رمان خان پارت 98

4
(4)

 

🌸گلناز

گل ناز : خدایا این حرفا رو از کجا در میاری فائزه مرده به این خوبی مامان تو یه چیزی بگو که آقا جواد و دیدی به نظرم بیشتر بهش فکر کن شاید خوشت اومد نکنه واقعا منظورش تو باشی
فائزه : حالا چرا گیر دادی به من این همه دختر جوون تو خونه است آشپز هست نگهبان دختر داره بعدشم خدمتکار هایی که هفتگی میان و میرن هم هستن چرا اونا رو نمی گی من اصلاً سن و سالم به آقا جواد نمیخوره گمون کنم ازش بزرگترم نمیدونم البته شاید من ازش بزرگتر باشم ولی این بنده خدا خیلی داغون و شکسته شده به هر حال که ازش خوشم نمیاد

🌸مامان اشاره کرد و گفت دیگه مستقیم بهش بگو من ابرویی بالا انداختم و گفتم نه وقتی اینجوری میگه بهتره که به روش نداریم چون آقا جواد گفته اگر فائزه خانم بهم جواب رد بده من از این خونه میرم همونجوری با همدیگه اشاره و پچ پچ می کردیم که فائزه برگشت گفت جریان چیه چرا که با هم پچ پچ می کنید

منم دست و پامو گم کردم و گفتم نه بابا هیچی به مامان میگفتم که اما به هم میومدین واسه این داشتیم حرف میزدیم
فائزه هم آب پاکی رو ریخت رو دستمون و گفت
فائزه: نه از این یارو اصلا خوشم نمیاد بیخود نگو که به هم می آیم من به این خوبی اصلا ازش خوشم نیومد
منم شونه ای بالا انداختم و گفتم خوددانی به مامانم اشاره کردم که نشد

🌸 وقتی برگشتیم خونه امیر سریع اومد و اشاره کرد که چی شد منم گفتم
گلناز: نه اون بنده خدا گفت خوب چه بهتر ولش کن البته نه اینکه از به هم خوردن این ماجرا خوشحال باشم اما حدس می زدم که اگه این وصلت سر بگیره دردسر بشه با تعجب گفتم
گلناز: خوب چرا دردسر بشه اگه میدونستی آقا جواد آدم خوبی نیست از اول میگفتی
امیر: نه که آدم خوبی نباشه اما خوب آقا جواد خیلی آدم گوشه گیر و منزوی فائزه ماشالله زن شاد و سرحال یه جوری انگار به هم دیگه نمی خوردن
منم تایید کردم و دیگه پیگیر نشدم

دیگه داشتم ماجرا رو فراموش میکردم تقریباً یه هفته گذشته بود و منم اونقدر ماجرا داشتم که نگو از یه طرف تمنا بود که کل وقتمو می‌گرفت و از طرف دیگه گندم خداروشکر تمنا دیگه داشت با ما کنار میومد فقط مونده بودیم که خاله و عمو از دهنش بیفتد و به ما بگه مامان و بابا اما خوب اون فکر می کنم که وقت بیشتری احتیاج داشت

🌸 از یه طرف دیگه با کتی در ارتباط بودم و درگیر این بود که بفهمم ماجرا از چه قرار بود کی خواسته اذیتش کنه و قصد جون بچه رو کرده اما خوب سرم به قدری شلوغ بود که دیگه از ماجرای فائزه غافل شده بودم البته تو فکر من اون یه ماجرای تموم شده بود چون فائزه جواب من رو داد و داستان تموم شد و رفت ما هم دیگه پیگیر نشدیم اما فائزه اون روز اومد پیشم و خیلی هم سرحال و شاد و شنگول بود

من با تعجب نگاهش کردم و گفتم
گلناز: هزار ما شا الله چه قدر خوشحالی خبر باشه چی شده؟ خبری چیزی داری بگو مارو هم خوشحال کن‌‌‌ …
لبخندی زد و گفت
فائزه : گلناز خانوم خب چرا رک و راست بهم نگفتییی…این مرد بیچاره با کلییی خجالت اومد خواستگاری کرد دیروز منو میگی هوا شدم عین دخترای بی دست و پا اصلا توقع نداشتم‌.. اما خب امروز رفتم معذرت خواهی کردم و جوابشو دادم….

من با ذوق نگاهش کردم و گفتم
گلناز: واااای خدا پس من تو رسوندن منظور با کنایه و اشاره افتضااحم تو بهش بله دادی اره؟ تو خووووشت اومد وای خدا خوب شد که به روی خودت زد و بهت مستقیم گفتتت… وای خدایا دستی دستی با بی دست و پا بازی داشتم یه عروسی رو به هم میزدم آره؟؟؟

🌸یه کم لپ های گل انداخت و بعد گفت
فائزه: وااای خدااا خانوم اینجوری نگو من خجالت میکشم اما خب وقتی اومد جلو باهام حرف زد من کلی جا خوردم دیدم چه مرد سر به زیری چه قدر خجالتی… برای همین بهش بله دادم ولی راستش خیلی مردد هستم تردید دارم خانوم نکنه تو این سن بد باشه

جیغ کوتاهی زدم و با خوشحالی گفتم
گلناز: واااای خدا جوون من چه قدررر ذوق کردم تو رو خدا این حرفااا چیه… همچین چیزی نیست چرا آخه مگه تو توی چه سنی هستی تو به این جوونی و قشنگی عین پنجه آفتابی وای بزار تا به امیر بگم یه عروسی تو همین حیاط براتون میگیریم بعدشم خونه پشتی رو براتون آماده میکنیم البته اگه دلتون بخواد…

🌸 لبشو گاز گرفت
فائزه: وای خدااا توبه نه عروسی چیه… این چه حرفیه من خجالت میکشم یه عقد ساده میکنیم و بعدم میریم سر خونه زندگیمون به خدا راضی نیستم که شما بخواین به ما خونه بدین من یه خونه کوچیک دارم بعدم مرد گنده لابد از خودش خونه زندگی داره خوبه رو پای خودش باشه همین از اول شما تو زحمت نیوفتین…

گلناز: وااای تو رو خدا تعارف رو بزار کنار تازه تو خیال کردی من دلم میاد تو از پیشم بری حالا بگو گلناز خانوم خودخواهی اما من به خدا تابشو ندارم تو بری تو باید پیشم بمونی…حالا الان صبر کن اول عروسی رو بگیریم تو نمیخواد به این چیزا فکر کنی من باید یه جشن کوچیک واسه دل خودم که شده بگیرم بیا… بیا بغلت کنم به خدا از ذوق دارم دیوونه میشم خاک تو سر خنگم کنن که داشتم همه چیو به هم میزدم…

تا شب انقدرذوق ذوق کردم که نگو عصری هم با اصرار فائزه رو فرستادم بره خونه ی خودش و به خودش برسه و یه کم کاراسو راست و ریس کنه وقتی امیر اومد و بهش گفتم شاخ در آورد اونم خیلی جا خورد ولی خب خوشحالم شد اما نه زیاد من که حالشو دیدم مردد شدم اما فوری گفت

🌸امیر: نه گلناز جان ببین نه که ناراحت باشم اما میگم عجله نکنیم ببین فائزه عین خواهر نداشته ی کنه بهترین دوست و همدم تو هم هست ولی آقا جواد رو چند ماهی بیشتر نیست که آوردیم هنوز نمی‌دونیم چطور آدمی هست میگم نکنه یه موقع مشکلی پیش بیاد و از چشم ما ببینن

من با تعجب و اصرار گفتم
گلناز: والا امیر تو که آنقدر بدبین نبودی تازه اول خودت اینو بهم گفتی بیخود بد به دلت راه نده اینا هم که دختر پسر هیجده ساله نیستن که بخوان هی به همدیگه گیر بدن یا داستان درست کنن آدم های عاقل و جا افتاده هستن با این حال تو تحقیق کن که مطمئن بشیم اما خوب بد هم به دلت راه نده

من که ذوق زده بودم و تو فکر مراسم گرفتن افتاده بودم اما امیر همچنان مردد بود و میخواست چند نفره بفرسته تحقیق کنم منم مانع نشدم گفتم کار از محکم کاری عیب نمیکنه اما همون‌جوری هم میخواستم برای خودم و دخترام لباس بدوزم…

خلاصه ما کار خودمون رو کردیم و با امیر هیچ کاری نداشتیم تدارک می‌دیدیم که البته فائزه اصرار می‌کرد و می خواست مانع این جشن بشه اما من کتی رو در جریان قرار داده بودم و پامونو کرده بودیم توی کفش که الا اولا باید جشن بگیریم

🌸 البته جشن کوچک در حد اینکه خودمون باشیم نازگل و همسرش باشه مامان باشه ۴ تا درو همسایه دوستای فائزه گفتم زشته بعد این همه مدت عروسی کنه چه عیبی داره چهار نفر هم دعوت کنه و بقیه بفهمن عروسی گرفتن نمی‌خوایم که مجلس بگیریم اما فائزه زیر بار نمی‌رفت می‌گفت که عقد کوچک بگیریم از شام و ناهار دادن هم بگذریم اما من که قبول نمی کردم اون برام به اندازه نازگل عزیز بود حتی بیشتر فداکاری‌های تو زندگی برام کرده بود که هیچکس دیگه نکرده بود جایگاهش حتی برام بالاتر از خواهرم بود برای همین میخواستم براش کم نذارم میخواستم سنگ تموم بزارم

خیلی هول بودم تمام برنامه ها را برای همین آخر هفته ردیف کرده بودم خوب مشکلی هم که نداشتیم نه مالی و نه مکانی می‌خواستیم تو حیاط خودمون جشن بگیریم برای همین زیادم کار سختی نبود همه چیز و هماهنگ کردم و دقیقاً برای ۲ روز دیگه می‌خواستیم جشن بگیریم

🌸 تقریباً ۱۰۰ نفری هم دعوت کرده بودیم فائزه اصرار می‌کرد تعداد رو کم کنیم اما خوب در و همسایه مامانمو خودمونو یه سری آدم که فائزه رو میشناختن و چهارتا فامیل آقا جواد دعوت کردیم و سرانگشتی صد نفر شدند البته سعی کردیم که خیلی شیتان پستان هارو کسایی که کلاس کارشون بالاست و دعوت نکنیم که مراسم خودمونی باشه

کتی هم آرایشگاه بزک دوزک ماجرا لباس عروسی رو حل کرد هر چند فائزه زیر بار نمیزفت که لباس عروس بپوشه یه جوری انتخاب کردیم و قانعش کردیم لباس ساده اما خیلی قشنگ من برای خودم ذوق داشتم و لباسمونو با لباس گندم و تمنا ست کردم هر چند گندم اونقدر کوچولو بود که لباس زیاد دیده نمی‌شد اما خوب خیاط برامون چند روزه دوخت چون با این اوضاع وقت نمی شد خودم بدوزم

🌸 خلاصه از همه اینها که بگذریم امشب در حالی که من کلی ذوق داشتم امیر اومد خونمون خیلی بهم ریخته بود من تا دیدمش فهمیدم یه چیزی شده با ناراحتی نگاش کردم و گفتم
گلناز :مشکلی پیش اومده یا حالت خوب نیست نکنه قلبت درد گرفته چرا رنگت پریده چی شده عزیزم

امیر می خواست چیزی بگه انگار مردد بود اما منو که دید فهمید دست بردار نیستم تا ماجرا روشن کنم
امیر: گل ناز من از اول بهت گفتم که دلم به این وصلت روشن نیست بهت گفتم عجله نکن صبر کن تحقیق کنیم اما تو کار خودتو کردی همه چیز رو سر هم کردب و پس فردا مراسم میشه کاری کرد ؟

من با نگرانی نگاش کردم یعنی تا اینو شنیدم بند دلم پاره شد فهمیدم که ماجرا به این سادگی نیست که داره همچین حرفی میزنه گلناز : مگه چی شده آخه تو که چند روزه داری تحقیق می کنی چیزی پیدا نکردی خوب منم همینجوری کارو پیش بردم مگه چی شده

🌸امیر: چی بگم گلناز میگی مگه چی شده اما گفتنش به این راحتی نیست خیلی سخت بود فهمیدن این ماجرا منم اتفاقی فهمیدم یعنی در کمال ناباوری از بیمارستانی که زنش فوت کرده بود یه چیزایی به گوشم رسید تا زمان سند و مدرکی نیست اما خوب یکی از پرستارا چون منو شناخت بهم یه چیزایی گفت

من با نگرانی گفتم
گلناز : خوب آخه مگه چی شده تورو خدا بگو جون به سرم کردی چرا یه جوری میگی که انگار طرف جانان اویه یه چیزی بگو بدجوری نگران شدم…

🌸امیر: والا دست کمی هم نداره گلناز خانوم پرستار می گفت وقتی زنش رو آوردن بیمارستان ضرب‌وشتم شده بود یعنی یه بار آورد و بستریش کردن آثار جراحت بود ازش پرسیدم که چی شده اونم زیر بار نرفته بود بنده خدا از ترسش چیزی نگفته بود خلاصه که مرخص شده و رفته چیزی هم نگفته از پله افتادم و از این حرف هایی که هر زنی تو این موقعیت‌ها میگه

من با چشمای گرد شده نگاهش کردم و گفتم
گلناز: تو چ ی داری میگیبی امیر آقا جواد اصلا بهش نمیاد بنده خدا یه حرف ساده میخواد بزنه هزار بار سرخ و سفید میشه…
امیر دستشو آورد بالا که گوش و کن و بعد حرف بزن

🌸امیر: خدا رحمت کنه اون زن رو اما در واقع باید می گفت و ساکت نمیموند که همچین آدمی نتونه این بلا رو سرش بیاره خوب اون بنده خدا خیلی مظلوم بود و صداش در نیومده دوباره هفته بعدش آوردنش اما این بار با یه وضعیت بدتری باز هم به هوش بود و ازش پرسیدن که چه اتفاقی افتاده و اون بازم حرف نزده و گفته ماشین بهم زده و در رفته وقتی اینجوری ثبت میشه دیگه هیچ کس هیچ کاری نمیتونه بکنه اما خوب پرستار می گفت مشخص بود که کتک خورده دنده هاش شکسته بود و بعد طاقت نیاورد و مرد به همین سادگی می گفت این آقا هم همراهش بوده که در واقع شوهرش بود و اصلا هم ناراحت نشده

مکثی کرد و آهی از سر تاسف کشید و ادامه داد
امیر: نمی دونم والا اما به راستگویی پرستاره ایمان دارم البته پرستار میگفت وانمود کرده که خیلی ناراحت شده اما خوب آن چنان گریه نکرد و تو سر نزد یعنی زیادم براش مهم نبود انگار بعد از اون از این محله رفته این که خونشو هم عوض کرده بود رو بهم گفت اما خوب من چه میدونستم چرا همچین کاری کرده آدم خیلی خطرناک ما نباید آروم بودنش نگاه کنیم میگم دیگه رفتم پیدا کردم دیدم همچین بلایی سر زنش اومده توقع چی داری سکوت کنم؟؟

🌸گلناز: نه… نه آخه چه سکوتی ولی امیر تو مطمئنی؟ آخه این آدم این همه مدت تو خونه و زندگی ما بوده چطور همچین چیزی ممکنه کوچکترین اشتباهی نداشته اون وقت تا الان اومدی بهم میگی که زنشو کشته آخه همچین چیزی مگه میشه من میگم شاید پرستاره اشتباه کرده تو مطمئنی که همین آقا جواد رو میگه؟؟

امیر: گلناز چی داری میگی معلومه که مطمئنم هم عکسشو نشون دادم هم اسم و فامیل ش گفتم زن گفت قیافه این مرد هیچ وقت از یاد هیچ کدوم از پرستارا نمیره برای اینکهخیلی ازش بیزار بودیم وقتی هم اومده بود خیلی با همه بد حرف میزد و عصبی بود اما خوب از پرستاران اون موقع فقط من هنوز اینجا موندم البته یه نفر دیگه هم بوده که شیفت شب بود خلاصه این خانم دقیق و درست همه چی برام تعریف کرد گلناز پس دیگه هیچ عذر و بهانه‌ای نیار هیچ اشتباهی در کار نیست آدم ها رو نمیشه از ظاهرشان قضاوت کرد

زدم تو سرم و درمونده گفتم
گلناز: امیر پس فردا مراسمه من به مس و کارش خبر دادم مهمون دعوت کردم آخه چی برم بهش بگم‌‌‌ … بگم طرف دست بزن داشته و زده زنشو کشته؟ آخه این چجوری میشه گفت؟ تو رو خدا برو از خودش بپرس که ماجرا چی بوده شاید داریم اشتباه میکنیم

🌸 امیر نگاه عاقل اندر سفیهی کرد و به من گفت
امیر: گلناز وی داری میگی معلومه که طرف زیر بار نمیره و قبول نمیکنه یا میگه من نبودم یا میگه نزدم آخه کی میگه من همچین کاری کردم… من میگم بریم به فائزه همه چیز رو بگیم گلناز نمیشه پنهونش کرد این چیزی نیست که بشه نادیده گرفت…

لب گزیدم و نگاهش کردم مونده بودم چیکار کنم آخه من آنقدر اصرار کردم تدارک دیدم ذوق انداختم تو دلش میرفتم چی بهش میگفتم بعد از این همه مدت تصمیم گرفته بود بره سر خونه زندگیش ازدواج کنه و از تنهایی در بیاد حالا من باید چی بهش میگفتم
گلناز: امیر من نمیتونم همچین کاری کنم..‌ نمیتونم همه چیزو خراب کنم آخه تو مگه نمیدونی من چه قدر براش تدارک دیدم نمیدونی چه قدر ذوق داره؟ برم بهش چی بگم؟

🌸امیر مکثی کرد و گفت
امیر: من بهش میگم برو الان صداش کن من همچین چیزی هارو به هیچ وجه نمیتونم ندید بگیرم به نظرم همچین مردایی بدبخت ترینن مردی که رو زنش دست بلند می‌کنه اونم آنقدر فجیع چرا باید دوباره ازدواج کنه بدبخت بیشعور..‌

امیر خیلی عصبانی بود و میدونستم چه قدر در برابر مردهای زورگو جبهه داره با این که مرد سالاری مد بود و مردای این دوره همه این مدل رفتارهایی داشتن امیر اصلا خوشش نمیومد…
گلناز: بهش بگیم خیلی بد میشه… نگرانم به خدا اگه بفهمه دیگه دلش جوری می‌شکنه که حاضر نیست هیچ وقت ازدواج کنه امیر یه راه دیگه پیدا کنیم.‌.. به این یارو بگیم اول بپرسیم ازش اگه زیر بار نرفت هم میفرستیمش بره….

🌸امیر: اگه اون بزارن بره که فائزه بدتر ناراحت میشه و داغون میشه عزیز من این حرفارو بزار کنار باید به خودش بگیم جانم تا همین جا هم خیلی مشکل بزرگی داریم با خاله زنک بازی و یواشکی بازی و پنهون کردن کار پیش نمیره باید بهش بگیم..‌ برو صداش کن‌‌ .. گلناز برو صداش کن عزیزم..‌

خیلی اعصابم داغون بود اما خب چاره ای نبود حق با امیر بود راهی نبود باید می‌رفتیم و بهش میگفتیم..‌ امیر رفت تو حیاط و من صداش کردم بنده خدا داشت می‌خوابید قیافه منو که دید فهمید چیزی شده و نگران شده بود اما من چیزی نگفتم و فقط گفتم باید بریم تو حیاط حرف بزنیم

گلناز هاح و واج لباس پوشید و دنبالم اومد امشب خونه ما مونده بود که فردا صبح کتی بیاد و بهش برسه بنده خدا کلی ذوق داشت ولی ما رو تو این حال و هوا دید فهمید چیزی شده
فائزه: چیزی شده خانوم؟ کسی طوریش شده؟ آقا امیر شما خوبین؟ مشکلی پیش اومده؟ به خدا نگران شدم این موقع شب…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رعنا
رعنا
3 سال قبل

پارت جدید کی میاااد

Nilay
Nilay
3 سال قبل

چقدر دیر به دیر پارت میزارن شورشو درآورده نویسنده

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x