رفیق گفتنش کنایهای تلخ بود و تکخندهاش دردِ خالص…
-تِر زدی به عقد من…حالا داری با دمت گردو میشکنی که قراره عروس آژگانا شی نه؟!
-آیدا!
گلدان سفالی میان دستش تکانی خورد.
خم شد و لبهی حوض گذاشتش تا دختر لرزش انگشتانش را نبیند.
-خدا شاهده، من و اون هیچ رابطهای باهم نداشتیم و نداریم…
آیدا “هیش”ی کشید و دخترک زبان به دهان گرفت.
-خسته نشدی انقدِ قسم آیه خوردی!
نگاه دخترک که بغضآلود شد به مسخره نوچنوچی کرد.
-از ادای معصوما رو در آوردن چی!
دستش جلو پرید و شروع کرد بالاپایین شدن، شبیه به چکش قاضی موقع حکم دادن.
-از خر فرض کردن دور و وریا، از بازی دادنشون…از این مسخره بازیا…
-باشه آیدا! دیگه قسم نمیخورم برات…
مکث کرد و پلک بست.
سخت بود گفتنش، آخرین گواه بیگناهیاش…
لب فشرد و نگاه آیدا پر شد از تردید
و این یعنی باور کرده!
او را نه! رجزخوانیِ بیتا و تهمتهای شاهدان را…
-بهت ثابت میکنم که اشتباه میکُ…
#پارت_58
با درماندگی قدمی جلو برداشت و خواست دست آیدا را بگیرد، خودش را عقب کشید.
-بس کن دیگه!
کلافه دستی سمت ساچلی پرت کرد و لحنش تند شد.
-چیو میخوای ثابت کنی؟!
نگاه مضطرب دختر تا پدر رفت. گوشش به سوره، چشمش به آنها بود.
-اینکه من و دانا باهم…
صدایش را پایین آورد و آیدا بالاتر برد.
-خفه شو…خفه شووو!
دست آیدا که عصبی بر گوشش فشرده شد ساچلی ناغافل شکارش کرد.
چشم دوخت به صورتِ چرخیدهی پدرش و لبخندی اطمینانبخش برایش زد.
-ولم کن…
-تو رو قرآن داد نزن….
چندین قدم به عقب برداشت و آیدا هم به دنبالش کشیده شد تا راهروی باریک و نمورِ کنجِ حیاط.
-دستای کثیفتو به من نزن…
-باشه آروم باش…
با اکراه ایستاد، دست ساچلی را پس زد و مشغول تکاندنِ ردّ انگشتانِ خاکی دختر از آستین کت مخملش شد.
-عجب پررویی هستی تو دختر!
59
دمی کلافه گرفت و قدمی عقب برگشت.
-میگه من و دانا!!
از راهرو بیرون نزد اما از ساچلی فاصله گرفت.
-با چه جرأتی اسم شوهرمو میچسبونی به…
یکدفعه چیزی مثل برق از سرش گذشت، چشمان سیاهِ به خون نشستهاش ریز و درشت شدند
و هینی کشید.
-پارسال، همین موقعا بود که کلاس محاسباتِ اَفخمی رو پیچوندی…
یه ساعتم نه، چهاااار ساعت…تو! ساچلی! شاگرد اول کلاس! یادته؟
انگاری مچِ خائنِ ماجرا را گرفته باشد، سری با لذت بالاپایین کرد.
-بعدش که اومدی پرسیدم: “چرا گل انداختی؟!”
خیره به صورتِ در فکرِ ساچلی ابرویی بالا انداخت.
-از دهنت در رفت و گفتی: “عاشق شدم”
گفتم: “کی؟!” ، گفتی: “ مفصّله”…
کدام عشق!
دختر بیچاره نه آمدنش را فهمید و نه رفتنش…دلش که رخت عزا پوشید فهمید عاشق شده!
-عاشق شوهر من شده بودی نه!
دهان نیمباز آیدا با پوزخندی صدادار بسته شد اما دختر بیچاره لابلای خاطرات در حال جان دادن بود!
اولینهایش بودند…
اولین قرار، اولین موتورسواری، اولین اعتراف، اولین سرخ و سفید شدنها و اولین بوسه…
#پارت_60
آنقدر ترس داشت و آنقدر ذوق…که به اولین کسی که پرسید: “چرا صورتت گل انداخته!؟”
گفت: “فک کنم عاشق شدم!”
سکوت ساچلی و چشمان ماتش، آیدا را گزندهتر کرد.
-دانا که رفت توو کما، بیخیالش شدی ها؟!
دختر پلک زد و به خود آمد،
-اشتباه میکنی آیدا…
قهقههی معنادار آیدا سوهانی شد بر روح شکستهی دختر.
-چیو اشتباه میکنم! عاشقیتو یا معشوقهی شوهرم بودنتو…
-من معشوقهی شوهرت نیستم!
ریشخندی زد و دم ابرویی بالا داد.
-پس واسه چی انقده اصرار کردم اسمشو بگو نگفتی!
لبهای دختر به یاد بیوفایی یار لرزید و آیدا مطمئنتر تاخت.
-تازه خانوم واسهم ادای مریم مقدس و میومد که چرا با شوهرت خوابیدی، با محرمت…
پوفی کشید و سری به مسخره تکان داد،
-تو که بدون صیغه و محرمیت باهاش خوابیدی چطور بود!
پسندیدی شوهرمو!
-آیدااا!!!
دستش بالا رفت، تا صورت آیدا…اما لرزید و پایین افتاد، حرمت رفاقت نگذاشت.
-باهات میام پیش دکتر زنانت، چکاب میدم، نامهی پزشکی قانونی میارم…هر چی تو بخوای آیدا…