رمان دروغ شیرین پارت 3

4.2
(18)

-بخشید که باعث زحمتتون شدم.

-خواهش می کنم…سوار شو. حسابی خیس شدی.

دوباره ازش تشکر کردم و سوار شدم .

با احساس سردرد شدیدی چشمامو باز کردم…بی حال بودم و بازم خوابم میومد. چشمامو که حسابیم می سوخت، بستم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم و بخوابم

ولی با شنیدن صدای باز شدن در اتاقم مجبور شدم دوباره بازشون کنم…مامان بود. چراغ اتاقو روشن کرد که باعث شد دستمو جلوی چشمام بگیرم. مامان گفت:

-تو هنوز خوابی؟؟؟؟

گلوم می سوخت، آب دهنم و به زور قورت دادم و با صدای گرفته گفتم:

-مامان چراغ و خاموش کن لطفا.

-خاموش کنم که دوباره بخوابی؟ پاشو، مگه نمی خوای حاضر شی؟

مامان که دید از جام تکون نمی خورم اومد کنارم و در حالی که موهامو از روی صورتم کنار می زد گفت:

-پاشو عز…ههههههه. تو که مثل کوره آتیش داغی…چرا نمی گی تب داری.

-اصلا نای حرف زدن ندارم.

-از دست تو…پاشو بریم دکتر.

لبخند بی حالی زدم و گفتم:

-مامان من خودم دکترم…اونوقت واسه ی یه سرما خوردگیه ساده برم پیش یه دکتر دیگه؟

مامان دوباره دستشو رو پیشونیم گذاشت و گفت:

-تو به این میگی یه سرماخوردگیه ساده؟؟؟؟؟ تبت خیلی بالاست.

به دستم تکیه دادم و سعی کردم از جام بلند شم که تمام بدنم درد گرفت….انگار همین الان یه تریلی از روم رد شده بود.مامان که صورت مچاله شده از دردمو دید گفت:

-چرا از جات بلند میشی؟ اگه چیزی می خوای بگو تا برات بیارم. تو استراحت کن.

-نه…باید حاضر شم…. به پری قول دادم زودتر از بقیه برم اونجا.

-چی؟؟؟با این حالت می خوای بری؟؟؟

-من حالم خوبه.

-نمی خواد بری… به پری زنگ بزن و بگو که حالت خوب نیست… اون حتما درکت می کنه. امشب نشد هفته ی دیگه.

دیدم حق با مامانه .اصلا حالم خوب نبود و پریم که قراره دو تا مهمونی بگیره، مهمونیه بعدی رو می رم. به مامان گفتم:

-پس میشه گوشیمو بدین؟

مامان گوشیمو داد دستم و گفت:

-من میرم برات سوپ بذارم .

شماره ی پری رو گرفتم. بعد از کلی بوق خوردن بالاخره جواب داد.

-به آناهید جون. کجایی پس؟

از صداش معلوم بود خیلی خوشحاله….یه لحظه از حرفی که می خواستم بزنم پشیمون شدم ولی واقعا حالم بد بود و می دونستم اگر برم از دماغم در میاد.

-من هنوز حاضر نشدم…راستش اصلا حالم خوب نیست. فکر نکنم بتونم بیام.

-…..

-پری؟؟؟مردی مادر؟

-خیلی لوسی….یعنی چی که میگی نمی یای؟

-باور کن حالم خوب نیست … تب دارم

-من این حرفا حالیم نیست… حتی اگر رو به موتم باشی باید بیای

-پری…

با لحن دلخوری گفت:

-باشه، هر طور راحتی…تو بهترین دوستمی… دوست داشتم امشب کنارم باشی ولی اصرار نمی کنم.

بعد از قطع کردن گوشی از کاری که کردم پشیمون شدم و دلم براش سوخت. نمی خواستم پری رو توی یکی از بهترین شبای زندگیش ناراحت کنم.مامان اومد تو اتاق، دستمال مرطوبی هم تو دستش بود، پرسید:

-زنگ زدی؟

-آره، ولی ناراحت شد.

دراز کشیدم و مامان دستمال و گذاشت روی پیشونیم و گفت:

-ایشالله تا هفته ی بعد حالت خوب میشه و تو مهمونیه بعدی جبران می کنی. یه ذره استراحت کن تا سوپ حاضر بشه.

تمام فکرم پیش پری بود. خیلی خوشحال بود و من بد زدم تو پرش. واسه گوشیم sms اومد، بازش کردم…پری نوشته بود.

« می دونم که نباید اصرار کنم چون اگر می تونستی حتما میومدی ولی اگر حالت بهتر شد بیا، خیلی خوشحالم می کنی …تو که می دونی جای خواهر نداشتمی »

خندم گرفت، بازم مثل قدیم داشت خرم می کرد. اشکالی نداره،…فقط یه شبه. ساعت نزدیکای ۶ بود. از جام بلند شدم و چپیدم تو حموم. سریع دوش گرفتم که باعث شد یه ذره سرحالتر بشم …لباسمو که یه پیراهن شیری تنگ و تا روی زانو بود و پوشیدم. چون وقت نداشتم تصمیم گرفتم موهامو باز بذارم…به پایین موهام که فر درشت بود ژل زدم تا خوب وایسته و جلوی موهامم سشوار کشیدم . آرایش ملایمی هم کردم. مامان اومد تو اتاق و وقتی من و در حال آرایش کردن دید گفت:

-تو چرا داری آماده میشی؟

-میرم مهمونی، حالم خیلی بهتره.

-الان خوبی ولی اگر حالت اونجا بد بشه چی؟

-هیچی نمیشه. دارم میرم بین یه عالمه دکتر…پس نمی خواد نگران بشی.

مامان پوفی کرد و گفت:

-اگر حالت بد شد سریع میای خونه ها.

-چشم… به نظرت خوب شدم؟

مامان لبخند شیرینی زد و گفت:

-تو همیشه خوبی.

-به مامانم رفتم.

-صبر کن الان بابات میاد میبردت.

-نه خودم میرم

-نمی ذارم با این حال پشت فرمون بشینی.

-خب پس زنگ بزنین آژانس. بابا گناه داره، وقتی برسه حتما خسته س.

مامان موافقت کرد و زنگ زد آژانس و بعد از کلی سفارش بالاخره رضایت داد تا من برم. هر چی به خونه ی مهرزاد نزدیکتر میشدم بیشتر استرس می گرفتم

بالاخره رسیدم.ماشین های پارک شده توی کوچه نشون میداد که درست اومدم ولی مثل اینکه خیلی دیر کردم . بعد از حساب کردن کرایه از ماشین پیاده شدم… از باد سردی که بهم خورد شروع کردم به لرزیدن. مرد مسنی که جلوی در یکی از خونه ها وایستاده بود ازم پرسید:

-مهمون دکتر گوهری هستین؟

-بله

با دست اشاره کرد که برم تو و گفت:

-بفرمایید. خیلی خوش اومدین

حیاط خیلی بزرگی بود که پر بود از درختای بدون برگ…از دم در تا جلوی خونه با چراغ روشن شده بود. نگاهم روی نمای خونه ثابت موند، خیلی قدیمی بود و آدم و یاد خونه ی جادروگرای توی کارتون مینداخت. مطمئنا اگر چراغای حیاط و خاموش می کردن می تونستی بگی این خونه جن زدست. مهرزاد دل شیری داره که تنها اینجا زندگی می کنه، من بودم سکته رو می زدم. با ترس رفتم سمت خونه ولی تمام حواسم به دور و برم بود که یه وقت روحی، جنی از پشت درختا نیاد سراغم… وقتی رسیدم به در وردی که نیمه باز بود، نفس راحتی کشیدم و رفتم تو…. خیلی شلوغ بود

آقایی جلوی در پالتو مو ازم گرفت و راهنماییم کرد که از کدوم طرف برم ولی من انقدر محو توی خونه شده بودم که یادم رفت ازش تشکر کنم… هرچقدر که بیرون خونه وحشتناک و قدیمی بود در عوض توش حسابی شیک و خوشگل بود….به اجبار دست از دید زدن خونه برداشتم و چشم چرخوندم تا پری رو پیدا کنم.

کنار هیراد وایستاده بود، خیلی خوشگل شده بود. رفتم طرفش که متوجه من شد. خودشو بهم رسوند ولی تا بغلم کرد با تعجب پرسید:

-تو چرا انقدر داغی؟؟؟

-خسته نباشی، پس فکر کردی واسه چی گفتم نمیام؟

-من فکر نمی کردم انقدر حالت بد باشه رنگتم که پریده. ببخشید..

-اشکالی نداره، خودم دلم می خواست امشب کنارت باشم.چقدر خوشگل شدی…

-به پای تو که نمی رسم…

-خیلی دیر اومدم

-اون مهم نیست مهم اینه که الان اینجایی.

-بایدم میومدم چون حسابی خرم کردی…

-به من میگن پری..

-دور از جونم که تو دهنت نیست…

-به خدا اگر هیراد نمیومد مهم نبود ولی تو جای خود داری.

-اگر هیردا نمیومد که مراسم کلا ملقی بود…حالا بیا بریم بهش سلام کنم.

پری دستمو گرفت و با هم رفتیم کنار هیراد که تا منو دید گفت:

-پس بالاخره پری تونست راضیتون کنه که بیاین؟

-دیگه یه خواهر که بیشتر ندارم…

-خوشحالم که اومدین.

-ممنون…بهتون تبریک میگم.

-مرسی، ایشالله بعد پری نوبت شماست.

-تو رو خدا نفرین نکنین.

رو به پری گفتم:

-من میرم پیش بچه ها اگر کاری داشتی صدام کن.

-باشه اگر حالت بد شد بهم بگیااا.

و بعد با دست به جایی که شیما و چند تا دیگه از دوستامون نشسته بودن اشاره کرد.رفتم طرفشون و شیما که منو دیده بود وایستاده بود تا باهام روبوسی کنه.

-سلام. نمی بوسمتون چون سرماخوردم

شیما دستشو گذاشت رو پیشونیم و گفت:

-تبتم که خیلی بالاست.

نشستم و گفتم:

-حالم خوبه. خوب، چه خبر؟

-سارا: والا ما تا همین پیش پای شما داشتیم تمام تلاشمون و می کردیم که شوهر پیدا کنیم.

-شیما:اتفاقا یه case مناسبم برای تو پیدا کردیم

-دستتون درد نکنه، حالا این داماد خوشبخت کجاست؟

گلاره به یه مرد چاق و کچلی اشاره کرد.گفتم:

-ای جونم…این تا حالا کجا بود؟

-شیما:پس مبارکه.

سارا در حالی که می خندید گفت:

-بچه ها تو رو خدا قیافه ی طناز و ببینین. داره منفجر میشه.

به طناز نگاه کردم که با حرص داشت به جایی خیره شده بود. مسیر نگاهشو دنبال کردم تا به مهرزاد رسیدم که چند تا خانوم دورش کرده بودن…حسابیم مشغول بگو و بخند بودن. خندم گرفت، معلوم بود خیلی داره بهش خوش می گذره.

-شیما:چه حرصیم می خوره.

-سارا:واسه ی اینکه حسابی از دوستش عقب مونده . ولی حقشه

-ولش کنین…از خودتون حرف بزنین.

-گلاره: راست می گه…بیاین بریم برقصیم

-من نمی یام…نمی تونم زیاد وایستم.

-شیما: می خوای من پیشت بمونم.

-نه عزیزم…برو برقص.

همه شون رفتن و وسطم حسابی شلوغ بود. حالا که کسی نبود فضولیم گل کرده بود و می تونستم راحت دکوراسیون توی خونه رو دید بزنم. همه وسایلا شیک بود. صدای ببخشیدی باعث شد که دست از نگاه کردن بردارم. از دیدن دکتر زرافشان تعجب کردم… دکتر زرافشان گفت:

-سلام. اجازه هست بشینم؟

-سلام، خواهش می کنم بفرمایید.

-راستش دیدم تنهایین گفتم بیام پیشتون….البته اگر مزاحم نباشم.

-خواهش می کنم…

-فکر کنم امشب همه ی دکترای بیمارستان اینجان

-فقط خدا کنه مریض اورژانسی نداشته باشن.

-هیراد و خانم سرمدی خیلی بهم میان.

با نگاهی به پری که در حال رقص بود گفتم:

-خیلی براش خوشحالم.

-حالا که تنهاییم می تونم یه سوالی ازتون بپرسم؟نمی دونم چرا ولی احساس می کنم با شما راحت ترم.

با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:

-بفرمایید.

-چرا من پیش هر خانمی میرم همه با تعجب به من نگاه می کنن؟مثل خودتون.

با این حرفش به دور و برم نگاه کردم، راست می گفت…چند جفت چشم با تعجب روی ما زوم کرده بود.خندیدم و گفتم:

-خب…. می دونین…

-راحت باشین.

-اگر بخوام رک بگم… بخاطر اخلاقتونه که به همه رو نمی دین.در واقع شما دقیقا نقطه ی مقابل دکتر مهرزادین و بخاطر جذبه ی زیادتون کمتر کسی جرأت می کنه بیاد سمتتون…

خندش باعث شد اون چندتا خط گوشه ی لبش که من خیلی ازش خوشم میومد پیداشون بشه، گفت:

-یعنی انقدر بد اخلاقم؟ پس واسه ی اینه که سراغ هر کسی میرم تعجب می کنه.

نگاهی به مهرزاد کرد و گفت:

-مثل اینکه باید بیشتر با آرتام بگردم.

-ولی به نظرم اخلاقتون خوبه

-راستش من اگر انقدر تو خودمم و جدی ام واسه ی اینه که تمام فکر و تمرکزم روی درس و کارم بوده….اصلا نخواستم که ذهنمو در گیر مسائل عاطفی بکنم. البته وقتیم برای این کارا نداشتم….

-چاره ش یه ذره تمرینه…

با دست بهم اشاره ایی کرد و گفت:

-اول از همه به یه معلم خوب احتیاج دارم

انگار تعجب و توی چهرم دید، لبخند بامزه ایی زد و گفت:

-اخلاق شما چطوریه؟

-آمممم…در حال حاضر من یه چیزی بین شما و دکتر مهرزادم، البته یه ذره به اخلاق شما نزدیکترم

خندید و گفت:

-خوبه، پس یه ذره شبیه به منم هست؟

نتونستم جوابشو بدم…نگاهم روی مهری و کاوه که بین مهمونا بودن ثابت موند.

با صدای دکتر زر افشان به خودم اومدم و نگاه متعجبم و از رو اونا برداشتم.از دیدنشون حسابی شکه شده بودم…دکتر زرافشان که دید با گیجی نگاش می کنم پرسید:

-حالتون خوبه؟

سرمو به نشونه ی آره تکون دادم و دوباره به اونا که در حال سلام و علیک کردن با چند نفر بودن نگاه کردم….مهری دستاشو دور بازوی کاوه حلقه کرده بود و یه لبخند ژکوندم روی لباش بود… با دیدن حال خوب هر دوشون بغض راه گلوم گرفت و احساس می کردم نمی تونم راحت نفس بکشم. هر چند توی نمایشگاه با کمک مهرزاد حالشونو گرفتم ولی بازم نمی تونم ببینم که انقدر با هم خوبن…عرق سردی روی پیشونیم نشست و احساس می کنم حالم هر لحظه داره بدتر میشه…به مهرزاد نگاه کردم، هنوز متوجه اونا نشده بود همونطور که منو ندیده بود چون حسابی سرش با دخترا گرم بود. اگر مهری منو و اونو با هم اینجا ببینه کارم تمومه… به هر کی که بشناسه میگه که مهرزاد دوست پسره منه و آبروی مهرزاد میره….باید تا منو ندیدن برم.

بعد از گفتن ببخشیدی از کنار دکتر زرافشان که با تعجب داشت بهم نگاه می کرد بلند شدم و رفتم سمت در خروجی…دو قدم با در فاصله داشتم که کسی بازومو از پشت گرفت…از ترس چشامو بستم….نفسم تو سینه حبس شد…آبروم رفت…مهریه…

با شنیدن صدای پری که حالا روبروم وایستاده بود نفس راحتی کشیدم و بهش نگاه کردم. پری با تعجب نگاهی بهم کرد و گفت:

-چته؟ چرا انقدر عرق کردی؟ داری می لرزی دختر…

دستی به پیشونیه خیسم کشیدم و گفتم:

-باید برم حالم خوب نیست.

-فکر کردی من میذارم با این حالت جایی بری؟

چند نفری که اطرافمون وایستاده بودن داشتن به ما نگاه می کردن. نمی خواستم جلب توجه کنم، دست پری رو گرفتم و با هم رفتیم بیرون.پری گفت:

-تو چته؟

-تو گرم بود.

-با این لباس نازک حالت بدتر میشه…بیا بریم تو.

-نه پری، باید برم…فقط برو پالتومو بیار.

-گفتم که نمی ذارم بری…

-پری خواهش می کنم بحث و ادامه نده…

-آخه تو…

صدای مهرزاد مانع از ادامه ی صحبتش شد.

-مشکلی پیش اومده خانما؟

-پری: نمی دونم آناهید چش شده… یهو بلند شده میگه می خوام برم.

-پری حالم خوب نیست، درکم کن.

-پری: اتفاقا چون حالت خوب نیست نمیذارم بری.

مهرزاد رو به پری گفت:

-شما برین به مهموناتون برسین… من راضیش می کنم که نره.

ولی پری همچنان وایستاده بود و دستای منو محکم تو دستاش نگه داشته بود…مهرزاد دوباره گفت:

-قول میدم.

پری بعد از نگاه نگرانی که بهم کرد دستامو ول کرد.وقتی به مهرزاد رسید آروم یه چیزی به مهرزاد گفت و اونم سری تکون داد.پری رفت تو…خواستم از مهرزاد بخوام که برام پالتو مو بیاره ولی اون زودتر از من گفت:

-دیدیشون؟

با سر آره ایی گفتم. مهرزاد ادامه داد:

-از اینکه با هم دیدیشون ناراحتی و می خوای بری؟

-من باید برم…اول اینکه حالم خوب نیست و دوم اینکه اگر مهری منو اینجا با شما ببینه بد میشه.اون خیلی تیزه…با من مشکل داره و اگر ببینه منو شما رسمی با هم برخورد می کنیم برای اذیت کردنمم که شده به همه ماجرای اون روز و میگه…

مهرزاد کتشو در آورد و انداخت روی شونه های لختم و گفت:

-فکر کردی اگر منو تنها ببینه کاری نمی کنه؟

دستمو روی شقیقه هام که حالا درد می کرد گذاشتم و گفتم:

-نمی دونم…ولی برم بهتره.

-اما نظر من اینه که بری تو و باهاش حال و احوال کنی و بهش بگی که به کسی چیزی نگه چون ما نمی خوایم کسی فعلا چیزی بدونه…

-فکر می کنین اون به حرف من گوش می کنه؟

-اون شاید گوش نکنه ولی کاوه گوش می کنه و جلوشو میگیره.

-چقدر خوش خیالین.

-بهتره به حرفم گوش کنی و بریم تو..

دستشو روی پیشونیم گذاشت و گفت:

تبت خیلی بالاست…داری می لرزی، از سر شب حواسم بود که بی حال بودی…می خوای بری تو یکی از اتاقای بالا یه ذره استراحت کنی تا حالت بهتر بشه؟

-نه ممنون.

یه ذره نگام کرد و گفت:

-بریم تو؟

با تردید نگاهی به در ورودی کردم و گفتم:

-بریم.

کت و از روی شونم برداشتم و دادم دستش و پرسیدم:

-شما اول میرین؟

-نه تو برو…من از در آشپزخونه میام تو.

با سر باشه ایی گفتم و رفتم… تو حسابی شلوغ بود…داشتم دنبال مهری می گشتم که نگاهم افتاد به پری که با دیدن من لبخندی زد و اومد طرفم و گفت:

-مرسی که نرفتی. الان حالت بهتره.

-آره

-بیا بریم پیش خودم.

دستشو پشت کمرم گذاشت و با هم راه افتادیم….پری داشت حرف میزد ولی من هیچی از حرفاشو نفهمیدم و تمام حواسم پی پیدا کردن اون دوتا بود… بالاخره دیدمشون …با ضربه ی آرومی که پری به کمرم زد، بهش نگاه کردم.

-معلومه حواست کجاست؟

-خوب معلومه، به حرفای تو…

-آره جون خودت، اگه راست میگی بگو چی داشتم می گفتم؟

خندیدم و گفتم: پری گیر نده

-حالا حواست کجا بود؟ یعنی کی پرتش کرده بود؟

-مردشور تو ببرن که انقدر منحرفی.

به دور و برم نگاه کردم.مهرزاد هنوز نیومده بود…تصمیم گرفتم که خودم برو سراغ مهری و کاوه…وایستادم و به پری گفتم:

-تو برو من الان میام.

-کجا؟

-یکی از آشناهامون و دیدم میرم بهش سلام کنم.

پری باشه ایی گفت و رفت. نفس عمیقی کشیدم و رفتم سمتشون…کاوه متوجه من شد و خشکش زد ولی مهری همچنان در حال بگو و بخند بود و اصلا حواسش به اطرافش نبود. با سلامی که گفتم مهری هم با تعجب بهم نگاه کرد.پرسیدم:

-حالت چطوره؟

-تو اینجا چی کار می کنی؟

-همون کاری که تو می کنی…اومدم نامزدیه دوستم.

-آها

رو به کاوه پرسیدم:

شما خوبی پسر عمه؟

کاوه جوابی نداد و همچنان بهم خیره شه بود…مهری با غیض روشو برگردوند و گفت:

-حالا واسه ی چی اومدی پیش ما؟

-به رسم ادب اومدم به فامیلام سلام کنم.

مهری لبخندی بدجنسی زد و به جایی اشاره کرد و گفت: میبینم که تنها نیستی.

می تونستن حدس بزنم منظورش به کیه ولی برای اطمینان به جایی که اشاره کرد نگاه کردم …مهرزاد و دیدم. گفتم:

-اتفاقا تا یادم نرفته بذار یه چیزی رو بهت بگم…اینجا کسی از رابطه ی من و …آرتام خبر نداره و نمی خوامم که کسی بدونه…متوجه منظورم که میشی؟

-مهری: چرا کسی نباید بدونه؟ اگه نظر منو می خوای این مهمونی فرصت خوبیه تا به همه بگین.

-اونش دیگه به خودمون ربط داره…

-مهری: من نمی تونم دروغ بگم…

ای کاش رفته بودم….نگاه مضطربم و به کاوه دوختم و گفتم:

-لطفا قول بده که حرفی نمی زنین.

کاوه که تا اون لحظه که ساکت بود و فقط نگاهم می کرد، گفت:

-مطمئن باش ما حرفی نمی زنیم.

مهری که از نگاه خیره ی کاوه روی من عصبی شده بود گفت:

-اما من میگم.

کاوه عصبی شد و نگاه وحشتناکی به مهری انداخت و محکم گفت:

-همون که گفتم…ما چیزی نمی گیم…به ما ربطی نداره.فهمیدی.

مهری با دلخوری سری به نشونه ی آره تکون داد.از اینکه حال مهری گرفته شد خوشحال شدم. دوباره به کاوه نگاه کردم و گفتم:

-پس قول دادیا…

کاوه سری تکون داد و دوباره بهم خیره شد….احساس کردم تو نگاهش پر دلخوریه….نباید اونجا می موندم…تشکری کردم و سریع ازشون جدا شدم…دوباره رفتم پیش بچه ها.شیما پرسید:

-تو یهو کجا غیبت زد؟

-حالم خوب نبود، رفتم بیرون یه کم هوا بخورم.

-گلاره: ببینم نکنه دکتر زرافشان چیزی گفت و ناراحتت کرد.

-نه بابا….اون بیچاره فقط اومده بود باهام سلام و علیک کنه.

-شیما: الله واکبر …دکتر زرافشان و این کارا؟؟؟؟ا

-بیچاره مگه چشه؟

-سارا: اوووه….ببین ازش طرفداریم می کنه. به نظر من زیادی جدیه…اینطوری پیش بره تا آخر عمرش تنها میمونه.

-اما به نظر من اخلاقش خوبه…تازه تو این دوره زمونه همه بیشتر دنبال قیافن تا اخلاق…که قافه ی اونم خوبه….به کسی رو نداده کلی آدم دوسش دارن.

-سارا: ببینم نکنه خبریه که انقدر ازش تعریف می کنی.

-همین کارا رو می کنین که آدم نمی تونه دو کلمه باهاتون حرف بزنه دیگه….فکراتون مسمومه.

صدای پری رو شنیدم که گفت: آهای، دوستم و اذیت نکنین که با من طرفیناااا. گفته باشم.

-شیما:چه عجب بالاخره ما تو رو دیدیم…بابا ول کن اون نامزد بدبختتو…چرا مثل کوالا بهش آویزون شدی؟

-پری: من بهش آویزونم؟ اونه که ولم نمی کنه.

-شیما: باشه مام باور کردیم.

-پری: بجای این حرفا پاشین شام حاضره.

-شیما: آخ جون…حالا شام چی هست؟

-برای تو نون و پنیر.

-شیما: گمشو…من از روزی که تاریخ نامزدی رو اعلام کردین شروع کردم به رژیم گرفتن واسه امشب…از فردا که هیکل روی فرم به دردم نمی خوره پس می خوام حسابی از خجالت شکمم در بیام…

شیما از جاش بلند شد و گفت: من که رفتم.

گلاره و سارا هم همراهیش کردن.پری کنارم نشست و گفت: بهتری؟

-آره.

-اونور شلوغه تو همین جا بشین. به هیراد گفتم غذامون و بیاره اینجا تا با هم بخوریم.

-ترجیح میدم برم تا تنها باشین.

-بی خود ترجیح میدی.همینجا پیش خودم میشینی تا خیال راحت باشه.

هیراد همراه یکی از خدمتکارا ظرفای غذا رو آوردن.شام و با شوخی و خنده خوردیم…نمی دونستم هیراد انقدر شیطونه…سر کار که همیشه خیلی مودب و رسمی برخورد می کرد.بعد از صرف شام دوباره همه مشغول رقصیدن شدن….من نمی فهمم اینا خسته نمی شن؟؟ فکر کنم مجبور شیم با بیل خاموششون کنیم.

سرم از صدای زیاد آهنگ درد می کرد.خدا رو شکر کاوه به قولش عمل کرد و جلوی دهن مهری رو گرفت. یه لحظه هم اجازه نداد مهری تنها باشه،چون خوب مهری رو میشناسه و میدونه که از ۱ دقیقه هم استفاده میکنه…حالا هر کی ببینه فکر می کنه از عشق زیاده…چقدر من احمقم، اگه دوسش نداشت که…

گروه ارکست به در خواست بچه ها یه آهنگ ملایم دو نفره گذاشت و همه ی دو نفره ها ریختن وسط….نور سالن کم کرده بودن. توی جمعیت مهری رو دیدم که در حالی که خودشو به کاوه چسبونده بود با لبخند مسخره ایی به من نگاه می کرد…واقعا که بچه ست و مغزش کف پاشه. مهرزادم وسط یود و با همسر یکی از دکترا که بهش می خورد بالای۵۰ سال سن داشته باشه می رقصید….قیافه ی شیرین و مهربونی داشت و خیلی بامزه بود…با دیدنش یاد مادربزرگم افتادم….دکتر شهابی نگاه کردم که با عشق به زنش خیره شده بود….خوش به حالشون….نگاهم افتاد به دکتر زرافشان که اونم مثل من بیننده بود…مطمئنن اگر به هر دختری پیشنهاد میداد نه نمی گفت…

آهنگ که تموم شد همه رفتن نشستن اما هیراد و پری همونجا موندن….همه ساکت بودن، هیراد نگاه عاشقانه ایی به پری کرد و گفت:

-امشب یکی از بهترین شبای زندگیه منه چون بالاخره پری رو مال خودم کردم….

و رو به پری ادامه داد:

-همین جا جلوی همه قول میدم که برای خوشیختیت هر کاری از دستم بر میاد انجام بدم.

پری از خجالت قرمز شده بود و همه براشون دست زدن و یه سری هم شروع کردن به گفتن زن ذلیل و سوت کشیدن و سر به سر گذاشتن هیراد….هیراد با دست از همه خواست تا ساکت بشن، دوباره گفت:

-می خوام از همه تون تشکر کنم که امشب ما رو همراهی کردین….همینطور از آرتام عزیز که نذاشت مهمونی امشب خراب بشه…واق…

اما صدای مهری مانع از ادامه ی حرفاش شد.

-اما همچین ضرر نکردن…ایشالله چند وقت دیگه خبر ازدواج ایشون و خانم زند و میشنوین….

رو به مهرزاد ادامه داد: مگه نه دکتر…به نظر من که دوستیه شما و خانم زند به ازدواج ختم میشه…

سکوت بدی بود….

شوکه شده بودم…فقط به مهری نگاه می کردم که با لبخندی از روی پیروزی به من نگاه می کرد… ولی متوجه نگاه خیره ی مهمونا رو خودم بودم….ای کاش اینا همه ش توهم های ناشی از تبم بود…روی نگاه کردن به کسی رو نداشتم…کاوه بود که سکوت و از بین برد و بعد از اینکه خودشو به مهری رسوند، عصبی گفت:

-معلوم هست داری چی کار می کنی؟

پس کاوه تنهاش گذاشته بود و اونم از فرصت نهایت استفاده رو کرده بود…دوباره عرق کردم و احساس می کردم گلوم خشک شده…مهری شونه ایی بالا انداخت و گفت:

-مگه چی کار کردم؟ فقط حقیقت و گفتم.

و رو به مهرزاد ادامه داد:

-مگه نه دکتر؟

با تردید به مهرزاد نگاه کردم که دستاشو توی جیب شلوارش کرده بود و خونسرد به مهری نگاه میکرد…دیگه برام مهم نبود که آبروم جلوی کاوه و مهری بره…باید همونجا به همه می گفتم جریان از چه قراره تا جلوی داستانای بعدی رو بگیرم….آبروم پیش اون دو تا بره بهتر از اینه که نتونم تو بیمارستان سرم جلوی همکارام بلند کنم….اما قبل از اینکه لب باز کنم مهرزاد گفت:

-حق با شماست.

مهری که انگار دنیا رو بهش دادن، خندید و گفت:

-دیدی خودشونم تأیید کردن..

و رو به کاوه گفت: من مقصر نیستم. اگر همه تعجب کردن به خاطر پنهون کاری خودشون بوده.

-مهرزاد: پنهون کاری ایی در میون نبود…اگر حرفی نزدم و از خانم زند خواستم چیزی نگه واسه ی این بود که دلیلی نداره دیگران از مسائل خصوصی زندگیه من با خبر باشن.

مهرزاد که قیافه ی متعجب منو دید لبخند اطمینان بخشی زد و رو به بقیه گفت:

-فکر نمی کنم چیز عجیببی باشه که من از کسی خوشم بیاد؟

با دست به گروه ارکست که تحت تاثیر جو بوجود اومده قرار گرفته بودن و ساکت شده بودن اشاره کرد که کارشون و انجام بدن و خودشم رفت سمت یکی از مستخدمین و یه چیزی بهشون گفت. خیلی خونسرد بود، انگار نه انگار که آبروی اونم رفته…صدای موزیک دوباره بلند شد…حالا که مهرزاد حرف مهری رو تأیید کرده بود دیگه نمی تونستم انکار کنم چون بقیه فکر می کردن می خوام کارمو توجیه کنم….بغض کرده بودم ، سرمو انداختم پایین و از عصبانیت ناخنمو کف دستم فرو کردم. می دونستم که هنوزم نگاه خیلی ها روی من و مهرزاده. حتما الان فکر می کنن من یه دختر آب زیرکام و بر خلاف رفتارم سعی کردم دل مهرزاد و ببرم…چند تا نفس عمیق کشیدم تا جلوی ریزش اشکامو بگیرم…

با احساس دستی روی شونم از فکر اومدم بیرون…شیما بود که با نگرانی نگاهم می کرد. لبخند بی جونی زدم تا بفهمه حالم خوبه. با مهربونی بازومو نوازش کرد و گفت: خودتو اذیت نکن.

انگار منتظر یه تلنگر بودم. شیما رو از پشت پرده ی اشکی که تو چشمام جمع شده بود تار میدیدم. دوباره سرمو انداختم پایین تا بتونم یه ذره به خودم مسلط بشم. شیما برای آروم کردنم گفت:

-تو رو خدا گریه نکن…به خاطر پری… میدونی که اگر تو رو اینطوری ببینه ناراحت میشه.

پری…انقدر شوکه شده بودم که اونو یادم رفته بود. سرمو بلند کردم تا بین جمعیت پیداش کنم که کار خیلی مشکلی نبود چون در حالی که سر جاش نشسته بود زل زده بود بهم…از نگاهش معلوم بود که خیلی دلخوره، با اینکه دید حالم خوب نیست اصلا سراغمم نیومد…یه ذره که نگام کرد با اخم روشو برگردوند. دیگه دلم نمی خواست اونجا باشم…مهری اومد کنارم و گفت:

-خب دیگه من دارم میریم…کاوه تو ماشین منتظرمه…کاری با من نداری عزیزم.

بازم شعور کاوه که یه ذره خجالت حالیش میشه. با تمام نفرت بهش نگاه کردم که خندید و سرشو آورد جلو و آروم زیر گوشم گفت:

-میتونی بعدا ازم تشکر کنی…من یه موقعیت عالی برای ازدواجت درست کردم.

اینو گفت و سریع رفت…خیلی جلوی خودم گرفتم تا یه بلایی سرش نیارم.جرأت کردم و به اطرافم نگاه کردم.، جو تقریبا آروم شده بود و همه دوباره مشغول شده بودن اما طرز نگاه خیلی از همکارای خانمم بخصوص دوستام نسبت بهم عوض شده بود….الان بهترین موقعیت بود که از اونجا برم…تا از جام بلند شدم شیما پرسید:

-کجا؟

-من دارم میرم…از طرف من از بقیه ی بچه ها (نگاهی به پری کردم که هنوزم با اخم به روبروش خیره بود) خداحافظی کن.

-شیما: وایستا منم باهات میام.حالت خوب نیست…

-نه تو بمون.

ازش خداحافظی کردم و رفتم دم در و از همون آقایی که پالتومو گرفته بود خواستم که برام بیارتش. مهرزاد اومد کنارم و پرسید:

-کجا میری؟

-باید برم…

مهرزاد یه ذره نگاهم کرد و گفت:

-اگه حرفشو تأیید کردم به خاطر…

رفتم میون حرفش و گفتم:

-می دونم ولی ای کاش این کارو نمی کردین…

و دیگه منتظر نموندم و از اونجا زدم بیرون.

نمی دونم الان دقیقا چند ساعته که بی حرکت کف اتاقم نشستم و زل زدم به انگشتای پام….قیافه ی پری و همکارام یادم نمیره ولی از همه بدتر قیافه ی مهری با اون لبخند مسخرشه که از جلوی چشام کنار نمیره…. از خودم بدم میاد که مثل بی عرضه ها وایستادم تا هر کاری که دلش می خواد بکنه. من واقعا بی عرضم…اگر نبودم که نمی ذاشتم انقدر راحت عشقمو ازم بگیره و حالام پرو پرو بیاد جلوم رژه بره….نمی دونم چه بدی در حقش کردم که انقدر اذیتم می کنه؟ نمی دونم چرا از ناراحت بودن من لذت میبره…

ضربه ایی به در خورد و باز شد اما من هنوزم بی حرکت نشسته بودم. صدای بابام و شنیدم که در حالی که کنارم نشست، گفت:

-چه صابخونه ی بد اخلاقی، حتی نمی بینی مهمونت کیه؟

بهش نگاه کردم و لبخند زدم. اونم جوابم و با لبخند داد و گفت:

-چرا نمیای بیرون کنار من و مادرت بشینی؟

-الان حالم خوب نیست.

-پری نیم ساعت پیش زنگ زد تا حالت بپرسه ولی وقتی تهمینه بهش گفت صبر کنه تا گوشی رو برات بیاره مخالفت کرد و بعدم قطع کرد. ببینم با پری دعوا کردی؟

-نه.

-پس چرا انقدر تو خودتی بابا جون؟

لبخندی زدم و گفتم:

-چیز مهمی نیست.

-اگر چیز مهمی نیست پس چرا یه هفته س که سر کار نمیری؟ چرا همه ش تو خودتی و با کسی حرف نمیزنی؟ من و مادرت همه ی تمام تلاشمو کردیم که تو رو یه دختر خود ساخته و قوی بار بیاریم. درسته، قبول دارم که کاوه بهت بد کرد ولی تنها خودتی که می تونی از زندگیت پاکش کنی…تو این مدتی که میرفتی سر کار و سرحال بودی من و مادرت کلی خوشحال بودیم که با این قضیه کنار اومدی…به دخترم افتخار می کردم که از یکی از امتحانای زندگیش سربلند بیرون اومده ولی بازم با یه اتفاق دیگه اومدی خودتو تو اتاق قایم شدی….هیچ به مادرت فکر کردی؟ از نگرانی تو دو شبه که راحت نمی خوابه…ای کاش با ما حرف میزدی تا کمکت کنیم…

-حق با شماست…من یه دختر بی دست و پا و ضعیفم.

بابا دستی روی سرم کشید و گفت:

-اتفاقا به نظر من تو خیلی هم قوی و محکمی…چون دختر منی

و بعد چشمکی زد و ادامه داد:

-حالام تا جلوی تهمینه ضایع نشدم بیا بریم نهار بخوریم. آخه بهش قول دادم که تو رو از این حالت در بیارم.

خندیدم و گفتم:

-شما برین منم سریع یه دوش میگیرم و میام.

-فقط زود باش که خیلی گشنمه…

-چشم

همینطور که بیرون رفتن بابا رو تماشا می کردم تو این فکر بودم که چقدر دوسشون دارم ولی هیچ وقت دختر خوبی براشون نبودم.بابا راست می گفت…چرا تقی به توقی می خورد خودم تو اتاقم حبس می کردم؟چرا ساده ترین راهو انتخاب می کردم؟ حالا که مهری این کارو کرد منم کوتاه نمیام و حالیش می کنم.

از جام بلند شدم. حولمو برداشتم و خواستم از اتاق برم بیرون که با شنیدن صدای زنگ گوشیم متوقف شدم…شماره آشنا بود.

-بله؟

-سلام. خوبی؟

-مرسی…شما؟

-آرتامم.

تعجب کردم. مهرزاد که دید ساکتم گفت:

-الو….خانم زند؟؟؟؟هنوز هستی؟

-بله…. بفرمایید؟

-ببخشید مزاحمت شدم ولی باید باهات حرف بزنم.

-خواهش می کنم. در چه مورد؟

-پای تلفن نمی تونم بگم. باید ببینمت.

-خیلی واجبه؟

-برای من آره…میشه همو ببینیم؟

-اگه مهمه که حرفی ندارم…کی و کجا؟

-من ساعت ۶ کارم تموم میشه و میام دنبالت.

-من خودم میام فقط بگین کجا بیام؟

-همون کافی شاپی که دفعه ی قبل رفتیم خوبه؟

-آره…فقط آدرسشو بگین تا یادداشت کنم چون سری قبل اصلا حواسم نبود.

بعد از گفتن آدرس تلفن و قطع کرد ولی ذهن منو حسابی درگیر کرده بود که چی کارم داره؟ حتما راجع به ماجرای اون شبه…

*************

وقتی رسیدم اونجا ماشین مهرزاد و دیدم که پارک شده بود. رفتم تو و همون پسر جوونی که سری قبلم دیده بودمش اومد طرفم و بعد از سلام و احوال پرسی به پله ها اشاره کرد و گفت مهرزاد طبقه ی بالا منتظرمه. ازش تشکر کردم رفتم طبقه ی بالا و مهرزاد و در حال حرف زدن با یه دختر جوون دیدم. تا من و دید به احترامم از جاش بلند شد که باعث شد دختره هم که پشتش به من بود برگرده و تونستم قیافشو ببینم…صورت ملوس و با نمکی داشت. حتما دوست دخترش بود. رفتم جلو سلام کردم. هر دوتاشون جوابمو دادن و دختر رو به مهرزاد گفت:

-خب دکتر با اجازتون من دیگه میرم…ممنون از راهنماییتون.

-مهرزاد: خواهش می کنم….بازم اگر مشکلی بود من در خدمتم.

دختر با عشوه خندید و رفت. مهرزاد با اشاره به صندلی گفت:

-خواهش می کنم بشین.

تا نشستیم گفتم:

-خب بفرمایید.چیزی شده؟

یه ابروی مهرزاد بالا رفت و گفت:

-چقدر عجولی…یه دقیقه بشین بعد…

-ببخشید. آخه یه ذره نگران شدم.

-نگران نباش، اتفاقی نیوفتاده…اول بگو چی میخوری؟

-فرقی نمی کنه…

مهرزاد به پیشخدمت اشاره ایی کرد و سفارش کیک و قهوه داد. وقتی پسره رفت، گفتم:

-قبل از هر چیزی بابت اون شب معذرت می خوام….من از کاوه خواستم که جلوی مهری رو بگیره ولی …

-حالا چرا بیمارستان نمیای؟

-با چه رو ایی بیام… نگاه اون شب بچه ها رو که دیدین.

-واقعا برات مهمه؟

-نمی تونم نسبت بهش بی تفاوت باشم، حتی پریم مثل اونا فکر میکنه.

-مگه پری ماجرای تو و کاوه رو نمی دونه؟

-نه…وقتی پری و دوباره دیدم همه چی بین منو کاوه تموم شده بود و منم ترجیح دادم راجع بهش چیزی به پری نگم ولی نمی دونستم اینطوری میشه…توی بیمارستان اوضاع خوبه؟

-اگر منظورت رفتار همکاراست، بعضیاشون پشت سرمون یه چیزایی گفتن که به گوشم رسیده ولی جلوی خودم جرأت نکردن چیزی بگن…اما به هر حال برای من مهم نیست.

-واقعا متاسفم…همه ش تقصیر منه، اگر اونروز تو نمایشگاه اون چرت و پرتارو نمی گفتم الان اینطوری نمیشد. ای کاش شما کمکم نمی کردین.

-لازم به عذر خواهی نیست…

سفارشمون و آوردن. هر دوتامون ساکت بودیم. به مهرزاد نگاه کردم که غرق در افکار خودش بود…بعد از چند دقیقه گفت:

-راستش یه خواهشی ازت دارم ولی قبلش ازت می خوام که اول به حرفام گوش بدی و بعدم هر تصمیمی که خواستی بگیری .

از حرفش تعجب کردم ولی ساکت موندم تا ادامه بده. یه جرعه از قهوش خورد و گفت:

-مادرم یه دانشجوی امریکایی بود که خیلی سال پیش برای ادامه ی تحصیل تو رشته ی ادبیات پارسی میاد ایران و پدرمم به واسطه ی یکی از دوستاش مامانم و میبینه و یه دل نه صد دل عاشقش میشه و بخاطرش قبول میکنه که بعد از ازدواجشون از ایران برن. زندگیشون خوب بود و عاشق همدیگه بودن. تا اینکه من به دنیا اومدم. همه چیز خوب بود و بابامم مثل پروانه دور مادرم می چرخید که زندگی روی بدشو نشونمون داد…۶ سالم بود که مادرم توی یه تصادف از دنیا رفت. حال اون روزای بابامو خوب یادمه…تا یه مدت مشکل روحی پبدا کرده بود و فکر می کرد مادرم زندست …. منم که دیگه میتونی حدس بزنی چه حالی داشتم….فقط ۶ سالم بود…بابام هر شب مست میومد خونه. صدای گریه هاش هنوز تو گوشمه….خیلی عذاب کشید…یه جورایی میشه گفت دست از زندگی کشیده بود تا اینکه یه شب حالش خیلی بد شد و مجبور شدیم ببریمش بیمارستان ….تمام مدت که داشتن بابامو معاینه می کردن گریه می کردم و از خدا می خواستم که بابامو ازم نگیره… وقتی دکتر اومد بیرون و گفت حالش خوبه انگار دنیا رو بهم دادن….دکتر دوست بابام بود و ازم خواست که شب برم خونشون که مخالفت کردم و همونجا موندم….بعد از یکی دو ساعت که پرستار رفت تو اتاق صدای داد و فریاد بابام بلند شدو چند تا پرستار دیگم رفتن تو اتاق….بابام از اینکه نجاتش داده بودن ناراضی بود…دوست بابام رفت تو اتاق و از همه خواست که برن بیرون…حتی منم بیرون کرد….صدای دادایی که سر بابام میزد و میشنیدم، داشت در مودر من حرف میزد…. وقتی از اتاق اومد بیرون من که خیلی نگران بابام بودم رفتم تو….بابام داشت گریه میکرد و تا منو دید پرید و بغلم کرد…انگار تازه منو دید.

خلاصه از اون روز به بعد بابام شد همون آدم سابق ولی بیشتر به من توجه می کرد و میگفت من تنها دلیل زندگیشم….زیاد نمیداشت ازش جدا بشم. منم که حسابی سرم به درسام گرم بود و کارم فقط درس خوندن بود. تا اینکه برای ادامه ی تحصیل رفتم اروپا….بابام اول خیلی مخالفت می کرد ولی بالاخره عموم راضیش کرد…من تا اون موقع اصلا ایران نرفته بودم ولی عکساشو دیده بودم….چون زبان پارسیم خیلی خوب بود دوستای ایرانیه زیادی پیدا کردم…مثل همین بردیا….اولین بار اون بود که منو برای تعطیلات برد ایران….خیلی برام جالب بود و حس خیلی خوبی داشتم….وقتی دوباره برگشتیم دلم عجیب گرفته بود….بردیا که علاقم و دید پیشنهاد داد که بعد از درسم برگردم ایران و اینجا کار کنم… روش فکر کردم و دیدم بیراه نمیگه…اما وقتی بابامو در جریان گذاشتم مخالفت کرد. خودشم راضی به اومدن نبود. البته بهش حق میدادم، بعد این همه سال زندگی با امکانات خوب براش سخت بود برگرده…اما من تصمیم خودمو گرفته بودم و بابامم که دید کاری نمی تونه بکنه قبول کرد که بیام اما ازم قول گرفت که هر وقت که ازم خواست بلافاصله و بدون هیچ حرفی برگردم…منم چون نمی خواستم ناراحتش کنم قبول کردم و با سرمایه ایی که بابام بهم داد تو این بیمارستان شریک شدم….

یه لحظه ساکت شد. احساس کردم نسبت به حرفی که می خواد بزنه دودله…بالاخره گفت:

-دو روز بعد از اون مهمونی بابام بهم زنگ زد و ازم در مورد تو سوال کرد…

با تعجب پرسیدم:

-پدرتون از کجا فهمیده؟

-مثل اینکه طناز زنگ زده و جریان و برای بابام گفته….پدرش هم دوره ی بابام بوده….حتما میدونی که طناز از من خوشش میاد و آرزوشه که از ایران بره اما چون تک فرزنده خانوادش مخالقن. بعد اون شب گویا احساس خطر کرده و زنگ زده تا بوسیله ی بابام جلوی مارو بگیره که موفقم بود چون بابام ازم خواست برگردم…منم که دیدم خیلی جدیه، چون می دونستم یه زمانی عاشق بوده مجبورشدم بگم که عاشق تو شدم و حتی چون می دونستم مخالفه خواستگاریتم اومدم. حرفم و باور نکرد و منم با عموم هماهنگ کردم و ازش خواستم که به بابام زنگ بزنه و بگه که اونم باهام اومده. حالام بابام می خواد بیاد ایران تا تو رو ببینه…

از حرفاش خشکم زده بود. همینطوری زل زده بودم بهش که گفت:

-میدونم کار اشتباهی کردم ولی مجبور شدم.

-آخه…

-من گفتم بیای تا بهت یه پیشنهاد بدم و اگر خواستی می تونی قبول کنی…اگر موافقت کنی من میام خواستگاریت و ما با هم نامزد می کنیم تا بابام بیاد ایران و تو رو ببینه و وقتی مطمئن شد خودم یه راه خوب پیدا می کنم که نامزدی رو بهم بزنیم.اینطوری جو توی بیمارستانم درست میشه. در عوض منم تو این مدت قول میدم کمکت کنم که حال مهری رو بگیری.

یاد حرفی که امروز مامانم سر نهار زد و باعث تعجبم شد افتادم. گفتم:

-مادرم امروز گفت که شنیده کاوه تا کمتر از یکسال دیگه میره آلمان و شاید دیگه برنگرده پس زیاد برام فرقی نمی کنه که حالشو بگیرم. در ضمن ،شما به این موضوع فکر کردین که اگر نامزدیم بهم بخوره تو فامیل برام چقدر بد میشه؟اونم بعد از جریان کاوه.

-من کاری می کنم که همه فکر کنن مشکل از من بوده. حتی شده منقل و بساط میارم وسط پذیرایی خونتون مواد میکشم…چطوره؟

خندم گرفت. یه ذره فکر کردم و گفتم:

-خوب اگر نامزدی رو بهم بزنیم که باز باباتون اصرار می کنه برین چه فرقی می کنه؟

-تا اون موقع یه فکری می کنم.من الان با این نامزدی یه ذره زمان می خرم. اما با همه ی این حرفا هر تصمیمی که بگیری من بهش احترام میذارم

-نمی تونستم منکر محبتاش بشم ولی اگر این اتفاق میوفتاد برام توی فامیل بد میشد. ولی این فکر که مهری رو اذیت کنمم قلقلکم میداد. گفتم:

-الان باید جواب بدم؟

-نه می تونی فکر کنی ولی فقط تا پس فردا…

سری تکون دادم. از جام بلند شدم و گفتم:

-تا فردا شب بهتون خبر میدم.

مهرزادم بلند شد و گفت:

-اگر مخالف بودی راحت بگو و تو رو دروایستی من نمون. من اصلا ناراحت نمیشم. مرسی از اینکه اومدی.

-خواهش می کنم. خداحافظ.

همینطور که از میز دور میشدم به پیشنهاد مهرزاد فکر می کردم….اون دوبار کمکم کرده بود و خیلی دلم می خواست که جبران کنم ولی اگر این کارو می کردم شاید مامان و بابامم ضربه می خوردن. همه ش تقصیر مهریه…بازم قیافش اومد جلوی چشمم که داشت بهم می خندید…پاهام از حرکت وایستاد و برگشتم. مهرزاد با تعجب بهم نگاه کرد و پرسید:

-چیزی شده؟

مگه نمی خواستم از مهری انتقام بگیرم….چرا اون باید راحت زندگیشو بکنه و با این حال بازم اذیتمم بکنم….چرا باید این اجازه رو بهش بدم؟مهرزاد هنوز منتظر نگاهم می کرد. تردید و کنار گذاشتم و گفتم:

-قبول می کنم.

ای که بی تو خودمو، تک و تنها میبینم

هر جا که پا میذارم، تو رو اونجا میبینم

یادمه چشمای تو، پر درد و غصه بود

قصه ی غربت تو، قد صدتا قصه بود

یاد تو هر جا که هستم با منه

داره عمر منو آتیش میزنه

تو برام خورشید بودی تو این دنیای سرد

گونه های خیسمو دستای تو پاک میکرد

حالا اون دستا کجاست…اون دوتا دستای خوب

چرا بی صدا شده…لب قصه های خوب

من که باور ندارم اون همه خاطره مرد

عاشق آسمونا پشت یک پنجره مرد

آسمون سنگی ش…

با ضربه ایی که روی شونم خورد، ترسیدم. مامان بود. نفسمو بیرون دادم و دستمو روی قلبم که تند تند میزد گذاشتم . وقتی آروم تر شدم هندزفری هامو از گوشم در آوردم و گفتم:

-ترسیدم مامان جان.

مامان خندید و گفت:من در زدم ولی از صدای آهنگ زیاد بود نشنیدی.

-چی کار کنم دیگه…جوونم و جاهل.

-وقت داری چند دقیقه باهات حرف بزنم؟

با دست به تختم اشاره کردم و گفتم:

-من همیشه برای شما وقت دارم، بفرمایید.

مامان نشست و پرسید:

-میدونی الان کی زنگ زد؟

معلومه که میدونستم ولی خودمو زدم به کوجه ی علی چپ و گفتم:

-سوالی میپرسی مامان. من از کجا بدونم؟

-همین الان یه خانمی زنگ زد و ازم اجازه گرفت که برای آخر هفته بیان خواستگاری.

-خواستگاریه من؟ اونوقت شما چی گفتین؟

-قبول کردم چون فکر کردم که تو در جریانی.

-وا…چرا همچین فکری کردی؟

-چون تو رو برای مهرزاد همون دکتری که با هم رفته بودین بیرون خواستگاری کرد.

سعی کردم قیافه ی متعجبی بخودم بگیرم، گفتم: شوخی میکنی.

مامان مشکوک نگاهم کرد و گفت:

-یعنی تو نمیدونستی؟

-نه والا…راستش تا حالا کاری نکرده که بفهمم از من خوشش میاد. زیادی باهام رسمی برخورد میکنه.( اره جون خودم)

-اگر با هم صنمی ندارین پس چرا اونروز باهاش رفتی بیرون؟

مثل اینکه این مامانه ما تا تهتو قضیه رو در نیاره ول کن ماجرا نمیشه. گفتم:

-اون فرق میکرد. یه بار من باهاش بد حرف زدم برای اینکه از دلش در بیارم رفتیم بیرون…همین.

مامان که انگار هنوز قانع نشده بود پرسید:

-خب حالا نظرت در موردش چیه؟ پسر خوبی هست؟

خندیدم و گفتم:

-فعلا که نمی تونم نظری بدم ولی در کل آدم خوبیه و خیلیم مهربونه.

مامان نگران نگاهم کرد. پرسیدم:

-از چی نگرانی قربونت برم؟

-ما هیچی از این پسره نمیدونیم… ولی چیزی که خیلی برام عجیبه اینه که در مورد این برخلاف بقیه ی خواستگارایی که بعد از بهم خوردن رابطت با کاوه پیدا شدن سخت گیری نمیکنی و اجازه میدی که بیان…نمیدونم….میترسم از سر لج و لجبازی داری این کارو میکنی که اگر دلیلت همینه باید بگم که کارت اشتباهه. احساس خوبی ندارم.

شاید حق با مامانه و من نباید این کارو بکنم. چشمام و بستمو دوباره تو ذهنم کاری رو که اونا باهام کردن و مرور کردم. من تصمیمو گرفتم. به مامان نگاه کردم و گفتم:

-نگران نباش عزیزم. هنوز که چیزی معلوم نیست، شاید اصلا ازش خوشم نیومد.

-نمیدونم چی بگم…به هر حال اخر هفته میان. شب که بابات بیاد خودم بهش میگم.

-باشه.

مامان از اتاق رفت بیرون اما من هنوز دارم به حرفاش فکر میکنم. دوست ندارم ناراحتشون کنم ولی نمی تونم از تلافی کردن کارای مهری هم بگذرم. باید بهشون نشون بدم که خوشحالمو از زندگیمم راضیم. حداقل با این کار به ذره خودم آرومتر میشم. اگر مهری خبر نامزدی من و مهرزاد و بشنوه سکته میکنه. من خوب میشناسمش، هر چند که اون شب گفت که برام من یه موقعیت ازدواج جور کرده ولی مطمئنم که از ته دل نگفت و هدفش فقط بردن آبروی من بود چون مهرزاد هم از نظر موقعیت و هم از نظر تیپ و قیافه از کاوه سر تره و این برای مهری که دوست داره همیشه تو چشم باشه ناراحت کننده ست. هر چی بیشتر به اون دوتا فکر میکنم از تصمیمی که گرفتم مطمئن تر میشم. یه نمایش عاشقانه ایی جلوشون راه بندازم که با خاطره خوب برن….نفس عمیقی کشیدم و دوباره هندزفری هامو تو گوشم گذاشتم.

*************

برای آخرین بار خودمو تو آینه نگاه کردم.همه چیز خوب بود. یه پیراهن سبز یشمی تا روی زانو پوشیده بودم که از زیر سینه گشاد میشد و آستین سه ربع بود. موهامم بالای سرم جمع کرده بودم و ارایشمم کم بود. خودم راضی بودم. به ساعت نگاه کردم… الاناست که دیگه برسن. حسابی رو خودم عطر خالی کردم و از اتاق رفتم بیرون. مامان تا منو دید، چند تا ضربه به میز زد و گفت:

-ماشالله…مثل ماه شدی. بذار تا نیومدن یه اسپند دود کنم.

بابا خندید و گفت:

-نکن این کارا رو تهمینه…بوی اسپند میمونه بعد میان میگی اینا چقدر خودشونو تحویل میگیرن.

-خب بگن، مهم اینه که بچم چشم نخوره.

رفتم کنار بابا نشستم و گفتم:

-حالا من همچین تحفه اییم نیستم که ملت بیکار باشن و بخوان منو چشم بزنن. تو رو خدا انقدر خرافاتی نباش.

-تو هیچی نمیدونی پس چیزی نگو…بعدم مگه کجات ایراد داره؟ مثل دسته ی گل می مونی.

بابا آروم گفت:

-ولش کن…. رو حرف مادرت نمیشه حرف زد. اون کار خودشو میکنه.

هر دو تا خندیدیم و به مامان نگاه کردیم که ظرف اسپند و بالای سرمون و می چرخوند. سنگینی نگاه بابا رو روی خودم احساس کردم. زل زده بود بهم و وقتی خوب نگام کرد، گفت:

-دیگه برای خودت خانمی شدی…اصلا فکرشو نمیکردم که یه روزی یکی بیاد تا تو رو از ما جدا کنه.

سرمو گذاشتم روی شونشو گفتم:

-هنوز که چیزی معلوم نیست…با این اخلاق گندی که من دارم تا آخر عمر بیخ ریش خودتونم.

باب سرمو بوسید و گفت:

-خیای هم دلشون بخواد. مثل دختر من هیچ جای دیگه پیدا نمیکنن.

-با تعریفای شما و مامان یواش یواش دارم اعتماد به نفس کاذب پیدا میکنمااا.

هر دو تامون خندیدیم. زنگ آیفون به صدا در اومد. بابا از جاش بلند شد تا در و باز کنه و من و مامانم بعد از چک کردم همه چی برای آخرین بار، رفتیم کنار بابا تا ازشون استقبال کنیم. اول از همه یه خانم میانسال و دیدم که قیافه ی خیلی زیبایی داشت که با یه لبخند مهربون کاملش کرده بود. پشت سرشم مهرزاد همراه عموش که یکمی تپل بود اومد. زن عموش بعد از روبوسی با مادرم روبروی من وایستاد و آروم گفت:

-میدونستم سلیقه ی آرتام تکه.

تشکری کردم و به عموشم سلام کردم. مامان راهنماییشون کرد که برن تو پذیرایی. همه رفتن و منو مهرزاد و تنها گداشتن. حالا میتونستم خوب ببینمش. یه کت و شلوار مشکی شیک پوشیده بود که خیلی بهش میومد. دسته گلی رو که دستش بود به طرفم گرفت و گفت:

-سلام…خوبی؟

-مرسی، خیلی خوش اومدین.

با دست راهو نشونش دادم و گفتم: بفرمایید.

تشکری کرد و اشاره کرد من اول برم. صحبت از آب و هوا و وضعیت اقتصادی و نوع زندگیه مردم شروع شد تا اینکه بالاخره رسید به خواستگاری. عموی مهرزاد که خیلی خوش صحبت بود، مجلس و گرفته بود تو دستش و با شوخیاش یخ جمع و آب کرد.بعد از چند دقیقه زن عموش رو به بابام گفت:

-آقای زند اگر اجازه میدین تا ما داریم بیشتر با هم اشنا بشیم این دو تا جوون برن سنگاشون و وا بکنن.

با موافقت بابا از جامون بلند شدیم و رفتیم توی اتاقم. مهرزاد حسابی سرگرم تماشای اتاقم بود که پرسیدم:

-می خواین بریم توی بالکن یا همینجا خوبه؟

مهرزاد یه ذره فکر کرد و گفت: فکر کنم بالکن با صفاتره.

رفتیم تو بالکن…هر دوتا ساکت بودیم و داشتیم به نمای شهر نگاه میکردیم. مهرزاد بود که سکوت و از بین برد و گفت:

-وقتی به پدر و مادرت نگاه می کردم از خودم بدم اومد که این پیشنهاد و بهت دادم. میدونم کارم درست نیست. نمی خوام کسی رو ناراحت کنم.

-بهش فکر نکنین. منم همین کارو میکنم چون هر چی بیشتر بهش فکر کنین بیشتر اذیت میشین.

-شاید حق با تو باشه ولی تو از کاری که میکنیم پشیمون نمیشی؟

-نمی دونم. دوست ندارم حالا که اونا، اون بیرون بخاطر ما جمع شدن به این موضوع فکر کنم

مهرزاد لبخندی زد و گفت:

-میبینی تو رو خدا…دو نفر آدم دو تا خانواده رو گذاشتیم سر کار.

-عمو و زن عموی خیلی مهربونی دارین….ازشون خوشم اومد.

-این عموم خیلی مهربونه، برخلاف اون یکی عموم که زیادی جدی و عصبیه….راستش بچه دار نمیشن واسه ی همینم ازشون کمک خواستم چون منو دوست دارن…وقتی اون روز بهش گفتم به بابام زنگ بزنه قبول نمیکرد چون میدونست که من اهل زن گرفتن نیستم ولی انقدر اصرار کردم که باورش شد که من واقعا عاشق تو شدم و راضی شد برای قرار دادن بابام تو عمل انجام شده همراهم بیاد.

-راستی دکتر…

مهرزاد میون حرفم پرید و گفت:

-سعی کن دیگه بهم نگی دکتر، مخصوصا توی بیمارستان.

-سخته.

-فکر کن که منم یکی از دوستاتم…باهام راحت باش.

با سر باشه ایی گفتم. مهرزاد گفت:

-حالا چی می خواستی بگی؟

-پدرتون کی میان؟

-تاریخ دقیقی نگفته…فقط گفت یه کار ضروری داره که باید انجامش بده و بعد اون میاد…اینطوری به نفع من شد تا وقت داشته باشم که بیام خواستگاری. تو کی بر میگردی سر کارت؟ از الان گفته باشما من کارمند تنبل نمیخوام حتی اکر نامزدم باشه.

لبخندی زدم و گفتم:

-بعد از رسمی شدن نامزدیمون میام.

-اگر موافقی آخر هفته ی دیگه مراسم نامزدی رو بگیریم.

-قبول ولی فقط خانواده های خودمون. یه مراسم جمع و جور.

-باشه هر طور راحتی. خب دیگه بریم بیرون ببینیم چه خبره…

در و باز کرد و منتظر شد تا من اول از بالکن برم بیرون. دستگیره ی در و گرفتم اما قبل از اینکه بازش کنم و مهرزاد صدام کرد.

-بله؟

-از تصمیمت مطمئنی؟ اگر پشیمونی همین الان بگو…

-تنها چیزی که الان می خوام سر گرفتن این نامزدی و ضایع کردن مهریه…تازه این برام یه فرصته تا غرور و آبروی ریختمو دوباره جمع کنم. پس نگران نباشین.

لبخندی زد و گفت:

-مرسی…مطمئن باش که کمکت میکنم.

امروز زن عموی آرتام زنگ زد و ازمون جواب می خواست. مامانم اعلام کرد که موافقیم، هرچند که هنوزم نگرانه و مشکوک نگاهم می کنه. تو این سه روز که از خواستگاریم میگذره کلی باهاش حرف زدم و سعی کردم خودم و خوشحال نشون بدم تا مطمئنشون کنم ولی چه میشه کرد مادره دیگه…. به پیشنهاد زن عموی آرتام قرار شد پنج شنبه یه مراسم ساده بگیریم تا من و اون بهم محرم بشیم. مامان یه ذره دو دل بود و میگفت زوده اما از یه طرف مثل اینکه از آرتام خوشش اومده بود و می گفت پسر خوبیه…به هر حال اونم موافقت کرد.

قرار شد مراسم خونه ی ما بگیریم. من فعلا دلم نمی خواست همه ی فامیل بدونن و ترجیح میدادم غافلگیرشون کنم. فقط به عموم گفتم و کلی ازش خواهش کردم به کسی نگه…مادر بزرگمم که جای خود داشت. وقتی صحبتم با عموم پای تلفن تموم شد وقطع کردم، مامان پرسید:

-حالا تو چرا انقدر اصرار داری کسی ندونه؟ بعدا از دستمون دلخور میشن.

-مادر من این فقط یه مراسم کوچیکه و بعدا تو یه مراسم بزرگتر همه رو دعوت میکنیم. در ضمن می خوام قیافه ی همه رو وقتی این خبر و میشنون ببینم.

-از دست تو…به مادربزرگت گفتی؟

-نه میرم خونش بهش میگم. خیلی وقته بهش سر نزدم.

-خیلی خب، فعلا بیا ناهارتو بخور تا یخ نکرده.

********

زنگ در زدم و منتظر موندم تا در باز بشه. چند ماهی میشه که به مادر بزرگم سر نزدم، حتما خیلی ازم دلخوره. صدای پرستار مامانی رو شندیم:

-کیه؟

-آناهیدم زینت جوون.

-سلام عزیزم،بیا تو. خوبی؟ خوشی؟ چه عجب بالاخره یاد ما افتادی!! میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟

-زینت خانم اگر در و بزنی میام تو توضیح میدم.

-وای، خاک بر سرم. بیا تو مادر جون.

درو زد و رفتم تو. خونه ی مامانی یه خونه ی قدیمی حیاط دار بود که من عاشقش بودم، مخصوصا حوض نسبتا بزرگ وسط حیاط. از اونجایی که نوه ی محبوب مامانی بودم و همیشه اونجا پلاس بودم توش خیلی خاطره دارم. حیاط خیس بود که نشون میداد تازه زینت خانم آبپاچیش کرده. یه ذره وایستادم و چند تا نفس عمیق کشیدم. عاشق بوی خاک بودم…یادش بخیر چقدر با کاوه تو این حیاط فوتبال بازی کردیم….چه روزایی بود.

با صدای زینت خانم به خودم اومدم و پرسیدم:

-چیزی گفتین؟

-آره عزیزم. گفتم چرا نمیای تو؟ توران خانم منتظرته.

رفتم طرفش و بعد از روبوسی باهاش گفتم:

-داشتم به حیاط نگاه میکردم که یهو رفتم تو خاطرات.

-تو این خاطراتت جایی برای منه پیرزنم بود؟

مامانی رو دیدم که روی ویلچرش نشسته بود و با لبخند مهربونش نگاهم میکرد. رفتم تو بغلش و انقدر بوسش کردم که دیگه دادش در اومد و گفت:

-بسه دختر…خفم کردی.

-نمیدونین چقدر دلم براتون تنگ شده بود.

-از سر زدن زیادت میتونم حدس بزنم.

-باور کنین حسابی سرم شلوغ بود.

زینت خانم با یه سینی چایی اومد تو حال و گفت:

-بیا یه چایی مخصوص زینت برات ریختم. بیا بخور تا گرم شی.

صندلی مامانی رو هل دادم بردم نزدیک مبلی که میخواستم بشینم. مامانی گفت:

-میوه بردار عزیزم.

-مرسی مامانی. می خورم.من که تعارف ندارم.

به زینت خانم که هنوز سر پا وایستاده بود نگاهی کردم و پرسیدم:

-چرا نمیشینی زینت خانم؟

-راستش من واسه ی شام یه کم خرید دارم تا تو اینجا پیش توران خانمی من میرم و سریع بر میگردم.

-زحمت نکشین من باید برم.

مامانی اخمی کرد و گفت:

-بعد چند ماه اومدی پیشم مگه من میذارم بری؟ خجالت بکش.

دیدم دلش خیلی پره گفتم:

-من غلط بکنم که بخوام برم…اصلا تا هر وقت که اراده کنی در خدمتتون هستم.خوبه؟

مامانی لبخندی از روی رضایت زد و به زینت گفت بره خرید کنه. زن خیلی خوبیه….از ۴ سال پبش که مامانی یه سکته ی ناقص و رد کرده بود و دچار مشکل توی راه رفتنش شده بود به پیشنهاد یکی از آشناها برای پرستاری استخدامش کردیم. زن تنهایی بود و جز مامانی کسی از گذشته ش خبر نداشت. چایی مامانی رو دادم دستش و یه قلپم از چایی خودم خوردم.مامانی پرسید:

-حالا چی شد که بعد از قرن ها نوه ی بی معرفتم یادی از مادربزرگ پیرش کرد؟

-تو رو خدا اینطوری نگو مامانی…تو که میدونی چقدر برام عزیزی ولی باور کن حالم خوب نبود.

مامانی دستامو گرفت و گفت:

-میدونم، الان خوبی؟

باز یاد کاوه افتادم و اشک تو چشام جمع شد. مامانی سرم تو بغلش گرفت و منم زدم زیر گریه…بالاخره تونستم یه دل سیر گریه کنم بدون اینکه نگران باشم مبادا پدر و مادرم صدامو بشنون و غصه بخورن. همیشه با مامانی راحت بودم و بودن کنارش بهم آرامش میداد. اونم خیلی خوب درکم میکرد، نه تنها منو بلکه همه رو.

مامانی همونطور که موهامو نوازش میکرد گفت:

-کاوه باهات بد کرد، اما من هنوز نمی فهمم چرا اینکارو کرد…فقط یادمه بعد از عروسیش یه شب تنها اومد اینجا و گله کرد که چرا عروسیش نرفتم. منم به جای تو هر چی از دهنم در اومد بهش گفتم…اون تمام مدت ساکت بود و بعد از حرفام بلند شد که بره ولی قبل از رفتنش گفت این تو بودی که بی معرفتی کردی.

با عصبانیت گفتم: من؟ اون بود که فقط منتظر بهونه بود که بره سراغ مهری.

-نمی دونم حق با کدومتونه چون هر دو تاتون ساکتین و چیزی نمیگین. فکر کنم تنها کسی که خوشحاله اون دختره ی شیرین عقله که حسابی داره می تازونه. از همون روز اولم که دیدمش بهت گفتم که ازش خوشم نمیاد ولی تو گوش نکردی.

از حرفی که مامانی در مورد مهری زد خندم گرفت، اشکامو پاک کردمو گفتم:

-اصلا اونا رو ول کنین. راستش من اومدم تا یه خبر خوب بهتون بدم.

مامانی خندید و گفت:

-پس حسابی خوش خبری. خوب چی شده؟

-خب…راستش…من دارم…یعنی…آخر هفته نامزدیمه.

خنده روی صورت مامانی خشک شد و با تعجب زل زد بهم…وقتی دیدم چیزی نمیگه پرسیدم:

-چرا چیزی نمیگین؟

مامانی اخم شدیدی کرد و گفت:

-هیچ معلوم هست داری چی کار میکنی؟

-خب دارم ازدواج میکنم. مگه کار بدیه؟

-خودتو به اوت راه نزن…چرا انقدر زود تصمیم به ازدواج گرفتی؟

-خب از یکی خوشم اومده میخوام باهاش ازدواج کنم.

مامانی هم موشکافانه نگام کرد و گفت:

-یعنی باید باور کنم که تویی که تا همین دو دقیقه پیش داشتی به خاطر پسر عمه ت گریه میکردی از یکی دیگه خوشت اومده؟

-اولا من به خاطر غرور له شدم گریه کردم نه پسر عمم. دوما مگه قراره تا آخر عمر از کسی خوشم نیاد و تنها بمونم؟

-با خصوصیت اخلاقی ایی که تو داری اینکه تنها بمونی اصلا برام عجیب نیست.

-بی خیال مامانی…شما که هنوز مهر…ارتام و ندیدین که….انقدر خوب هست که بتونه جای کاوه رو بگیره.

-ببینم نکنه از روی لج و لجبازی داری اینکارو میکنی؟ به خدا اگر به خاطر این باشه دیگه اسمتم نمیارم.

-نه قربونت برم…من واقعا اونو دوست دارم

چه دروغگوی ماهری شدم….مامانی رفته بود توی فکر، احساس عذاب وجدان میکنم. نباید انقدر راحت به کسایی که دوستشون دارم دروغ بگم. با شنیدن صدای در من و مامانی از فکر بیرون اومدیم و همزمان به زینت که کلی خرید کرده بود نگاه کردیم. از جام بلند شدم تا کمکش کنم. داشتم با کمک زینت خانم وسایل و تو کابینت ها میذاشتم که مامانی گفت:

-آناهید بیا گوشیت داره زنگ میخوره.

شماره ی آرتام بود. ترجیح دادم جلوی نگاه تیزبین مامانی حرف نزنم و با گفتم ببخشید رفتم تو حیاط.

-سلام.

-سلام، خوبی؟

-مرسی. امروز زن عموتون زنگ زد و قرار نامزدی رو برای ۵ شنبه گذاشتن.

-میدونم. واسه ی همین زنگ زدم ببینم اگر کاری هست انجام بدم.

-نه کاری نداریم. فقط بگین چند نفر از طرف شما میان؟

-فکر کنم دو تا عموهام و عمم با همسراشون. راستی چرا نمیخوای مهمونی رو خونه ی من بگیریم؟

-همون خونه ی ما بهتره.

-فردا صبح خونه ایی بیام دنبالت تا بریم حلقه بخریم؟

-مگه نباید برین بیمارستان؟

-فردا عمل ندارم دیرتر میرم، در ضمن من مردی نیستم که کارو زندگیمو یکی کنم. خدایی بهتر از من کجا میخواستی پبدا کنی؟

هر دو تامون خندیدیم، گفتم:

-من الان خونه ی مادربزرگمم و شبم همین جا میمونم

-پس آدرس اونجا رو بده. الانم زنگ میزنم تا از بابات اجازه بگیرم.

آدرس و براش گفتم.

-فردا میبینمت. مواظب خودت باش.

-تا فردا. خداحافظ.

قطع کرد. تا رفتم تو مامانی پرسید:

-خودش بود؟

با سر اره ایی گفتم و نشستم کنارش. مامانی هنوزم به حرفام شک داشت. منم مجبور شدم تمام شب از خوبی های آرتام و اینکه ازش خوشم میاد حرف بزنم که فکر میکنم یه ذره آروم تر شد.

**********

با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم . بدون اینکه به شماره نگاه کنم جواب دادم.

-بله؟

-تو هنوز خوابی دختر؟

هنوز ویندوزم بالا نیومده بود، پرسیدم:

-شما؟

-آرتامم. من جلوی در خونه ی مادربزرگتم.

یه متر از جام پریدم و به ساعت نگاه کردم. وای…دیرم شد. چرا مامانی منو بیدار نکرد. دوباره صدای آرتام و شنیدم که گفت:

-الو؟؟؟؟ باز خوابیدی؟

دستی به صورتم کشیدم و گفتم:

-نه بیدارم. درو میزنم بیاین تو تا من حاضر شم.

-ممنون. تو ماشین منتظرت میمونم.

باشه ایی گفتم و لباسامو پوشیدم و سریع از اتاق اومدم بیرون. مامانی و زینت خانم در حال حرف زدن بودن. گفتم:

-سلام. چرا بیدارم نکردین؟

-مامانی: نگفته بودی عزیزم.

راست میگفت. دست و صورتم شستم. مامانی پرسید:

-حالا کجا میری با این عجله؟

-آرتام دم دره، قراره بریم حلقه بگیریم.

زینت خانم که حالا تو آشپزخونه بود با صدای بلندی گفت:

-ایشالله به سلامتی.

-مامانی: باشه برو ولی قبلش یه چیزی بخور ضعف میکنااا.

صورتشو بوسیدم و گفتم:

-نه، تا حالام خیلی دیر کردم.

با صدای بلند از زینت خانم خداحافظی کردم که دیدم با یه لقمه اومد بیرون . داد دستم و گفت:

-اینو بخور جون بگیری

صورتشو بوسیدم و یه گاز گنده به لقمه نون و پنیر زدم….از خونه که اومدم بیرون، آرتام و تو ماشینش دیدم. با دیدنم پیاده شد و در و برام باز کرد. حسابی خوشتیپ کرده بود….یه شلوار لی تیره با به پالتوی مردونه ی کوتاه مشکی و یه پیراهن اسپرت. بعد از تشکر ازش نشستم تو ماشین. نگاهی بهم کرد و با خنده گفت:

-مثل اینکه خیلی خوش خوابی…صورتت پف کرده.

لبخندی زدم و گفتم:

-تا نزدیکای صبح داشتم با مادربزرگم درد و دل میکردم، دیر خوابیدم.

-هوم…الان سبک شدی؟

-خیلی. مادربزرگم همیشه سنگ صبورم بوده. راستش مثل مامانم یه ذره به تصمیمم شک کرده، واسه ی همینم مجبور شدم کلی دلیل براش بیارم تا قانع بشه.

-شد؟

-فکر نمیکنم.

-خودم درستش میکنم، نگران نباش.

-مهموناتون و دعوت کردین؟

-آره بهشون گفتم و ازشون خواستم فعلا به بابام چیزی نگن.

-پدرتون ناراحت میشه.

-فکر نمیکنم. جدا از اینکه دوست نداره ازش جدا باشم، یکی از آرزوهاش دیدن ازدواج منه.

-یعنی انقدر از ازدواج فراری بودین؟

-نمی خوام فعلا خودم و درگیر کنم.

خندید و گفت:

-هر چند موقتا در گیر شدم ولی خب خیلی فرق میکنه.

جلوی یه جواهر فروشی نگه داشت و گفت:

-رسیدیم. اینجا مال یکی از دوستامه و کاراشم عالیه.

با هم رفتیم تو. صاحب مغازه یه مرد جوون بود و تا آرتام دید اومد سمتمون با همدیگه حال و احوال کردن. مرد جوون که فهمیدم اسمش کیوانه با نگاهی به من گفت:

-چه عجب…از اینورا؟؟؟؟

آرتام به من اشاره کرد و گفت:

-با نامزدم اومدیم حلقه انتخاب کنیم.

کیوان که از این حرف آرتام حسابی تعجب کرده بود چند باری به من و اون نگاه کرد و گفت:

-خیلی خوش اومدین.

آرتام از کیوان خواست که انگشترها رو بیاره تا من ببینم. از قیافشون معلوم بود که خیلی گرونن. به آرتام گفتم:

-ما که قراره فقط یه مدت کوتاه اینارو دستمون کنیم پس بهتره ولخرجی نکنیم و یه دونه ارزونترشو بخریم.

-اولا درسته که قراره برای یه مدت کوتاه دستمون باشه ولی فکر منم باش، هر کی تو بیمارستان اینو ببینه میگه ببین مهرزاد چقدر خسیسه. دوما تو نگران گرونیش نباش نگهش میدارم واسه ی وقتی که پاره آجر خورد تو سرم و واقعا خواستم ازدواج کنم.

خندیدم و شونه ایی بالا انداختم. آرتام که دید خیلی تردید تو خریدن دارم حلقه ایی رو پیشنهاد داد که واقعا زیبا بود. با اعلام موافقتم کیوان و صدا کرد.

آرتام به شوخی به کیوان گفت:

-حالا اینا اصلن یا داری بهمون میندازی؟

کیوان که داشت انگشتر هارو میذاشت تو جعبه گفت:

-مطمئن باش اصلن…از جنس همون دستبندیه که یه ماه پیش با اون دختره او….

آرتام شروع کرد به سرفه کردن و کیوان تازه متوجه شد که چه سوتیه بدی داده. سریع اومد جمعش کنه و گفت:

-منظورم همون خانم مسنه….زن عموت بود دیگه.

لبخندی زدم و رو به آرتام گفتم:

– نمیخواد خودتو اذیت کنی.

-کیوان: باور کنین زن ع…

آرتام در حالی که میخندید رو به کیوان گفت:

-بسه دیگه نمی خواد ادامه بدی. خانم من خیلی روشن فکره ناراحت نمیشه.

کیوان با تعجب نگاهم کرد و وقتی مطمئن شد ارتام راست میگه، گفت:

-تو رو خدا با آرتام بیاین خونمون یه چند جلسه با خانمم نشست و برخاست کنین.

-آرتام: بیارمش که بیشتر آبروم و ببری؟

پاکت خریدمون برداشت و بعد از کلی تعارف تیکه پاره کردن اومدیم بیرون. آرتام همونطور که در و باز میکرد تا بشینم گفت:

-بیجاره تا یه هفته هنگ میمونه.

هر چقدر آرتام اصرار کرد که بریم لباس و بقیه ی وسایل و بخریم، مخالفت کردم و بهش گفتم که فقط حلقه مهم بود که خریدیم. اما هرچقدر بهش اصرار کردم که بره بیمارستان و منو بذاره خونه قبول نکرد و برای ناهار رفتیم رستوران.

هنوزم نمیدونم که وقتی به پری بگم چه واکنشی نشون میده ولی باید باهاش حرف بزنم و سوء تفاهما رو برطرف کنم.اون بهترین دوستمه و نمی خوام از دستم ناراحت باشه. ساعت نزدیک ۱۲بود و حتما الان خوابه چون دیشب شیفت بوده. زنگ در و زدم… بعد از چند دقیقه صدای خاله پروانه رو شنیدم که گفت:

-سلام خانم خوشگله…بیا بالا.

در و زد. خاله پروانه جلوی در آپارتمان منتظرم بود.

-سلام خاله. خوبین؟

-سلام عزیزم. مرسی. چه عجب بالاخره اومدی اینجا!!!

همونطور که میرفتیم تو گفتم:

-باور کنین سرم شلوغه اما همیشه حالتون و از پری میپرسم. خودتون که شرایط کاری مارو میدونین.

-میدونم عزیزم.

برای اطمینان پرسیدم:

-پری خونه س؟

-آره ولی خوابه….

سرش و آورد جلو و خیلی آروم گفت:

-از دستت ناراحته….فکر کنم بخاطر اینه که نیومدی تو مراسم دومی که گرفت.

پس پری چیزی بهش نگفته بود.گفتم:

-از دلش در میارم.

دستشو روی شونم گذاشت و گفت:

-پری مهربونه و زود میبخشه.

-میدونم. غیر از اینم ازش توقع ندارم.

-ناهار چی دوست داری تا برات درست کنم.

-ممنون، من باید برم.

-از این حرفا نرن که ناراحت میشماااا. بعد از مدتها اومدی خونمون، من و پری هم تنهاییم.

-مگه آقا پدرام برگشت قشم؟

-آره مادر، ۲ روز پیش رفت و باز تنها شدیم.

-خب چرا نمیاین پیش ما؟ مامان منم تنهاست.

-میام عزیزم این مدت درگیر کارای پری بودم، الان که تنها تر شدم حتما میام. وای ببخشید اگر همینجا وایستی من تا فردا صبح پر چونگی میکنم.

-نزنید این حرفو، خوشحالم که منو قابل میدونین تا باهام حرف بزنین.

-مرسی عزیزم. برو پری رو بیدار کن زیادی خوابیده.

لبخندی زدم و رفتم سمت اتاق پری. در و آروم باز کردم و رفتم تو و کنارش روی تخت نشستم. خیلی معصوم خوابیده بود. با دقت داشتم قیافشو نگاه میکردم. خیلی خوشگله…چشم و ابروی خوشفرم که با لبای کوچیک و بینی کوتاه و بی نقصش هماهنگی خوبی داشت….پوست گندمگونش به موهای قهوه اییه رنگ شدش خیلی میومد ولی از همه مهم تر رنگ چشماش بود که تو وهله ی اول تو صورتش جلب توجه میکرد….چشمای طوسی خوشرنگش….پری تو خواب عطسه ایی کرد که باعث شد لبخند بزنم…نگاهم افتاد به حلقه ی تو دستش و خنده رو لبام خشک شد….یاد حلقه ی خودم افتادم، باورم نمیشه تا چند روز دیگه منم مثل اون نامزد میکنم…..نه….من مثل اون نیستم….بین نامزدی من و اون کلی فرقه….یعنی گرفتن انتقام از مهری و کاوه انقدر ارزش داشت که بخوام با پدر و مادرم بازی کنم؟

انقدر ارزش داره که بخوام به همه دروغ بگم؟؟؟ سرمو به دو طرف تکون دادم تا این فکر از سرم بپره….من تصمیممو گرفتم، تاره آرتام که مسخره ی من نیست…

پوفی کردم و دوباره به پری نگاه کردم، دلم نمیومد بیدارش کنم. دیشب شیفت بوده.

پری کمی تکون خورد و چشماش و تا نیمه باز کرد و بهم نگاه کرد. همینطور زل زده بود بهم…لبخندی زدم و گفتم:

-سلام. ظهر بخیر.

پری که معلوم بود هنوز خوابه دوباره چشماشو بست و منم منتظر نگاش میکردم. بعد از چند دقیقه یهو از جاش بلند شد و با چشمایی که از تعجب تا آخرین حد باز شده بود، نگام کرد. پرسیدم:

-چته، مگه جن دید؟

-تو اینجا چی کار میکنی؟

-خب اومدم دوست بی معرفتم و ببینم.

پری یه ذره نگام کرد ولی بعد از چند لحظه دوباره پشتشو به من کرد و خوابید…در حالی که پتو رو روی سرش میکشید گفت:

-من نمیخوام ببینمت.

سعی کردم پتو رو که محکم نگه داشته بود و کنار بزنم. گفتم:

-چرا بچه بازی در میاری؟

-آره، اصلا من بچمو نمیخوام با توی آدم بزرگ بگردم.

-پری پاشو خودتو لوس نکن. بچه ایی که قهر میکنی دیگه….من اومدم تا همه چیز و برات تعریف کنم، باور کن قضیه اونطور که فکر میکنی نیست….تو از هیچی خبر نداری.

پری تو جاش نشست و گفت:

-آره خبر ندارم چون تو منو محرم ندونستی….کاری کردی که منم مثل همه از حرفی که شنیدم شکه بشم و نتونم هیچکاری برای دفاع ازت بکنم. نگاهشونو دیدی؟

میدونی همین طناز چقدر پشت سرت تو بیمارستان اراجیف گفته؟ برام خیلی سخته که هر روز حرفاشونو بشنوم و چیزی نگم.

-هیچکدوم اونا برام مهم نیستن…مهم تویی. نمیخوام مثل بقیه در موردم فکر کنی.

-توقع داری چطوری فکر کنم؟ اصلا اون دختره کی بود که همه چیز تو رو میدونست؟

با یاد آوری مهری عصبی شدم و گفتم:

-لعنت به اون دختر که باعث و بانی تمام بدبختی های منه.

هر دوتامون ساکت بودیم….چند تا نفس عمیق کشیدم تا یه ذره آرومتر بشم و بعد کل ماجرا رو براش تعریف کردم. از اولین روزی که کاوه رو دیدم تا همین دیروز که با آرتام رفته بودم بیرون. موقع تعریف داستان نتونستم جلوی اشکامو بگیرم و پری هم پا به پای من گریه میکرد. وقتی حرفام تموم شد بغلم کرد و گفت:

-پس چرا تا حالا اینارو بهم نگفتی؟

-چی میگفتم؟ برام سخته که اون خاطرات و مرور کنم. تازه چی بگم؟ با کاری که کاوه باهام کرد مگه حرفیم برای گفتن میمونه؟

-اونشب انقدر شکه شدم که نتونستم خوب ببینمش ولی یه چیزایی از قیافش وقتی بچه بود تو ذهنم هست. باورم نمیشه باهات این کارو کرده باشن.

-اشکال نداره…نوبت منم میشه که با اعصابشون بازی کنم.

پری نگران نگام کرد و گفت:

-آناهید این کارو نکن…درسته مهرزاد آدم خوب و قابل اطمینانیه ولی مردم که از همه چیز خبر ندارن….میدونی فردا که نامزدیتون بهم خورد از سر بیکاری چقدر پشت سرتون حرف میرنن؟ به پدر و مادرت فکر کردی؟

-من الان فقط به انتقام فکر میکنم. مطمئنم خانوادم اگر بعدها دلیلمو بدونن درکم میکنن. تا کاوه اینا ایرانن باید خودمو خوشحال نشون بدم.

-فکر کردی اگر با مهرزاد بهم بزنی عمت به مهری نمیگه؟

-بگه. البته اگر تا اون موقع هنوز زندگیشون ادامه داشته باشه. من کاوه رو بهتر از خودش میشناسم. خوب میدونم که خیلی حسوده.

-داری چی کار میکنی؟

-هیچی….دارم زندگیمو میکنم. میخوام یه مدت خوشحال زندگی کنم….بده؟

-من نمیدارم.

-پری لطفا دخالت نکن….باور کن تا عمر دارم نمی بخشمت.

-یعنی بذارم هر کاری دلت می خواد بکنی؟

با بغض گفتم:

-نگران نباش….انقدرام پست نیستم ولی انصاف نیست مهری انقدر راحت زندگی کنه، تازه خودت که دیدی من کاری بهش نداشتم…اون بود که اذیتم کرد و آبروم و برد.

-خیلی خب گریه نکن، اگر هدفت فقط گرفتن حال مهریه کاری ندارم ولی قول بده که زندگیشون و خراب نکنی یادت باشه که تو مثل اون نیستی.

با سر باشه ایی گفتم. پری خندید و گفت:

-وای چقدر گشنمه….از وقتی بیدار شدم مخمو کار گرفتی….دیگه دارم ضعف میکنم.

منم خندیدم .پری گفت:

-پاشو بریم یه چیزی بزنیم بر بدن.

همون لحظه برای گوشیش sms اومد. پری بعد از خوندنش گفت :

-البته اگر هیراد بذاره.

قبل از اینکه از اتاق بریم بیرون گفتم:

-راستی به هیراد چیزی نگیااااا، جلوی آرتام اصلا به روی خودت نیار که قضیه رو میدونی….من قول دادم به کسی نگم.

پری چشمکی زد و گفت:

-حله.

خاله پروانه با دیدن ما گفت:

-بیاین بشینین، میخواستم براتون چایی بیارم.

-پری: تو بشین مامان. من میارم.

و همونطور که داشت چایی میریخت، بلند از تو آشپزخونه گفت:

-مامان آخر هفته یه نامزدی افتادیم.

-نامزدیه کی؟

-همون دختری که کنارت نشسته.

خاله پروانه با تعجب بهم نگاه کرد و پرسید:

-راست میگه؟

در حالی که می خندیدم با سر آره ایی گفتم و ادامه دادم:

-برام افت داشت که از پری عقب بمونم.

خاله پروانه صورتم و بوسید و گفت:

-تبریک میگم…پس الان سر تهمینه حسابی شلوغه…

پری کنارو نشست و آروم یه دونه زد تو سرم و گفت:

-خاک بر سر حسودت کنن.

هر سه خندیدیم.

*************

-پری بسه لباسمو پاره کردی.

پری همونطور که داشت با لباسم ور می رفت، گفت:

-من تا این نخه اضافه رو نکنم ول نمیکنم.

پوفی کردو و سر جاو وایستادم تا کارشو بکنه چون تا میدونستم نا اون نخو نکنه بی خیال نمیشه.

بعد از چند لحظه آهایی گفت و یه نخ خیلی کوچیک و جلوی صورتم گرفت و فاتحانه لبخند زد.

-به خاطر این یه ربع منو سر پا نگه داشتی؟

-بده میخوام عالی باشی؟

-نه والا… اصلا از موقعی که اون نخو کندی کلی رفت رو قیمتم.

-تقصیر منه که به فکرتم…به قول قدیمیا« خر چه داند ارزش نقل و نبات؟»

-بی ادب.

پری یه ذره نگام کرد و گفت:

-خیلی خوشگل شدی. فکر کنم مهرزاد امشب حسرت بخوره که همه چیز الکیه…

-اولا انقدر دوست دختر ترگل ورگل دورشه که من در مقابلشون هیچم…دوما دیگه نگو مهرزاد، تو ذهنم میمونه سوتی میدماااا.

-پس چی بگم.

-آرتام.

-چه اسم نازی ولی من روم نمیشه بگم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x