزنه درسته… از این حرف ها باید بگذریم مرور خاطرات گذشته چیزی نیست که برای ما یادآور روزهای خوس باشه… بفرمایید بشینید من میرم بهش میگم که بیاد یه پرستار هم داره شوهرم هم الان میاد خودتون میدونید که دکتر نیازی نیست نگران چیزی باشیم اوضاع تحت کنترل افرا هم از روز اولی که اومده بود خیلی حالش بهتره امیدوارم خاطراتش هم به مرور یادش بیاد… البته امیدوارم خاطرات خوب رو به خاطر بیاره

🌸 رفتم افرا و صدا کردم و گفتم با اقا جواد بیان توی حیاط دوباره عمیق نگاهم کرد و قبل از اینکه برم گفت
افرا: من یه جای دیدمت یه جایی همین… همین جور جاها نمیدونم یه جای سرسبز یه چیزی یادمه ببینم تو کجا زندگی میکردی توی باغ ؟؟چند ساله بودیم که همدیگرو دیدیم؟؟ پدرم کی زن گرفت…

هر بار تو این چند روز منو دیده بود همینجوری سوال بارون می کرد من برای این که احساس غریبی نکنه خودم سینی شام و ناهار رو می بردم که احوالشو هم بپرسم اما سعی می کردم باهاش زیاد حرف نزنم امیر هم چیزی نفهمه چون میدونستم عصبانی میشه شاید به خاطر عذاب وجدان بود اما وقتی این سوال رو از من می پرسید وقتی فکر می کردم شاید این آدم همون افرا بدون این که هیچ خاطره ای از کارهای بدی که کرده داشته باشه نمیدونم یه حس خاصی بهم دست میداد که حس می کردم چقدر میتونه آدم خوبی باشه مهربونی نشسته بود تو چهرش… نمیدونم…

🌸 سریع نگاهم رو ازش دزدیدم و گفتم
گلناز: ببین دیگه نیازی نیست اینا رو از من بپرسی مادرت اومده دنبالت می تونین با هم برین هرچی برات سواله ازش بپرسی کلی عکس و آلبوم هست که می تونی ببینی دیگه نیازی نیست اینجا باشی و اذیت بشی پس هر موقع آماده بودی با آقا جواد بیا تا با مادرت بری…

وقتی مامانشرو دید چند لحظه مکث کرد و بعد لبخندی زد و با خوشحالی جوری نگاش کرد که انگار بعد سالهای دور یه آشنا دیده
افرا: فکر نمی کردم هیچی یاد من باشه یعنی خیال میکردم هیچ وقت هیچ آشنایی به چشم من نیاد اما تو رو یادم بود… خوب نمییدونم تو فکرم چی می‌شه اما فکر کنم که تورو یادم میاره… خیلی خوبه که اینجایی انگار هزار ساله ندیدمت… کجا بودم… چیکار میکردم… کلی سوال باید بپرسم…اما من نمیدونم با فک و فامیل اون بالای نامردم کجا بودم و چیکار میکردم…. رابطه با خواهر ناتنی و فک و فامیل هم خوب نبوده لابد هرچند که چیزی ازشون یادم نیست… هیچ جواب درستی هم به من نداده….

🌸مامانش بغلش کرد و سعی کرد آرومش کنه نعنا: پسرم آروم باش… سر فرصت همه چیزو من برات میگم… ببین دکتر میگه نباید هیجانی بشی باید آروم آروم به یاد بیاری…
افرا:خوب شد که اومدی دنبالم لبته دستشون درد نکنه نمک‌نشناس نیستم خیلی از من مراقبت کردن ولی خب چه جوری بگم یه جوری بود که انگار اینجا حس غریبی داشتم الان که تورو دیدم انگار تازه یه آشنا دیدم…خیلی حالمو بهتر کرد

اصلاً صبر نکرد سریع با ما خداحافظی کرد فقط سرسری تشکر کرد و به مادرش اشاره کرد که بریم خیلی تعجب کردم نمیدونم شاید اینجوری بهتر بود که جلوی ما چیزی سوال نمی کنه چون من یکی که واقعا از جواب دادن هراس داشتم نمی دونستم که دروغ چی ببافم وقتی داشتن از خونه میرفتن بیرون مادرش تشکر کرد و به من نگاه کرد و گفت

🌸نعنا: نگران نباش چیزی نمیشه به همسرت هم گفتم خواست خدا بوده که همچین اتفاقی بیفته کجا بود که بخواد ماشین بهش بزنه و حافظه از دست بره افرا این آخری خیلی داشت خودش رو اذیت می کرد اتفاقاتی که افتاده بود بابت چیزایی که به سرت اومده بود به سر وارش اومده بود در واقع به سر خودش اومده بود پس نیازی نیست ناراحت باشید اگه اینو فراموش کرده شاید به نفع همه بشه و سعی می کنم خاطرات خوب و به خاطرش بیارم اصلا نمی‌خوام در مورد اینکه گلاب چرامرده چطور چیزی بهش بگم میگم مریض بود و فوت کرد در مورد تو تمنا چیزی بهش نمیگم… شاید نگم یعنی کنون کنم واسش بهتره یه سری چیزا از ذهن آدمی پاک بشه تا اینکه بخواد هر روز آدمو عذاب بده

🌸لبخند قدردانی زدم و بهم گفت
نعنا: افرا منتظر من دیگه میرم ازت ممنونم افرا چند قدم دورتر ایستاده بود و با یه نگاه متعجب منو نگاه میکرد وقتی رفتم تو خیالم راحت شد در بستم یه نفس راحت کشیدم انگار یه باری از دوش شونم برداشته شده بود خیالم راحت شد که مادر افرا با قضیه اینجوری برخورد کرده بود یکم از عذاب وجدانم کم شده بود و فرصت داشتم که یکم به خودم برسم باید یه جوری کم کم به تمنا می فهموندم که قرار نیست برگرده پیش پدرش هنوز خیلی کوچولو بود و تازه خوب شده بود در واقع هنوز تحت درمان بود وضعیت حساس تر از اونی بود که بخواهیم چیزی رو براش توضیح بدیم اما احساس می‌کردم که هنوزم که هنوزه با اینکه خیلی سعی کردیم بهش نزدیک بشیم پیش ما غریبی میکنه

یه بچه به اون سن چطوری میتونه یه دفعه بدون هیچ دلیلی از پدرش جدا بشه و بمونه پیش یه خانواده جدید و نمیتونه درکش کنه که چرا پدر و مادرش یه دفعه از دست داده باید کم کم بهش میگفتیم خیلی سخت بود برای هم می‌خواستم با کسی مشورت کنم کتی همیشه تو این شرایط کمک می‌کرد زن خوش فکر بود و بهترین دوستم دلم براش تنگ شده بود کلی ماجرا داشتم که براتون تعریف کنم خیلی خسته بودم تصمیم گرفتم همون روز برم پیش کتیو بهش سر بزنم نمیخواستم دیگه صبر کن

کتی صورتش پف کرده بود و تغییراتش کاملا محسوس بود بانمک شده بود تقریبا رفت و برگشت ما و این ماجراها یک ماه طول کشیده بود برای همین تغییرات چهره کاملا حس می‌شد بچه ها رو با خودم نبرده بودم چون میخواستم کل ماجرای پیش آمده را تعریف کنم برای همین میخواستم خانومانه باشه

🌸 وقتی کتی منو دید کلی ذوق کردیم ماجراها رو که براش تعریف میکردم از تعجب دهنش باز مونده بود آخرش گفت
کتی: باورم نمیشه یعنی افرا وانمود کرده؟ آخه مگه میشه نمی دونم خیلی عجیبه
گلناز: دکتر بردیمش بابا همه تایید کردن هم وقتی آلمان بودیم هم وقتی برگشتیم و همچین چیزی نیست وانمود نکرده واقعاً چیزی یادش نمیاد اما خوب مادرش خیلی خوب برخورد کرد من فکر میکردم بیاد سر به پا کنه اما با قضیه خوب کنار آمد اما خوب من خیلی برام سخت شد اصلا عذاب وجدان ولم نمیکنه

کتی: نه تو چرا عذاب وجدان داشته باشی تو که از عمد وارد این ماجرا نشدی… بگذریم دیگه در موردش حرف نزنیم نمی خوام ناراحت بشی… اما ببین الان به نفع هر پوتون شد افرا از اتفاق های بد زندگیش خلاص شد و تو هم بچه رو گرفتی بی دردسر.. الان که میبینم تورو میفهمم چه قدر دلم برات تنگ شده بود این مهمونی ها مزخرف که این مدت رفته بودم یکی نبود باهاش درددل کنم داشتم میترکیدم
یه دفعه به خودم اومدم دیدم که ناراحتی پشت چهره کتی هست برای همین پرسیدم

🌸 گلناز: از خودت بگو به خدا منم دلم خیلی برات تنگ شده بود کل ماجراها رو کرده بودم که بیام برات تعریف کنم اما به نظرم ناراحت می آی چی شده
کتی: راستش آره چیزی شده اما نمیدونم چه جوری بهت بگم چند روز پیش که برای خودم دسر آوردم بخورم یکم حالم سنگین شد نخوردم رفتم دراز کشیدم مثل اینکه خدمتکار آومده جمعشون کرده دیده دست نزده است برداشته و خورده بعد حالش بد شد وقتی بردیمش بیمارستان متوجه شدیم که این دسر و دسرایی که تو یخچال بوده مسموم بوده و چون خودش گفت جز اون چیز خاصی نخورده یعنی هرچی قبل خورده بود بقیه هم خورده بودند یکی خواسته بچه من بیفته به خاطر همین مسموم کرده بودن حالا این چند روز فکرم به هم ریخته باورم نمیشه یه جوری ترسیدم که نگو بعدم به هر کسی شک کردم آشپز هارو اخراج کردم دیگه هرچی گفتم زیر بار نرفتن اما جز اونا کسی تو خونه و آشپزخونه دسترسی نداره راستش نمی خواستم از کار بی کارشون کنم عذاب وجدان گرفتم اما خوب چاره ای نداشتم و به همشون شک داشتم نمیدونم کار زن سابق دیوونه‌ای اردلان یا کار اون دختره ی ورپریده شبنم واقعا به هر کسی شک دارم اما خوب اینا هیچ کدومشون به خونه و زندگی ما دسترسی ندارن

🌸 با این حرفش خیلی ترسیدم و جا خوردم گلناز : تو مطمئنی چیزی خورده ؟ یعنی میخواستن چیز خورت کنن؟؟ شاید دختره فقط معدش یه کم به هم ریخته آخه کی می‌تونه آنقدر بدجنس باشه که بخواد همچین بلایی سر یه بچه بیاره حتی اون زن هم اینکارو نمیکنه..‌ گمون نکنم اون دیگه از اردلان دلسرد شد و رفت اون دختره هم که از این جرات ها نداره‌‌‌‌… شاید اشتباه فکر می‌کنی…

کتی:کاش اشتباه می‌کردم اردلان از من حساس تره برای همین سریع گفت از دختره کلی آزمایش بگیرن اونا هم گفتن یه مقدار زیادی سم ریختن که نمی‌کشه اما ترکیباتش حوریه که معمولا باعث سقط جنین تو ماهی پایین میشه چون اردلان بهشون گفته بود همچین احتمالی رو بررسی کنن.. وای نمیدونی وقتی فهمید کارد می‌زدی خونش در نمیومد‌..‌ میخواست حتی نگهبان هارو هم عوض کنه اما من نداشتم.‌‌.. الانم ول کن ماجرا نیست..‌ یه خانومی به اسم دایه آورده سن داره‌‌‌ .. کارارو می‌کنه خیلی زن خوبیه و قابل اعتماده همه رو هم زیر نظر داره حتی باغبون‌…

🌸من لب گزیدم و گفتم
گلناز: والا به خدا حق داره منم الان که اینجوری گفتی فکرم به هم ریخت تو رو خدا مراقب خودت و بچه باش اصلا کاش یه مدتی میگفتی خانوادت بیان پیش شما
ابرویی بالا انداخت و گفت
کتی: تو که میدونی خانواده هامون با هم خوب نیستن حال و حوصله ی بحث و کنایه شنیدن اردلان با اونا رو ندارم.‌..
خلاصه از پیشش برگشتم اما فکرم مونده بود پیش کتی

سر شام برای امیرحسین تعریف میکردم که چه اتفاقی برای کتی افتاده گندم هم بغلم بود و داشت ماست میخورد تمنا هم خوابیده بود چون اونقدر آتیش سوزونده بودکه از خستگی دیگه جون نداشت بچم شام نخورده خوابش برده بود البته به فائزه سپرده بودم نصف شب که بیدار شد اگه دید گرسنشه براش غذا نگه داره اما امیر اصلا حواسش نبود که من دارم چی میگم انگار حواسش جای دیگه بود‌‌… گندم غذاشو تموم کرد و سرشو گذاشت رو شونه من با تعجب به امیر نگاه کردم و پرسیدم

🌸گلناز:امیر جانم چیزی شده؟ انگار تو فکری اتفاقی افتاده؟ چرا به هم ریختی…‌ بزار بچه رو ببرم بالا و بیام حرف بزنیم هوم؟
امیر با سر تایید کرد و من نگران تر شدم بچه رو سریع گذاشتم بالا و اومدم پایین با نگرانی نگاهش کردم
گلناز: نمیخوای یکی چی شده عزیز دلم؟ منو نگران کردی… بگو ببینیم‌‌‌..
امیر: نه چیز نگران کننده ای نیست… ببین آقا جواد… رانندمون… میشناسیش که.‌.. مرد خیلی خوبیه..‌ بنده خدا چند وقته با ماست هم چشم پاکه… هم آدم خوبیه

من با تعجب نگاهش کردم و در حالی که می‌خندیدم گفتم
گلناز: خب.. یه جوری داری میگی انگار میخوای براش خواستگاری کنی ما که دختر دم بخت نداریم..‌ خب بگو جریان چیه تا منم بدونم… من فردا می‌خوام برم به مادر و خواهرم سر بزنم..‌ می‌خواستم زود بخوابم عزیزم ولی الان از نگرانی به خدا تا صبح چشم به هم نمی‌زارم آقا جواد چیزیش شده؟

🌸امیر لبخندی زدو گفت
امیر: به خدا تو همه چیزت عالیه فقط صبر نداری بابا من که ناراحت نیستم بیخود چرا نگران میشی من فقط فکرم مشغول شده واسه همین گفتم اول با تو مشورت کنم.‌‌.. آقا جواد زنش چند سال پیش فوت کرده تنهاست…برای همین از فائزه خواستگاری کرده منم گفتم نمی‌دونم والا باید با خودش حرف بزنیم..‌ از سر شب هم فکرم درگیرشه منتظر بودم همه برن باهات حرف بزنم‌… آخه آقا جواد و که میشناسی خجالتیه میگه اگه به من نه بگه من از اینجا میرم‌‌‌‌‌… منم گفتم نگران نباش اول میگم خانوم مزه دهن فائزه رو بفهمه‌‌‌‌… حالا گلناز میگی چیکار کنیم؟؟

من با تعجب نگاهش کردم خیلی جا خورده بودم گفتم
گلناز: واااا واقعا آقا جواد از فائزه خواستگاری کرده اصلا باورم نمیشه آخه خیلی آدم سر به زیری فکر نمیکردم از فائزه خوشش اومده باشه حالا تو چرا اینقدر ناراحتی اشکالی نداره که فوقش نمیشه دیگه من یه جوری از فائزه میپرسم که بد نشه فوقش اگه جوابش نه بود اصلا مستقیم بهش نمیگم تو الان ناراحتی اینی امیر؟ من ماجرای کتی رو برات تعریف کردم نزدیک بود بچه خودشو از دست بده

🌸امیر: نه من برای اینکه ناراحت نیستم من فقط داشتم فکر می کردم.. بعد از اون ماجرایی که برای فائزه پیش اومد و اون حرومزاده اذیتش کرد ممکنه این حرفا اصلا ناراحتش کنه.. نمیدونم درسته بهش بگیم با نه… نتونستیم اون بی شرفو به خدمتش برسیم نارتحت این شدم..‌ دوباره یادش افتادم‌‌‌.. چرا حواسم به کتی هم بود اون بنده خدا خیلی تو خطره به هر حال اردلان دشمن زیاد داره..‌ حالا بگو چه کنیم خانومم

یه کم فکر کردم و گفتم
گلناز: نه امیر اون ماجرا مال خیلی وقت پیشه‌‌… ببین اگه نگیم بده چون ممکنه واقعا ازهم خوششون بیاد تو کاری به این کارا نداشته باش من خودم یه جوری فردا از زیر زبون فائزه میکشم… اصلا با خودم میبرم خونه مامانم و اونجا حرف تو حرف میارم یه جوری که انگار یهو حرفش پیش اومد…

🌸امیر هم گفت هر جور خودت صلاح میدونی منم کلی ذوق کرده بودم آخه خیلی همیشه به فائزه ریز ریز میگفتم سر و سامون بگیره خودش می‌گفت من شکسته شدم اما هنوزم واقعا زیبا بود…‌ آقا جواد هم مرد خوبی بود اگه با هم ازدواج می‌کردم میشد اصلا سوییت پایین حیاط رو خالی کنیم اونجا برای خودشون زندگی کنن

فردا رفته بودیم خونه ی مامانم و من عین دختر بچه های که یه چیزی قایم کرده بودن هی خندم می‌گرفت و ریز ریز نگاهش میکردم فائزه هم با تعجب منو نگاه میکرد و چیزی نمی‌گفت مامان مشغول سر و کله زدن با تمنا بود که بهش بگه مادر جون اونم زیر بار نمی‌رفت گندم هم بغل من ورجه ورجه میکرد من لبخندمو جمع و جور کردم و گفتم

🌸گلناز:این آقا جواد راننده ما هم خوش تیپه هااا… مگه نه؟ چشماش روشنه به چشم برادری خیلی خوب مونده تازه بنده خدا زنش به رحمت خدا رفته و هیچ کس و نداره
فائزه اصلا حواسش نبود اما مامان حواسش به من بود سریع گفت
مامان: خب مادر زن بگیرین براش.. چه عیب داره سبب خیر بشین یه نرجس خانومی هست همسایگی شوهرش مرده..‌
من سریع ابرو بالا انداختم و اشاره کردم و مامان که گرفته بود موضوع از چه قراره حرف رو عوض کرد و گفت

مامان: اره این نرجس خانوم بنده خدا هم شوهر مرده مرده بود من رفتم باهاش حرف زدم‌‌ با همسایه ها راضیش کردیم که بره ازدواج کنه خداروشکر حرفمون هم اثر کرد حیفه جوون به این خوبی تنها بمونه سنی ندارین که…
اما دیدم هنوز فاىزه چیزی نمیگه منم لبخندی به مامان زدم و گفتم
گلناز: نه گمون نکنم… امیر خواسته یه نفرم بهش معرفی کنه اونم جواب نداده و یه جوری به نعل و به میخ گفته یه نفر زیر سر داره.‌.. حالا کی می‌تونه باشه؟ به نظرم که آقا جواد خوش سلیقه…. تو چی میگی فائزه؟

🌸 فائزه انگار تازه صدای مارو شنیده باشه گفت
فائزه: چی رو چی میگم؟ ها آقا جوادو؟ من از کجا بدونم مرد عین برج زهر مار میمونه اصلا سلام نمیکنه اون وقت من بدونم خوش سلیقه هست یا نه.‌.. چه مهم هست؟ باشه یا نباشه مبارک صاحبش…
خندم گرفته بود مرد بنده خدا حتما از دوست داشتنش روش نمی‌شده تو روی این نگاه کنه این زن بنده خدا هم خیال کردن اون بد اخلاقه.. حالا چجوری درستش میکردم‌‌….

گلناز: نه بابااا تو هم مرده سر به زیره‌… حالا میگم نکنه عاشق تو شده باشه… از خجالتش سرخ و سفید میشه و سلام یادش می‌ره
مامان هم خندید و گفت
مامان: اره به خدا شاید از خجالتشه… هزار ماشالا فائزه آنقدر قشنگه هر مردی ببینه خوشش میاد دیگه آقا جواد بنده خدا حق داره سلام کردنش یادش بره….

🌸 فائزه یه دفعه چشماش کرد شد و با تعجب گفت
فائزه: وای به خدااا نگین‌… هفت قرآن به میون گوش شیطون کر… همچین چیزی نگین به خدا اصلا ازاین مرده خوشم نمیاد هم بر اخلاقه هم چشم چرون عرجارو رومیندازم این با اون دو تا ازرق چشماش داره نگاه می‌کنه.. بیزارم از شکلش…

وای من جا خوردم بنده خدا مرده عاشق شده بود فائزن خیال کرده بود عیزه حالا مونده بودم رک و راست بگم یا بد میشه هرچی با کنایه بهش میگفتم بدتر میشد…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیوشا
3 سال قبل

Mamnoon 😀😘

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x