من:من اصلا حوصله درس خوندن ندارم!
جدی شد و گفت:یعنی چی که ندارم؟
از فردا کتاباتو میخرم!بعد از امتحانات بلا فاصله باید درسای دبیرستانو شروع کنی فهمیدی؟!
من:حالا چه فرقی داره! من که دارم پیش تو کار میکنم درس خوندن لازم ندارم!
مهران با جدیت تمام زل زد تو چشمامو گفت:یعنی چی؟
من:اخه سخته!
لبخندی زد و گفت:هر کار بزرگی سختی داره!
من:این زیادی بزرگه!
_:لوس نشو!
اه کشیدم بغلم کرد و گفت:اگه درس بخونی بیشتر دوست دارم!
من:مگه الان نداری؟
_:چرا ولی اونجوری بیشتر بهت افتخار میکنم. بچه هامونم همین طور.
با ناراحتی نگاهش کردم و گفتم:یعنی اگه اینجوری بمونم بهم افتخار نمیکنن!
_:منظورم این نبود!
نگاهمو ازش گرفتم و گفتم:ولی انگار همین بود.خب حقم داری!
با لحن معترضانه ای گفت:آوا!
راست میگفت بچه های من دلشونو به چی خوش میکردن؟!به خاله هاشون یا دوتا مادربزرگشون که هر کدوم یه جور مایه ی عذاب بودن. شایدم به گذشته خوب مادرشون!اصلا من چی داشتم که واسه بچه هام از بچگیام تعریف کنم!من مادر خوبی نمیشدم.خوب بود حداقل میتونستم مامانمو بهشون نشون بدم و اون یه مدتی که تنهایی زندگی میکردمو ازشون مخفی کنم!یه لحظه خندم گرفت اصلا مگه من چند تا بچه قرار بود داشته باشم؟!مهران راست میگفت دلم نمیخواست بچه ها بچه هایی که بعدا قرار بود مادرشون بشم جلوی دوستاشون نتونن از تحصیلات مادرشون حرف بزنن!
نگاهش کردم و گفتم:باشه!
لبخندی زد و گفت:اشتی؟
من:قهر نکردم!
منو بوسید و گفت:افرین خانوم کوچولوی خوش اخلاق!
لبخند زدم.
_:خب حالا راستشو بگو ببینم واسه بچه داشتن نظرت عوض شد یا واسه درس خوندن!
با تعجب گفتم:مهران! چی داری میگی!
دستشو گذاشت رو شکمم و گفت:خب بالاخره که باید مامان شی!
از جام بلند شدم و گفتم:دیوونه شدی؟
خندید و گفت:بابا من سنی ازم گذشته پس کی قراره بابا بشم؟
با اخم گفتم:مگه نمیخوای درس بخونم!
_:صد در صد!
من:پس حرف بچه رو نزن!تازه تو که نمیخوای بچت تو عروسیت باشه!
خندید و گفت:اتفاقا فکر خوبیه!
من:مهران!
دراز کشید رو تخت و با خنده گفت:باشه! صبر میکنم ولی فقط تا بعد از عروسی.سرشو اورد بالا و گفت:چطوره اخر این هفته ترتیب جشنو بدیم!
اینبار جیغ زدم:مهران…
همون طور که میخندید گفت:حرص میخوری خوشگل تر میشی!
لبامو جمع کردم با یه اخم مصنوعی از اتاق رفتم بیرون. این که چی شده که مهران به فکر بچه بیفته رو نمیدونستم فقط میدونستم الان وقتش نیست. من هنوز برای همسر بودن ادم کاملی نبودم چه برسه به مادر شدن.
ساعت هفت صبح بود به خاظر خوابی که دیروز عصر رفته بودم بعد از نماز دیگه خوابم نبرد.
از جام بلند شدم و صبحونه رو اماده کردم و مهران رو صدا زدم از امروز باید میرفت سر کار.
بعد از این که اون رفت منم یه کم خونهد رو جمع و جور کردم و وسایل و لباسایی که تو چمدون بود رو گذاشتم سر جاش!
داشتم تو اشپزخونه ناهار درست میکردم که صدای زنگ تلفنم بلند شد دیگه میدونستم کسی جز اون مزاحمه بهم زنگ نمیزنه همین که دکمه پاسخ رو فشار دادم قطع کرد. باید سر از کارش در می اوردم دیگه کم کم داشت اعصابمو به هم میریخت. همون موقع مسیج داد پیامو باز کردم نوشته بود:چند روزی بود گوشیتو خاموش کرده بود! فکر کردی دست از سرت بر میدارم
اولین باری بود که جوابشو میدادم براش فرستادم:شما؟
_:مهم نیست من کیم!
من:اتفاقا خیلی هم مهمه چرا مزاحم من میشی
_:کم کم داشتم فکر میکردم دارم واسه یه روح پیام میدم!
من:ببین زندگی من خیلی خیلی خوبه! به کوری چشم تو و هر کسی که نمیتونه ببینه!
_:بر منکرش لعنت ولی یادت که نرفته تو از کجا اومدی!اخرشم جات تو خیابونه! تنهای تنها بدون هیچ مهرانی. البته فعلا میتونی از ماه عسل زندگیت لذت ببری!
من:به همین خیال باش!فکر نکنم ترسویی مثله تو که حتی نمیتونه خودشو نشون بده بتونه زندگی منو به هم بریزه!
_:واقعا؟مطمئنی؟
من:شک نکن! حالا هم برای بار اخر بهت میگم دیگه مزاحم من نشو!
دوباره گوشیمو خاموش کردم.یه حسی بهم میگفت یا نادیا یا گلسا پشت این مسئلن!چون اونا بودن که منو رقیب خودشون میدونستن!
گوشیمو گذاشتم تو خونه و رفتم مطب وقتی وارد ساختمون شدم دیدم یه اقایی اره وسایل گلسا رو جمع میکنه.گفتم:ببخشید اقا چی کار میکنین؟
بدون این که دست از کار بکشه گفت:خانوم دکتر منو فرستادن که وسایلشونو ببرم!
با لبخند گفتم:مگه قراره از اینجا برن؟
_:بله خانوم!
سرمو تکون دادم و گفتم:باشه به کاراتون برسید. اگه لازم بود بگین پرونده مریضاشونم بهتون تحویل میدم!
_:اگه زحمتی نیست لطف میکنین خانوم!
پرونده ها رو هم دادم دست مرده. خوشحال بودم که دیگه گلسا رو نمیبینم در عین حال که همیشه میخواست خودشو متشخص نشون بده ولی خیلی ادم نچسبی بود علاوه بر اون حالا که با مهران ازدواج کرده بودم دلم نمیخواست دخترایی که بهش علاقه دارن دورو برش باشن چون میدونستم حسادت زنا از هر چیزی خطر ناک تره و نمیخواستم زندگیم به خاطر حسادت یکی مثله گلسا خراب شه!
کار کارگری که داشت وسایل گلسا رو میبرد کم کم داشت تموم میشد ساعت چهار و نیم بود مریضا هم اومده بودن ولی خبری از مهران نبود سرگرم پرونده ها بودم که یکی از بیمارا پرسید:خانوم پس این دکتر کی میاد؟
سرمو بالا اوردم یه نگاهی به ساعت انداختم و گفتم:سابقه نداشتن که دیر بیان شاید کارشون تو بیمارستان طول کشیده.مطمئن باشید کم کم پیداشون میشه.
مرد جوونی که تمام مدت با اخم به حرفام گوش میداد با لحن اعتراض امیزی گفت:یعنی چی خانوم میدونین من از چند هفته پیش وقت گرفتم؟
نگاهی به ساعت مچیش انداخت و گفت:نیم ساعت پیش هم نوبت داشتم.
من:من واقعا متاسفم اقا باور کنید منم نمیدونم دکتر کجاست.
خانومی که بحثو شروع کرده بود گفت:یعنی یه شماره از ایشون ندارین که یه تماسی بگیرین بپرسین کجا موندن؟
من:باشه خانوم من تماس میگیرم!
با تعجب نگاهم کرد بعد با حرص با روشو از من گرفت و خطاب به اون پسره گفت:انگار ما الافیم یعنی به فکر خودش نرسید که زنگ بزنه?
پسره سری تکون داد و گفت:چی بگم والا!
از این حرفا زیاد میشنیدم ترجیح میدادم جای ناراحت یا عصبانی شدن نشنیده بگیرمشون.گوشی تلفن رو برداشتم که شماره مهرانو بگیرم همون موقع کارگری که تو اتاق گلسا بود بیرون اومد و گفت:خانوم کار من دیگه تموم شد.
سرمو تکون دادم و گفتم خسته نباشید.
_:سلامت باشید .خداحافظتون!
من:به سلامت.
با نگاهم بدرقش کردم تمام اثار گلسا از اونجا پاک شد حتی دفتری که توش نوبتاشو مینوشتم.در کل حس خوبی داشتم.با خیال راحت و اب پرتقالی که رو میز بود رو برداشتم و سر کشیدم وقتی تموم شد با دیدن اون یکی دستم روی تلفن تازه یادم اومد میخواستم به مهران زنگ بزنم .زیر چشمی به اون دو نفری که منتظر نشسته بودن نگاه کردم چهره هر دو عصبی بود.دوباره رفتم سراغ تلفن .هنوز شماره رو کامل نگرفته بودم که مهران از در وارد شد.
اول به من سلام کرد منم از جام بلند شدم بعد رو کرد به اونا و گفت:سلام ببخشید دیر شد کاری پیش اومد.
منتظر جواب اونا نشد اومد سمت میز من و پلاستیک مشکی که دستش بود رو گذاشت روی میز و گفت:پدرم در اومد تا پیداشون کنم.
نمیدونستم از چی داره حرف میزنه با تعجب نگاهش کردم ولی چیزی نگفت و با اشاره به پسری که نوبتش بود رفت تو اتاق اونم دنبالش وارد اتاق شد.
پلاستیکو باز کردم به جز من اون خانومی که نشسته بود هم با کنجکاوی داشت نگاه میکرد.وقتی کتابای درسی رو توش دیدم بستمش و گذاشتمش تو کمد.حتی فکر سختی درس خوندن هم خستم میکرد.
سرمو اوردم بالا ولی اون زن هنوز داشت نگاه میکرد لبخندی زدمو گفتم:امان از دست این مردا!
انگار یه دفعه گل از گلش شکفت گفت:شما همسر دکتری?
لبخندی زدم و گفتم :بله یه ماهی میشه عقد کردیم.
با ذوق گفت:واقعا?مبارکه.
من :ممنون.
_:ببخشید فضولی میکنم شما چند وقته دکترو میشناسید?
تو که میدونی این کار فضولیه پس چرا باز انجامش میدی؟گفتم:قبل از این که کارمو اینجا شروع کنم.
سرشو تکون داد قبل از این که فرصت کنه سوال بعدیشو بپرسه از جام بلند شدم و رفتم تو ابدارخونه.
*********
مهران
چون دیر رسیده بودم مجبور شدم تمام وقت تو اتاق بمونم تا وقت کم نیارم!میدونستم گلسا امروز واسه بردن وسایلش میاد دلم میخواست با چشمای خودم رفتنشو از اینجا ببینم.هر چند قرار بود فردا بیاد محضر تا رسما سهمشو بخرم و دوباره همه ی این مطب فقط مال من بشه اما دیدنش موقع جمع کردن وسایلش یه لطف دیگه داشت.
با تموم شدن مریضا منم وسایلمو جمع کردم و از اتاق بیرون اومدم!اوا داشت چایی میخورد.با دیدن من لبخند زد لیوانو از دستش گرفتم و با بیسکوییتی که رو میز بود خوردمش میدونستم از این کارم خوشش میاد چون خبر داشت که من یه کم زیادی رو غذا و بهداشت حساسم یه جوری با این کارم متوجه میشد که چقدر واسم مهمه و واقعا هم بود.اوا فوق العاده بود مخصوصا اون نیمه ای که بعد از عقد باهاش کشف کرده بودم اون یه خانوم تمام عیار برای من بود.
لبخندی زد و از جاش بلند شد.
لیوانو گذاشتم رو میز و گفتم:کتابا یادت نره.
_:نه حواسم هست.
اینو گفت و از تو کمد برشون داشت.به اتاق سابق گلسا اشاره کردم و گفتم:وسایلشو برد?
سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:یه اقای اول وقت اومد و بردشون تو راهرو ندیدیش?
احتمالا از اون یکی اسانسور استفاده کرده بود.برای همین کسی رو ندیده بودم ولی جالب اینجا بود که گلسا خودش نیومده بود حتما پذیرفتن این شکست براش سخت بود.لبخندی زدم و گفتم:خب دیگه بریم.
امتحانای آوا از 28 اردیبهشت یعنی دقیقا روز تولد من شروع میشد.اون یکی اتاقو واسش اماده کرده بودم تا با خیال راحت بتونه درس بخونه.
با کمک اقای حیدری یه موسسه پیدا کرده بودم تا بتونم براش یه مدرک دیپلم معتبر بخرم نمیخواستم وقتش سر گرفتن دیپلم هدر بره اگه میتونست از صد کنکور رد بشه یعنی این که اون مدرک به اندازه کافی سندیت داره. میدونستم از این چیزا سر در نمیاره بهش گفته بودم که یه جایی هست که فقط باید بره امتحان بده و برگرده اونم قبول کرده بود.
*********
آوا داشت تو اتاق درس میخوند که تلفنش زنگ خورد مجله رو کنار گذاشتم و رفتم سراغ گوشیش . پیامی که اومده بود رو باز کردم.
_:سلام خانومی!اس دادم بگم سرم شلوغ بود فکر نکن دست از سرت برداشتم.
با تعجب به شماره نگاه کردم چقدر برام اشنا بود.
یه بار دیگه پیامو خوندم یادم نمی اومد ایشن مشاره کیه . گوشیمو برداشتم و لیستمو چک کردم با دیدن اسم عاطفه رو گوشی جا خوردم.
اون شماره آوا رو از کجا پیدا کرده بود؟
گوشی اوا رو گرفتم دستم و رفتم تو اتاق سرشو تو کتابا بود . من:آوا؟
سرشو اورد بالا و با نا امیدی گفت:سخته!
من:چی؟
رفتم نزدیک میز دیدم چهار زانو نشسته رو صندلی لبخند زدم کتاب ریاضیشو چرخوند سمتم و به یکی از مسئله ها اشاره کرد و گفت:من ریاضیم اصلا خوب نیست.
مسئله ساده ای بود حداقل برای من ولی اون همین قدر درس خونده بود با دور بودنش از مدرسه بعید نبود یه مسئله ریاضی سوم راهنمایی رو نتونه حل کنه. جوابو براش توضیح دادم .
یه ذره نگاهم کرد سرشو تکون داد و گفت:اها!
به صورتش نگاه کردم و گفتم:یاد گرفتی؟
مدادشو کشید تو موهاشو گفت:اره!
گوشیش رو گرفتم دستش و گفتم:این کیه بهت اس میده؟
با تعجب گفت:کی؟
گوشی رو گرفتم سمتش.یه نگاه به صفحه کرد و پوفی کرد و گفت:این؟مزاحمه!
من:چی میگه؟
شونه هاشو انداخت بالا و گفت:چه میدونم مزاحمه دیگه!
نگاهش کردم از جاش بلند شد و دستشو دور کمرم حلقه کرد و گفت:همش میگه از زندگیت با مهران لذت ببر قراره زود تموم شه و از این حرفا!
من:بیخود کرده!
سرشو گرفت بالا و گفت:فکر کنم نادیاست!اخه بهش میاد!
لبخند زدم میدونستم که نادیا نیست هر چند عاطفه هم کم از نادیا نداشت.
اون یکی از دخترایی بود که امیر برام فرستاده بود خودش میگفت برای پول این کارو نمیکنه میگفت از این کار خوشش میاد اوایل فکر میکردم میخواد با این کار غرورشو حفظ کنه اما وقتی فهمیدم اون دختر دوست بابامه شکه شدم. پدرش یکی از بزرگترین تاجرای تهران بود. همون موقع بود که با وجود وابستگی زیادی که بهش پیدا کرده بودم ولش کردم اگه بابا چیزی از این موضوع میفهمید حتما منو میکشت اما از حق نگذریم اون به معنای واقعی کلمه جذاب بود هم قیافه خوبی داشت هم هیکلش بی نقص بود از اون گذشته خوب میدونست چطور باید با یه مرد رفتار کنه بودن با اون کاملا منو راضی میکرد بعد از اون همیشه دنبال کسی میگشتم که حداقل یه کم شبیه اون باشه ولی کسی رو پیدا نکرده بودم.
دستمو کشیدم تو پیشونیم به چی داشتم فکر میکردم اونم جزو گذشته ای بود که قبل از اوا وجود داشت و باید پاک میشد.
اوا رو بلند کردم و نشوندم روی میز و گفتم:فردا واست یه شماره جدید میخرم!
سرشو تکون داد و گفت:باشه!خودمم خسته شدم از دستش!
من:به حرفاش توجه نکن!
لبخندی زد و گفت:نمیکنم!
دستشو دور گردنم حلقه کرد و گفت:اصلا تو دلت میاد منو ول کنی بری؟
لباشو بوسیدم و گفتم:معلومه که نه!
خندید و گفت:خب من خیالم راحته دیگه!
از روی میز بلندش کردم و گفتم:دیگه درس بسه!
سرشو به علامت تایید تکون داد همون طور که تو بغلم بود رفتیم تو اتاق خواب.
همون طور که داشتم میبوسیدمش چشمامو باز کردم نمیدونم چرا تا نگاهش میکردم جای اون عاطفه رو میدیدم.
با تعجب نگاهش کردم دوباره متوجه چشمای سیاهش شدم خودمو عقب کشیدم با تعجب نگاهم کرد .
دستمو کشیدم رو صورتم.با تعجب گفت:چی شد؟
بدون این که نگاهش کنم خوابیدم سر جام و گفتم:ببخشید سرم درد میکنه!
از جاش بلند شد و گفت:خوبی؟
من:اره فقط بهتره بیخیال شیم.
اومد بالا سرم و گفت:باشه!اگه حالت خوب نیست بریم دکتر.
من:نه خستم!
با نگرانی گفت:سرت گیج میره؟
نگاهم کردم و لبخند زدم کشیدمش تو بغلمو گفتم:نه نگران نباش! بگیر بخواب.
قبل از این که چیزی بگه چشمامو بستم اونم حرفی نزد.
خوابم نمیبرد .دوباره فکر اون دختره افتاده بود تو سرم .افتاد. به اوا نگاه کردم این دختر چقد زود خوابش میبرد.این اتفاق نباید می افتاد حتی فکر کردن به اونم یه جور خیانت به اوا بود .
لبمو گزیدم عاطفه تنها دختری بود که گاهی دلم واسش تنگ میشد.
از جام بلند شدم و نشستم لبه تخت. نیم نگاهی به اوا انداختم خم شدم و گونشو بوسیدم یه کم جا به جا شد بلند شدم و رفتم تو حمام داشتم کلافه میشدم .
*********
وقتی از حموم بیرون اومدم دیدم اوا نشسته رو تخت .
در حالی که موهامو خشک میکردم رفتم سمتش و گفتم:بیداری!
با چشمای خواب الود نگاهم کرد و گفت:حالت خوبه؟
من:اره خوبم! رفتم حمام حالم بهتر شد.
چشمای نیمه بازشو دوخت به منو گفت:کی ساعت یک میره حمام؟!
شونمو انداختم بالا دستشو گذاشت رو پیشونیم و گفت:مطمئنی خوبی؟
دستشو گرفتم و گفتم:اره!
دراز کشید سر جاس نگاهش کردم و گفتم:نمیدونی این مزاحمه شمارتو از کجا اورده؟
موهاشو از تو صورتش کنار زد و گفت:نه!میگم یه چیزی بیا با گوشی تو زنگ بزنیم بهش ببینیم کیه!
اصلا نمیخواستم بفهمه من عاطفه رو از قبل میشناسم . گفتم:نه نه لازم نیست!
متوجه شتاب زدگی من شد تا تعجب گفت :چرا؟
من:اینجوری بیشتر واسمون مزاحمت درست میکنه!
_:کسی که اینقدر خوب تورو میشناسه و شماره منو داره پس شماره تو رو هم داره.بهش زنگ بزن شاید دست برداره
من:نه لازم نیست شمارتو عوض کنم از دستش خلاص میشیم.
_:اگه باز شمارمو پیدا کرد چی؟
من:نه پیدا نمیکنه!
_:این که یه بار پیدا کرده خب دوباره هم پیدا میکنه! زنگ بزن ببین کیه خیالمون راحت شه.
عجب گیری داده بود امشب با حرص گفتم:باشه باشه فردا بهش زنگ میزنم بگیر بخواب.
ابروهاشو داد بالا و نگاهم کرد.
پشتمو کردم بهش و گفتم:بخواب دیگه!
خودم هم به هر سختی بود بالاخره خوابیدم.
صبح با صدای آوا از خواب بیدار شدم
_:مهران پاشو دیرت شده!
چشمامو باز کردم. اوا بالای سرم بود گفت:ساعت هفت و نیمه!
از جام بلند شدم هنوز خسته بودم.
دستمو کشید و گفت:پاشو چایی رو میز یخ کرد.
من:باشه!
_:حالت خوبه؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم بلند شدم و گفتم:بریم!
داشتیم صبحونه میخوردیم آوا زیر چشمی داشت به من نگاه میکرد سرمو اوردم بالا و گفتم:چی پیدا کردی؟
_:ها؟
لبخندی زدم و گفتم:تو صورتم چیزی هست؟
سرشو به علامت منفی تکون داد و گفت:نه!
من:پس چی؟
_:هیچی!به نظر نگرانی!
من:نگران چی؟
شونه هاشو انداخت بالا و گفت:نمیدونم! شاید اون مزاحمه!
من:نه!نگرانی نداره یه ادم مرضه شمارتو که عوض کنی دیگه مزاحمت نمیشه!
کاملا از لحنم معلوم بود دارم دروغ میگم.یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت:میدونی کیه؟
من:نه! احتمالا همون نادیاست!
ابروهاشو داد بالا و گفت:باشه!
این یعنی یه کلمه از حرفامو هم باور نکرده ولی باز جای شکرش باقی بود که نیفتاده رو دنده مچ گیری.
از جام بلند شدم و گفتم:من دیگه میرم!تو هم بشین درستو بخون!
سرشو تکون داد و گفت:باشه!
ازش خداحافظی کردم و از خونه زدم بیرون.
دیگه طاقتم تموم شده بود شماره عاطفه رو گرفتم هنوز یه زنگ کامل نخورده بود که جواب داد انگار متنظر تماس من بود.
_:چه عجب بالاخره زنگ زدی!
با عصبانیت گفتم:واسه چی به زن من زنگ میزنی؟!
خندید و گفت:اوه مثه این که توپتو حسابی پر کرده!بگو ببینم چی بهت گفته؟
من:شماره اونو از کجا اوردی؟
_:اوف بس کن !میدونی چقدر دلم واست تنگ شده؟هر چقدر بهت زنگ میزدم جوابمو نمیدادی.
من:حتما لازم نبوده که جواب نمیدادم.
_:بد اخلاق شدی عزیزم.خانومت خیلی اذیتت میکنه؟
من:ببین یا دیگه مزاحم زندگی من نمیشی یا هر چی دیدی از چشم خودت دیدی.
خنده مستانه ای کرد و گفت:چرا؟آوا خیلی بانمکه. دوست دارم از نزدیک ببینمش!نمیخوای ما رو با هم اشنا کنی؟
من:چی از جون اوا میخوای؟
_:راستش هیچی! من فقط دلم واسه تو تنگ شده.گفتم اگه اونو اذیت کنم بالاخره خبرش به گوشت میرسه و زنگ میزنی!نمیدونی چقدر خوشحال شدم.
من:ببین نمیدونم شماره اوا رو از کجا پیدا کردی ولی بدون با حرفای تو نه میونه منو زنم به هم میریزه نه قراره بین منو تو اتفاقی بیفته!تو بی ارزش تر از اونی بودی که بخوام بیشتر از اون یه مدت با خودم نگهت دارم مطمئنا میدونی واسه چی باهات بودم مگه نه؟!
_:ببینم اوا هم مثه من میتونه سر حالت بیاره!
مقایسه این دو نفر واقعا سخت بود هر کدومشون یه قطب متفاوت بودن. ولی باید جلوی خودمو میگرفتم داشت از نقطه ضعفم استفاده میکرد میدونست اومدنش بی دلیل نیست بازم یه نقشه بود خیلی دوست داشتم بدونم از طرف کی! گفتم:ببین حرفات دیگه واسم هیچ جذابیتی نداره. نه تنها حرفات بلکه خودتم همین طور من حتی یادم نمیاد کی با تو بدون چه برسه به این که یادم بیاد خوب بودی یا نه!پس بهتره خودتو خسته نکنی. خیلی زود هم اوا از دستت راحت میشه مطمئن باش من ساکت نمیشینم تا یه دختر هرزه ی سادیسمی ذهن زنمو خراب کنه.روز خوش!
گوشی رو قطع کردم و انداختمش رو صندلی کنار دستم.عاطفه واسم مهم نبود فقط یه فکر گذرا بود که دیشب اومد و رفت.
*********
آوا
کتاب جغرافیا رو ورق میزدم ولی حوصله خودنشو نداشتم .
کتابو انداختم رو میز و گفتم:ای گندت بزنن درس !
گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن از جام بلند شدم بازم اون مزاحم بود و دوباره قبل از این که جوابشو بدم قطع کرد و دنبالش برام مسیج فرستاد.
_:شمارمو داده بودی مهران؟لازم نبود خودش شمارمو داشت.
نمیدونستم از چی داره حرف میزنه . جوابی ندادم دوباره اس داد
_:ماشالا توپشم خوب پر کرده بودی.افرین به تو میگن یه زن نمونه هیچ چیزی رو از شوهرت مخفی نمیکنی!
یعنی مهران بهش زنگ زده بود؟این یعنی اونو میشناخت پس چرا چیزی به من نگفت؟
من:مزاحم من نشو! فکر کنم مهرانم همینو ازت خواسته مگه نه؟
_:اره خب دیگه طرف حسابم خودش میشه! راستی بهت گفت من کیم؟
من:هر کی هستی باش! واسم مهم نیست
_:باشه ولی اگه خواستی ازش بپرس عاطفه کیه حتما تک تک لحظه هایی که باهم بودیمو یادشه! متوجه هستی که!
لبامو رو هم فشردم میخواست منو عصبی کنه.تو این یه مورد جوابی نداشتم که بدم میدونستم مهران با دخترای زیادی بوده . تنها کاری که از دستم بر می اومد این بود که گوشیمو خاموش کنم و منتظر خط جدیدم بمونم!
مهران برای ناهار خونه نیومد میدونستم این روزا کارش زیاد شده لباسامو پوشیدم کتاب فارسیمو برداشتم و گذاشتم و به سمت مطب راهی شدم.
از وقتی گلسا رفته بود مطب خیلی خلوت تر شده بود. طبیعتا کار منم کمتر شده بود هنوز کسی نیومده بود داشتم کتاب میخوندم که مهران وارد شد. از دستش دلخور بودم چرا باید موضوع این دختره رو ازم مخفی میکرد؟!
کیفشو تو دستش جا به جا کرد و گفت:سلام!
سرمو از رو کتاب بالا نیاوردم گفتم:سلام!
سیم کارت جدیدی که گرفته بود گذاشت جلوم و گفت:اینم خط جدیدت!
من:مرسی!
_:گفته بودم درس مهمه ولی نه اونقدر که دیگه نگاهم نکنی!
سرمو بردم بالا و با بی حوصلگی بهش نگاه کردم.
لبخندی زد و گفت:چی شده باز؟!
من:چرا بهم نگفتی اون مزاحمو میشناسی؟!
یه تای ابروشو داد بالا!
من:من که تورو میشناسم پس چرا نگفتی اونم یکی از هموناییه که…
حرفمو قطع کرد و گفت:نمیخواستم ذهنت درگیر شه! من گذشته درخشانی ندارم که بخوام تو بهش فکر کنی!
سرمو انداختم پایین و گفتم:پس چرا هول کردی وقتی ازت پرسیدم که میشناسیش؟
دستاشو گذاشت رو میز و گفت:ببینم نکنه حرفاش روت اثر کرده.
لبو یه طرف صورتم جمع کردم.دوست نداشتم به دخترایی که مهران باهاشون بوده فکر کنم. این موضوع خیلی اذیتم میکرد.
خواست یه چیزی بگه که یه نفر وارد مطب شد.
مهران بهش نگاه کرد و گفت:بعدا دربارش حرف میزنیم.
بعد رفت تو اتاقش. خانومی که همراه بچش اومده بودن با تعجب نگاهی به من کرد و اومد سمت میز و گفت:خانوم میشه من واسه بچم امروز وقت داشتم. به در اتاق مهران اشاره کردم و گفتم:بله بفرمایید داخل!
تکیه دادم به صندلی واسم مهم نبود اون دختر کیه یا چی کار با مهران داشته این ناراحتم کرده بود که چرا باهام روراست نبود.
ترجیح دادم چیزی دربارش نگم اگه بینمون شکر اب میشد اون دختر به خواستش میرسید.
تا بعد از شام هیچ حرفی درباره اون مزاحم نزدم مهران که دید سوالی نمیکنم دربارش توضیح نداد دلم میخواست این کارو بکنه!
تلفن زنگ خورد مهران داشت فوتبال نگاه میکرد گوشی رو برداشتم.
من:بله؟
_:سلام !
مامان مهران بود برعکس خودش به گرمی گفتم:سلام مادر جون خوب هستین؟
_:ممنون! مهران خوبه؟
میمرد میگفت خودت خوبی؟من:خوبه ممنون! میخواین گوشی رو بدم بهش؟
_:اگه میشه!
نفسمو فوت کردم و گوشی رو دادم دست مهران با اشاره بهش گفتم که مامانشه!
گوشی رو از دستم گرفت منم نشستم کنارش. اون از مادر خودم اینم از مادر شوهرم. چرا من همیشه کسی بودم که دیگران ازش بدشون می اومد . مگه من چه هیزم تری بهشون فروخته بودم این که منو مهران همدیگه رو دوست داشتیم جرم نبود .با بغض تکیه دادم به مبل و به مهران نگاه کردم
_:باشه!ممنون.
….
_:حتما میایم.واقعا لطف کردی مامان!
….
_:نه مادر من برنامه خاصی نداشتیم. اوا هم خوشحال میشه.
….
_:حتما!
….
_:خدافظ!
گوشی رو قطع کرد فقط نگاهش میکردم.
_:مامان دعوتمون کرد جشن!
سرمو تکون دادم یعنی نمیتونست به من بگه؟
_:نمیپرسی جشن چی؟
من:چی؟
مهران ابروهاشو داد بالا و گفت:جشن تولد من!
تولد مهران؟پاک یادم رفته بود اخر این هفته تولدشه. لپمو از تو دهنم به دندون گرفتم و گفتم:چه خوب!
مهران شونه هاشو بالا انداخت و گفت:به حق کارای نکرده چند سالی میشه که مامان دیگه فکر جشن گرفتن واسه من نبود.
پوزخندی زدم و گفتم:خب حالا زن گرفتی.
سرشو به دو طرف تکون داد و گفت:میدونم باز یه نقشه ای داره!بهم نزدیک شد و گفت:ولی عملی نمیشه!
لبخند محوی زدم.
دستشو انداخت دور گردنمو گفت:چیزی شده؟
دستشو پس زدم و گفتم:نه!
ابروهاشو داد بالا و گفت:نه؟!
از جام بلند شدم و گفتم:من خستم میرم بخوابم!
دوباره بعد از چند وقت بغض گلومو گرفته بود.چرا تمام دنیا علیه من گارد گرفته بود؟یعنی مامانش نمیتونست به من بگه میخواد چی کار کنه؟مطمئن بودم اینجوری میخواد به مهران ثابت کنه بیشتر از من به فکرشه.شایدم میخواست تو جشن منو جلوی بقیه فامیلا تحقیر کنه.هر چی بود نیت خوبی نبود
مهران با تعجب گفت:چی شد؟
برگشتم سمتش و گفتم:هیچی میخوام بخوابم!
_:به خاطر اون دختره ناراحتی؟
من:شب به خیر!
از جاش بلند شد و گفت:وایسا ببینیم!
ایستادم سر جام و برگشتم طرفش . گفت:الان دقیقا واسه چی ناراحتی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:هیچی!فقط خوابم میاد!
یه اشاره به ساعت کرد و گفت:از کی تا حالا تو ساعت 10 میخوابی؟
من:خواب ساعت نمیشناسه!
خواستم برم تو اتاق که گفت:بیا بشین میخوام باهات حرف بزنم!
انچنان با تحکم گفت که سریع رفتم نشستم روی مبل دستمو گرفت و گفت:خب حالا بگو از چی ناراحتی!
همین که خواستم بگم هیچی با اخم گفت:به خدا یه بار دیگه بگی هیچی من میدونم باتو!
لبامو جمع کردم. منتظر بود جوابشو بدم گفتم:از این که بهم نگفتی میشناسیش!
_:من که برات توضیح دادم!
با دلخوری گفتم:ولی باید بهم میگفتی!
زل زد تو چشمامو گفت:مطمئن باش اگه من تو فکر دختر دیگه ای بودم جای تو اون الان زنم بود.
مردد نگاهش کردم و گفتم:از یه چیز دیگه هم ناراحتم!
لبخندی زد و گفت:چی؟
اهی کشیدم و گفتم:از این که مامانت هنوز با من اینجوری رفتار میکنه!
سرشو تکون داد و گفت:میدونم این تولدی که گرفته بی دلیل نیست ولی کم کم خودش درست میشه فقط باید بهش زمان بدی هنوز ازدواج ما براش جا نیفتاده!دیگه؟!
لبخندی زدم و گفتم:دیگه هیچی! برم بخوابم؟
_:نه مثه این که واقعا خوابت میاد!
من:از صبح درس میخوندم خیلی خسته شدم!
دستشو زد رو شونم و گفت:باشه برو بخواب!
گونشو بوسیدم و گفتم:شب به خیر!
بعد از جام بلند شدم و رفتم تو اتاق ولی ناراحتیم بیشتر از اونی بود که با اون دو کلمه حرف رفع بشه اما نمیخواستم زیاد کشش بدم اون لحظه تنهایی رو بیشتر ترجیح میدادم.
صبح روز پنج شنبه روز اولین امتحانم و البته تولد مهران بود .اما به خاطر یکی از بیماراش مجبور شده بود زود بره!
بعد از این که صبحونمو خوردم برای امتحان ریاضی رفتم به ادرسی که مهران بهم داده بود کسایی که اومده بودن سنشون از من خیلی بیشتر بود یه عدشونکیفمو گذاشتم یه گوشه و وسایلی که لازم داشتم از توش برداشتم و رفتم تا شماره صندلیمو پیدا کنم . چند تا از اون خانوما دور هم جمع شده بودن و حرف میزدن. این که میدیدم از اونا کم سن ترم حس خوبی بهم میداد قبلا از فکر این که بخوام با این سن امتحان سوم راهنمایی رو بدم خجالت زده میشدم داشتم تو لیستی که به دیوار زده بودن دنبال اسمم میگشتم که یه خانوم اومد کنارم ایستاد نگاهش کردم از شکم بزرگش معلوم بود که حاملس وقتی دید نگاهش میکنم لبخند زد منم با لبخند جوابشو دادم بعد با کنجکاوی پرسیدم شما هم اومدین امتحان بدین؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:بله!
به شکمش نگاه کردم و گفتم:باردارم هستین؟
خنده ریزی کرد و دستشو کشید رو شکمش و گفت:اره هفت ماهشه!اومده با مامانش امتحان بده!
وسایلمو تو دستم جا به جا کردم و گفتم:سختتون نیست؟
همون طور که نگاهش به لیست بود گفت:نه!سختیش مال بعد از به دنیا اومدنشه! هر چند من به خاطر اینده همین بچه اینجام!
سرمو تکون دادم و گفتم:موفق باشی!
لبخند مهربونی زد و گفت:شما هم همین طور!
من چقدر از سختی درس شکایت میکردم اونوقت این زن با بچه هفت ماهش اومده بود امتحان بده .از خودم خندم گرفته بود.
شمارمو بالاخره پیدا کردم وقتی رفتیم تو سالن همون خانوم حامله هم کنار دست من بود حتی نشستن رو صندلی هم براش سخت بود ولی همچنان سرحال و خوشحال به اطرافش نگاه میکرد میتونستم برقی که تو چشماشه ببینم انگار با دیدن جو اونجا خیلی به وجد اومده بود.
به اطراف نگاه کردم چند نفر داشتن برگه ها رو پخش میکردن . مدرسه ای که من توش درس خونده بودم هیچ شباهتی به اینجا نداشت نه تنها پسرونه بود بلکه به خاطر این که تو روستا بود یه مدرسه درب و داغون با کلاسای کوچیک بود. امتحاناتمون همیشه تو حیاط مدرسه برگزار میشد ناظم مدرسه همیشه یه خط کش بلند دستش میگرفت و به محض این که یه نفس دست از پا خطا میکرد جز این که برگه امتحانیش پاره میشد یه فصل سیر با اون خط کش کتک میخورد . من خیلی اهل تقلب بودم ولی هیچوقت هم گیر نمی افتادم همه هر مدتی که بود رو میشناختم بعضی وقتا کارایی میکردم که به عقل جن هم نمیرسید.
بچه درس خونی نبودم بیشتر امتحاناتمو همین جوری پاس میکردم.
تمام صحنه های کارایی که میکردم یکی یکی تو ذهنم اومد لبخندی گوشه لبم نشست این خاطرات جزو معدود اتفاقاتی بودن که با به یاد اوردنشون میخندیدم و حس خوبی بهشون داشتم.
با صدای بلند زنی که شروع امتحانو اعلام کرد به خودم اومدم برگه رو برداشتم و بعد از این که مشخصاتمو رو برگه نوشتم شروع کردم .
یک ساعت از امتحان گذشته بود اونقدر سرمو پایین گرفته بودم که گردنم خشک شده بود از اون گذشته خیلی وقت بود که رو صندلی چوبی مدرسه ننشسته بودم همین بود که کمرم عادت نداشت و حسابی درد گرفته بود.
یه نگاه به سوالایی که جواب داده بودم کردم خدا رو شکر سرعت عملم بالا بود فکر نمیکردم بعد از این همه سال بتونم به یه سوالم جواب بدم. نمره هامو حساب کردم حدودا 15 میشد این یعنی نه تنها پاس بودم 5 نمره هم برای اشتباه کردن جا داشتم . همین برای تموم کردن کار کافی بود چرا وقتی با این نمره هم میشد کارنامه گرفت باید به گردن و کمر و از همه مهم تر مغزم فشار می اوردم؟!
گردنمو یه دور تابوندم نگاهم خورد به همون خانومی که حامله بود صورتش عرق کرده بود و داشت با حالت عصبی أاشت خودکارشو تو دستش تکون میداد یه نگاه به برگش کردم سفید سفید بود معلوم بود وضعیتش اصلا خوب نیست! دلم براش سوخت شروع کردم به نوشتن بعضی از جوابا رو برگه و منتظر یه فرصت شدم تا مراقبه حواسش پرت بشه!همون موقع یه نفر دستشو بالا برد همین که مراقبه رفت اون طرف الکی برگهمو یه جوری که کسی شک نکنه انداختم طرف اون!بعد به بهونه برداشتنش از جام بلند شدم همیون که برگه رو برداشتم از عمد زدم زیر دست دختره!
حسابی نظم جلسه رو به هم ریخته بودم وسایل دختره که ریخته بود رو زمین رو جمع کردم و درحالی که از همه عذر خواهی میکردم بدون این که کسی متوجه بشه برگه چک نویس خودمو با برگه اون جا به جا کردم.
خدا رو شکر به خاطر بالا بودن سن کسایی که اونجا بودن کسی به تقلب کردن فکر نمیکرد و کارم اسون شد تازه قیافه مظلوم من و حاملگی اون زن به هیچکس اجازه نمیداد حتی به این که بخوایم تقلب کنیم فکر کنه!
بالاخره بعد از این که کلی ادای ادمای دست و پا چلفتی رو در اوردم نشستم سر جام با دیدن برگه برگشت و نگاهم کرد چشمکی براشت زدم و خودمو مشغول کردم تا کسی شک نکنه.
بعد از این که یه سری گل و گیاه تو برگه چک نویسم کشیدم از جام بلند شدم و رفتم برگمو دادم .
وقتی از کنار اون زن رد شدم دیدم برگش پر شده با خیال راحت از سالن بیرون رفتم!
کیفمو برداشتم و یه نگاه به ساعت کردم قبل از این که برم خونه باید برای تولد مهران کادو میخریدم.
داشتم میرفتم سمت اب خوری مدرسه که یه نفر گفت:خانومی؟!
سرمو چرخوندم دیدم همون زن حاملس داشت با تمام سرعتی که میتونست سمت من می اومد بهم که رسید گفت:ممنون!
لبخندی زدم و گفتم:حالا به درد خورد؟!
خندید و گفت:فکر کنم پاس میشم.واقعا نمیدونم چطور ازت تشکر کنم . میدونی که با این وضع من درس خوندن واسم یه کم سخته.
من:حرفشم نزن خدا رو شکر که خوب شده.
دستشو دراز کرد سمتم و گفت:من مهنازم!
باهاش دست دادم و گفتم:منم آوام!
_:از اشنایی باهات خیلی خوشبختم. واقعا نمیدونم چطور باید جبران کنم.
کیفمو روی شونم جا به جا کردم و گفتم:من کاری نکردم. هر کسی جای من بود هم همین کارو میکرد.
ابروهاشو داد بالا و گفت:فکر نمیکنم!
من:بیخیالش!
چشمکی زدم و گفتم:ایشالا جبران میکنی!
_:راستی همه امتحاناتو اینجا میدی؟
من:اره!
_:پس بازم همدیگه رو میبینیم.
لبخند زدم.گفت:چند سالته!
من:19!
_:منم 22 سالمه الان یه سالو نیمه ازدواج کردم.
به نظر دختر خوبو ساده ای می اومد از جواب دادن به حرفاش حس بدی نداشتم گفتم:منم یکی دو ماهی میشه که ازدواج کردم.
با تعجب گفت:واقعا؟
من:اره خب به خاطر اون مجبور شدم بیام اینجا!
خندید و گفت:شوهرت مجبورت کرده درس بخونی؟
سرمو با خنده به علامت مثبت تکون دادم!
_:ای بابا پس خوش به حالته!
من:چی بگم!
_:نمیدونی من چقدر التماسشو کردم که اجازه داد!میگفت واسه بچه بد میشه ولی مرغ من یه پا داشت اونم بالاخره قبول کرد.
من:خوبه امیدوارم موفق بشی!
_:تو هم همین طور .چشمکی زد و گفت:بیخیالش نشو شوهرت یه چیزی میدونسته.
به برگه چک نویس تو دستش اشاره کرد و گفت:هم استعدادشو داری هم هوشش!
هر دو با هم خندیدیم.همون موقع گوشیش زنگ خورد یه نگاه به صفحه موبایلش انداخت و گفت:خب من دیگه باید برم اینجور که معلومه اومدن دنبالم!
من:باشه! خوشحال شدم.
همون طور که میرفت سمت در گفت:میبینمت!
حس خوبی داشتم. هیچوقت یه دختر خانومو درست و حسابی دورو برم ندیده بودم خوشحال بودم که کمکش کردم.
بعد از اون از مدرسه زدم بیرون رفتم به پاساژی که چند روز پیش با مهران برای خرید لباس واسه مهمونی رفته بودیم یه پیراهن مردونه قهوه ای با کردوات کرم رنگ براش خریدم . میدونستم جلوی خونوادش چیز کمیه برای همین با تمام پولی که بعد از عید نگه داشته بودم یه ادکلن مردونه هم خریدم و رفتم خونه!
چیزایی که خریده بودم با وسواس تو باکس نسکافه ای رنگی که چند روز پیش خریده بودم چیدم. نمیخواستم تا وقتی میریم جشن مهران کادوهاشو ببینه برای همین باکسو گذاشتم تو یه پلاستیک و گذاشتم تو ساک صورتی که لباسامو توش گذاشته بودم. به ساعت نگاه کردم سه و نیم بود مطب پنج شنبه ها تعطیل بود کم کم باید پیداش میشد.لباسمو مرتب کردم و و موهامو با گیره بالا بستم حالا که بلند شده بود میتونستم با کش بالا ببندمشون ولی عادت به این کار نداشتم.
صدای در اومد از تو اتاق بیرون رفتم مهران درو بست قبل از این که برگرده سمتم گفتم:سلام!
لحنم اونقدر هیجان داشت که باعث شد سریع رو پاشنه بچرخه و با تعجب نگاهم کنه کف دستامو رو هم چرخوندم و گفتم:خسته نباشی!
لبخندی روی لبش نشست و گفت:مرسی!
رو پنجه هام بالا پایین رفتم و با ذوق گفتم:تولدت مبارک!
با این حرفم لبخندش عمیق تر شد. دستشو باز کرد منم با خوشحالی خودم انداختم تو بغلش!
سرمو گرفتم بالا لبخندی که رو صورتش بود حس خوبی بهم میداد با این که این چند روز یه کم بد خلقی کرده بودم ولی هم اون عکس العمل خوبی نشون داد هم من دیگه تصمیم نداشتم اونجوری بد عنق بمونم.
پیشونیمو بوسید و گفت:امتحانتو خوب دادی؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم . بعد با لحنی که توش شیطنت موج میزد گفتم:تازه تقلبم کردم!
لبشو گزید و گفت:چی؟!
من:برای خودم نه! به یه نفر تقلب دادم!
از رو زمین بلندم کرد و گفت:نگفته بودی از این کارا هم بلدی!
من:بذارم زمین !
با تعجب گفت:واسه چی؟
لبامو جمع کردم و گفتم:اخه خسته ای!
همون طور که میرفت سمت مبل با خنده گفت:وقتی یه خانوم خوشگل اینجوری میاد به استقبالم مگه خستگی هم میمونه؟!
خندیدم همون طور که من تو بغلش بودم نشست روی مبل و گفت:خب کادومو نمیبینم!
ابروهامو دادم بالا چشماشو بست و سرشو اورد جلو و گفت:یالا!
لباشو بوسیدم .
لبخندی زد و گفت:حالا شد!
من:ناهار خوردی؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد.
گفتم:ببخشید دست خالی شد اخه شب میخوایم بریم خونه مامانت اینا!
دستشو کشید تو موهامو گفت:همین که اینجایی بسه!
با خجالت گفتم:واسه این چند روز معذرت میخوام
سرشو تکیه داد به مبل و همون طور که به صورتم نگاه میکرد گفت:اشکالی نداره تقصیر منم بود!
یه نفس عمیق کشیدم . گفت:باید قدرتو خیلی بدونم!
با خنده مشت ارومی به سینش زدم .
ابروهاشو داد بالا و گفت:جدی میگم!
لبخند زدم و گفتم:منم همین طور!
نیشخندی زد و گفت:اها! فضا داره رمانتیک میشه .
با خنده گفتم:مهران!
لب پاییشنو به نشونه ناراحتی بیرون داد و گفت:خب چیه دوست دارم!
من:لوس نشو!
_:اگه بشم چی میشه؟
از جام بلند شدم و گفتم:اصلا مگه تو خسته نیستی؟پاشو برو بگیر بخواب شب باید بریم.
در حالی که میخندید از جاش بلند شد و گفت:باشه خانوم! چشم!ببینم بعد از مهمونی بازم بهونه داری؟!
با یه طرف صورتم لبخند زدم.
ابروهاشو داد بالا و با خنده رفت تو اتاق.
تا عصر خودمو با تلوزیون سرگرم کردم و دوش گرفتم.
ساعت هفت بود. من داشتم لباسامو عوض میکردم ولی مهران همچنان از ظهر خوابیده بود مانتو زرشکی که خیلی وقت پیش برام خریده بود ولی هنوز تو کمد دست نخورده باقی مونده بود رو پوشیدم و رفتم بالا سر مهران اروم تکونش دادم و گفتم:مهران پاشو دیر شد!
به زور چشماشو باز کرد با دیدن مانتو تو تن من گفت:ساعت چنده؟
من:هفت!
از جاش بلند شد. دستی تو موهاش کشید و گفت:چرا زودتر بیدارم نکردی؟!
من:دیدم خسته ای!
به مانتو اشاره کرد و گفت:اینو نپوش!
من:چرا؟
_:این قرمزه جلفه!
من:این کجاش قرمزه!
اخمی کرد و گفت:تازه کوتاهم هست!
با تعجب نگاهش کردم من خودم بیشتر از اون حواسم به لباس پوشیدنم بود.گفتم:مهران خوابی هنوز؟!
اخمی کرد و گفت:من فامیلامو بهتر از تو میشناسم عوضش کن!
من:باشه بابا!
نمیدونستم چرا اینقدر حساس شده برای مهمونی هم یه لباس بلند انتخاب کرد که روش کت داشت قبلا اینقدر رو لباس پوشیدنم حساس نبود.
مانتومو با مانتو مشکی عیدم عوض کردم واسم مهم نبود کدوم مانتو رو بوشم فقط واسه این اون یکی رو انتخاب کردم که نمیخواستم بی مصرف بمونه. هنوزم زیاد اهل ارایش کردن نبودم مثل دفعه قبل که رفتم تولد یه ارایش ساده کردم و موهامو با گیره های ریز ستاره ای بالا زدم. با این که قیافمو بچگونه میکرد ولی خوشم می اومد اون گیره ها رو بزنم!
مهران تو کمتر از بیست دقیقه دوش گرفت و اماده شد ساک لباسمو برداشتم یه بار دیگه کادوی مهران رو بدون این که ببینتش چک کردم و با هم از خونه رفتیم بیرون.
رسیدیم به خونه مامان و بابای مهران.دم در اونقد شلوغ بود که جای پارک پیدا نکردیم همین شد که مهران زنگ زد و اومدن درو براش باز کردن تا ماشینو بذاره تو حیاط.معلوم بود که خونه شلوغه یه کم استرس داشتم چون تا به حال با فامیلای مهران برخورد نکرده بودم .قبل از این که پیاده بشیم مهران گفت:از کنار من جم نمیخوری.جواب سوالای کسی رو هم نده.
این حرفاش استرسمو بیشتر میکرد گفتم:چطور؟
_:هیچی فقط نمیخوام کسی ناراحتت کنه.
سرمو تکون دادم و گفتم :باشه!
هر دو از ماشین پیاده شدیم مهرجن دست منو محکم گرفته بود و شونه به شونه هم راه میرفتیم.
همین که وارد خونه شدیم صدای جیغ و دست بلند شد.
من بیشتر از مهران هیجان زده بودم.
مهران در حالی که دست منو محکم گرفته بود از بین جمعیت رد میشد و تشکر میکرد.
نگاه خیلیا رو من بود همین باعث شده بود عین بچه ها سرمو بندازم پایین و دنبال مهران کشیده بشم.
یه دفعه مامان مهران ظاهر شد و مهرانو بغل کرد .دوباره همه شروع کردن به دست زدن.دستم همچنان تو دست مهران بود که مادرشم متوجه شد پیشونی مهرانو بوسید و گفت:تولدت مبارک .ولی همچنان نگاهش رو دستای ما ثابت بود.
مهران لبخندی زد و گفت: واقعا ممنون .
_:ایشالا صد و بیست سالگیتو جشن بگیریم.
یعنی مامانش میخواست تا اون موقع زنده باشه؟بی اختیار خندم گرفت.
مامان مهران گفت:عزیزم اوا نمیخواد لباسشو عوض کنه?
مهران نیم نگاهی به من کرد و گفت:چرا ولی اوا خونه رو بلد نیست.
اما مامانش که فقط میخواست از شر من خلاص شه بی هوا دست یه نفرو از بین جمعیت کشید شانس افتاده به یه دختر جوون که پیراهن طلایی استین سه ربع کوتاه پوشیده بود تقریبا هم قد من بود ولی پاشه کفشاش اونوحداقل ده سانت بالا تر برده بود.ارایش زیادی هم نکرده بود موهاشو که رنگ شده بود رو کج ریخته بود دورش.
با تعجب داشت نگاه میکرد. تا چشمش به مهران خورد لبخندی زد و گفت:سلام اقا مهران.مبارک باشه.
ناخوداگاه نگاهم کشیده شد سمت دستش وقتی دیدم تو دستش حلقه هست خیالم راحت شد.
قبل از این که مهران بتونه جواب بده مامانش گفت:فریال جان اوا رو ببر لباسشو عوض کنه.
دختره برگشت سمت من یه نگاه سر تا پام انداخت و با خوش رویی گفت:پس اوا خانوم شمایی?
لبخند زدم انتظار نداشتم اینجا کسی با روی باز باهام حرف بزنه.
دستشو سمتم دراز کرد و گفت:من فریالم زن پسر عموی مهران.
باهاش دست دادم و گفتم:خوشبختم.
به محض این که دستم از دست مهران جدا شد مامانش گفت:خب بریم دیگه.
از این طرف فریال گفت:فکر نمیکردم اینقد خوشگل باشی.
به خاطر جواب دادن به اون دیگه نتونستم ببینم مامانش اونو کجا میبره .لبخندی زدم و گفتم:اختیار دارین .
دستمو گرفت و گفت:بیا بریم طبقه بالا.
همراهش راه افتادم .دلشوره داشتم کاش مهران هم دنبالم می اومد.
وارد سالن بالا شدیم فریال رفت سمت یکی از اتاقا منم دنبالش رفتم. درو که باز کرد نادیا رو دیدم که داشت موهاشو بالا می بست و با یه دختری که نمیشناختم حرف میزد.
با دیدن من با حرص روشو برگردوند. هنوز تو چهار چوب در ایستاده بودم. فریال گفت:بیا تو آوا جون!
دختری که نمیشناختم گفت:اوا تویی؟
برام جالب بود که همه اینجا منو میشناسن!
ساکمو تو دستمو فشردم و گفتم:بله! بعد وارد اتاق شدم دختره با ذوق نگاهی سر تا پای من کرد و گفت:فکر نمیکردم مهران اینقد خوش سلیقه باشه.
لبخند زدم نادیا از جاش بلند شد و گفت:من دیگه میرم !
دختره ابروهاشو داد بالا و منو نگاه کرد نادیا پشت چشمی واسه من نازک کرد و از اتاق رفت بیرون همین که رفت دختره زد ریز خنده.
فریال گفت:رزا!
همون طور که میخندید گفت:دیدی چه حرصی خورد؟
فریال چشم غره ای بهش رفت. اگه میدونستم با چنین ادمایی سر و کار دارم اینقدر استرس نمیگرفتم.
دختری که حالا میدونستم اسمش رزاست باهام دست داد و گفت من دختر دایی مهرانم!
من:خوشبختم!
_:به نظر خیلی جوون میای!
من:من 19 سالمه!
فریال با تعجب گفت:واقعا؟
رزا با خنده گفت:ایول بابا!
لبخند زدم.
رزا گفت:خب زود اماده شو بریم پایین .
فریال گفت:پس من میرم !
رزا گفت:من بعد به من لبخند زد وقتی فریال رفت منم لباسامو عوض کردم باکس کادوی مهرانم گرفتم دستم رزا گفت:چی براش خریدی؟
باکسو بغل گرفتم و گفتم:بعدا نشون میدم!
رزا سرشو تکون داد و گفت:عجب!
ابروهامو دادم بالا!
_:بیا بریم پایین!
دنبال رزا راه افتادم به خاطر قد کوتاهم با دامن لباس یه کم برام بلند بود از اونجایی که نمیتونستم با کفش پاشنه بلند راه برم کفش عروسکی پوشیده بودم و باید دامنمو بالا میگرفتم و راه میرفتم.
کادومو گذاشتم جایی که بقیه کادوها بود مهران کنار پدرش روی مبل نشسته بود و داشتن حرف میزدن رزا رفت سمتشون منم دنبالش راه افتادم رزا دست من و گرفت و ایستاد رو به روی مهران اصلا حواسش به ما نبود رزا با هیجان گفت:سلام پسر عمه!
مهران روشو کرد سمت ما یه نگاه به رزا کرد و لبخند زد با دیدن دستش تو دست من لبخندش عمیق تر شد گفت:سلام رزا کوچولو! خوبی؟!
بعد باهاش دست داد رزا خنده ریزی کرد و گفت:من دیگه کوچولو نیستم! زنت فقط دو سال از من بزرگتره!
مهران از جاش بلند شد و گفت:پس هنوز دو سال مونده تا بزرگ شی.
بعد نگاه تحسین برانگیزی سر تا پای من کرد که باعث شد خجالت بکشم.
همون موقع باباش گفت:سلام اوا خانوم!
موهامو دادم پشت گوشمو گفتم:سلام!خوبین؟
سرشو کج کرد و گفت:مرسی دخترم تو خوبی؟
من:ممنون به لطف شما!
اگه مامانشم مثل باباش بود خیلی خوب میشد . کاملا با چیزی که دفعه اول دربارش فکر میکردم فرق داشت. ادم عجیبی بود به هر حال حداقل اداب معاشرت و ادب حالیش میشد.
رزا دست منو گذاشت تو دست مهرا و گفت:من اومدم زتنو تحویل بدم و برم!
مهران لبخندی زد و گفت:مرسی!
رزا لبخندی به من زد و گفت:بازم میبینمت ولی فعلا همینجا باش!بعد بهم چشمکی زد و رفت . با مهران نشستیم روی مبل دستشو برد پشت سرم روی مبل و سرشو به گوشم نزدیک کرد و گفت:لباست خیلی بهت میاد!
نگاهش کردم و با خجالت لبخند زدم . گفت:با خوب کسی اشنا شدی رزا دختر خوبیه!
من:اوهوم!
_ککسی که چیزی بهت نگفت؟
سرمو به علامت منفی تکون دادم و گفتم:اگرم میگفت میتونستم جوابشو بدم!
دستشو گذاشت رو شونم و گفت:میدونم ولی اعصاب خودتو بیخود خورد نکن!
من:نمیخواد اینقدر حساس باشی!
سرشو کج کرد و گفت:باشه!
بعد چشمکی زد و گفت:دیدم داشتی کادو میبردی واسم!
خندیدم و گفتم:نکنه انتظار نداشتی؟
_:راستشو بخوای نه! ولی از اون بیشتر انتظار نداشتم که بتونی تا اینجا ازم قایمش کنی!
من:ما اینیم دیگه!
تا مهران اومد حرف بزنه نادیا رو جلوی چشمم دیدم با ناز اومد جلو و گفت:مهران نکنهمیخوای تا اخر شب همینجا بشینی؟
هر دو نگاهش کردیم جام باریکی که دستش بود رو گرفت جلوی مهران یه چیزی مثله نوشابه لیمویی توش بود.مطمئن بودم یه مدل مشروبه . گفت:پاشو بابا ناسلامتی امشب تولدته! منتظر بودم ببینم مهران اونو از دستش میگیره یا نه! وقتی گرفتنش تعجب کردم ولی سریع گذاشتش رو میز و دست منو گرفت و از جاش بلند شد. نادیا همچنان با غیض نگاهم میکرد یه جوری رفتار میکرد انگار من اونجا حضور ندارم مونده بودم یه دختر چقدر میتونه گستاخ باشه و خودشو کوچیک کنه که جلوی یه مردی که حالا زن داره اینجوری رفتار کنه!
مهران رو کرد به نادیا و گفت:خب کجا باید بیایم؟!
با اکراه نگاهی به من کرد و گفت:بیا تو جمع خودمون چرا نشستی بین بزرگترا!
یه جوری میگفت انگار انتظار داشت مهران تنها بره!
مهران گفت:راست میگی بریم . اوا هم اینجوری راحت تر با بقیه اشنا میشه!
همراه نادیا رفتیم اون طرف سالن که دخترا و پسرا در حال رقصیدن بودن. با اومدن مهران تو جمعشون همه شروع کردن به دست زدن بعضیا اون وسطا سوت میکشیدن. یکی از پسرا گفت:به افتخار اقا داماد…
صدای دستا بلند تر شد.نمیدونستم چرا ولی من به جالی مهران تو جمع خجالت زده شده بودم. همون موقع یه اهنگ شاد تولد پخش شد رزا دست منو گرفت و کشیدم عقب با جمع شدن دخترا و پسرا دور مهران یه حلقه درست کردن. دنبال رزا تو حلقه چرخ میخوردیم مهران به من نگاه کرد. دوباره همون پسره گفت:بچه ها داره اجازه میگیره!
باز همه دست زدم رزا به خدا شونشو زد به من. نمیدونستم چی کار کنم فقط به مهران لبخند زدم ولی اومد جلو و دستمو گرفت و منو کشید وسط و شروع کرد باهام رقصیدن!
بعد از چند دقیقه جمعیت پخش شد بعد از این که یه کم رقصیدیم همه با هم شروع کردن به تولدت مبارک خوندن واسه مهران و نادیا با کیک بزرگی که تو دستش بود و روش پر از شمع بود اومد جلو نفهمیدم چطوری ولی با هجوم جمعیت از مهران جدا شدم همه رفتن سمت میز. نادیا کیک رو گذاشت رو میز همه شروع کردن به دست زدن به زور کنار مبل جودمو جا دادم ولی قبل از این که بتونم بشینم نادیا تنها جای اشغال شده رو مبل رو پر کرد.
با حرص نگاهش کردم . مهران با ذوق شمعاشو فوت کرد بیخیال نشستن شدم و با جمعیت یک صدا شدم. نادیا هر چقدر هم به خودش زحمت میداد نمیدونست کاری کنه فهمیده بودم که مهران حتی علاقه نداره بهش نگاه کنه. پس جایی واسه حسودی کردن هم نبود.
بعد از این که شمعا فوت شد همه از روی میز واسه خودشون لیوان برداشتن و شروع کردن به ریختن مشروب.دختری که داشت واسه بچه ها مشروب میریخت رسید به من . سرمو تکون دادم و گفتم:من نمیخوام!
لبخندی زد و گفت:باشه!
چشمم خورد به مهران اونم یکی دستش گرفته بود پسری که کنارش نشسته بود داشت تحریکش میکرد که مشروبشو بخوره داشتم امیدوار میشدم که میذارتش کنار که یکی از پشت سرش گفت:زنت نمیذاره بخوری؟
همه زدن زیر خنده.مهران نیم نگاهی به من کرد و گفت:نه خیر اشتباه به عرضتون رسوندن. اوا اصلا هم مشکلی با این نداره بعد یه نفس مشروبشو سر کشید. میدونستم به خاطر جوی که پیش اومد اینکارو کرد اول ناراحت نشدم.با این حال دلم نمیخواست بخوره. بهم گفته بود دیگه این کارو نمیکنه.
به نادیا نگاه کردم داشت داشت با پوزخند بهم نگاه میکرد لبخندی تحویلش دادم و دوباره خیره شدم به مهران.
رزا گفت:این کیکه بدجور داره چشمک میزنه!
نادیا گفت:چاقوش با من!
همون موقع مهران گفت:نه الان خبری از کیک نیست برین کادوهامو بیارین.
اول کادوی بزرگترا رو دادن خودشون گفتن یه جورایی کادوی عقد هم هست بیشتر سکه بود تا این که رسید به کادوی مامان و باباش وقتی سوییج ماشین رو گرفتن جلوی مهران فهمیدم واسش ماشین نو خریدن.
کادو ها کم کم باز شد هر چی بیشتر جلو میرفتن دلشوره منم بیشتر میشد تا این که نوبت رسید به باکس من وقتی رفت بالا قبلم تند تند میزد. با خودن اسم من یه نفس عمیق شدیم که یه دفعه نادیا یه تنه زد به کسی که داشت کادو ها رو میخوند همین باعث شد جعبه از دستش بیفته با برخوردش به میز و صدای تقی که بعد از خوردن رو زمین داد فهمیدم همه چی خراب شد درست حدس زده بودم چون ادکلن رو از تو جعبش بیرون اورده بودم شیشش شکسته بود و کل پیراهنو خراب کرده بود. حسابی خجالت زده شده بودم.با این که همه گفتن اتفاقی بوده و کلی از اون شیشه شکسته و پیراهن و کروات تعریف کردن ولی خودم اصلا حس خوبی نداشتم.قبل از این که مهران چیزی بگه خودمو کشیدم کنار میدونستم میخواد بگه خیلی قشنگ بوده ولی چه فایده من میخواستم اون پیراهنو تو تنش ببینم . هر وقت بوی اون ادکلن رو حس میکنه یاد من بیفته.
به نادیا نگاه کردم با رضایت داشت میخندید . دیگه پاشو از گلیمش دراز تر کرده بود حالا که اینطور میخواست باید مثله خودش رفتار میکردم.
رفتم سر میزی که گوشه سالن بود یه لیوان برداشتم بعد از این که مطمئن شدم تو یکی از پارچا اب ریختن یه کم اب خوردم تا حالم بهتر بشه. متوجه دختری شدم که نشسته بود روی مبل و از دور داشت جمعیتو خیلی خانومو با وقار به نظر میرسید وقتی دید دارم نگاهش میکنم دستشو اورد بالا اول خجالت کشیدم ولی وقتی لبخند رو رو لباش دیدم خیالم راحت شد. دختر خوشگلی بود موهای خرمای رنگشو داده بود بالا و یه بلوز و دامن ساده مشکلی پوشیده بود ارایش زیادی هم نداشت چشمای سرمه ای رنگش از دور هم برق میزد . لباش برجسته بود رژ قرمزی که زده بود باعث میشد بیشتر به چشم بیان. رفتم نزدیک از جاش بلند شد و گفت:شما باید اوا باشی؟!
لبخندی زدم و گفتم:بله!
حتما به خاطر کادوت ناراحت شدی و از جمع اومدی بیرون.
شونمو انداختم بالا و گفتم:با کلی ذوق خریده بودمشون!
چشمکی زد و گفت:دیدم کار نادیا بود.
یه نفس عمیق کشیدم . دستشو دراز کرد و باهام دست داد و گفت:من ..ع…
یه کم مکث کرد انگار یه چیزی یادش اومد حرفشو عوض کرد و گفت: … عام …من الهامم دختر یکی از دوستای پدر مهران!
کنجکاو بودن ببینم چی میخواد بگه. ولی دیگه حرفی نزد گفتم:خوشبختم.
به جمعیت اشاره کردم و گفتم:چرا نمیاین بین بچه ها؟
دستشو بالا برد و گفت:زیاد باهاشون اشنا نیستم از اون گذشته زیاد از این شلوغ بازیا خوشم نمیاد. محو چشماش شده بودم واقعا رنگ قشنگی داشت من که دختر بودم نمیتونستم چشم ازش بردارم بیچاره پسرایی که باهاش برخورد داشتن اما علاوه بر زیبایی واقعا باوقار بود یه لحظه اونو نادیا رو با هم مقایسه کردم این کجا و اون کجا؟! دختر سبک و جلف!دندونامو رو هم فشردم . حتما باید حسابشو میرسیدم.
یه دفعه الهام گفت:چی شد؟
تازه فهمیدم در حالی که بهش خیره شدم دارم حرص میخوردم.
گفت:ناراحتت کردم.
من:نه نه داشتم فکر میکردم.
_:تعریفتو شنیده بودم ولی اصلا شبیه کسی که فکر میکردم نیستی!
من:چه جالب اینجا همه تعریف منو شنیدن.
لبخندی زد و گفت:چهره خیلی معصومی داری. باید بگم رنگ چشماتم خیلی قشنگه.
با خجالت لبخندی زدم و گفتم:شما لطف دارین .چشمای شما هم خیلی قشنگه.
خندید و گفت:ممنون عزیزم!
همون موقع صدای بچه ها رو شنیدم که میگفتن یک و یک و یک…
الهام گفت:بازم این مشروب خوریای شبانه!باید یه بازی جدید درست کنن واقعا این کار مسخرس!
با شنیدن حرفش هول شدم. نکنه مهران بازم داشت مشروب میخورد. ازش عذر خواهی کردم و رفتم جلو وقتی دیدم مهران و چند تای دیگه مسابقه گذاشتن اعصابم ریخت به هم. یه دفعه اشکالی نداشت ولی این دیگه زیاده روی بود اصلا دلم نمیخواست با یه ادم مست برم خونه.
رفتم جلو و نگاهش کردم اصلا حواسش به من نبود برای این که از بقیه جلو بزنه تند تند گیلاسشو پر میکرد و سر میکشید ولی یه دفعه چشمش به من خورد با عصبانیت نگاهش کردم ولی در مقابل فقط بهم چشمک زد .چشمام از تعجب داشت از کاسه در می اومد حیف که وسط جمع بود و اگر نه همه اون شیشه های رو میزو تو سرش خورد میکردم.
یه دفعه همه ساکت شدن.اعتماد به نفسمو از دست ندادم.شیشه مشروبایی که رو میز بود بلند کردم و در حالی که تو بغل دختری که روبه روم بود هلشون میدادم گفتم:فعلا وقت کیکه.
وقتی با دست زدن حرفمو تایید کردن خیالم راحت شد ولی انگار دیر جنبیده بودم.
مهران دستمو کشید و منو نشوند کنار خودش و گفت:میخوایم با هم کیکو ببریم.
دستشو انداخت دور شونم و سرشو اورد نزدیک و گفت:مگه نه؟
دهنش بوی مشروب میداد با انزجار صورتمو بردم عقب.
همون موقه مامان مهران با دوربین اومد جلو داشت فیلم میگرفت چاقویی که دستش بود داد به یکی از پسرا و خودش مشغول فیلم گرفتن شد.
اهنگ گذاشتن پسری که چاقو دستش بود شروع کرد به رقصیدن.اینکارو قبلا تو جشنای عقد دیده بودم ولی نمیدونستم تو تولدم انجامش میدن.
پسره داشت می اومد جلو که یه دفعه الهام اون وسط ظاهر شد و چاقو رو از دستش گرفت.
نگاه همه مثل من متعجب بود.هنوز چند دقیقه هم نشده بود که بهم گفت از این کارا خوشش نمیاد.
شروع کرد به رقصیدن الحق که وارد بود.یه دفعه حس کردم دست مهران شونم حلقه شد و شروع کرد به نوازش کردن دستم رومو کردم بهش که اعتراض کنم دیدم محو رقصیدن الهام شده.
انگار یه سطل اب یخ ریختن روسرم.الهام چنان با عشوه میرقصید که همه محو تماشای اون شده بودن ولی نگاه مهران با بقیه فرق داشت و این منو عصبی تر میکرد.
تمام سعیمو کردم که بغضمو فرو بدم.فکر میکردم مهران دوسم داره فکر میکردم عوض شده اما اون از روزی که با اون دختره تو خونش دیدمش گستاخ تر هم شده بود حالا خیالش راحت بود که منو داره و حالا که بهم رسیده بود میتونست راحت به کارش ادامه بده.با نفرت به مامانش نگاه کردم.قصدش همین بود که زحمات این چند ماه منو به باد بده و متاسفانه ترفندش جواب داده بود.
دست مهرانو پس زدم و خودمو کشیدم عقب ولی اون چشم از الهام بر نمیداشت.اگه مامانش با اون دوربین لعنتی رو ما قفل نکرده بود میدونستم باید چی کار کنم.
خدا رو شکر اهنگ تموم شد.اگه بازم ادامه داشت نه مهران دست از دید زدن الهام بر میداشت نه اون دست از رقص میکشید.
بالاخره چاقو رو داد دست مهران اینبار سرو کله نادیا هم پیداش شد.
مشروبا دیگه اثر خودشونو کرده بودن اینو وقتی فهمیدم که دیدم وقتی نادیا خواست بشینه مهران برعکس هر دفعه که جدی باهاش برخورد میکرد واسش جا باز کرد تا بشینه.
نمیدونستم موقع مستی اینقد عوضی میشه.دیگه تحمل اون جو رو نداشتم با خودم گفتم گور بابای دوربین از جام بلند شدم وقتی دیدم مهران اصلا متوجه من نیست با تمام توانم پاشو لگد کردم ولی قبل از این که عکس العملی نشون بده رفتم عقب.
چند تایی خواستن مانع راهم بشن ولی اونقدر عصبی بودم که نفهمیدم چطور کنار زدمشون که یه دفعه مهران صدام زد.
این کارش باعث شد اشکام سرازیر بشه .حتی یه لحظه هم مکث نکردم بی توجه به اون که داشت صدام میزد و دیگرانی که احتمالا داشتن منو نگاه میکردن رفتم سمت خروجی خونه.
خودمو رسوندم به ماشین به کاپوت تکیه دادم و شروع کردم به گریه کردن.
باز اون تنهایی بعد از دوماه سراغم اومده بود البته اینبار با حس چند برابر قوی تر .هیچوقت این حسو نداشتم اما حالا شکسته بودم خیلی سخت تر از وقتی که از دست اقاجونم کتک میخوردم یا حتی وقتی اونجوری تو تهران ولم کردن.
این بدترین نوع تنهایی بود که تا به حال تجربه کرده بودم.من هیچوقت از کسی هیچ انتظاری نداشتم ولی مهران از این قاعده مستثنا بود.حتی اگه این کارا رو به حساب مست بودنش میذاشتم بازم قانع کننده نبود.یعنی نمیتونست به احترام من اون زهر مارو نخوره؟
پاهام سست شده بود نشستم کنار ماشین و زانوهامو تو بغلم گرفتم .
این تازه اولش بود یه لحظه به ذهنم خطور کرد که اگه مهران دوباره کاراشو از سر میگرفت چی؟اگه میخواست با وجود من تو اون خونه دخترای دیگه رو هم بیاره باید چی کار میکردم؟
یه نفس عمیق کشیدم تا این فکرا رو از سرم دور کنم . یه دفعه یه جفت دست دور شونه هام حلقه شد سرمو بالا اوردم مهران رو به روم نشسته بود با خونسردی گفت:کجا رفتی!
دستشو پس زدم و با عصبانیت گفتم:به من دست نزن!
با تعجب نگاهم کرد ولی خیلی نگذشت که تعجبش تبدیل به لبخند شد چشمکی زد و گفت:الان موقع ناز کردن نیست.
نفسمو فوت کردم و چشمامو بستم.با این حالش چطور میتونست حرفامو جدی بگیره!دستاشو که داشت بهم نزدیک میشد محکم گرفتم و با حرص گفتم:گفتم به من دست نزن!میفهمی؟
سریع از جام بلند شدم تا اگه لازم بود راه فرار داشته باشم . اونم با من بلند شد وگفت:چی داری میگی عزیزم؟بیا بریم کیک بخوریم !
هلش دادم عقب و گفتم:من کیک نمیخوام برو با همونایی که واست میرقصن و کنارت جا خوش میکنن کیک بخور!
یه دفعه شروع کرد به خندیدن. دستام از خشم میلرزید. با زور منو کشید تو بغلش و گفت:میبینم که یکی اینجا حسودیش شده!
اون لحظه واسم مهم نبود چقدر عاشقشم یا دوست دارم. حتی واسم مهم نبود اگه بخواد طلاقم بده ولی نمیذاشتم زندگیم به گند کشیده بشه اونم واسه خوشگذرونیای مهران و نقشه های مامانش!دستامو محکم زدم تخت سینش اونقدر هنوز اونقدر زور داشتم که به خاطر ضربه عقب بره انگشت اشارمو گرفتم جلوشو با حالت تهدید امیزی گفتم:گفتم اون دستای کثیفتو به من نزن!
اینبار با چشمای گرد نگاهم کرد تازه فهمید شوخی ندارم همون طور که انگشتمو وسط فرو میکردم گفتم:خیلی خوش به حالت شده مگه نه؟این چند ماه خودتو نگه داشتی که اینجا وا بدی؟منه احمقو بگو نفهمیدم تمام این مدت داشتی واسم نقش بازی میکردی.مشروب نخوردنات این بود اره؟تو که نمیتونستی جلو خودتو بگیری غلط کردی زن گرفتی.
اصلا متوجه صدام که بالا رفته بود نبودم اونقدر عصبی بودم که دیگه موقعیتم واسم مهم نبودو
مهران هم که انگار جوش اورده بود گفت:چی داری میگی واسه خودت؟
من:همینی که شنیدی!تا قوتی دهنت بو گند اون کثافتو میده به من نزدیک نمیشی برو پیش همونایی که لیاقتشون یه ادم مسته. فکر کردی من مثه مامانتم که پسرش جلوش هر کاری میخواد میکنه اونم با افتخار فیلمشو میگیره که بگه خدا رو شکر پسرمو از راه به در کردم که با زنش خوش نباشه؟نه اقا اشتباه کردی .
مهران پشت سرمو نگاه کرد منم برگشتم کسی هنوز متوجه ما نشده بود دستمو گرفت و گفت:بس کن دیگه! واسه دوتا پیک مشروب ببین چه قشقرقی راه انداخته.بیا بریم تو تا همه نریختن بیرون!
دستمو از تو دستش بیرون کشیدم و گفتم:من دیگه اونجا نمیام
نگاهم کرد.گفتم:میخوام برم خونه!
با بغض گفتم:تنهایی!تو هم تا هر وقت دلت خواست بمون و از تولدت لذت ببر.
اشکامو که سرازیر شده بود با پشت دستم پاک کردم و گفتم:اینجوری میخواستی کسی ناراحتم نکنه اره؟همین طوری حواست به من بود؟دستت درد نکنه. حالا میتونی بری به تولدت برسی الحق که مامانت تورو میشناسه خوب مهمونی واست ترتیب داده.فکر کنم حق با مامانته من جام اینجا نیست خودت تنهایی باید می اومدی.
از خونه اومدم بیرون مهرانو دیدم که تکیه داده بود به ماشین.نگاهمو ازش گرفتم و رفتم سمت در همین که خواستم درو باز کنم گفت:کجا؟
جوابشو ندادم.از ماشین جدا شد و گفت:گفتم کجا؟
پوزخندی زدم و گفتم:متاسفانه جایی جز خونه ندارم که برم.
اومد جلو و گفت:پس سوار شو بریم.
من:من با یه ادم مست سوار ماشین نمیشم.
_:اینقد نگو مست.من مست نیستم.
پوزخندی زدم و گفتم:لابد تو شیشه اب ریخته بودی.
دستشو با عصبانیت کشید رو صورتش تا خواست جوابمو بده صدای مادرشو شنیدیم که از دم ورودی خونه گفت:مهران مادر داری چی کار میکنی بیا تو.
لبخند تلخی زدم و گفتم برو منتظرتن خوش بگذره.
همین که درو باز کردم دست مهران حلقه شد دور بازوم.درحالی که منو میکشید تو خونه گفت:مگه نمیگم برو سوار ماشین شو.
من:منم گفتم که با تو هیچ جا نمیام.
خواستم بازومو از دستش بیرون بکشم ولی نتونستم منو کشید سمت ماشین دیدم که مامانشم داره میاد جلو.
مهران در ماشینو باز کرد و منو حل داد تو ماشین.چشماشو که از مستی و عصبانیت قرمز شده بود رو دوخت بهم و گفت:میشینی سرجات!
لحنش طوری بود که ترسیدم کاری که گفت رو انجام ندم .
درو بست و رفت سمت مامانش برگشتم که ببینم چی میگه ولی پشتش به من بود فقط مامانشو دیدم که با اخم نگاهش بین منو مهران جا به جا میشه.
اخر سر سرشو تکون داد و مهران اومد سمت ماشین .همون موقع یه مرد مسن هم رفت سمت در و بازش کرد. مهران وارد ماشین شد. با اخم رومو ازش برگردوندم و کمربندمو بستم .بدون هیچ حرفی ماشینو روشن کرد و از خونه زد بیرون.
زیر چشمی نگاهش میکردم میترسیدم با اون حالش بد رانندگی کنه.سرعتشو زیاد کرد گفتم:یادت نرفته که مستی؟
_:من مست نیستم!
من:اره اصلا!
نفسشو با حرص داد بیرون طوری که بشونه با خودم گفتم: به جای این که من از دستش عصبانی باشم اون واسه من اعصابش خورد شده. خوبه والا!باید منم میرفتم تنگ دل یکی از اون پسرا مینشستم تا حالش جا بیاد.
برگشت و گفت:چی گفتی؟!
میدونستم نباید سر به سرش گذاشت قبلا عصبانیت و مستی شو دیده بودم صد در صد وقتی این دوتا با هم ترکیب مشد خیلی بدتر از قبل بود ولی نمیتونستم ساکت باشم اونقدر از دستش دلخور بودم که برام مهم نباشه چقدر عصبی میشه.بدون این که نگاهش کنم گفتم:همین که شنیدی.
_:آوا اون روی منو بالا نیار.
من:اتفاقا اون روی منم بالا اومده تو هم مثه من بشی بهتره اینجوری بیشتر همدیگه رو درک میکنیم.
سرعتش زیاد تر شد.
من:چی کار میکنی؟
جوابمو نداد.وارد خیابون اصلی شده بودیم با این که شلوغ بود از بین ماشینا لایی میکشید.
با صدای بلندی گفتم:الان به کشتنمون میدی.
_:بهتر.
با حرص گفتم:من با این همه بدبختی نساختم که جوون مرگ بشم .
_:نترس یه جوری تصادف میکنم که فقط من بمیرم
حس میکردم ماشین داره پرواز میکنه.همون طور که داشتیم به سرعت به ماشین جلویی نزدیک میشدیم خنده عصبی کرد و گفت:اون ماشینو میپسندی بزنم بهش؟
حسابی ترسیده بودم .سرعتش هر لحظه کمتر میشد و این باعث شد بلند جیغ بزنم . منتظر بودم بخوریم به ماشین ولی یه دفعه فرمون رو کج کرد.از کنار ماشینی که جلومو بود رد شد.
نفسام به شمارش افتاده بود مهران شروع کرد به خندیدن میفهمیدم که کاراش عادی نیست واسه همین ترسم زیاد شده بود.بالاخره به هر بدبختی بود رسیدیم خونه.قبل از این که مهران از ماشین پیاده بشه سریع رفتم سمت خونه در خونه رو باز گذاشتم و رفتم تو اتاق مطالعه.صدای مهرانو شنیدم که گفت:کجا رفتی؟
عصبی بود . میترسیدم باهاش تنها باشم در اتاقو قفل کردم. به چند ثانیه نکشید که اومد پشت در خواست درو باز کنه وقتی دید قفله گفت:درو واسه چی قفل کردی؟!
چند بار دسته درو تکون دادرفتم سمت میز تا هلش بدم سمت در که نتونه درو باز کنه .
با لحن ارومی گفت:بیا بیرون اوا!
میزو هل دادم پشت در.
با خنده گفت:میخوام نشونت بدم کیو دوست دارم. مگه واسه همین ناراحت نبودی؟
با حرص گفتم:برو گمشو!
صدای خندش بلند تر شد گفت:از چی میترسی؟یادت نرفته که من شوهرتم؟
من:نه یادم نرفته تو شوهر مست و چشم چرون منی.
انگار از حرفم عصبی شد یه ضربه محکم به در زد و گفت:نه انگار باید یه جور دیگه این بحثو تمومش کنم.
میز رو محکم گرفتم. با عصبانیت گفت:درو باز میکنی یا خودم بازش کنم.
همون طور که تکیه داده بودم به میز گفتم:هیچ غلطی نمیتونی بکنی. برو ور دل همونایی که واست میرقصن.
اون ذهن خرابتم همین امشب درستش میکنم.
من:هه به همین خیال باش!
دستگیره درو چند بار تکون دادترسیده بودم ولی نمیخواستم خدمو ببازم صندلی رو هم اوردم و گذاشتم پشت در.
نمیدونم این کشمکش چقدر طول کشید ولی بالاخره خسته شدم و پشت در خوابم برد.
*********
مهران
از خواب بیدار شدم.
کنار دستمو نگاه کردم آوا پیشم نبود اتفاقای دیشب یادم افتاد. تازه فهمیدم دیشب چی کار کردم.
خوردن اون همه مشروب و رقصیدن عاطفه و بعدم اون دعوای جانانه. آوا حق داشت اینقدر از دستم عصبی بشه.
دستمو کشیدم تو موهام و نشستم گوشه تخت. حالا چطور باید از دلش بیرون می اوردم؟!
همش تقصیربهنود بود اگه اون برنامه نمیذاشت اون مشروبا رو نمیخوردم. اصلا چرا مامان مشروب اورده بود تو مجلس ؟!عاطفه رو کی دعوت کرده بود.
حالم از خودم به هم میخورد. اونقدر ضعف داشتم که تونستن با یه جشن برنامه ریزی شده بین منو اوا رو به هم بزنن.
تو همین فکرا بودم که صدای باز شدن در رو شنیدم. ناخوداگاه خوابیدم سرجام و چشمامو بستم.
در اتاق باز شد زیر چشمی اوا رو که وارد اتاق میشد نگاه کردم از صورتش معلوم بود خسته و ناراحته .هنوز لباسای دیشبش تنش بود رفت سمت کمد و یه دست لباس برای خودش برداشت. به خیال خودم میخواستم دیشب براش سنگ تموم بذارم که بفهمه هیچوقت تنها نمیذارمش ولی به خاطر ندونم کاری خودم و وسوسه ای که اون شیشه های مشروب داشت همه چیزو خراب کرده بودم. میدونستم این دیگه یه جور اعتیاده قبل از این که مشکل ساز تر از این بشه باید حلش میکردم.
اومد سمت تخت چشمامو بستم و خودمو زدم به خواب.
حس کردم به سمتم خم شد ولی خیلی طول نکشید که صدای اه کشیدنشو شنیدم و رفت سمت در. وقتی صدای باز و بسته شدن در حمام رو شنیدم از جام بلند شدم و رفتم تو اشپز خونه. قبل از این که آوا بیاد بیرون یه صبحونه مفصل درست کردم و از خونه زدم بیرون.
رفتم خونه مامان و بابا . ساعت 9 و نیم بود . زنگ درو زدم یخیل زود در باز شد. همین که وارد خونه شدم دیدم مامان ایستاده دم در ورودی.
میدونستم به خاطر دیشب از دستم دلخوره ولی من بیشتر از اون دلخور بودم.
سرمو تکون دادم و گفتم:سلام!
مبا دلخوری گفت:سلام!
من:اومدم کادوها رو ببرم!
دستشو سمت در دراز کرد و گفت:باشه بیا بریم تو.
وارد خونه شدم مامان هم پشت سرم اومد . گفت:دیشب سالم رسیدی خونه؟
من:اگه سالم نمیرسیدم الان اینجا بودم؟
_:همه ناراحت شدن که رفتی!
من:خودت میدونی جو مهمونی اصلا خوب نبود.
_:جو همیشه اینجوری بوده اونی که مشکل داشت زن تو بود.
من:جایی که زنم مشکل داشته باشه منم مشکل دارم.
انگشتشو گزید و گفت:این همه زحمت بکش بچه بزرگ کن که بعد بدیش دست یه دختر بچه تا خوب ابرتو جلو فامیل ببره!
من:مادر من نیومدم اینجا باز از این حرفا بزنم.
مامان با صدای بلند گفت:گلی خانوم!
صدای گلی خانوم از اشپزخونه اومد:بله؟
_:بی زحمت به اقا کریم میگی این کادوها رو بذاره تو ماشین ؟
از اشپزخونه اومد بیرونو گفت:باشه خانوم الان بهش میگم.
بعد رو کرد به منو گفت:سلام پسرم.
لبخندی زدم و گفتم:سلام گلی خانوم خسته نباشی!
_:مرسی پسرم.من میرم کریم رو صدا کنم.
بعد رفت.
نشستم روی مبل مامان هم نشست رو به رومو گفت:دیشب همه فهمیدن زنت چه نمایشی راه انداخت.وقتی رفتین همه سوال پیچم کردن نمیدونستم چی جوابشونو بدم یعنی نمیتونست یه شب خودشو نگه داره؟
من:مامان تقصیر اوا نبود تقصیر من بود حالا هم دیگه اینقدر شلوغش نکن. امیدوارم حرف بی ربطی به کسی نزده باشی.
نگاهشو ازم گرفت و با ناراحتی گفت:دستت درد نکنه مهران. اینه جواب مادرت؟
من:اخه خودت بگو. اگه برین یه جایی بابا مست کنه بعدم دختر خاله بابا اونجوری بزنه کادوتو خراب کنه و جلوی جمع کوچیکت کنه خوشحال میشی؟
البته رفتار شما به کنار!
_:وا! نادیا که از عمد نزد زیر دستش!
پوزخندی زدم و گفتم:مامان همه فهمیدن نادیا از عمد اون کارو کرد.واقعا که دختر وحیقیه. یعنی اینقدر خودشو کوچیک میکنه که به یه مرد زن دار نظر داره؟
مامان اخم کرد معلوم بود از حرف من خوشش نیومده ولی باید این موضوعو همین جا تموم میکردم.
پای راستمو انداختم رو.ی پای چپم و گفتم:چقدر یه نفر میتونه خودشو کوچیک کنه اخه؟
بعد سرمو با تاسف تکون دادم.
مامان گفت:بسه دیگه تو عشقم حالیت نیست؟اگه کاری هم کرده به خاطر علاقش کرده. من:یعنی شما با این که اون زندگی منو به هم بریزه مشکلی نداری؟
_:زندگی تو با اومدن اون دختره به هم ریخت.
من:مامان آوا زن منه لطفا دیگه دربارش اینجوری حرف نزن. محض اطلاعت بگم یه تار موی اوا رو هم به صد تا دختر ه ر ز ه که معلوم نیست تو دست چند تا پسر بوده مثه نادیا نمیدم.
مامان با غیض نگاهم کرد.
من:دختر خواهرته که باشه یه کم چشماتو وا کنی میفهمی این دختر اصلا دختر نیست.
چشمامو بستم و گفتم:ببین ادمو وادار میکنی چه حرفایی بزنه.
مامان گفت:اگه خالت بفهمه چه حرفای پشت سر دخترش میزنی زندت نمیذاره.
من:خاله اگه براش مهم بود نمیذاشت دخترش تا ساعت 3-4 صبح تو مهمونیای مختلت ول باشه. دیگه حرف نادیا رو جلوی من نمیزنی. به خودشم بگو یه بار دیگه دورو بر من بپلکه من میدونم و اون.
بعد از جام بلند شدم مامان که حسابی از دستم عصبی شده بود گفت:خدا الهی ازش نگذره ببین پسرمو جادو کرده دختره نیم وجبی.
خنده دار بود که مامان دختر خواهرشو بیشتر از پسرش قبول داشت ولی حالا که باورش نمیشد دیگه کاری از دست من بر نمیاومد رفت سمت در و گفتم:اگه بازم از اینجور مهمونیا بود لطفا دیگه منو اوا رو دعوت نکن. به بقیه فامیلم بگو چون ما نمیایم.
بعد سوار ماشین شدم و منتظر موندم تا کریم وکادوها رو بذاره تو ماشین .
بعد از این که کارش تموم شد پیراهنی که اوا برام خریده بود رو بردم خشک شویی و رفتم خونه.
درو باز کردم اوا تو اشپزخونه بود.با دیدن من دست از کار کشید ولی حتی بهم سلام هم نکرد میدونستم خودم مقصرم برای همین باید یه کاری میکردم.رفتم سمت اشپزخونه دوباره مشغول کار شد.تکیه دادم به اپن و گفتم:علیک سلام.
نگاهم نکرد.من:منم خوبم!تو چطوری؟
همچنان خودشو مشغول کرده بود.گفتم:کجا بودم؟الان بهت میگم عزیزم.
برگشت سمتم و با حرص زل زد تو چشمام و گفت:واسم اصلا مهم نیست کجا بودی!
رفتم جلو تر و با لحن شیطنت باری گفتم:واقعا؟
پوزخندی زد و گفت:لابد رفتی دنبال یه دختر خوب واسه اوقات فراغتت بگردی!
خیلی بهم برخورد با زبون بی زبونی داشت بهم میگفت عیاش.
قبول داشتم که دیشب زیاده روی کرده بودم ولی خودشم خوب میدونست که به خاطرش همه چیزو کنار گذاشتم.با اخم گفتم:موضوع دیشب تموم شده بس کن لطفا.
دست به سینه ایستاد رو به رومو گفت:واسه تو شاید ولی واسه من نه!
یه قدم بهش نزدیک تر شدم و گفتم:چی کار کنم که واست تموم بشه؟
_:تموم نمیشه.
یه تای ابرومو دادم بالا لبخند تلخی زد و گفت:من عادت دارم بدون خوشبختی زندگی کنم.دیگه هم کاری به کارت ندارم چون انگار تحملت کمه هر کاری دوست داری بکن تو مختاری هر جور دلت میخواد زندگی کنی.
بعد روشو کرد اون طرف.این حرفاش به دلم چنگ میزد.پشیمون تر از قبل شده بودم.
پشت سرش ایستادم و دستمو حلقه کردم دور کمرشو گفتم:معذرت میخوام.کار من اشتباه بود.
دستمو پس زد ولی با سماجت بیشتری محکم گرفتمش و گفتم:من فقط تورو میخوام.اینو مطمئن باش.
درحالی که با عجز سعی میکرد دست منو باز کنه گفت:منو میخوای ولی دیگران واست بیشتر جذابیت دارن.
لحنش دیگه بوی عصبانیت نمیداد بیشتر ناراحت به نظر میرسید.گفتم:اون موقع مست بودم حتی یادم نیست چی کار کردم که تورو اینقد ناراحت کردم.
بازم دروغ …اتفاقا دید زدن عاطفه رو کاملا به یاد می اوردم.با این که موقع مستی روی کارام کنترل نداشتم ولی هشیاریمو هیچوقت از دست نمیدادم.
دستشو گذاشت رو دستم و درحالی که سعی میکرد انگشتامو که تو هم قفل شده بودن رو باز کنه گفت:خودتو توجیه نکن اشتباهت از خوردن همون مشروبا شروع شد.
گفتم :منو ببخش.
حلقه دستمو محکم تر کردم و گفتم:خواهش میکنم.
اول اروم شد ولی خیلی سریع خودشو جمع و جور کرد و دوباره رفت تو جلد قوی پسرونش با تمام توانش خودشو از بغلم بیرون کشید و گفت:اگه یه بار ببخشم بازم تکرار میشه!هر کاری دوست داری بکن!
در حالی که از اشپزخونه میرفت بیرون گفت:من میرم درس بخونم!
تکیه دادم به کابینت و رفتنش سمت اتاقو تماشا کردم در اوردن موضوع دیشب از دلش خیلی سخت تر از چیزی بود که فکر میکردم. حقم داشت همه اون اعتمادی که سعی کرده بودم تو این چند وقت بهش بدم رو تو کمتر از یه ساعت به باد داده بودم.
اهی کشیدم و از اشپزخونه رفتم بیرون خواستم برم دنبالش ولی منصرف شدم رفتم و نشستم جلوی تلوزیون شاید تنها بودن بهش ارامش بیشتری میداد دلم نمیخواست اوضاع از اینی که هست بدتر بشه…..
چند هفته ای از اون ماجرا گذشته بود. اوا با این که به ظاهر اشتی کرده بود و موضوع رو تموم شده اعلام کرده بود ولی از رفتارش معلوم بود که هنوزم از دستم ناراحته. همیشه تو اتاق موندنش و بیدار موندنش تو شب به بهونه درس خوندن و از بین رفتن اون شور و شوقی که نسبت به من داشت اینو نشون میداد ولی نمیخواستم مجبورش کنم که همه چیزو فراموش کنه باید بهش زمان میدادم.
من نشسته بودم تو حال و اوا هم داشت خونه رو جارو میزد حالا که امتحاناتش تموم شده بود میخواستم بدونم دیگه چه بهونه ای واسه تو اون اتاق موندن داره. همین طور که داشت جارو میزد صدای زنگ تلفنش بلند شد . جارو برقی رو خاموش کرد برام عجیب بود کسی به گوشی اوا زنگ نمیزد . گوشی رو برداشت همچنان نگاهش میکردم تا جواب داد.
_:الو؟
……
_:سلام !چطوری؟
….
با خنده گفت:مرسی!چه خبر؟نینی کوچولوت چطوره؟!
…
همچنان با کنجکاوی داشتم نگاهش میکردم. گفت:ما رو؟
…
نیم نگاهی به من کرد و گفت:اووم راستش نمیدونم!
…..
_:باید ببینم مهران میتونه بیاد یا نه!
….
_:منم خوشحال میشم !خبرشو بهت میدم