رمان در چشم من طلوع کن پارت 9

4.3
(9)

– می خوای بیچاره ام کنی. ماشینم رو می گیرن می خوابونن خودم هم میرم زندان.

کیان صدایش را بالا برد.

– من نمی ذارم. نگه دار.

اما علیمراد ترسیده بود پا را در پدال گاز فشرد. فریاد کیان در صدای رگبار گلوله ای که از تیربار پشت پاترول گشت شلیک می شد، گم شد.

علیمراد جوان بود و بی تجربه، سراسیمه و وحشت زده به نظر می رسید. کیان فرمان را به دست گرفت و پایش را بالا برد و آن سوی دنده از بالای ران علیمراد روی پدال ترمز فشرد. وانت ویراژی رفت و چند متر آن طرف تر متوقف شد و مامورین به سرعت باد آنها را محاصره کردند. با محاصره وانت، وقت هیچ عکس العملی برای کیان باقی نماند، از این رو با دستهای بالا، به اتفاق علیمراد و با اشاره مامورین پیاده شد.

کیان به مجرد رویارویی با سرباز جوان دهان باز کرد تا حرفی بزند، اما قنداق اسلحه او روی شکمش فرود آمد. بی اراده از درد ناله ای کرد و روی زمین زانو زد.

صدای یکی از سربازان وظیفه بلند شد.

– سرکار استوار، اینجا رو… یه نفر اینجا طناب پیچه.

استوار احمدی پا در رکاب عقب گذاشت و با کمک دستها بالا رفت. نگاهش در چهره رنگ پریده و هراسان ولی خان خیره ماند. گفت:

– کی هستی ها؟ چرا بسته بندیت کردن بنده خدا؟

ولی خان قصد نیرنگ داشت. قیافه مظلومی به خود گرفت و با لهجه اصلی خود گفت:

– اینا از اشرارن، خیلی خطرناکن… من بیچاره رو دزدیدن، به جاش پول بگیرن.

استوار احمدی نیم نگاهی به علیمراد انداخت. قیافه او به همه چیز می خورد جز اینکه با جسارت قادر به آدم ربایی باشد. هیکل نحیف و رنگ باخته او نشان می داد جربزه خلاف سنگین ندارد.

نگاهش به کیان خیره ماند. از بالای وانت جست زد و غضبناک گفت:

– آدم ربایی می کنی هان؟

– دروغ میگه… اسمش ولی خان، و یکی از بزرگترین قاچاقچیان این منطقه است.

– و جنابعالی!؟

– سرگرد زادمهر.

استوار احمدی سرتاپای او را برانداز کرد و گفت:

– یه مرد با لباس افغانی! … با این چهره آفتاب سوخته و درب و داغون. توقع داری باور کنم؟

– من حدود بیست و پنج روز قبل توسط این مرد ربوده شدم… دستور خاصی در این مورد دریافت نکردی؟

استوار احمدی با تعجب انگشت سبابه به سمت کیان نشانه رفت و گفت:

– باید باور کنم که خودتی. یعنی شما همون سرگرد زادمهری که توسط اشرار ربوده شده؟

– می تونی بعدا مدرک بخوای، ولی فعلا می تونم خودم رو تسلیمت کنم.

استوار احمدی برای اطلاع رسانی به مرکز درنگ نکرد. بلافاصله مراتب را ارسال و با احترام زیاد کیان را به داخل پاترول هدایت کرد.

ولی خان دستبند زده به اتومبیل گشت انتقال یافت و علیمراد نیز با دستهای بسته کنار پاترول سر به زیر داشت که کیان وساطت کرد و گفت:

– علیمراد به گردنم خیلی حق داره…. بذارید بره. البته بعدا از ایشون سپاسگزاری ویژه خواهد شد.

استوار احمدی که پس از مدتها تعقیب و گریز توانسته بود یکی از شوتی ها را به قلاب بیندازد، دلخور گفت:

– ولی این مارمولک حقشه که بره زندان.

– باشه دفعه بعد که با مسافر دستگیرش کردی، حالا که جرمی مرتکب نشده.

– این هم به خاطر گل روی جناب سرگرد… ولی دفعه دیگه بگیرمت نمی ذارم قِصِر در بری.

علیمراد با خوشحالی به کیان نزدیک شد و گفت:

– به خدا نوکرتم… آقایی به مولا.

کیان دست او را فشرد و گفت:

– اسمم زادمهره. کیان زادمهر. هر وقت کاری، گرفتاری داشتی می تونی بیای سراغم… معاونت مبارزه با مواد مخدر، سپس او را به سیـ ـنه فشرد و گفت:

– برات یه پاداش می گیرم… بهتره دنبال یه کار کم خطر و سالم بگردی… قاچاق انسان جرم سنگینیه.

فروردین ماه روزهای پایانی خود را سپری می کرد و گرما بار دیگر چهره این استان گرم و خشک را زینت می داد.

آسوده از پایان و گریز یک ماهه، اما خسته و افسرده روی تخـ ـت دراز کشیده بود که سربازی در زد و گفت:

– جناب سرگرد، سردار بهروان پای تلفن هستند.

کیان بدن خرد و خمیر خود را تکان داد، پشت میز سرهنگ نشست و گوشی را برداشت:

– سلام مرد مومن!

صدای سردار بهروان بغض داشت، با صدای لرزانی کفت:

– کیان! خدا وکیلی خودتی؟

– نه، روحشم.

خنده بهروان تلخ و شیرین بود.

– باورم نمیشه… حالت خوبه؟

– بد نیستم. بگو ببینم چه کار کردی؟ محموله کشف شد؟

– آره پسر… هشت تن هروئین کشف و ضبط شد. دستت درد نکنه تلفنت به موقع بود.

کیان آهی پرحسرت کشید و گفت:

– دست کسی درد نکنه که جونش رو پای اون مکالمه تلفنی گذاشت.

سردار سکوت کوتاهی کرد و ناباور گفت:

– یعنی هدایت کشته شد؟

اشک در چشمان کیان حـ ـلقه زد.

– درسته.

– وااای… حالا چطور جواب خانواده اش رو بدم. هر روز سراغش رو می گیرن، خیلی بیتابی می کنن.

بغض گلوی کیان را می فشرد. سکوت کرد. در حالیکه نمی خواست سردار پی به اعماق احساسش ببرد، مادر را مابقی مکالمه کرد.

حفاظت اطلاعات سیستان و بلوچستان امکان عزیمت سرگرد را به زاهدان و از آنجا به استان کرمان فراهم آورد. بدین ترتیب کیان در فاصله زمانی بیست و چهار ساعت، به همراه متهم خود، ولی خان، به زادگاهش کرمان انتقال یافت.

استقبال پرشور و بی سابقه بود

فصل 23

اخبار حادثه بمب گذاری و کشته شدن خانواده سرهنگ شفیعی او را عمیقا تحت تاثیر قرار داد؛ به طوریکه ملاقات با شفیعی از سویی و غم از دست دادن غزاله از سویی دیگر، از او مردی افسرده ساخت؛ تا آنجا که در مدت مرخصی اش گوشه عزلت گزید و خود را در اتاق کوچکش زندانی کرد.

پرده های اتاق را می کشید تا دیگر طلوع خورشید را شاهد نباشد، گویی با هر چه که او را به یاد غزاله می انداخت، قهر بود.

با روحیه داغان کارش را در معاونت مبارزه با مواد مخدر کرمان آغاز کرد و چون کسالتش مشهود بود، سردار بهروان تصمیم گرفت در ملاقاتی دوستانه و در محیط خانوادگی، در مقام پسر دایی، به سراغش برود و علت را جویا گردد.

شب هنگام به منزل عمه رفت. کیان هنوز به منزل نیامده بود. باید از غیبت او کمال استفاده را می برد و فرصت بدست آمده را به راحتی از دست نمی داد . از این رو سر صحبت را با عمه عالیه باز کرد و پس از سخن گفتن از هر دری، وقتی صحبت افسردگی او پیش آمد، پرسید:

– عمه جان! میشه بگی شازده شما چرا اینقدر تو لکِ؟

– نمی دونم عمه. فکر می کردم تو یکی حداقل می دونی چشه.

– من که سر از کارهای پسر شما در نمیارم. خدا شاهده، جدای از فامیلی، اگه دوستش نداشتم، تا حالا توبیخش کرده بودم.

– چی بگم عمه…. از وقتی برگشته خرده گیر و عصبی شده. غروبها غمگینه. مدتها خیره میشه به آسمون، بدون اینکه یک کلمه حرف بزنه. کم خوابه. بیشتر شبها توی حیاط قدم می زنه و دم دمای سپیده سحر مشغول دعا و نماز میشه…. بعد نماز یه چرت می خوابه و بدون صبحانه میره اداره.

– چی تونسته کیان رو تا این اندازه به هم بریزه!؟…

عالیه پس از بازگشت کیان، در جریان گروگان بودن او قرار گرفته بود، از این رو آگاه از بلایی که سر فرزندش آمده، گفت:

– نکنه تاثیر شکنجه هاست… بچه ام دیوونه نشه عمه.

– این چه حرفیه… کیان قویه. فکر نکنم تحت تاثیر اتفاقی که افتاده قرار گرفته باشه… قراره ترفیع درجه بگیره. با این حال و احوال و کم کاریش، ممکنه حکمش به تعویق بیفته.

– باهاش حرف بزن عمه… شاید به تو بگه چشه.

– امشب واسه همین مزاحم عمه عزیزم شدم.

– حالا دیدی پدر صلواتی، تو برام مثل کیانی… کاش قابل می دونستی و با بچه ها میومدی، بیشتر خوشحال می شدم.

– اتفاقا حاج خانم خیلی اصرار کرد، ولی من می خواستم با کیان تنها باشم.

– خیر ببینی عمه. ما که جز زحمت برای تو سودی نداریم.

صدای قیژ در آهنی حیاط صحبت آن دو را قطع کرد. عالیه نیم خیز شد و از گوشه پنجره سرک کشید:

– مثل اینکه اومد.

و متعاقب آن صدای قدمهای کیان در حیاط پیچید و چند لحظه بعد صدای یاا… از پشت در بلند شد. عالیه به استقبال فرزندش رفت .

– اومدی مادر. سلام.

– سلام… محمد اینجاست؟

– هان!… سگرمه هات تو هم شد.

– هیچی بابا.. خسته ام مادر، حوصله مهمون نداشتم.

لحظاتی بعد کیان در حالیکه سعی داشت چهره باز و گشاده ای به خود بگیرد، وارد پذیرایی شد و با دیدن سردار بهروان با لبخندی جلو رفت و خوش و بش کرد.

– پس چرا تنها اومدی مرد؟

– نمی تونی ببینی یه شب بی دردسر باشیم.

– که این طور… بذار حاج خانم رو ببینم، آشی برات می پزم که هفت هشت وجب روغن روش باشه.

– ما چاکرتیم… ما رو با وزیر جنگمون سرشاخ نکن.

کیان به لبخندی اکتفا کرد و عاله در حالیکه با سینی چای وارد می شد گفت:

– پشت سر عروس برادرم کی حرف زد؟

سردار به علامت تسلیم دستها را بالا برد و گفت:

– کی جرئت داره پشت سر عروس برادر شما حرف بزنه.

– خلاصه… گفته باشم.

– چه عجب! یادی از ما کردی؟

– ما که روزی چند دفعه قیافه غیرقابل تحمل شما رو زیارت می کنیم. اداره کمه، خونه هم میام.

– حیف که مافوقمی.

– پسر عمه جوش نیار که یه وقت سر میری. فعلا بذار بعد از اینکه ما رو یه پیتزا مهمون کردی آمپر بچسبون.

– یعنی چی؟… یعنی شام عمه رو نمی خوری دیگه، پیتزا می خوای.

– شام عمه رو باید با حاج خانم و بچه ها خورد. درست میگم عمه جون؟

عالیه لبخندی زد و چشم بست.

– صد البته.

سردار دست روی شانه کیان گذاشت و گفت:

– معطل نکن که خیلی گرسنه ام.

– یعنی خستگی هم در نکنیم دیگه.

– اگه شام رو زودتر بدی، زودتر می خوابی.

کیان هوای ریه اش را با صدا بیرون داد و در حالیکه می دانست هدف اصلی سردار از این ملاقات چیست، با اکراه برخاست. دقایقی بعد در حال عبور از خیابان ها مشغول صحبت شدند ولی کیان حوصله شنیدن حرفهای سردار را نداشت. بالاخره سردار با مشاهده بی حوصلگی او سر صحبت را باز کرد و با گلایه از رفتار کیان به شوخی گفت:

– ببینم کیان! وقتی شکنجه می شدی، مخت ضربه مربه نخورده؟

– جون محمد شروع نکن. به خدا حوصله ندارم.

– می دونی! هنوز باورم نمیشه که برگشتی… نمی دونی چقدر خوشحالم، ولی تو کم کم داری این خوشحالی رو زایل می کنی.

– اگه جای من بودی، شاید می تونستی وضعیتم رو درک کنی. ولی… و ساکت ماند.

سردار نیم نگاهی به چهره خسته و غم زده او انداخت و گفت:

– خیلی بهت سخت گذشت، نه؟

– سخت و تلخ.

– این قدر سخت که هنوز آزارت می ده؟

– تو دنبال چی هستی محمد؟

– می خوام بدونم توی دل بهترین رفیقم چی می گذره. می خوام بدونم چه چیزی داره تو رو اینطور از پا در میاره. خودت حالیت نیست، تو داری داغون میشی کیان.

– چرا فکر می کنی من مشکل دارم. من فقط خسته ام، روحم آزرده است… احتیاج به آرامش دارم، فقط همین.

– من تو رو خوب می شناسم. تو مرد جنگی، مرد جبهه و مبارزه. باورم نمیشه به خاطر یه آدم ربایی و چند روز شکنجه اینجور بهم بریزی.

– چرا باور نمی کنی. منم یه آدمم مثل هزاران هزار آدم دیگه.

– نه کیان، نه. دروغ میگی. بذار کمکت کنم. حرف بزن… بگو چی عذابت میده؟

کیان با دیدن تابلوی پیتزا فروشی، متوقف شد و در حالیکه ماشین را خاموش می کرد، بدون آنکه تمایل به ادامه بحث نشان دهد، گفت:

– پس چرا نشستید قربان! بفرمایید.

سردار عبـ ـوس شد:

– خودت می دونی که پیتزا بهونه بود. پس ادا در نیار.

زیر نور کم رستوران باز صحبتهای متفرقه پیش آمد و اگر احتمالا سردار مبحث قیل را پیش می کشید، از جواب دادن طفره می رفت. سردار که متوجه بازی کیان شده بود، با دلخوری فراوان پس از صرف شام از سوار شدن به اتومبیل خودداری کرد و در امتداد فصای سبز بلوار شروع به قدم زدن نمود. اصرار کیان بی فایده بود، سردار بی توجه و قدم زنان جلو می رفت.

کیان کلافه سرتکان داد و شتابان در حالیکه عرض خیابان را می پیمود، شاسی دزدگیر را فشرد و به دنبال سردار با گامهایی تند قدم برداشت.

– چرا اذیت می کنی محمد آقا…. خدا وکیلی بیا سوار شو بریم.

– چه کار به من داری؟ راهت رو بکش برو خونه ات.

– باور کن من مشکلی ندارم. تو بی جهت نگرانی.

سردار از حرکت باز ایستاد . چرخید. لحنش ملامت بار بود، گفت:

– ده، پانزده روزه که برگشتی سرِکار، ولی دیگه خودت نیستی. یا امشب میگی چته، یا تا اصلاح نشدی حق برگشتن به سر کار رو نداری.

– جدی نمیگى!؟

– می بینی که روحیه شوخی کردن ندارم.

کیان با رخوت به درخت پشت سرش تکیه داد. نگاهش به نقطه نامعلومی خیره ماند.

– چند روز مرخصی می خوام. باید یه نفر رو پیدا کنم.

سردار سیـ ـنه به سیـ ـنه او ایستاد. چشمانش گرد شده و لحنش متعجب بود:

– یه نفر رو پیدا کنی!؟ کی!؟

کیان با صدایی که از ته چاه بالا می آمد گفت:

– هدایت.

– هدایت! یعنی چی!؟

سردار بهروان حرفش را نیمه تمام گذاشت و کفری لب جمع کرد. اما کیان به التماس افتاد.

– من باید پیداش کنم محمد.

– چطوری می خوای یه جنازه مفقود شده رو پیدا کنی؟

– خاک افغانستان رو زیر و رو می کنم… شاید زنده باشه.

سردار لحن متعجبی به خود گرفت و گفت:

– تو به خاطر یه احتمال محال، می خوای جونت رو به خطر بندازی؟

– چاره ای ندارم.

– دیوونه شدی مرد! میفهمی چی میگی؟

– تو متوجه نیستی. من باید برم.

– تو کِی می خوای دست از این کارهات برداری!… حالا خودت رو مدیون می دونی یا عذاب وجدان؟

– فرض کن بهش مدیونم… اصلا همه ما بهش مدیونیم، تلفنش که یادت نرفته؟

– نه، یادم نرفته…. اگه تلفن به موقع اون نبود، محموله هرویین کشف نمی شد، ولی خودت بهتر از من می دونی…. تو یه افسری و بدون هماهنگی حق خروج از این کشور رو نداری. تهران و اصفهان که نمی خوای بری…. خروج از مرز در حیطه اختیارات من نیست.

کیان کلافه و مـ ـستاصل صورت را با دو دست پوشاند.

سردار با تعجب تمامی حرکات او را زیر نظر داشت. حدسهایی در ذهنش زده بود، از این رو لحن ملایمی به خود گرفت و گفت:

– یه چیزی بیشتر از دِین داره تو رو ادیت می کنه، درسته؟

کیان دیگر طاقت پنهانکاری نداشت. با رخوت روی چمن رها شد. سردار مقابل او زانو زد و پرسید:

– بین شما اتفاقی افتاده!؟

کیان به تنه درخت تکیه داد و سر به زیر انداخت.

شاید سردار احساس او را درک کرد، چون دست او را فشرد و با یک حرکت او را از جا کند و شانه به شانه او قرار گرفت.

لحظاتی بعد سردار پشت فرمان اتومبیل کیان، کنجکاو دانستن چند و چون ماجرا، لحن پرعطوفتی به خود گرفت و گفت:

– نمی خوام فضولی کنم، ولی دوست دارم بدونم در این مدت کم و در آن موقعیت خطرناک، مردی مثل تو چطور گرفتار عشق شد؟

– سوءتفاهم نشه. رابطه ما یه رابطه ساده، اما عمیق و ریشه دار بود.

سردار نیشخند زد:

– باورم نمیشه! کیان بدعُنُق و عاشقی؟!

– مسخره می کنی؟

– نه جون کیان…. فقط موندم آدم بی احساسی مثل تو، چطور تحت تاثیر یه زن قرار گرفته.

– همیشه فکر می کردم تا عمر دارم مجرد زندگی می کنم. هیچ احساسی در خودم نسبت به جنس مخالف نمی دیدم. هیچ زنی نتونسته بود توجه من رو به خودش جلب کنه، تا اینکه غزاله رو برای تحویل به بیمارستان کرمان از زندان سیرجان تحویل گرفتم…. وقتی کنجکاوانه در زندگیش پرس و جو کردم، فکر نمی کردم یه روزی خیلی زودتر از اونچه فکرش رو می کنم، بلای جونم بشه.

فکر می کرد زندگیش به دست من از هم پاشیده…. دلتنگ پسر کوچکش و داغدار مادرش بود. شوهرش هم در عین ناباوری برای همیشه ترکش کرده بود. چهاردیواری زندان و تلخی اتفاقات اون رو افسرده و بیمار کرده بود.

– با این وصف باید چشم دیدار تو رو نداشته باشه؟

– آره. دلش می خواست سر به تنم نباشه. نمی دونی با چه غیظی نفرینم می کرد.

– که اینطور! خواستی ثواب کنی، کباب شدی. منظورم رو که می فهمی…. یعنی اومدی یه جوری از دلش دربیاری، اسیر دلش شدی.

– نه اینجور هم نبود. ما در شرایطی قرار داشتیم که محتاج کمک هم بودیم. جز خودمون و خدا کسی رو نداشتیم. این نزدیکی یه جورایی بین ما وابستگی به وجود آورد.. البته از حق نگذرم غزاله بسیار زیبا بود.

– حالا به خاطر عشق و علاقه ای که داشتی نمی خوای باور کنی که اون مرده و می خوای اعتباراتت رو نادیده بگیری و بری دنبالش… فکر نمی کنی باید عاقلانه تصمیم بگیری و اسیر احساسات نشی؟

– اگه زنده باشه و گرفتار!؟

– از حرفات بوی تعهد میاد! تو از نگاه یه عاشق دلشکسته حرف می زنی یا یه عاشق متعهد؟

کیان کلافه سرتکان داد و با حسرت گفت:

– نمی خواستم آلوده گناه باشم. وقتی نگاش می کردم کاملا بی اراده می شدم. برای پرهیز از گناه ازش خواستم عقد کنیم.

– فکر می کنی اگه بری افغانستان پیداش می کنی؟

– اگه از مرگ، یا زنده بودنش مطمئن نشم، می دونم تا وقتی نفس می کشم، کلافه ام.

– تو که بی توکل نبودی.

کیان احساس درماندگی می کرد.

– می بینی… می بینی چه به روزم اومده… من عوض شدم محمد.

– حتم دارم ارزشش رو داشته.

– شاید اون هم یه امتحان در مقابل وسوسه های دنیا بود.

– چرند نگو. حالا گوش کن ببین چی میگم…. فردا یه نفر رو پیدا می کنم و می فرستم اون طرف مرز، قول میدم هرطوری شده نشونی از او دست بیارم.

– نه، نه… می خوام خودم برم.

– امکان نداره.

– لج نکن محمد، بذار برم.

– اگه گیر بیفتی جاسوس محسوب میشی. می دونی که آمریکاییها اونجا پایگاه دارن. پسر! هزار تا دردسر برای خودت و دولت درست می کنی. اصلا فراموش کن.

– خواهش می کنم محمد. یادت رفته توی روزهای جنگ، چند بار رفتیم عراق و برگشتیم. می دونم که می تونم بدون دردسر برم و برگردم.

سردار ناباور به چهره کیان خیره ماند. التماس، موج نگاه آن افسر مغرور بود. بی اراده جواب داد:

– فقط می تونم یه مرخصی کوتاه برات رد کنم.

– نوکرتم.

استرس وجود سردار را فرا گرفت. پشیمان از گفته خود با صدای لرزانی گفت:

– کیان خیلی مراقب باش. نه می خوام دردسر درست کنی، نه آسیبی به خودت برسه… می فهمی؟

مشغول صحبت بودند که کلید درون قفل چرخید و کیان وارد شد.

سمانه از گوشه پرده نگاه کرد:

– خاله! آقا کیان تشریف آوردند.

قلب مادر پیر گرم شد و نفسی به راحتی کشید. آرزوی دلش شده بود که دیگر فرزندش به ماموریت های خطیر و طولانی نرود. در حالیکه غیبت ناگهانی و دوباره کیان را که به عنوان ماموریت خانه را ترک کرده بود نمی دانست، با خوشحالی شکر خدا را به جا آورد و به استقبال دوید.

سمانه از غیبت طولانی کیان بی اطلاع بود، وقتی شور و اشتیاق عالی را دید، متعجب پرسید:

– چیه خاله مگه اتفاقی افتاده!؟

– بیست روز ازش بی خبر بودم. نمی دونم چه ماموریتی بود که خبری از خودش نمی داد. ترسیدم مثل دفعه قبل از من پنهان کرده باشن.

– حالا که خدا رو شکر سالمه، چشم و دلت روشن خاله.

– از پا قدم خوب تو بود عروس گلم.

سمانه گونه های گل انداخته اش را از عالیه پنهان کرد و کمی خود را مرتب کرد و به انتظار ورود کیان نشست. کیان با دیدن یک جفت کفش ناآشنا یاا… گفت و منتظر ایستاد. عالیه سراسیمه و با چشمهای اشکبار به استقبال فرزند دوید و او را در آغـ ـوش کشید. دستهای کیان دور گردن مادر حـ ـلقه شد:

– قربونت برم مادر، نبینم گریه کنی.

– آخه پدر صلواتی نمی تونستی یه پیغامی! خبری! چیزی از خودت بدی…. دیگه داشتم دیوونه می شدم.

– قربون اون شکل ماهت برم، منکه گفتم نمی تونم تماس بگیرم.

– چه کار کنم؟ دل صاحاب مرده من طاقت نداره.

کیان خم شد و مشغول باز کردن بند پوتینش شد. بار دیگر چشمهایش به کفش ناآشنا خورد و پرسید:

مهمون داریم مادر؟

– مهمون که نمیشه بگی. انشاا… به همین زودی ها صاحب خونه میشه.

فهمیدن اینکه چه کسی مهمان مادر است، دشوار نبود. به محض اینکه دهان مادر بسته شد. کیان عصبانی چشم بست و مجددا شروع به بستن بند پوتینش کرد.

– چی شد پس! پشیمون شدی؟

– اصلا یادم نبود، گزارش ماموریت توی ماشین جا مونده. باید برم اون رو تحویل فرمانده بدم، والا بدجوری توبیخم می کنه.

– حالا دیر نمیشه. بیا تو، یه احوالی بپرس، یه چای بخور بعد.

کیان در حالیکه به سمت پله های ایوان می رفت گفت: (زود برمی گردم)، و به سرعت منزل را ترک کرد.

عالیه مبهوت به در حیاط خیره ماند. سمانه که برای شنیدن گفتگوی آنها گوش تیز کرده بود جلو آمد و گفت:

– آقا کیان رفتن بیرون.

– آره خاله، مثل اینکه یادش رفته بود گزارشش رو تحویل بده…. زود برمی گرده.

احساس سمانه می گفت کیان مثل همیشه گریخته است، سکوت کرد و بی حوصله و دمق در انتظاری بیهوده ساعاتی را گذراند تا اینکه با نزدیک شدن عقربه های ساعت به عدد هفت، چادرش را به سر کشید و با تشکر از عالیه داخل حیاط شد.

عالیه در حالیکه تا دم در حیاط مشایعتش می کرد، گفت:

– می بینی خاله! شغل کیان من اینه، یه وقت در طول روز، یه دقیقه هم نمی بینیش یه وقت هم یه ماه، دو ماه به کلی مفقود میشه.

برای سمانه این حرفها توجیه رفتار زشت کیان بود. بـ ـوسه ای به گونه خاله نواخت و بیرون زد.

کیان در انتهای کوچه و داخل اتومبیل خواب آلود چشم به آیینه داشت. در حالیکه از فرط خستگی روی پا بند نبود، هر لحظه انتظار بیرون آمدن سمانه را می کشید.

به محض مشاهده چادر سیاه او گذشتنش از خم کوچه دنده عقب گرفت و به سمت منزل رفت. حتی حال پارک کردن ماشین را نداشت، از این رو آن را داخل کوچه گذاشت و وارد شد. پای کیان که به هال رسید، عالیه با ترشرویی غیظ کرد و قیافه گرفت.

– سلام.

– چه سلامی، تو آبروی من رو بردی.

– تا همین الان گرفتار بودم. به جون مادر خیلی خسته ام. بی خیال شو.

عالیه قصد داشت کیان را محاکمه کند. بنابراین لحن جدی به خود گرفت و گفت:

– آخه تو چه مرگته؟ چرا تا اسم سمانه و زن و ازدواج رو می شنوی رم می کنی!

– چشم ازدواج می کنم… اگه فرمایش دیگه ای نیست برم یه دوش بگیرم، البته اگه زیر دوش غش نکنم.

– برو دوش بگیر. ولی وقتی اومدی بیرون باید به من توضیح بدی.

کیان در حالیکه خسته از سفر بیست روزه اش به افغانستان بود، بی حوصله به حمـ ـام رفت. دقایقی بعد در حالیکه مشغول خشک کردن موهایش بود، مورد خطاب مادرش قرار گرفت:

– کیان، بیا مادر… شام یخ کرد.

– اومدم خانم خانما.

کیان در حالیکه با دوش گرفتن کمی سرحال شده بود، با اشتها غذایش را در سکوت صرف کرد و بلافاصله با ابراز خستگی شب به خیر گفت و به اتاق خوابش رفت، اما عالیه مصمم بود حرف بزند. بدون توجه به خستگی کیان، پشت سر او وارد اتاق شد و گفت:

– نمی ذارم این دفعه قِصِر در بری.

کیان روی تخـ ـت ولو شد و به التماس افتاد.

– جون حاج خانم بی خیال شو، من دارم غش می کنم.

– فقط ده دقیقه. قول میدم جوابت رو که شنیدم، برم بیرون.

– جواب شما معلومه… من زن نمی خوام.

– تو غلط می کنی. مگه دست خودته.

– مادر! جونِ من تمومش کن.

– سی و پنج سالته، یه نگاه به خواهر و برادرات بنداز … بچه هاشون امروز و فرداست که برن خونه بخت، ولی تو هنوز عزبی… تو که این قدر ادعا می کنی… تو که این قدر دم از خدا و پیغمبر می زنی، چطور به واجب ترین دستور دینی عمل نمی کنی…. کاش برادرت ایران بود و یه خرده تو رو نصیحت می کرد.

– چَشم…. چَشم… به موقعش به دستور دینی ام عمل می کنم.

– موقعش کِیه؟… بذار دخترخاله ات رو برات خواستگاری کنم، دستش رو بگیر بیار و زندگی مشترک رو شروع کن.

کیان با کلافگی برخاست.

– مادر اگه قراره ازدواج کنم، که می کنم، هر زنی رو حاضرم بگیرم الا سمانه.

– آخه چرا؟ مگه سمانه چشه؟

– مادر، سمانه دختر گلی یه، یه خانم تمام و کماله… ولی من علاقه ای به او ندارم.

کیان در حالیکه می نشست با یادآوری غزاله با لحنی سرد افزود:

– شاید اگه وضعیتم تغییر نکرده بود، دلت رو نمی شکستم.

– الان حضرت آقا چه وضعیتی دارن؟… نکنه فکر می کنی پست و مقامی داری و سمانه در شان تو نیست!

– نه عزیز دلم! ربطی به این موضوع نداره.

– به هر حال من دیگه صبر نمی کنم، ماه صفر که تموم شد، زنگ می زنم به خواهرت که بیاد. بالاخره تکلیفت رو معلوم می کنم.

کیان خمیازه ای کشید و میان تخـ ـت ولو شد.

– باور می کنی که نمی شنوم چی میگی.

سر کیان به بالشت نرسیده از حال رفت. عالیه پتو را روی او کشید و زمزمه کرد: (بمیرم الهی! بچه ام چقدر خسته بود).

سقف بلند و گنبدی خانه قدیمی به نظرش کوتاه و دلگیر می آمد. قاب عکسهای چیده شده روی طاقچه، گویی به خاطره دور از ذهن بدل گشته بودند.

با حسرت از دست رفتن روزهای خوش و شیرین گذشته، برخاست و مقابل عکسها ایستاد.

نگاهش را در چهره مادر دقیق کرد. چقدر احساس دلتنگی می کرد. چقدر به لبخندهای منعکس شده در تصویر نیاز داشت. دستهای لرزانش را بلند کرد و روی تصویر مادر کشید.

قطرات اشک برای فرار از چشمانش مسابقه گذاشته بودند.

– دلم برات تنگ شده مامان… تو کجایی… بیا ببین دخترت چقدر تنهاست.

از پشت پرده تار دیدگانش، در تصویر غزاله خیره ماند.

– خیلی بی معرفتی! به تو هم میگن خواهر! می دونستی بعد از مادر دلم رو به تو خوش کردم! چرا رفتی؟ چرا تنهام گذاشتی؟

کلمات در صدای گریه آلودش نامفهوم شد.

صدای باز و بسته شدن در حیاط او را از حال و هوای خود بیرون کشید، با دیدن برادرش و ایرج، که به تازگی با او نامزد کرده بود، بلافاصله وارد آشپزخانه شد. آبی به دست و صورتش زد و خود را مشغول کار نشان داد.

صدای هادی که او را به نام می خواند بلند شد: (آبجی کجایی؟ مهمون داریم)، از آشپزخانه خارج نشد و با گفتن: (من اینجام) چادر سفیدش را روی سر انداخت و تعارف کرد. هادی پاکتهای میوه را روی میز گذاشت. سپس به کابینت تکیه داد و گفت:

– ایرج اینجاست.

– برای چی اومده؟

هادی چادر غزل را کنار زد و ملامت بار دست زیر چانه او گذاشت و گفت:

– صبر کن ببینم! باز گریه کردی؟

– توقع بیجا داری.

– توقع بیجا!!!؟ سه ماه از مرگ غزاله می گذره. فکر می کنی با گریه کردن بر می گرده؟

– دلم که آروم میشه.

– تو فقط داری خودت رو داغون می کنی. اگه به فکر خودت نیستی، حداقل به این پسره بیچاره فکر کن.

– اون رو برای چی آوردی؟

– از پدر و مادرش خواسته تا یک جلسه بذاریم و روز عقد رو تعیین کنیم.

– ولی…

– ولی نداره، منتظر چی هستی؟ تک و تنها توی این خونه دراندشت موندی که چی؟ زودتر تکلیفت رو معلوم کن. اگه قراره ایرج نسبتی با تو داشته باشه، زودتر و اگر هم پشیمون شدی، بیشتر از این معطلش نکن. دَکش کن بره.

– به تو هم میگن برادر! هر اتفاقی می افته، برای تو خیلی زود عادی میشه. به همین راحتی حرف از ازدواج می زنی. واقعا که…

– مزخرف نگو… فکر می کنی ناراحتیم رو باید با زار زدن و گریه نشون بدم. نه خواهر من. نه. من هم آدمم. من هم احساس دارم. اگه بیخیال نشون میدم، واسه اینه که در قبال تو احساس مسولیت می کنم. دلم نمی خواد با قیافه عبـ ـوس و گرفته، روحیه ات رو داغون کنم، می فهمی؟

– معذرت می خوام. نباید خودخواهانه قضاوت می کردم.

– اشکال نداره. من از تنها بازمانده خانواده ام دلگیر نمی شم…. ما که دیگه کسی رو نداریم، داریم؟

غزل لب برچید. هادی با نوک انگشت زیر چانه او زد.

– خدا وکیلی حالگیری نکن. به اندازه کافی چشمای قشنگت قرمز شده. جون داداش کوتاه بیا.

لبـ ـهای غزل را لبخندی از روی اجبار گشود و هادی با ابراز نگرانی افزود:

– من برای تنهایی تو نگرانم. اگه با جشن مخالفی، یه مراسم ساده توی محضر برگزار می کنیم.

– هرچی شما بگی داداش.

– آفرین. حالا شدی خواهر خودم. حالا سه تا چایی لبریز، لب سوز، لب دوز بریز، بیا تو پذیرایی.

با وجود غم و اندوه فراوان، کمی آرام تر از گذشته نشان می داد و با دقت و پشتکار بیشتری بر روی پرونده ها کار می کرد.

بعد از ماجرای ربایندگی، با صلاحدید فرمانده کل به طور تمام وقت در معاونت مبارزه با مواد مخدر کرمان مشغول به کار شده بود و به دلیل بزرگی استان و جمعیت بیشتر آن، سختی و فشار کار نیز بیشتر شده بود. با این وجود راضی به نظر می رسید زیرا فرصتی برای فکر کردن به گذشته های تلخ و شیرین نداشت.

در یکی از روزهای پرمشغله، تلفن اتاق زنگ خورد و نگهبان از حضور خانمی به نام هدایت او را مطلع ساخت.

سراسیمه و دستپاچه شده بود. ضربان قلبش تند شده و استرس تمام وجودش را فرا گرفته بود، داشت پس می افتاد: (یعنی خودشه؟). وقتی زن جوان وارد دفتر شد بی اراده و با دهان باز برخاست، گیج و مبهوت در چشمان او خیره ماند تا آنکه با صدای زن جوان به خود آمد.

– سلام… غزل هدایت هستم. خواهر غزاله هدایت.

گر گرفته بود. به زحمت نگاهش را از غزل گرفت و او را دعوت به نشستن کرد و با احوالپرسی سردی با رخوت روی صندلی رها شد.

غزل متوجه حالت کیان شد، اما دلیل واقعی آن را نمی دانست به همین دلیل سکوت اختیار کرد.

کیان با افکار پریشان به زحمت خود را جمع و جور کرد و با گفتن: (در خدمتم)، ساکت ماند.

غزل سعی داشت در گفتارش با احتیاط باشد، پرسید:

– به من اطلاع دادند که خواهرم غزاله، با شما ربوده شده.

کیان تاکید کرد و غزل در حالیکه کنجکاو نشان می داد گفت:

– می خوام از زبون شما بشنوم… باید بدونم چه بلایی سر خواهرم اومده.

اگر دست کیان بود پس می افتاد. این همه شباهت باور نکردنی بود. اگر غزل زبان نمی گشود به طور حتم او را با غزاله اشتباهم می گرفت.

دلش می خواست از مقابل او فرار کند. اما ناگزیر، قوایش را به کار بست و گفت:

– مگه سرهنگ کرمی براتون شرح نداده!؟

– بله گفتن، ولی….

اشک در چشم غزل حـ ـلقه زد.

– لباس سیاه رو به تازگی از تنم درآوردم….

کیان در خلال صحبت غزل به آرامی گفت: (خدا صبرتون بده). غزل تشکر کرد و در حالیکه اشکهایش را پاک می کرد، ادامه داد:

– برام بگین ….این حق منه که بدونم خواهرم چطور و در چه وضعیتی مرده.

آه از نهاد کیان بلند شد. زمزمه دلش بود که: (کاش داغ دلم رو زنده نمی کردی)، سر به زیر شد و پس از تامل کوتاهی گفت:

– زیر شکنجه طاقت نیاورد.

چهره غزل درهم شد. به سختی جلوی هق هقش را گرفت و پرسید:

– می خوام از یه چیز مطمئن باشم….

اما نتوانست جمله اش را تمام کند. کیان تیز و با درایت بود بی تامل گفت:

– مطمئن باش هرگز نجابتش زیر سوال نرفته.

– نمی دونم چرا نمی تونم باور کنم که غزاله مرده… یه گور خالی هیچ احساسی رو به آدم نمیده.

چشمهای پر التماسش را در چشم کیان دوخت و افزود:

– شاید دیگه هیچ وقت شما رو نبینم! می تونم یه تقاضا از شما داشته باشم؟

کیان چشم بست و به علامت مثبت سرتکان داد.

– برام بگید … مو به مو…. می خوام بدونم چه بر سر خواهرم اومده.

برای کیان یادآوری گذشته سخت بود، اما به دلیل احترام و عشقی که به غزاله داشت فکر کرد شاید شرح وقایع، مرهمی بر دل خواهر داغدارش باشد. از این رو بدن آنکه اشاره ای به جرییات و روابط عاطفی اش داشته باشد، تمام ماجرا را شرح داد. وقتی ساکت شد چشمان غزل از فرط اشک قرمز و کوچک شده بود.

دیگر صحبتی باقی نمانده بود و غزل باید می رفت. در حالیکه با توضیحات کیان سبکبال تر به نظر می رسید، خداحافظی کرد، اما در آستانه خروج از در ایستاد و گفت:

– یه سوال دیگه؟ به نظر شما غزاله چه جور زنی بود؟

لبخند کیان تلخ بود.

– دنبال چی هستی!؟

– بعد از بلایی که سرش اومد و بی گناه کنج زندون افتاد، برام مهمه که نظر شخص شما رو بدونم.

کیان احساس کرد که قبلش لای منگنه فشرده می شود. سعی کرد خوددار باشد، با این حال صدایش آهنگ غم داشت، گفت:

– مغرور و سرکش… شفاف و زلال….. پای سفر و بال پرواز.

غزل میان اشک لبخندی زد و گفت:

– می دونستم… اگر غیر از این می گفتین بی انصافی بود.

و به سرعت خارج شد.

با خروج غزل، کیان نفس حبس شده اش را بیرون داد و با رخوت روی صندلی رها شد.

آفتاب چون همیشه تند و گزنده پرتوافشانی می کرد و تن زمین را خشک و پرحرارت می ساخت.

عالیه برای جلوگیری از تابش تند آفتاب، پشت پنجره ها را حصیر چوبی زده بود و هر از گاهی وقت خنکای صبح و عصر با پاشیدن آب به آنها باعث می شد نسیم خنکی از لابلای درزها به داخل ساختمان نفوذ کند.

از کار شستن حیاط که خلاص شد، به سراغ فرزند رفت. ضربه ای به در نواخت و بلافاصله در را باز کرد. نگاه غمبار و پرحسرتش را به روی فرزند پاشید و به آرامی گفت:

– کیان مادر! نمی خوای صبحانه بخوری؟

کیان غلتی زد و کمی درز چشمش را باز کرد: (سلام)، چهره او در خواب هم نشان از غم و اندوه داشت. مادر پیر نگران از کسالت فرزند با صدایی آمیخته به بغض گفت:

– آخه تو چته پسرم؟ چرا حرف نمی زنی؟ ببین چه به روز خودت آوردی؟

کیان از تخـ ـت و پایین آمد و گفت:

– بذار چشمام رو باز کنیم بعد شروع کن، خانمی.

– چرا هرچی تو دلت هست نمی ریزی بیرون؟ بگو… بگو و خودت رو خالی کن مادر.

کیان با کلافگی از استنطاق بی موقع مادر گفت:

– من درد بی درمون دارم… این خیالت رو راحت می کنه؟

عالیه قهرآلود روی برگرداند و بیرون رفت. گوشه هال بساط صبحانه را علم کرد و مشغول شیرین کردن چای بود که کیان مقابلش نشست.

عالیه همچنان قهرآلود رفتار می کرد، نگاهی به رنگ سیاه پیراهن تن او انداخت و با ملامت گفت:

– صفر هم که تموم شد! باز هم سیاه می پوشی!!!!!

– می ذاری یه لقمه نون بخورم یا نه؟

– چشم دیگه حرف نمی زنم. خروس جنگی نشو. صبحونه ات رو بخور.

چشم کیان به دنبال برداشتن ظرف شکر به محتویات سفره افتاد. با دیدن پیاله عسل مات ماند. لحظه ای بعد با حالت تهوع و بدون تامل پیاله را برداشت و با خشم آن را به دیوار کوبید، اما خیلی زود آثار پشیمانی در چهره اش آشکار شد. کلافه و در حالیکه سعی می کرد بر اعصاب خویش مسلط شود، برخاست و برای جمع کردن خرده شیشه ها کنار دیوار زانو زد.

– ببخشید مادر دست خودم نبود.

عالیه مبهوت بود و بدون آنکه علت رفتار فرزند را بداند، شماتت بار گفت:

– دیوونه شدی؟ این کاها چیه مرد؟

و کفری برخاست و جارو و خاک انداز و دستمال خیس آورد. در حالیکه برای جمع کردن خرده شیشه ها می نشست پنجه های تپلش را در موهای فرزند فرو برد و با مهربانی گفت:

– چته مادر! از وقتی برگشتی، دیگه اون کیان سابق نیستی.

کیان روی زمین رها شد ، یه مرد از هم پاشیده و ویران شده بود، به دیوار تکیه زد و گفت:

– نه نیستم….. به خدا نیستم.

عالیه خرده های شیشه را از دست کیان بیرون آورد. دستمال خیس را روی انگشت های او کشید. چشم در چشم او دوخت و با کمی تردید پرسید:

– تو عزادار کسی هستی؟!

دیگر وقتش رسیده بود تا زبان به اعتراف بگشاید و از غم از دست دادن عشقی که او را به سرحد جنون می کشید سخن بگوید، از این رو پیراهنش را لای دو انگشت گرفت و گفت:

– همه این دیوونگی های پسرت…. واسه از دست دادن عشقشه مادر… عشقش.

دهان عالیه از فرط تعجب باز مانده بود، کیان ادامه داد:

– خیلی دوستش داشتم، خیلی زیاد. ولی اون بی وفایی کرد و رفت، رفت و دیگه….

کیان سکوت کرد. مادر دست بر شانه او گذاشت و با تعجب پرسید:

– صبر کن ببینم! چی داری میگی؟ از کی داری حرف می زنی؟!

چشم کیان به نقطه ای خیره ماند. سیمای غزاله را یه یاد آورد و گفت:

– اون آهوی گریزپا که من رو به داغ خودش نشونده …..غزاله است.

– غزاله!!!!! غزاله دیگه کیه؟!

– همسفرم، رفیق نیمه راهم.

– نکنه منظورت همون متهمیه که باهات گروگان گرفتن!!؟

کیان سر به علامت تایید تکان داد و عالیه پوزخندی زد و گفت:

– حتما شوخی می کنی؟

– به من میاد که حوصله شوخی داشته باشم؟

– مشتاق شدم ! بگو… می خوام بدونم چه بر سر پسرم اومده که توی این سفر پرخطر و کوتاه، وقت عاشق شدن هم داشته.

– عشق که وقت سرش نمیشه، میشه؟

– شاید هم احتیاج نباشه چیزی بگی. باید حدس بزنم یه زن بزهکار، چه جور تونسته پسرم! کیان من رو!!! از راه به در کنه.

– هیچ توقع نداشتم مادر! چطور می تونی در مورد کسی که ندیدی این طور ناعادلانه قضاوت کنی. غزاله من یه فرشته بود.

آه کشید و با حسرت گفت:

– کاش هیچ وقت نمی دیدمش، تا غم از دست دادنش رو نمی چشیدم.

– این طور که شنیدم، اون شوهر و بچه داشته. تو عاشق یه زن شوهردار شدی؟

– غزاله شوهر نداشت مادر.

کیان با گفتن این جمله بی حوصله بلند شد و با صدای بلند افزود:

– حالا دیگه فرقی نمی کنه. غزاله مرده و من برای همیشه از دست دادمش… فقط یه خواهش از شما دارم… از پاکی اش مطمئن باش، براش احترام قائل باش و حال من رو درک کن.

و به سرعت خداحافظی کرد و بیرون رفت.

اما عالیه دست بردار نبود. پاپی او شد و از همان جا فریاد زد:

– باید بدونم بین شما چه اتفاقی افتاده!

کیان گفت: (دیرم شده مادر)، و به سرعت از پله ها پایین دوید، اما عالیه با عجله به حیاط رفت و نهیب زد: (وایسا).

کیان گویی که از افسر مافوق دستور می گرفت، بی درنگ ایستاد. چرخید و گفت:

– بله؟

– تا ندونم غزاله کی بوده نمی ذارم از این در بری بیرون.

– چی رو می خوای بدونی مادر؟

– غزاله چی داشت که تونست پسر مغرور و سرکش من رو رام کنه؟

– بس کن مادر.

– بگو کیان.

– یه زن خوب، نجیب، فداکار و زیبا.

– پس خدا بیامرز…

– نمی خوام رفتنش رو باور کنم. خواهش می کنم دیگه هیچ وقت این طوری یادش نکنید.

– به هر حال حالا که رفته. تا آخر عمر که نمی تونی عزادارش بمونی . می تونی؟

– عشق احساس عجیبیه، اگه فرصت شعله کشیدن نداشته باشه، مثل یه آتش زیر خاکستر می مونه.

– وقتی گوشت برای کباب کردن نداری، یه لیوان آب بریز روش و آتش رو خاموش کن.

– آتش زیر خاکستر با آب خاموش نمیشه.

– تو داری من رو می ترسونی. اگه نمی شناختمت باورش برام آسون تر بود، ولی از تو بعیده… تو و این همه احساس!

کیان به تک درخت کاج درون حیاط تکیه داد و گفت:

– روزی صد بار از خودم می پرسم چته پسر؟ چرا ادای بچه ها رو در میاری؟ ولی فایده ای نداره. عشقی که نمی دونم چه جوری از کجا شروع شد تمام وجودم رو پر کرده. توی تار و پودم ریشه دوونده.

– ریشه اش رو بسوزون.

– ریشه اش رو که بسوزونی درخت خشک میشه مادر.

عالیه روی صندلی ایوان نشست . برای شناختن غزاله مشتاق بود، کنجکاو پرسید:

– نمی خوای به مادرت بگی غزاله کی بود و چطور به اون نزدیک شدی؟

کیان با وجودی که برای رفتن عجله داشت، جلو رفت و مقابل مادر نشست.

با یادآوری اولین دیدارش در اتاق بازجویی، تمام وقایع رو شرح داد و دقایقی بعد، وقتی سکوت کرد، متعجب در چشمان خیس مادر خیره ماند

لبه ایوان نشسته بود و در حالیکه احساس تلخ قلبش را در هم می فشرد، بار دیگر شاهد غروب خورشید بود.

سمانه آرام و بی صدا وارد ایوان شد و محتوی ظرف هندوانه را مقابل او قرار داد. با صدای زیری گفت بفرمایید و نشست.کیان بدون آنکه به جانب او روی گرداند قدری صورتش را به سمت راست مایل کرد که سمانه توانست فقط نیم رخ او را ببیند و در سکوت، به غروب خورشید چشم دوخت.

سمانه آه کشید و با حسرت به مجسمه بی احساسی که در مقابلش نشسته بود، چشم دوخت و گفت:

– نمی تونی فراموشش کنی؟

چهره کیان درهم شد. مغموم و گرفته سر به زیر انداخت، اما سکوتش را نشکست.

سمانه برشی از هندوانه را در بشقاب کنار دست کیان قرار داد و گفت:

– حداقل تکلیف من رو روشن کن.

سکوت سنگین کیان قلب سمانه را درهم می فشرد. برای فرار از جَوی که احساس می کرد غرورش را می شکند، مـ ـستاصل گفت:

– اگه می خوای تا ابد با فکر اون زندگی کنی، من مانعت نمیشم. فقط بگو من این وسط چه کاره ام.

کیان ایستاد. چشم در چشم او دوخت و با لحنی سرد گفت:

– من به دردت نمی خورم سمانه. متاسفم…. واقعا متاسفم. نباید این اتفاق می افتاد. نباید مادر با شما حرفی می زد. تو دختر خاله عزیز منی، بودی و خواهی بود… خدا می دونه چقدر به تو و خانواده ات علاقمندم ولی این احساس فقط در چارچوب پیوندهای رگ و ریشه ای است… متوجهی چی میگم؟

– ولی خاله تمام حرفاش رو با پدرم زده.

– تو دختر عاقلی هستی… خودت یه راه حل پیدا کن.

سمانه انتظار نداشت. دلش شکست، اما از تک و تا نیفتاد پرسید:

– نمی خوای بیشتر فکر کنی؟

کیان سکوت کرد و سمانه اشک ریزان افزود:

– ولی خاله چند ساله که من رو به پای تو نشونده. هروقت خواستگاری برام پیدا می شه، مادر و خاله اون رو به خاطر تو دست به سر می کنن.

– فکر می کنم هیچ وقت خارج از اندازه های متعارف با شما برخوردی نداشتم…. چطور با خودت فکر نکردی که….

سمانه حرفش را برید.

– ولی خاله….

این بار کیان عصبانی در حرف سمانه پرید و گفت:

– اینقدر نگو خاله، خاله…. هیچ وقت نخواستم مـ ـستقیم بگم که هیچ علاقه ای به زندگی با تو ندارم، اما فکر می کردم این قدر عاقلی که بی تفاوتی و سردی من رو کاملا حس می کنی. گناه خودت رو گردن مادر و خاله ننداز سمانه.

– اما….

– برات آرزوی خوشبختی می کنم، خودت یه جوری خاله ات رو قانع کن.

و از مقابل دیدگان اشکبار سمانه دور شد.و لحظه ای بعد با تعویض لباس، بدون آنکه به سمانه نگاهی بیندازد، منزل را ترک کرد.

فصل 25

در حال تمیز کردن حیاط صد و پنجاه متری بود که صدای زنگ را شنید. جارو را به تنه کاج تکیه داد و چادرش را به سر انداخت و با قدمهایی تند جلو رفت.

با مشاهده زنی بلند قامت و زیبا، لبخندی به لب راند و گفت:

– بفرمایید.

صدای لرزان زن به سختی شنیده می شد:

– منزل جناب سرگرد زادمهر؟

– بله…. شما!؟

لحظاتی بعد کیان مادر را مخاطب قرار داد.

– کی بود مادر؟

– یه خانمه با تو کار داره.

کیان زیرپوش رکابی سیاه رنگش را به تن کرد. دستی در موهای آشفته اش کشید و متعجب پرسید:

– با من!؟… چه کار داره؟

عالیه با حرکت چشم به پذیرایی اشاره کرد و گفت:

– فکر کنم برای شوهرش مشکلی پیش آمده.

چهره کیان درهم رفت. به خیال اینکه همسر یکی از متهمین به قصد مددجویی به سراغش آمده است، با دلخوری گفت:

– مادر من! صد دفعه گفتم کسی رو توی خونه راه نده. من که کاری از دستم بر نمیاد.

– به خدا دلم براش سوخت. اصلا نمی تونست حرف بزنه. یه ریز اشک می ریخت. دلم براش کباب شد. گناه داره مادر، به خاطر من هر کاری می تونی براش انجام بده.

– مادر ساده من! تا کی باید گول ظاهر افراد رو بخوری.

– حالا چرا ملامتم می کنی؟ اینقدر بگو تا بگم غلط کردم.

– دور از جون مادر. من سگ کی باشم به شما اهانت کنیم…. تو تاج سرمی. سرورمی.

و برای دلجویی بیشتر روی مادر خم شد و بـ ـوسه ای از گونه او گرفت و گفت:

– هرچی شما بفرمایید. بذار موهام رو خشک کنم… چشم.

– چشمت بی بلا… برم چایی بریزم.

و رفت.

کیان پیراهن سیاه رنگش را به تن کرد و مقابل آیینه ایستاد. باد سشوار موهای خوش حالتش را فرم می داد. پس از مدتها ریشش را اصلاح کرده بود و بیش از همیشه جذاب به نظر می رسید. انگشتش را به شیشه عطر سایید و کمی خود را معطر ساخت. روی از آیینه گرفت و از اتاق خارج شد. دم در سالن سرفه ای کرد. یاا… گفت و بعد از مکث کوتاهی وارد شد. سر به زیر کنار پیش بخاری ایستاد.

زن جوان به محض ورود کیان سراسیمه برخاست و با صدای خفه ای سلام کرد. کیان همچنان سر به زیر بود او را دعوت به نشستن کرد و گفت:

– با من امری داشتید؟

زن در سکوت به کیان خیره ماند. قدرت هیچ عکس العملی نداشت. زانوان لرزانش او را وادار به نشستن می کرد، اما به هر نحوی شده بود بر خود تسلط یافت و روی پاها ایستاد.

کیان بار دیگر گفت:

– حاج خانم از من خواهش کرده تا هر طور شده کمکتون کنم، دلم نمی خواد روی مادرم رو زمین بندازم… بفرمایید… من در خدمتم.

سکوت زن کیان را وادار کرد تا سرش را بالا بگیرد، اما به محض مشاهده زن، مبهوت ماند و با دهان نیمه باز به او خیره شد.

لرزش محسوسی بر اندامش چیره شد. لحظاتی بعد در عین ناباوری با قدمهای لرزان جلو رفت. نگاهش در زوایای صورت زن چرخی خورد و قطرات اشک بی اراده چشمانش را بَراق ساخت.

مقابل زن جوان با صدای خفه ای گفت: (غزاله)!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x