رمان دلباخته پارت ۱۲۴

4.2
(26)

 

 

 

نمی دانم چرا حس بدی از حضور دزدکیِ ناصر می گیرم.

تعقیبم کرده یا نه، نمی دانم.

هر چه هست نزدیکی اش را نمی خواهم.

 

– باشه مادر.. تو اگه خسته شدی، اجباری نیست.. بمونه واسه یه وقت دیگه

 

لبخند لرزانی می زنم و نگاهم را سمت ناصری که نمی دانم آنجا هنوز ایستاده یا نه، نمی کشم.

 

ذهنم عجیب در گیر است و افکار سمی به مغزم هجوم می آورد.

ناصر آخر از جانِ من چه می خواهد؟!

 

یادم به تماس های مکرر و تعارفات حال بهم زنش می افتد.

پس چرا وقتی تندی می کنم باز از رو نمی رود این بشر!

 

– شما چرا دخترم! من خودم همه رو می آرم

 

نگاه به آقا حیدر می کنم.

مرد مهربانی که لبخند پدرانه ای می زند و با اشاره چشم و ابرو راه نشانم می دهد.

 

بارِ دستش را زمین می گذارد و من تشکر می کنم.

 

– زنده باشی، بابا جان… کاری نکردم دخترم

 

– شما به من خیلی لطف داری آقا حیدر.. کاش بتونم جبران کنم

 

کلاه بافتنی را از سر برمی دارد.

دستی به موی کم پشتش می کشد.

 

– جبران چی دخترم! شمام یکی مثل وحیده.. دخترم و می گم.. گمونم هم سن و سال خودته، شما چند سال داری بابا جان؟

صدای تک خند زری خانم را می شنوم.

 

– از من و شما بزرگتره آقا حیدر.. می گی نه، می رم الان سجلش و می آرم نشونت می دم

 

حیدر با صدای بلند می خندد.

تعارف زری خانم را برای صرف ناهار رد می کند.

 

– حیدر زنده باشه، چی بهتر از این که شما امر کنی و ما اطاعت.. ایشالله یه روز با وجیحه خانم مزاحم می شیم.. امری نیست حاج خانم.. مرخصیم؟

 

تا روی ایوان بدرقه اش می کنم.

این پا و آن پا می کند.

 

حرف دارد با من انگار.

زبان روی لبش می کشد و برای لحظه ای نگاهم می کند.

 

– چی شده آقا حیدر.. چیزی می خوای بگی؟

 

– می ترسم ناراحت شی، دخترم.. ولی خب.. راستش خیلی وقته بهت می خوام بگم.. شما خودت ماشالله عاقلی و درس خونده.. بهترِ از منِ پیرمرد همه چی رو می فهمی.. می خوام بگم این مادر و پسر جواهرن.. البته شمام کمتر از اونا نیستی.. نه.. ولی خب آدم باید قدرِ جواهر و بدونه.. دروغ می گم بابا جان؟

 

ساده حرف می زند و عجیب بر دل می نشیند.

سر به تایید حرفش تکان می دهم.

 

– حق با شماست، آقا حیدر.. واقعاً آدمای خوبی ان.. مثه خودتون، صاف و بی ریا

 

لبخند می زند.

 

– زنده باشی دخترم.. در پناه خدا

 

از پله های ایوان پایین می رود و من با خودم می گویم چه خوب که قدرِ این آدم ها را می داند.

 

هوا تاریک می شود کم کم.

سرِ شب است که صدای یاالله گفتن سید می آید.

 

شالم را سر می کنم و او را می بینم که دستانش پُر است و وارد می شود.

 

جلوتر از من سلام می کند.

 

– سلام آقا سید.. خسته نباشین

 

– مونده نباشی، مریم خانم

 

نمی دانم چرا خنده ام می گیرد.

مثل مردهای قدیمی حرف می زند گاهی.

 

نگاهم می کند و لب روی هم می فشارد.

خنده اش را نگه داشته، می فهمم.

 

هر چه خریده را به آشپزخانه می برد.

صدایش می آید.

 

– کم و کسری نداشت، حاج خانم؟ رفتی پیش عرفان واسه تخت و کمد؟

 

– اره مادر.. همونی که مریم پسندید و سفارش داد.. گفت هر موقع آماده شد، می دم بچه ها بیارن

 

– دستش درد نکنه.. باز خودم زنگ می زنم ازش تشکر می کنم.. شام چی پختی زری خانم؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیوشا
1 سال قبل

هرچقدر حاج صادق دوزاری شارلاتان و پسرش فکرکنم منصور اعصابخوردکن مغروراز خودمتشکر نچسب و••••••• هستن که حتی به عروس خودشون آزارواذیت میکنن و راحت بهش تهمت ناروا میزنن••••
اما در عوض این زری خانم و پسرش امیرحسین ( سید) چقدر بانمک،بامزه•• دوستداشتنی** هستن که به دختر مردم و زنو بچه فامیل دورشوون اینجور محبت میکنن

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x