رمان دختری که من باشم پارت 3

4.5
(22)

بابا رفت جلو و گفت:رو تخت تو؟

همون موقع آوا ناله کرد.

هر کسی بود از صدای ظریفش میفهمید که دختره چه برسه به بابا که با منظور اومده بود اونجا!

بابا نگاهی به من کرد و گفت:که پسره!

رفت سمتشو روشو برگردوند طرف خودش.

آوا دوباره ناله کرد.خدا میدونست چی شده که اینقدر درد داشت. بابا گوشیشو در اورد و گفت:میدونستم اینجا چه خبره ولی فکر نمیکردم با همچین دخترایی بپلکی!

یه شماره گرفت نگاهش کردمو گفتم:به کی زنگ میزنی؟

با خونسردی گفت:110!

نفهمیدم چطور گوشی رو از دستش قاپیدم!

سریع قطعش کردمو و گفتم:این کارا یعنی چی بابا؟

با عصبانیت گفت:یکیشونو که ببرن حساب کاتر دست بقیشونم میاد!

با وحشت نگاهش کردم و گفتم:دیوونه شدین؟

_:چیه؟نکنه دلت واسش میسوزه؟مگه بیشتر از یه شب باهاشون کار داری؟نترس اگه ببرنشون زندگیشون خیلی راحت تر از الانه! حالا هم اون گوشی رو بده به من!

پاشد که بیاد سمتم گوشیشو گرفتم بالا و گفتم:اشتباه شده بابا اونی که فکر میکنی نیست!

بابا با حرص گفت:پس چیه؟یه دختر که از هوش رفته و تو تخت توئه! چی داری بگی هان؟

نگاهی به آوا کردمو گفتم:نمیشه!

با عصبانیت گفت:نمیشه؟یعنی چی که نمیشه!

در حالی که به سمت در میرفت گفت:اگه اینجا نشه از بیرون خونه زنگ میزنم یکی باید جلوی اینا رو بگیره!

دستشو گرفتم و گفتم:من مادر بچمو نمیفرستم پیش پلیس

بابا با تعجب برگشت سمتم خودمم داشتم از حرفی که زده بودم شاخ در می اوردم.

اب دهنمو قورت دادم و گفتم:به زور آوردمش اینجا میخواست بره بچه رو بندازهالانم بیهوشه چون وسط دعوا به سرش ضربه خورد!

دوباره سیلی جانانه ای از بابا خوردم تو این یه ماه برعکس تمام عمرم دوبار از بابا سیلی خوردم.

_:تو چی کار کردی؟

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:میخوام بچمو نگه دارم بابا!

با فریاد گفت:خفه شو!چطور میتونی اینقد وقیح باشی؟تو هیچ میدونی چی کار کردی؟اون یه بچه نامشروعه اونم از یه زن خیابونی!

خدایا منو ببخش به خاطر حرفی که زدم آوا باید متهم بشه.

گفتم:نمیتونم بذارم سقطش کنه از 3 ماه گذشته مننمیخوام قاتل بچم باشم.

_:بابا اومد یه چیزی بگه که مانعش شدم و گفتم:حالا وقت این حرفا نیست فکر کنم حالش خیلی بد باشه باید برسونیمش بیمارستان!

بدون توجه به بابا رفتم و آوا رو از روی تخت بلند کردم در حالی که سعی میکرد خونسردیشو حفظ کنه گفت:ماشین من بیرونه با اون میرسونیمش!

آوا رو بردیم بیمارتسان خوابوندمش رو تخت و گفتم:فکر کنم دندش شکسته!

پرستار نگاهی به من کرد و گفت:باشه شما نگران نباشید!

خواستم دنبالش برم که بابا دستمو گرفت و گفت:چند وقته؟

سرمو تکون دادم.

پوفی کرد و گفت:چند وقته باهاشی؟

یه کم فکر کردمو گفتم:6 ماه!

_:خونوادش چی؟

سرمو انداختم پایین و گفتم:خونواده نداره!

دستاشو گذاشت رو شقیقه هاشو و گفت:ابرومو بردی پسر!

من:اونجوری که شما فکر میکنید نیست!اون دختر خوبیه!

پوزخندی زد و گفت:چه دختر خوب و محجوبیه که ازت حامله شده نه؟باید بچشو بندازه!خودم دیه بچه رو میدم!

من:اون بچه منه و منم تصمیم میگیرم که باهاش چی کار کنم بابا لطفا شما دخالت نکنید و با عجله رفتم سمت اتاق عکس برداری!پرستار بیرون ایستاده بود . رفتم جلو و گفتم:حالشون خوبه؟

_:سرشو تکون داد و گفت:دارن از دنده هاش عکس میگیرن انشالله که مشکل حادی نیست!

صاف ایستادم و کارت نگام پزشکیمو در اوردم و نشوندش دادم و گفتم:من جراحم خانوم. سرشو تکون داد و گفت:مطمئن باشید اقای دکتر ما حواسمون بهش هست!

گفتم:لطف میکنین ولی یه چیز دیگه ازتون میخوام!

سرشو تکون داد گفتم:وقتی ازش ازمایش گرفتین!میخوام جواب حاملیش مثبت باشه!

گنگ نگاهم کرد. کیف پوامو در اوردم 5 تا تراول 50 تومنی گذاشتم کف دستشو گفتم:خواهش میکنم مسئله از هم پاشیدن یه خونوادس

نگاهی به پولا کرد و گفت:خیالتون راحت باشه دکتر!

با رضایت لبخندی زدم و گفتم:ممنون! بعد اروم رفتم کنار اوا رو از اتاق بیرون اوردن و بردن تو بخش!

درست حدس زده بودم یکی از دنده هاش شکسته بود ولی دکتر گفت که شکستگی خفیف بوده.

آوا به خاطر تزریق مرفین بیهوش بود. نشسته بودم کنار تختش که بابا اومد تو اتاق یه نگاه به آوا کرد و گفت:میخوای چی کار کنی؟

شونه هامو بالا انداختم و گفتم:گفتن مشکلی واسه بچه پیش نیومده!

اهی کشید و گفت:یعنی تصمیمتو گرفتی؟

سرمو به علامت مثبت تکون دادم. گفت:جواب بقیه رو چی میدی؟

من:کسی حق داره به بچه من توهین کنه!اینو همه باید بدونن.

بابا باز یه نگاه به آوا کرد و گفت:چند سالشه؟

عجب گندی بالا اورده بودم اگه آوا بیدار میشد بیچاره میشدم چطور دهن اونو باید بسته نگه می داشتم؟

من:18!

دستشو کشید تو اون نیمچه مویی که براش مونده بود و گفت:تو مگه وجدان نداری؟

من:اتفاقی پیش اومد!

_:به من نگو اینا اتفاقیه؟چطور میتونه اتفاقی باشه؟یعنی وقتی باهاش بودی نمیدونستی چند سالشه؟خیر سرت دکتری نمیتونستی یه کاری کنی حامله نشه؟

سرمو انداختم پایین و برای کاری که نکرده بودم خجالت میکشیدم!

بابا اروم گفت:باید عقدش کنی!

من:چه فرقی داره صیغش کنم یا نه؟به هر حال اون….

قبل از این که حرفم تموم شه گفت:مثه این که نفهمیدی چی گفتم؟منظورم عقد دائمه!

من:چی میگی بابا؟من گفتم بچمو میخوام نه مادرشو!

_:خفه شو! باید پای کاری که کردین وایسین !

به آوا اشاره کرد و گفت:دوتاتون !

من:اخه….

_:اخه نداره یا اون بچه سقط میشه و این دختره رو تحویل پلیس میدی یا کاری که گفتمو میکنی!بعد از به دنیا اومدن بچه هر کاری دلتون خواست بکنین.میتونین راحت جدا بشین اما من نمیذارم کسی پشت سر خونودام ! پسرم ….

با اکراه ادامه داد:و نَوَم حرفی بزنه!

خندم گرفت هنوز هیچی نشده چه نوه نوه ای میکنه؟

نگاهم کشیده شد سمت آوا! باز نیشم بسته شد حالا باید باهاش چی کار میکردم؟!

**********

آوا

چشمامو باز کردم. حس میکردم از زمین جدا شدم. کاملا میفهمیدم که روی تختم ولی روی تخت کجا؟

تا اومدم سرمو تکون بدم مهران اومد بالای سرم!یه ذره نگاهش کردم گفت:بیدار شدی؟درد نداری؟

یاد اتفاق صبح افتادم

با عصبانیت گفتم:عوضی!

خواستم به سمتش حمله ور شدم که درد شدیدی پیچید تو شکم!

مهران اروم هلم داد رو تخت و گفت:عزیزم دندت شکسته اروم باش نباید تکون بخوری!

با تعجب نگاهش کردم

لبخند زد اعصابم بیشتر خورد شد با حرص گفتم:من عزیز تو نیستم عزیز هیچکس نیستم اینو تو گوشت فرو کن.

حتی با حرف زدن هم دلم درد میگرفت لبم و گزیدم و گفتم:اخ!

با خونسردی دستی رو گونم کشید و گفت:حالت خوب نیست بهتره به خودت فشار نیاری!

دندونامو رو هم فشار دادم و گفتم:برو گمشو! اون دستای کثیفتو به من نزن!

همون موقع صدای پرستارو شنیدم:اوو چه مامان غر غرویی!

مامان؟با من بود؟نگاهش کردم داشت سمت من می اومد یعنی طرفش من بودم؟منظورش از مامان چی بود؟!

سرمم رو از دستم در اورد و گفت:بهتره اروم باشی خانومی این همه فشار واسه اون کوچولوی تو شکمت زیادیه!نمیخوای که زندگیش به خطر بیفته؟!

اولین چیزی که به ذهنم رسید به زبون اوردم:مهران؟!

نیشخندی به پرستاز د و گفت:جانم؟

با عصبانیت گفتم:با من چی کار کردی؟من چند وقته بیهوشم؟

هیچی نگفت به پرستار نگاه کرد.

با تمام دردی که داشتم خودمو کشیدم سمتش و یقشو گرفتم و گفتم:چه بلایی سرم اوردی؟

پرستار گفت:اروم باش دختر جون دندت شکسته!

من:به جهنم که شکسته.

مهران به پرستار اشاره کرد که بره بیرون پرستار هم سرشو تکون داد و از اتاق رفت بیرون از رفتارش ترسیده بودم نکنه چیزی که فکر میکردم درست بود. لبخند شیطنت امیزی زد و گفت:اگه اخلاق بچمون به تو بره رو دستمون میمونه!

انگار دنیا رو رو. سرم خراب کردن . دستم شل شد در حالی که اشک تو چشمام جمع شده بود گفتم:یعنی چی؟

با صدایی که شبیه نعره بود گفتم:یعنی چی عوضی؟

دوباره درد تو شکمم پیچید!

مهران دستشو گرفت جلو دهنم و گفت:اروم باش اینجا بیمارستانه.

همون طور که اشکام رو دستش میریخت تقلا میکردم که دستشو پس بزنم!

همون طور که دستشو رو صورتم نگه داشته بود زل زد تو چشمامو و گفت:خانوم باهوش! تو 4 ساعت هیچ تست حاملگی ای مثبت نمیشهتازه من هیچوقت با یه دختر سیبیلو نمیخوابم پس اروم باش!

فقط تحقیر کردن یادش داده بودن. هنوزم قانع نشده بودم از ادمی مثله اون هر کاری بر می اومد ولی اروم شدم تا شاید یه امیدی بهم بده!

گفت:تو بیهوش شدی بابام اومد خونه فکر کرد منو و تو باهم بودیم میخواست زنگ بزنه به پلیس که بیان ببرنت تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که بهش بگم حامله ای!

اروم دستشو برداشت و گفت:به پرستارم پول دادم تا جواب ازمایش خونتو مثبت برام بیاره!

نیشخندی زد و گفت:چه خوبم نقش بازی میکنه !

با تمام توانم سیلی زدم تو گوشش و با عصبانیت گفتم:به چه حقی چنین حرفی به بابات زدی؟

دستشو گذاشت رو لپش و در حالی که سعی میکرد خشمشو کنترل کنه گفت:میخواست تورو بده دست پلیس میفهمی؟

من:تو یه ادم…. نه نه اصلاح میکنم تو ادمم نیستی تو یه موجود پست فطرت عوضی هستی. چطور میتونی با ابروی ادما بازی کنی؟

در حالی که سعی میکردم جلوی اشکامو بگیرم گفتم:چطور منو با یه هرزه یکی کردی؟

نفس عمیقی کشید و گفت:احمق به خاطر خودت بود نمیخواستم بیخودی کارت به پاسگاه بکشه!بیخود شلوغش نکن من فقط به بابام این حرفو زدم .

چقدر این ادم نفهم بود.

چشمامو بستم و با صدایی که از بغض میلرزید گفتم:تمام زحمت 5 سالمو تو چند دقیقه به باد دادی!با خودت چی فکر کردی ؟بابات یا هر کس دیگه!چطور میتونم این خفت و خواری رو تحمل کنم چرا به خودت اجازه میدی غرور ادما رو زیر پات له کنی؟فکر کردی چون بی کس و کارم چون بیچارم غرور ندارم؟فکر کردی ادم نیستم؟هر بلایی خواستی میتونی سرم بیاری؟

چشمامو باز کردم و ادامه دادم:حالم از ادمایی مثله تو به هم میخوره! کسایی که تا یه ادم بی دفاعو مظلومو میبینن فکر میکنن چون کسی بالای سرشون نیست حق دارن هر جوری که میخوان باهاشون رفتار کنن!

تند تند اشکامو پاک کردمو و گفتم:ترجیح میدادم اون شب بمیرم تا این که حالا تو ذهن یه مرد غریبه هرزه خطاب بشم!

نگاهش کردم. شرمنده بود ولی این شرمندگی به چه درد من میخورد. اهی کشید و گفت:ببین من نمیخواستم….

من:خواسته یا ناخواسته کار خودتو کردی!اونقدر ضعیفی که نتونستی راستشو بگی !نتونستی بگی میخواستی بهم تجاوز کنی نه؟

همون موقع صدای نا اشنایی به گوشم خورد:چی دارین میگین؟!

هردومون با هم برگشتیم سمت صدا. مرد مسنی تو چهار چوب در ایستاده بود . درست شبیه مهران بود فقط مو نداشت و پیر شده بود. احتمال دادم باباش باشه! سرمو انداختم پایین.

اومد جلو و گفت:این دختر چی میگه؟

مهران هیچی نگفت! با عصبانمیت گفت:گفتم چی داره میگه!

مهران منو نگاه کرد. باید از خودم دفاع میکردم. سرمو گرفتم بالا و گفتم:درست شنیدین اقا! حرفای اقا زادتون دروغ بوده من نه حاملم نه با این اقا پسر رابطه ای دارم!

بهم اخم کرد . با جدیت تمام گفتم:اینی که می بینید به این روز افتادم واسه اینه که داشتم از خودم دفاع میکردم!

نمیدونم چی به شما گفته اما واقعا باید خجالت بکشید که همچین پسری بزرگ کردین و تحویل جامعه دادین . اگه ادمای بی فکری مثه شما نبودن حالا جامعه ما اینقد خراب نمیشد.

اون که انتظار نداشت چنین حرفی بزنم گفت:دختره پر رو دهنتو ببند!

من:دهنمو ببنندم که چی؟ادمایی مثه شما حقمو بخورن؟

مهران گفت:اروم باش!

من:نمیخوام اروم باشم!بذار ببینم حرف حساب این اقایی که خودشو پدر میدونه چیه؟!

رو کردم بهش و به چشمای غضبناکش خیره شدم و گفتم:چیه؟حرفد حق تلخه نه؟فکر کردین یه دکتر بزرگ کردین کار خیلی مهمی انجام دادین؟نفهمیدین که باید اول یه انسان بزرگ کنین!

_:ببین دختره بی حیا بهتره خفه شی و اگر نه میدمت دست پلیس!

من:هه پلیس! باشه بدینم دست پلیس من نه نگرانی دارم نه ترسی!

اونی که باید بترسه شمایین شما باید از خدا بترسین. فردا جواب گناهای پسرتونو شما باید پس بدین!

شکمم که از درد داشت دیوونم میکرد محکم فشار دادم و گفتم:از ادمایی مثل شما متنفرم!

رو کرد به مهران و گفت:ببین منو به چه روزی انداختی یه دختر خیابونی داره بهم میگه باید چطور بچمو بزرگ کنم!

من:اقای محترم حرف دهنتو بفهم من دارم با ابرو و شرف زندگی میکنم!

پوزخندی زد و گفت:اگه ریگی به کفشت نبود مثه پسرا خودتو درست نمیکردی!

من:یکی مثله امثال پسر تو باعث میشن من مجبور باشم مثه پسرا بگردم اقا!

دیگه داشت جوش می اورد مهران که تا اون موقع ساکت بود از جاش بلند شد و باباشو که داشت بهم فوحش میداد رو از اتاق برد بیرون!

احساس تنهایی میکردم. بی کسی بدترین درد دنیاست .دوباره اشکام سرازیر شد.

**********

هنوز چند دقیقه نگذشته بود که مهران با عصبانیت اومد داخل و گفت:حتما باید ابروی منو میبردی؟

با حرص گفتم:دلیلی نمی دیدم که بخوام ازت دفاع کنم!

_:واقعا بی چشم و رویی

من:من بی چشم و رو ام؟منو به زود کشوندی تو خونت یه فصل سیر کتکم زدی ابرومو جلو پدرت بردی بعدم بهم میگی بی چشمو رو؟واقعا نو بره والا!

پوفی کرد و گفت:منو باش خواستم کاری کنم واسه تو مشکلی پیش نیاد حالا اگه بابا بره پیش پلیس چی؟

من:ترجیح میدم پلیس ببرتم تا این که ادمایی مثله شما رو تحمل کنم!

خواستم از جام بلند شم اومد سمتم و گفت:چی کار میکنی؟

همون طور که دستم رو شکمم بود گفتم:من پول اینجا رو ندارم نمیتونم بمونم باید برم!

به زور منو برگردوند توتخت و گفت:با خودت لج نکن!

چشمامو از درد رو هم گذاشتمو و گفتم:نمیخوام باز به بهونه پول کتک بخورم!دیگه تحمل نداشتم با تمام توانم از درد فریاد زدم!

مهران گفت:از جات تکون نخور تا برم پرستارو صدا کنم!

اگه میخواستمم نمیتونستم تکون بخورم!

پرستار اومد بهم ارامبخش زد . بعد از چند دقیقه پلکام سنگین شد!

**********

مهران

نشستم روی صندلی به اوا که خوابیده بود نگاه کردم . میدونستم کارم اشتباه بوده ولی نمیتونستم زیر بار برم!

زنگ زدم به بابا

من:سلام

_:چی میخوای؟

من:میخواستم بگم بی هوا زنگ نزنی به پلیس!

_:نترس به اون عروسک کوچولوت کاری ندارم!

من:بابا بس کن!

_:واقعا باید خجالت بکشی پسر چطور روت میشه با من حرف بزنی؟

من:بابا بس کن تورو خدا

_:حسابتو میرسم! به وقتاش حساب اون دختره بی چشم و رو هم میرسم!

اینو گفت و قطع کرد. از جام بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون

به پرستار گفتم مراقب آوا باشه که نخواد از بیمارستان بره خودمم رفتم سمت خونه خیلی اعصابم به هم ریخته بود به ثمین زنگ زدم تا بیاد پیشم!

چشمامو باز کردم نمیدونستم ساعت چنده ثمین کنارم خوابیده بود. از جام بلند شدم بعد از یه مدت خیلی بهم چسبید . حولمو برداشتم و رفتم سمت حموم!

این چند روزی که آوا بیمارستان بود اصلا بهش سر نزدم. هم از دستش ناراحت بودم هم ازش خجالت میکشیدم از طرفی هم حس میکردم زیادی بهش رو دادم.

فقط پول بیمارستانو داده بودم.حتی نفهمیدم کی باید مرخص بشه!

یه هفته ای گذشته بود دیگه بابا کاری به کارم نداشت مش رحیمم یه هفته دیگه ازم وقت خواسته بود تا برکرده. بیخیال اوا شده بودم.

اون شب داشتم شام میخوردم. که ایفون زنگ خورد.

هیچوقت این وقت شب کسی نمی اومد دم خونمون. رفتم سمت ایفون دیدم یه مامور پلیس پشت دره. نمیدونستم چه خبره گوشی رو برداشتم و گفتم:بله؟

_:اقای مجد؟

من:بله خودم هستم!

_:یه لحظه تشریف میارین دم در؟

من:اتفاقی افتاده؟

_:بیاین دم در توضیح میدم!

درو باز کردم رفتم جلو اینه موهامو صاف کردم و رفتم پایین!

یه سرباز و یه سرگرد دم در بودن!

صدامو صاف کردمو و گفتم:بفرمایید!

سرگرده گفت:سلام اقا خسته نباشید!

من:سلامت باشید!

_:باید با ما بیاین اداره اگاهی!

یه تای ابرومو دادم بالا و گفتن:چرا؟

_:خانوم آوا کریمی تو بازداشتگاهه باید به قید ضمانت ازاد شه ادرس شما رو دادن شماره تماس ازتون نداشتن!

من:آوا؟

_:نمیشناسین؟

_:چرا… چرا فقط واسه چی بردنش؟

براتون توضیح میدم فقط مدارکتونو بیارین لطفا!

سرمو تکون دادم و رفتم داخل خونه . مونده بودم چی شده که اوا رو گرفتن! شناسنامه و سند ویلا رو برداشتم و از خونه زدم بیرون

با ماشین خودم رفتم کلانتری.

وارد اتاق شدم .آوا یه گوشه ایستاده بود یه چادر سیاه انداخته بود رو سرش و سرشو انداخته بود پایین!

سرگرد نگاهی بهش کرد و گفت:بیا اینجا!

همون طور که سرش پایین بود امد جلو.قیافش واقعا خنده دار شده بود.زیر چشمی نگاهش کردم برای اولین بار خجالت کشیدنشو دیدم!

سرگرد اشاره کرد بهشو و گفت:شما چه نسبتی باهاش دارین؟

من:از اشناهای پدرشم!

سرشو تکون داد آوا سرشو اورد بالا و خندید لابد خودشم همینو گفته بوده!

_:خبر دارین خونوادش کجان؟

من:شهرستانن!

سرشو تکون داد و رو به اوا کرد و گفت:این دفعه رو میبخشم ولی به قید تعهد و ضمانت و البته دیگه طرفای اون مخفیگاهت هم نمیری لباس پسرونه هم نمی پوشی! چون مدرکی علیهت نداشتیم میتونی بری و اگر نه الان باید میرفتی اب خنک میخوردی!

آوا سرشو تکون داد ولی هیچی نگفت!

سرگرد گفت:شما یه لحظه اینجا باشید من الان برمیگردم !سرمو تکون دادم اون رفت بیرون.یه نگاه به سرگرمی جدیدم انداختم!

گرو گذاشتن سند بهترین موقعیت بود تا بتونم گستاخیاشو جبران کنم.

اروم بهش گفتم:از اینجا اوردمت بیرون هر چی من گفتم همونه!

یه نگاه بهم کرد.

گفتم:میخوای برم!

دندوناشو رو هم فشرد و گفت:اگه کسی رو داشتم بهت رو نمیزدم!

من:کاری که میکنم شرط داره یا قبول میکنی یا من میرم.

اب دهنشو قورت داد و گفت:قرار نیست اذیتم کنی!

خندیدم.

بعد از این که کارایی که لازم بود رو انجام دادیم از کلانتری بیرون اومدیم.

اینجور که معلوم بود یکی جای آوا رو گفته بود و خواسته بود بگیرنش!

آوا همون طور که دنبال من می اومد گفت:کار بابات بود!

برگشتم سمتش و گفتم:دیگه چی؟

با حرص گفت:به خاطرش منو با خفت و خواری بردن پزشکی قانونی.

من:تو از کجا میدونی کار بابای من بوده!

نگاهم کرد و گفت:پس کار خودت بوده!

من:ببین اون روی منو بالا نیار!

_:صبح که مرخص شدم بابات اومده بود دنبالم فکر کرد نمیبینمش ولی من حواسم بهش بود!یا تو بودی یا بابات چون فقط شما جای خونمو میدونین!

من:بابای من هیچوقت همچین کاری نمیکنه!

دست به سینه ایستاد جلومو و گفت:زنگ بزن ازش بپرس!

احتمال میدادم که کار بابا باشه ولی نمیخواستم جلوی آوا چیزی بگم گفتم:باشه حالا سوار شو!

_:چی؟

من:سوار ماشین شو!

_:واسه چی سوار شم؟

من:باهوش! که ببرمت خونه!

اخم کرد و گفت:من با تو هیچ جا نمیام!

چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:انگار یادت رفت با چه شرطی اوردمت بیرون!

_:مگه مغز خر خوردم دنبالت بیام؟

من:میای یا برت گردونم!

اخمی کرد و گفت:اگه بخوای اذیتم کنی ایندفعه واقعا دماغتو میشکنم!

چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:سوار شو!

بدون هیچ حرفی اومد نشست تو ماشین!

منم خوشحال از این که دهنشو بستم راه افتادم سمت خونه ولی این تازه اول کار بود.

رسیدیم خونه ماشینو تو حیاط پارک کردم آوا چادرش که تو دستش مچاله کرده بود انداخت گوشه حیاطو واسش زبون در اورد!

با خنده سرمو تکون دادم و گفتم:دیوونه ایا!

دستی تو موهاش کشید و گفت:من گشنمه!

یه تای برومو دادم بالا و گفتم:یعنی ادم به پر رویی تو ندیدم!

اهی کشید و گفت:خب گشنم نیست!

من:بیا برو تو بابا!لوس…

نگاهی به من کرد و گفت:بیام تو؟

من:بار اولت نیست که میای اینجا! نکنه میخوای شب بخوابی تو حیاط؟

_:مگه قراره من اینجا بمونم؟

من:مگه ندیدی چی گفت؟گفت اونجا نرو!

_:اینو گفت من بترسم!

من:به هر حال امشب اینجا میمونی!

صاف ایستاد و نگاهم کرد .

من:بیا برو من کاریت ندارم!

_:از کجا معلوم!

من:منو نگاه کن! من یه ادمم فهم و درک دارم نه حیوونم نه وحشی به کسی هم حمله نمیکنم!

ابروهاشو برد بالا و گفت:کاری که هفته پیش کردی اسمش چی بود؟!

حس بدی داشتم که نمیتونم جوابشو بدم اینجاست که قدرت مردونه به کار ادم میاد رفتم سمتش گوششو گرفتم و در حالی که میکشیدمش گفتم:کاریت ندارم سیبیلو! بیا بریم!

_:آی آی آی ای گوشمو کندی!

دستمو گرفته بود و چنگ میزد تا ولش کنم ولی چون ناخون نداشت چیزی حس نمیکردم کشیدم و بردمش تو خونه!

گوششو ول کردم .

دستشو گذاشت رو گوشش و گفت:وحشی!

رفت جلوی اینه ای که دم ورودی بود و گفت:ببین چه بلایی سر گوش نازنینم اورد!

زدم رو شونشو و همون طور که میرفتم سمت اشپز خونه گفتم:گوشتو هر چقد بکشن از این که بزرگ تر نمیشه!

هیچی نگفت رفتم سر یخچال و گفتم:سوسیس میخوری؟

اومد تو حال و سرشو به علامت مثبت تکون داد!

یه ذره نگاهش کردم نمیدونم چرا دیدم نسبت بهش با دخترای دیگه فرق داشت.نمیشد به عنوان یه دختر بهش نگاه کرد شاید به خاطر ظاهر پسرونش بود ولی به هر حال با این که باهاش احساس راحتی میکردم ولی هیچ کششی نسبت بهش احساس نمیکردم!

نشست روی مبل و گفت:سختت نیست تو خونه به این بزرگی زندگی میکنی؟

ماهیتابه رو گذاشتم رو گاز و گفتم:چطور؟

_:نمیترسی؟حوصلت سر نمیره؟اصلا وقت میکنی این همه جا رو تمیز کنی؟

من:مش رحیم تمیز میکنه کار من نیست!

_:پس تو چی کار میکنی؟فقط میخوری و میخوابی؟

من:این زبونت اخر کار دستت میده ها!

از جاش پاشد اومد اویزون اپن شد و گفت:پسرا باید پر رو باشن!

سوسیسایی که خورد کرده بودم ریختم تو ماهیتابه و گفتم:تو دختری!

_:فقط تو میدونی که من دخترم!

راست میگفت شونه هامو انداختم بالا!

کاپشنشو در اورد و گفت:میخوای جای کاری که واسم کردی هر روز بیام خونتو واست تمیز کنم؟

برگشتم سمتش و گفتم:نوچ!

ابروهاشو داد بالا و گفت:پس چی؟

لبخند شیطنت امیزی زدم و گفتم:برات یه فکر دیگه دارم!

_:مثلا؟

دستمو گذاشتم زیر چونمو و گفتم:حالا بذا بعد از شام سر فرصت بهت میگم!

مشکوک نگاهم کرد.

من:مغزت منحرفه ها!

_:وقتی با ادمای منحرف سر و کار دارم نا خوداگاه پشت پزانتز ذهنم یه منفی میاد!

من:نترس راحت باش!گفتم که با سیبیلوها کاری ندارم!

لباشو جمع کرد زیر بینیشو و گفت:تو چرا گیر دای به سیبیلای من؟بابا اینا که زیاد نیست!یه جوری میگی انگار سیبیل چخماقی درست کردم واسه خودم!

کارم تموم شد سوسیسا رو ریختم تو بشقاب و گذاشتم رو میز و گفتم:هر چی میخوای از تو یخچال بردار من یه دقیقه کار دارم!

اومد تو اشپزخونه و گفت:چی کار داری؟

گوشیمو از تو جیبم در اوردم و گفتم:فوضولو بردن جهنم گفت هیزمش تره!

نفسشو فوت کرد ورفت سمت یخچالو و گفت:خونه خودمه دیگه!؟ راحت باشم؟

خندیدم و گفتم:اره هر چی خواستی بردار بچه پر رو!

شماره بابا رو گرفتم و رفتم تو اتاق . چند بار بوق خورد بالاخره جواب داد باید یه جوری بهش یه دستی میزدم تا خودش لو بده اون بوده که پلیسو خبر کرده یا نه؟!

گوشی رو که جواب داد گفتم:مگه نگفتم بیخیال پلیس شو؟

صداشو صاف کرد و گفت:علیک سلام پسرم ! چه عجب از این طرفا کم پیدایی!

من:چرا زنگ زدی اوا رو ببرن!

_:پس اومده گزارش داده! اون روز که میگفت من کارو به پسر شما ندارم!

من:میفهمی چی کار کردی؟یه دختر تنها و بی دفاع رو چرا تو درد سر می ندازی؟

_:حالا چی شده سنگ اونو به سینه میزنی؟

من:بابا بذار یه چیزی بهت بگم تو زندگی من دخالت نکن !به کارای منم کاری نداشته باش و گرنه دیگه پسری به اسم مهران نداری.

اینو گفتم و گوشی رو قطع کردم!

دختر بیچاره به خاطر بابای من همون یه نیمچه سر پناهشم از دست داده بود.

لباسامو عوض کردم و از اتاق اومدم بیرون دیدم چهار زانو نشسته رو اپن و داره غذاشو میخوره!

خندیدم! دلم براش میسوخت از این همه تنهایی و بی کسی اون !خیلی سر سخت تر از اونی بود که باید باشه!

دستامو کردم تو جیب شلوار گرم کنمو گفتم:چرا اونجا نشستی؟

همون طور که ساندویجشو دو لپی میخورد گفت:راحتم!

رفتم پشت میز تو اشپز خونه نشستم و گفتم:کار بابام بود!

سرشو تکون داد و گفت:من که گفتم!

من:نمیتونی دیگه برگردی خونت اذیتت میکنه!

شونه هاشو انداخت بالا و گفت:چی کار کنم؟برم تو پارک بخوابم؟

من:طبقه ی بالا یه سوییته تا یه جایی پیدا میکنی بیا این بالا!

نگاهم کرد و گفت:سلام گرگ بی طمع نیست!

من:تنها دلیلش اینه که تقصیر بابام بوده! بعدم نگران نباش اجارشو ازت میگیرم!

تکیه داد به دیوار و گفت:چقدرم که من دارم پول اجاره یه خونه رو بدم!

من:از حقوقت کم میکنم

خندید و گفت:کدوم حقوق؟

نیشخندی زدم و گفتم:به هر حال از فردا باید واسه من کار کنی!

اینو که گفتم غذا پرید تو گلوش لیوان نوشابشو یه نفس سر کشید نفس عمیقی کشید و گفت:چه کاری؟

ایستادم و گفتم:تو قراره منشی مطبم بشی! البته یه چیزایی هست که قبلش باید یاد بگیری!

از رو اپن پرید پایین و گفت:برو بابا دلت خوشه!

من:یادت نره تو پول دوبار بیمارستانتو به من به اضافه پول دیه دستم و دماغ نازنینم و همچنین 600 میلیون تومن هم پول اون ویلاییه که سندشو واست دادم باید پس بدی حالا گیریم دیه دنده هاتم که ازش کم کنیم بازم خیلی میشه!حالا اگه بخوی یه جور دیگم میتونم باهات حساب کنم!

بعد به اتاقم اشاره کردم

ایستاد با لب و لوچه اویزون نگاهم کرد و گفت:از کی باید کارمو شروع کنم؟

**********

نگاهی سر تا پاش کردم و گفتم:اول باید یه فکری به حال سر و وضعت کنیم!

دست به سینه ایستاد و گفت:مگه قیافم چشه؟خیلیم خوبه!

من:من منشی مرد استخدام نمیکنم!

ابروهاشو داد بالا و گفت:یعنی میخوای….

قبل از این که حرفشو کامل بزنه گفتم:اره باید لباس دخترونه بپوشی ! سیبیلا و زیر ابروهاتم برداری!

دستشو گذاشت روی دماغ و دهنشو و گفت:اگه سیبیلامو بردارم دیگه نمیتونم بهت اعتماد کنم!

با این حرفش زدم زیر خنده!اخمی کرد و گفت:خودت گفتی تا وقتی سیبیل داری کاریت ندارم!

من:ببین من بهت تعهد نامه میدم تا وقتی منشی من باشی و اینجا زندگی میکنی باهات کاری ندارم!خوبه؟

ابروهاشو داد بالا و گفت:نوچ!مثلا اگه این کارو کردی چی؟

یه نگاه به اطراف کردمو و گفتم:این خونه مال تو!

یه ذره فکر کرد و گفت:یعنی الان این خونه مهمترین چیزیه که داری؟

دستمو کردم تو جیبم و گفتم:یه خونه یک و نیم میلیاردی واست کمه؟

انگشت اشارشو گرفت سمت منو و گفت:یادت باشه من خریدنی نیستم!

من:باشه بابا مگه من چی گفتم؟

یه ذره فکر کرد و گفت:نه!

اخمی کردمو و گفتم:همین که گفتم!

خواست یه چیزی بگه که گفتم:یادت باشه خیلی بهم بدهکاری!

رفت نشست رو مبل و گفت:حالا هی اینو بگو!

رفتم کنارش نشستم و گفتم:خیلی دلم میخواد بدونم چه شکلی میشی!

اخمی کرد و گفت:مطمئنا خیلی خوشگل میشم!

ابرومو دادم بالا و گفتم:اون که بله!

رو کرد به منو با هیجان گفت:من هیچوقت لباس دخترونه نپوشیدم!

خندیدم و گفتم:مثه این که خوشت میاد؟!

خودشو جمع و جور کرد و گفت:نه که خوشم بیاد! خب همه تغییرو دوست دارن مگه نه؟همین تو! فکر کردی نمیدونم چرا گیر دادی به من؟

من:چرا گیر دادم؟

قیافه حق به جانب گرفت و گفت:چون من فرق دارم! از اونجایی که متفاوتم یه جورایی جذابم! البته نه اون جذابی که تو فکر میکنیا! منظورم اینه که ذهنتو مشغول میکنم. میخوای سردر بیاری که یه دختری مثله من چطور زندگی میکنه و چی کارا میکنه؟!چی بلده!؟ چطوریه که نمیتونه مثل دخترای دیگه باشه؟!

با تعجب نگاهش کردم. حرفی نداشتم حدسش درست بود.

با رضایت لبخندی زد و گفت:دیدی درست گفتم!

من:خب چطوری فهمیدی؟

خندید و گفت:فکر میکنی من وقتی بیکارم و تنهام چی کار میکنم؟میشینم واسه زندگیم غصه میخورم؟

شونه هامو انداختم بالا !

یه کارت از تو جیبش در اورد و گفت:نه اقا!کتاب میخونم!

کارت عضویت کتابخونشو گرفت جلومو گفت:کلی کتاب خوندم! وقتی ادم کتابای زیادی میخونه با شخصیتای مختلف اشنا میشه اخلاقو رفتارای دیگرانو راحت تر درک میکنه!از اون گذشته وقتی با مردم زیاد در ارتباط باشی با همه قشری سر و کار داشته باشی معنی نگاها رو میفهمی!فکر کردی اگه تو چشمات هوس میدیدم الان اینجا بودم؟من تو چشمات یه برقی میبینم که وقتی به من نگاه میکنی از کنجکاوی می درخشه!تمام حرکاتمو یه جور خاصی زیر نظر میگیری! طوری بهم نگاه میکنی که انگار داری به یه دختر بچه بازیگوش نگاه میکنی نه یه دختر 18 ساله به جذابیت های ظاهری !

خندیدم و گفتم:داری ترسناک میشیا!

با خنده گفت:چرا؟نترس من توانایی خوندن ذهنو ندارم!

من:شناسنامت پیشته؟

_:شناسنامم؟

من:شک دارم 18 سالت باشه!

خندید و گفت:شاید تو شناسنامه 18 سالم باشه ! اما روزگار با من طوری رفتار کرده که مجبور بودم به اندازه سن تو رفتار کنم و فکر کنم!

لبخند تلخی زد و گفت:تو دنیای من جایی واسه بچگی کردن و جوونی کردن نیست.

بهم نگاه کرد تو چشمای سیاهش یه دنیا غم بود!بغضمو قورت دادم.اهی کشید و گفت:حتی اگه قیافمو عوض کنی نمیتونی منو تبدیل به چیزی کنی که یه عمر ازش محروم بودم.

خودش برای این که جو رو عوض کنه خندید و گفت:خب حالا قرار دادتو کی مینویسی؟

خندیدم و گفتم:همین الان!

چهار زانو نشست رو مبل و گفت:برو قلم کاغذ بیار!

خندیدم و گفتم:باشه!

از جام بلند شدم و رفتم از تو اتاق یه برگه آ 4 با خودکار اوردم و گذاشتم رو میز و گفتم:خب چی بنویسم؟

یه ذره فکر کرد و گفت:بنویس اینجانب مهری مجد….

با چشم غره نگاهش کردم نیشش تا بناگوش باز شد. گفتم:کی؟

در حالی که سعی میکرد خندشو کنترل کنه گفت: اقای مهران خان مجد!

من:اها حالا شد!

_:زیر لب گفت:همون مهری خودمون!

شنیدم ولی چیزی نگفتم.

ادامه داد:تعهد میدهم!که به هیچ وجه به سرکار خانوم آوا کریمی نگاه کج نکرده هیزی ننمایم….

زدم زیر خنده و گفتم:اخه اینا رو بنویسم؟میخوام بدم دست وکیلم!

اخم کرد و گفت:فردا میگی این تو قرار داد نبود اون تو قرار داد نبود!

من:باشه ولی همون نگاه کج معنی میده دیگه!

_:خب حالا اونو ننویس!

صداشو صاف کرد و گفت:تا عمر دارم به این بانوی گران قدر به چشم ابزار و هوس نگاه نکنم!

همون طور که مینوشنم گفتم:اوووف چه خود شیفه!

اخمی کرد و گفت:خانوما همشون محترمن!

من:باشه بگو

_:تا وقتی نزد من مهمان است مانند یک گوهر گرانبها از او نگه داری کرده و به او دست درازی نکنم و پیش خدا امانت دار خوبی باشم در غیر این صورت ملک مسکونی خود را با سند منگوله دار به اسمش خواهم زد! همچنین….

من:نه دیگه همچنین نداره!

_:چرا داره همین که من میگم… همچنین در صورت شکایت خود را به هیچ طریقی تبرئه نکنم و گناه کبیره خود را گردن بگیرم!

سرمو تکون دادم و گفتم:چشم دیگه؟

دستاشو زد به همو گفت:نوشتی؟

برگه رو گرفتم جلوش! لباشو جمع کرد و گفت:دست خطت خیلی دکتریه!

من:یعنی بد خطه!

با دقت به برگه نگاه کرد و گفت:وای به حالت اگه یه چیز دیگه نوشته باشی!

من:نه چیز دیگه این نبود!

خودکارو از دستم گرفت انگشتشو با خودکار رنگی کرد و گفت:امضا بلد نیستم انگشت میزنم!

یه انگشت زد پایینه برگه یه نگاه کردم و منم انگشت زدم!

نفس عمیقی کشید و گفت:مرده و قولش!

بعد دستشو دراز کرد جلوم باهاش دست دادم و گفتم:قولم قوله!

از جاش بلند شد و کش و قوسی به خودش داد یه دفعه جمع شد و گفت:ای ای…. ببین چی کار کردی با این دنده دیگه تکونم نمیشه خورد!

من:تقصیر خودت بود!

_:خیلی روت زیاده!خودم درستت میکنم!

چشمکی زد و گفت:خودم روتو کم میکنم!

خندیدم و گفتم:پیاده شو با هم بریم!

صداشو کلفت کرد و گفت:بخند عزیزم بخند…

من:گمشو اه! ادم فکر میکنه واقعا پسری….

خندید و گفت:من کجا باید بخوابم؟

من:اینجا دوتا اتاق بیشتر نداره یکیش پر از وسیلس یکیشم اتاقه منه!

سرشو تکون داد دوباره به همون حالت جدی که همیشه داشت برگشت و گفت:خب یه پتو و بالشت بده من میرم تو همون اتاقه میخوابم!

من:نه تو برو تو اتاقه من بخواب من اینجا میخوابم!

خندید و گفت:تو جایی غیر از روی تختت خوابت نمیبره!دوما یادت باشه محبت زیادی باعث میشه دیگران سوارت بشن!حالا به من یا هر کس دیگه ای .

لبخند زدم و گفتم:باشه!تو اتاق رخت خواب هست خودت هر چی خواستی بردار!

یه نگاه به ساعت پلاستیکی پسرونه ای که رو دستش بود کرد و گفت:خب دیگه من میرم بخوابم! مسواکمم که نیاوردم!فقط بیاد بگو اتاقه من کو؟

بردمش تو راهرو در اتاقی که تبدیل به انباری کرده بودمش رو باز کردم و گفتم:میتونی تو این شلوغی بخوابی؟

_:نمیخوام اینجا زندگی کنم که میخوام بخوابم!

یه نگاه به اطراف کرد و گفت:نیگا کن ببین چقد پول حروم میکنه!

نشست روی کاناپه قدیمی من و گفت:این که سالمه چرا انداختی این تو؟

من:خب دیگه کهنه شده!

یه دست کشید روشو گفت:لابد دیگه!

لبخندی تو صورتم پاشید و گفت:کلید اتاقو بده و دیگه شب به خیر!

کلید و انداختم طرفش رو هوا قاپیدش منم از اتاق اومدم بیرون!

رفتم تو اتاق رو تختم دراز کشیدم و شماره امیرو گرفتم.

من:الو؟

_:الو؟

من:سلام خوبی؟امیر میخوام یه دختر واسم جور کنی

_:چی شد؟ثمین باب میلت نبود؟

من:نه واسه خودم نمیخوام یکی رو میخوام که ارایشگری بلد باشه!

_:چی؟

من:نشنیدی مگه میگم ارایشگری….

_:شنیدم! میخوای چی کار؟مثه این که خوشت اومده میخوای موهاتم دخترا واست کوتاه کنن؟ایول بابا چرا به فکر خودم نرسید؟!

از طرز تفکرش خندم گرفت. گفتم:ازمایشم نمیخواد بده فقط تر و تمیز باشه میخوام فردا صبح بفرستیش!

_:خبریه؟

من:به تو چه کارتو بکن!

_:یه جوری میگی انگار در عوض کارام بهم حقوق میدی!

من:فکر کردی نمیدونم بیست درصد پولی که به دخترا میدمو میگیری؟تو گربه ای نیستی که محض رضای خدا موش بگیره…

_:خب بابا فهمیدیم میدونی! جورش میکنم امشب … چشمو ابرو مشکی دیگه!

من:قیافش مهم نیست فقط ارایشگری رو خوب بلد باشه!

_:باشه ساعت 9 صبح دم در خونتونم!

من:شب خوش!

گوشی رو قطع کردم و شماره ثمین رو گرفتم. خیلی بوق خورد ولی بالاخره جواب داد .

من:سلام عزیزم!

_:سلام مهران جان خوبی؟

من:قربونت برم تو چطوری؟

_:منم خوبم!اگه منتظری من تا نیم ساعت دیگه خودمو میرسونم!

غلتی تو جام زدم و گفتم:نه گلم امشب میخوام تلفنی باهات حرف بزنم…..

**********

آوا

چشمامو باز کردم هوا روشن شده بود با کلافگی از جام بلند شدم. نمازم هم قضا شده بود. جامو جمع کردم و درو باز کردم هنوز در کامل باز نشده بود که دیدم مهران با همون پسری که اون روز دم در دیده بودمش نشستن تو حال!

دلم ریخت خدایا این اینجا چی کار میکرد؟نکنه میخواستن دو نفری یه بلایی سرم بیارن؟

یه نگاه به اطراف کردم تا یه چیزی واسه دفاع از خودم پیدا کنم. گوشامو هم تیز کردم تا ببینم چی میگن

_:اخه من که دختر ارایشگر دورو برم نیست میدونی که همشون بی دست و پان و اگر نه پیش من نمی اومدن!

چشمم خورد به چوب لباسی تو کمد! با رضایت لبخندی زدم و از گوشه در بقیه حرفاشونو گوش دادم.

_:باشه باشه نشد ما یه کاری بدیم دستت دو درست انجامش بدی!

امیر پاشو انداخت رو اون یکی و گفت:خب نگفتی واسه چی میخواستی؟

مهران با کلافگی گفت:به تو چه!

_:امیر ابروهاشو داد بالا برگه این که روی میز بود برداشت و شروع کرد به خوندن:اینجانب مهران مجد….

مهران برگه رو از دستش قاپید و گفت:فضول شدی!پاشو برو من هزار تا کار دارم!

امیر نیش خندی زد و گفت:تعهد نامه واسه کی نوشته بودی؟

مهران از جاش بلند شد و گفت:بلند شو بلند شو ببینم!

_:بگو ببینم اوا کیه؟

مهران با حرص گفت:به تو ربطی نداره!

خیالم راحت شد این یعنی حداقل با هم دست به یکی نکردن!

امیر از جاش بلند شد و گفت:دیگه بی خبر میری سراغ دخترا؟باشه با مرام!

_:پاشو برم حوصلتو ندارم!

_:ببینم نکنه الان اینجاست؟

سرکی کشید تو راهرو گفت:آوا خانوم؟

حتی لحنشم ترسناک بود. از کنار در رفتم عقب که مبادا منو ببینه!

مهران:کسی اینجا نیست! اونجوری هم که تو فکر میکنی نیست چقد ذهنت منحرفه!

_:اخه تو با دخترا چه کار دیگه ای میتونی داشته باشی؟

_:داری عصبانیم میکنی گفتم که کار دارم تو که نتونستی باید خودم یکی رو پیدا کنم

همون موقع گوشی مهران زنگ خود یه نگاه به گوشیش کدر و گفت:تا من اینو جواب میدم تو هم اومدی بیرون!

بعد رفت سمت در خروجی! قبلم شروع کرد به تند تند زدن!

امیر یه چند ثانیه صبر کرد صدای بسته شدن در که اومد اروم اروم اومد سمت راه رو گفت:اوا کوچولو

اروم ارو رفتم سمت کمد. با صدای بلندی گفت:نترس بابا کاریت ندارم! باورکن من از مهران خیلی باحال ترم!بیا بیرون ببینمت این دختره کیه که از مهران تعهد نامه میگیره!

بعد شروع کرد به حرف خودش خندیدن!

رفتم تو کمد و چوبشو از جا در اوردم.

همون موقع یهو گفت:اها پیدات کردم!

دستم گذاشتم رو قلبم هنوز تو اتاق نیومده بود لابد رفته بود تو اتاق مهران! در کمدو اروم بستم و حالت اماده باش گرفتم که تا اومد سمت کمد با چون بزنم تو سرش.

یه در دیگه رو باز کرد و گفت:اینجایی؟

_:اخ اخ اخ تو حمومم که نیستی! پس تو دستشویی؟

تو دلم داشتم بهش فحش میدادم. یه دستمو محکم گرفته بودم رو دماغ و دهنم تا

صدای نفس های بلندم که نشونه ترس بود بیرون نره!

حس کردم در اتاق باز شد.

صدای امیر تو گوشم پیچید:اینجایی؟کجا قایم شدی؟پشت وسیله ها؟؟بیا بیرون عزیزم کاری باهات ندارم! فقط یه بوس کوچولو

صدای قدماش هر لحظه نزدیک تر میشد

دیگه نفسام به شمارش افتاده بود که یه دفعه صدای بلند مهرانو شنیدم:از خونه من گمشو بیرون.

با خیال راحت چشمامو بستم!

صدای امیر بود:چته بابا ترسیدم!

_:به چه حقی تو خونه منو میگردی هان؟

صدای عصبی مهران بهم ارامش میداد!

_:باشه باشه رفتم بابا! فقط میخواستم این عروسکتو پیدا کنم!

_:برو گمشو تا نزدم شل و پلت کنم! مثه این که خیلی بهت رو دادم!

_:چرا داد میزنی؟

_ مهران با صدای بلند تری گفت:بیرون!

فهمیدم امیر از اتاق رفت .

مهران اروم گفت:بیا بیرون رفت!

بعد در اتاقو بست با احتیاط از کمد اومدم بیرون با خیال راحت نفس عمیقی کشیدم و از ته دلم لبخند زدم. دستمو رو سینم مشت کردم و گفتم:عوضی! عوضی !عوضی !

بعد سرمو بالا گرفتم و گفتم:خدایا اینا چه موجوداتین که تو افریدی.

تو حال خودم بودم که یه دفعه در باز شد نا خود اگاه حالت تدافعی به خودم گرفتم مهران اومد تو اتاق و گفت:نترس منم!

با خیال راحت نگاهش کردم .

سرشو تکون داد و گفت:خوب شد نیومدی بیرون! هر چند با این قیافه قابل تشخیص نیستی ولی امیر خیلی تیزه!

من:صد رحمت به گرگ!

خندید و گفت:خب حالا که رفت ولی کلا یادت باشه دورو بر امیر نباشی اون واسش مهم نیست دختر باشی یا پسر تو راهی میکشونتت که دیگه نمیتونی ازش بیرون بیای!

من:پس چرا باهاش دوستی؟

خندید و گفت:یه جورایی کارم پیشش گیره!

شونه هامو انداختم بالا و گفتم:بپا نندازتت تو اون راها!

سرشو تکون داد و گفت:خب بیا برو یه چیزی بخور!

یه نگاه سر تا پای من کرد و گفت:امروز خیلی کار داریم!

یه نگاه به لباسام انداختم و گفتم:چیزی شده؟

همون طور که از اتاق میرفت بیرون گفت:باید بریم واست لباس بخریم اینجوری نمیتونی بیای مطب من!

دنبالش راه افتادم و گفتم:راستی من کی وسایلمو بیارم؟

همون طور که به سمت اشپز خونه میرفت گفت:اونا به دردت نمیخوره!باید نو بخری!

من:اما همونا واسه من کافیه!

برگشت سمتم و گفت:میخوای بری بالا رو ببینی؟

سرمو به علامت مثبت تکون دادم!

به میز اشاره کرد و گفت:تا یه چیزی میخوری منم میرم اماده میشم باید بعدش بریم بیرون

به سمت میز رفتم و گفتم:سرکار نمیری؟

_:نه مرخصی گرفتم!

پاکت شیرو برداشتم و یه لیوان شیر برای خودم ریختم و خوردم!یه لقمه کوچیک هم نون و پنیر درست کردم !

بعد میزو جمع کردمو و از اشپز خونه اومدم بیرون . مهران لباساشو عوض کرده بود. مونده بودم این ادم چقد لباس داره که هیچوقت تکراری نمیپوشه عوضش من همیشه یه دست لباس تنم بود!

همون طور که یقه کاپشنشو صاف میکرد گفت:اه دور لبتو پاک کن!

چشمامو لوچ کردم سمت لبمو گفتم:چیه مگه؟

صورتشو جمع کرد و گفت:با دهنت شیر میخوری یا با صورتت؟

پشت دستمو کشیدم رو لبم و گفتم:پاک شد؟

دندوناشو فشرد رو همو گفت:دختره ی کثیف برو صورتتو بشو حالمو به هم زدی!

بعد بدون این که بهم نگاه کنه به دستشویی اشاره کرد!

خندیدم و رفتم تو دستشویی!

صورتمو شستم بعد تو اینه به خودم نگاه کردم دستمو خیر کردمو کشیدم تو موهام و مثل موهای ارمان بردمشون بالا ولی باز ریختن! پوفی کردمو با دستام کشیدمشون سمت چپ. یه چشمکو بوس واسه خودم تو اینه فرستادم و گفتم:جونم به این قیافه دختر کشیم واسه خودم!

از دستشویی بیرون اومدم . مهران دم در ایستاده بود. یه نیم نگاهی به من کرد و گفت:شستی؟

صورتمو گرفتم جلو و گفتم:ایناها ببین خیسه!به حولتم دست نزدم!

سرشو کج کرد و گفت:زیپ کاپشنتو بکش بالا سرده!

درو باز کرد سرمای بیرون خورد تو صورت خیسم یه دفعه تمام بدنم لرز کرد دستامو بغل گرفتم و دنبال مهران که داشت از پله های تو ایون خونش بالا میرفت راه افتادم!

رسیدیم طبقه ی دوم!

با ذوق خونه رو نگاه کردم مهران به در اشاره کرد و گفت:کوچیکه ولی خب فکر کنم به دردت بخوره!

یه حیاط بزرگ بالا بود که میشد پشت بوم خونه مهران و با دیوارای نیم متری احاطه شده بود در شیشه ای خونه هم تو حیاط باز میشد کنار در هم دوتا پنجره بود. مهران رفت جلو کلید انداخت تو در رفتم جلو یه سرکی تو خونه کشیدم یه سالن بزرگ بود یه طرفش اشپزخونه بود و یه طرفشم با دکور یه اتاق بدون در کجا کرده بودن!

با ذوق رفتم تو با این که اندازه یک چهارم خونه مهرانم نبود ولی از جایی که توش زندگی میکردم خیلی بزرگ تر بود!

یه دوری اطراف زدم کنار اتاق یه حمام و دستشویی بود!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x