انگشتش محکم کوبیده شد وسط سینه و انگشتان لرزان مادر پرفشار کنار تن جمع شدند.
– دردِ من!؟
بغض گلویش را به زحمت فرو داد و نگاه پر حرفش میان تیلههای منتظر پسر چرخ خورد،
– دردِ… مَن… پسریه… که… مرد بودنو یادش دادم وُ… ناآمردی کرد!دَ… دستِ دختر مردمو گرفت وُ… وِ… ولش کرد به اَمون خدا!
پسرک به پهلو کج شد و کلافه از کشمکشهای بینتیجه تکخند تلخی زد…
– باشه حاج خانوم! غمت اون دخترهس!؟
دوباره چرخید و با اطمینان خیرهی تیلههای شکدار مادر شد.
– میرم و هر جور شده میارمش توو این خونه بلکه دلت آروم بگیره!
گلایهکنان چرخ زد تا میز، چنگی به گوشی و خرت و پرتهایش زد و از کنار مادر گذشت…
صدای در که آمد زمزمهی دلِ حسرتکِشِ مادر در اتاق خالی پسر پیچید.
– تو…اُ که آروم بشی… دلِ من… آروم میشه…
***
– بهت گفتم عصبانی که میشی جذابتر میشی؟ اونقدی که دلم میخواد همین وسط…
کودکانه به پهلو کج شد و خیرهی ابروهای درهم و نیمرخ در فکرِ دانا، ناغافل خودش را جلو کشید.
سینه به سینهاش ایستاد و تا مرد سیگارش را از لب جدا کند، روی پنجه بالا آمد.
دستانش را کش داد و با زحمت پیچیدشان دور گردنش…
تن به تنش چسباند و مشتاقانه لبهایش را مهر کرد بر لبهای دانا…
بیحرکت بودن لبهای مرد هم مانعش نشد، چنگ زد میان موهای پرپشت جوان و عمیقتر بوسید، پر از حرص، مالکانه و حتی خشمگین.
مرد تکانی خورد و زیرلب چیزی گفت امّا متوقف نشد.
به سرفه که افتاد، دودِ حبسشده در دهانش یکباره از بینی و لبهای جفتشان بیرون زد…
– دیوونه شدی آیدا!
سرش را عقب کشید و سرفه کرد.
دست نشاند بالای سرشانهی آیدا و دخترک بالاخره جدا شد…
– چیه! دوست نداشتی!
آیدا با شیطنت خندید و مرد نفس کشداری گرفت، بیفایده…
سوزش گلویش بیشتر شد.
سرش را به سرشانه چرخاند و دستش را جلوی دهان کشید. سرفه زد، پشت هم، بلند و عمیق…
– گفتم شانسمو امتحان کنم!
تیلههای سیاه دخترک ریزتر شدند و چرخی میان پنجرههای کوچکشدهی عمارت خوردند.
#پارت_131
– دارم بهت درس زندگی میدم پسر!
پیرمرد درسهایش هم بهای سنگینی داشت، محرومیت از خانه، خانواده، اسم، رسم، دارایی و حتّی …
– حرف آخرته دیگه حاجی!
لب وا نکرد، بیصدا خیرهاش ماند، امّا تیلههای سبزِ بیانصافش؟
طعنه میزدند، بیرحم مثل کودکی…
مثل هر باری که گُلی پیش پدر چُغلیاَش را میکرد و میشد… پسر منحوسِ سیمین، لکّهی ننگ خاندان و مایهی سرافکندگی پدر…
نگاه ناباورش به سختی از چشمان پدر کنده شد،
چرخید تا مادر، کودکانه دنبال پناه بود، لبهای بهم فشردهی مادر را دید و
تلخ خندید.
خود را جلو کشید و رخ به رخ پدر شد،
– امر امرِ شماست حاج بشیر!
چرخی میان چشمانِ شیشهای و بیحسِ پیرمرد زد و خشمگین رو گرفت.
از اتاق بیرون زد و سیمین دنبالش،
– کجا… می… ایری!
صدای کمجانِ مادر را نشنید، با قدمهای بلند راهروی باریک منتهی به اتاق خلوتِ پدر را پشت سر گذاشت و به سرعت پیچید داخل سالن،
– سلام آقا!
گَلین بود، پایین پله… ترسخورده سبدِ رخت چرکها را دست به دست کرد و از سر راه دانا کنار رفت.
صدای عصای سیمین که بلندتر شد، چشم از پله گرفت و دستش را از نرده جدا کرد.
– خانوم جان خوبی؟ قرصاتو بیارم بخوری؟
لبهای لرزانِ پیرزن دلنگرانش کرده بود.
– دا… آنا صبر کن…
پیرزن مکث کرد، دستش را به نشان نه بالا انداخت و نگاه مضطربش تا بالای پله رفت.
نفس کوتاهی گرفت و دوباره راه افتاد.
#پارت_132
*
– نمیتونین اینکار و باهامون بکنین!
آیدا شاکیانه پا انداخت برود دنبال دانا، کنایهی تلخ پیرمرد پایش را سست کرد،
– هر چه کاشتی، وقت درو برداشتی… کاریه که خودتون با خودتون کردین نه من!
دو پهلو میگفت، روی حرفش به دانا و نگاه منظوردارش به دخترک بود.
– عروس این عمارت منم حاجبابا نه اون دختره که میخواین بیارینش…
نگاه کفریاش که از راهروی خالی جدا شد، پیرمرد را یکباره مقابلش دید.
جا خورد، ترسید، پلک زدنش تند شد و نگاه پیرمرد بُراقتر…
– بله! بودی… یادم نرفته.
از بالا خیرهی دختر شد و تذکّر داد، تذکر که نه! تهدید… زیر پوستی امّا واضح!
– خودم خطبهی صیغهت رو خوندم، موعدِ عدّهت هم تموم نشده مهرت رو حلال کردم که حقّی به گردنم نمونه.
عدّهاش؟ آخرین قاعدگیاش کی بود اصلاً؟
یک ماه؟ دو… چرا یادش نمیآمد!
– امّا شما عهد کردین…
پر توقع دستش را جلو پرت کرد و پیرمرد ابرو در هم کشید،
– اونی که عهدشکن شد، من نبودم دختر جان!
نگفت عروس، گفت دختر و دخترک ترسید.
– زن دانا منم…عروس این عمارت منم… خودتون گفتین یادتونه؟!
حرصی انگشت کوبید روی سینه و منتظر… چشم دوخت به لبهای حاکمِ پیرمرد،
– خیال میکردم عروس لایق این عمارتی امّا …
#پارت_133
پیرمرد سرجنبان قدمی به پهلو برداشت و چشمان وحشتزدهی دختر دنبالش،
– عجله کردی دختر! دلسردم کردی…
قدم دوم را برداشت و دخترک هولکرده پا انداخت جلو.
– اشتباه کردم حاج بابا…
انگشتانش را در هم حلقه کرد و مضطرب روی لب گذاشت.
اگر بیتا بو میبرد! روزِ خوش برایش نمیگذاشت!
– هر کار بگین میکنم، یه فرصت، فَ… فقط یه فرصت دیگه…
صدایش پر شد از پشیمانی و پیرمرد بیحرکت ایستاد، پشت به او.
– نکتهای کان جَست ناگه از زبان
همچو تیری دان که آن جَست از کمان…
با افسوس سری بالاپایین کرد و دستش را پشت کمر نشاند.
دخترک خام بود و زیادی جسور…
– هم از کردارت غافلی و هم از گفتارت دخترجان!
– میدونم چی میگم حاجبابا، شما یه فرصت بهم بدین ثابت میکنم که اشتباه نکردین، نشون میدم که عروس لایقی براتون هستم.
گوشهی چشمانش متفکر جمع شد و دست دیگرش را به آرامی بالا کشید. فشردش میان دست و فکری از سرش گذشت.
– حرفی نزن که از عهدهش برنیای!
اخطار آخری را هم داد و دخترک بیفکر لب وا کرد.
– این دفعه ناامیدتون نمیکنم…
کجخندِ عجیب گوشهی لب پیرمرد پر رنگتر شد و به نرمی روی پاشنه چرخ زد.
شروع کرد به صحبت، آرام و شمرده و آیدا گوش به فرمان، سر به زیر شد…
#پارت_134
*
– دا… آنا…کجا میری…
پنجهی پر خشمش پیچید دور دستگیره.
در اتاق را باز کرد و با قدمهای بلند جلو رفت.
– از این خونه میریم.
زن میان چارچوب در خشکش زد و پسرک یکضرب در ریلی مات را کشید.
– کاری که سالها پیش باید میکردیم…
چمدان چرمیاش را بیرون کشید و زیپش را جلو عقب کرد، کمی بدقلق، اما بالاخره تا ته کشاندش.
– نباید میموندی حاج خانوم…
در چمدان را کفری بالا پرت کرد و مادر ساکت شد.
قدمی داخل اتاقک گذاشت و دولّا شد.
چنگ انداخت لابلای طبقات چوبی و شروع کرد به دستچینکردن لباسهای ضروری،
– جایی که بهت بیحرمتی شده… نباید عمرتو تلف میکردی…
همانطور دستهای پرتشان کرد داخل چمدان و دوباره راه افتاد.
بیقرار و آشفته، دنبال باکس چوبی محبوبش بود، تنها دلگرمیاش، یادگاری باارزش از…
– به گلین بگو یه چمدون سبک برات ببنده، نمیخواد بار الکی ببریم، فقط واجبات…
جعبه را که دید، کلامش بریده شد. فرز بلندش کرد و برخلاف لباسها با احتیاط گذاشتش داخل چمدان،
– باقیشو…خودم برات میگیرم.
حرفش را گفتنی چشمانش با ولع روی قاب چوبیِ جعبه راه افتادند، تصویر فرشتهای سفید در پیراهنی رنگارنگ.
با وجودِ خطهای بیرونزدهاش، هنوز زیباترین نقاشی دنیا بود برایش…
پر حسرت دست کشید بر تنهی چوبیاش و انگشتان لرزان پیرزن بالای سینه نشست.
– من… هی… ایچ….
#پارت_135
استرس که میگرفت، لکنتِ زبانش هم بیشتر میشد.
چندباری سرش جلوعقب شد، پلک فشرد و لبهای اُریبش را به هم نزدیک کرد تا همین چند کلمه را بگوید.
– جا…نمییام…
چشم باز کرد و خیرهی دانا…
همانطور نشسته، جلوی چمدان، صورت متعجبش چرخیده بود تا او…
– یعنی چی نمییام حاج خانوم!
پیراهن میان مشتش را پرت کرد داخل چمدان و برپا زد.
نفس صداداری گرفت، خشمش را بلعید و راه افتاد طرف پیرزن، برای قانع کردنش اما…
– ای…. این…جا…خو… خونهی منه…
پیرزن حرف آخرش را زد…
عصایش را کوبید کنار پا و با اطمینان هم زد…
مردمکهایش گفتنی نمزد اما کوتاه نیامد.
این خانه، گوشهگوشهاش، خشتخشتش…خاطره بود…
یادگارِ اولین دلدادگی، اوّلین مادرانههایش…اولین دلشکستگی، مهرِ تلخترین دردِ زندگیاش و تنها گواهِ شبگریههایش…
که یادش میانداخت، نباید ببخشد.
– به خاطر اون مَردَست!
لبهای مردانهاش را به هم فشرد و همانطور که سنگین قدم برمیداشت، دستش را با نفرت پرت کرد تا پایین پلّه!
– به خاطر اون میخوای بمونی! به خاطر اون آدم که جای قلب، سنگ توو سینهشه… میخوای پسرتو… تنها بچهتو…بندازی دور…
لبش را پر فشار میان دندان گرفت و با دلخوری خیرهی مادر شد…
#پارت_136
– او… اون آدم سنگدل… که… میگی… پِ…درته!
پافشاری زن را دید و شیشهی صبرش شکست.
– ولم کن حاج خانوم، کدوم پدر! اون آدم خودخواهتر از این حرفاس که حتّی معنی پدر بودنو بفهمه… معنی دوست داشتنو! به چشم اون… هر کاری که من میکنم، تو میکنی یا بقیه… فقط وظیفهس!
هر یک قدمی که برداشت دستش یکبار پرت شد بالا…
– یادت رفته چطور دلتو شکست! غرورتو شکست، عزّتتو، حرمتتو…
زخمهای کهنه را نبش قبر میکرد.
هر کدام را گفتنی دل خودش آتش میگرفت و لبهای بغضدارِ زن بهم فشردهتر میشدند…
– اون آدم حتی به بچهی خودش رحم نَکر…
چشمان سرخش پر شد از نفرت و دست مادر ناغافل بالا پرید.
حرفش تمام نشده محکم کوبیده شد روی صورت مردانهاش…
– تو نَش… کستی!
دست پرچینش پایین افتاد و چشمان همیشه مهربانش پر شد از خشم، قهر، گلایه، حتی یأس…
– حرمت… دخ…تری که… قرار بود…زنت شه!
تنش رعشه گرفته بود و تیلههای غمگینش بارانی…
– حُ…اُرمتِ او… اون دختر و چی؟…نَش… ش…کستی!
پسرکش را با عشق بزرگ کرده بود، دور از سیاه و سفیدِ زندگیِ پر ماجرایش، دور از کینهها، نامردیها و خودخواهیها…
به امید آنکه عاشقی را بلد شود، مرد بودن برای یک زن…
امّا!
#پارت_137
– دلِ ما… آدرتو… چی؟!
تیلههای میشی پسر که تار شدند، پرفشار بستِشان و دل مادر لرزید.
زبانش بند آمد، نفس پر دردی گرفت و به آرامی خودش را جلو کشید.
پسرکش تمام مدت ساکت بود، نه حرکتی و نه حرفی.
جا خورده بود، از سیلیِ یکبارهی مادر!
از بچگی، آنقَدَر آرام بود و آنقَدر آقا که به یاد نداشت حتی تنبیهاَش کرده باشد، یا بد و بیرایی، نفرینی، آهی، نالهای…
– گناه یه پدر… باریه رو دوش خودش… امّا خطای یه پسر؟
نگاه پشیمانش از پلکهای بستهی جوان تا صورت استخوانیاش کشیده شد و دستش با حسرت بالا آمد، تا هالهی سرخِ روی گونهاش.
– دِینی میشه به… گردن مادرش…
آخرین بار کی صورت پسرکش را نوازش کرده بود که حالا بیرحمانه جای انگشتانش را لابلای تهریش مردانهاش به یادگار میگذاشت!
– اَ… اگه… تو هم بخوای شبیه پدرت…بِ… اِشی… اَ… اَگه بخوای حرمت یه زنو بِ… اِشکنی…
قلب دلتنگش مچاله شد و جانش پر از حسرت نوازش…
– شیرمو حلالت نِ… نمیکنم داآنا…
تیلههای پسر که یکباره باز شدند، زن ترسخورده دستش را پایین کشید و اشکی از گوشهی چشمش چکید.
نگاه جاخوردهی دانا را دید و مصمّم سری چپ و راست کرد.
#پارت_138
– نِ… میبخشم. تا… تا زندهم نمیبخشمت.
مادر بود و نگران… درد پسرک بزرگتر از یک زخم کهنه بود، چیزی از درون پسرکش را میخورد و گردباد خشمش بیشتر از همه داشت به خودش آسیب میزد و این میترساندش…
– من نمیفهمم! مشکل شماها چیه واقعاً!
نفسش را صدادار بیرون داد و تندتر پلک زد.
سنگین تمام شده بود برایش…دومین سیلیِ عمرش!
اوّلی را از آن دخترک منحوس خورد و دوّمی را از مادر عزیزتر از جانش…به خاطر همان دخترک…
– دردتون کیه؟ من؟ یا اون دخترهی…
دستت طلا قاصدکی💟