رمان دلباخته پارت ۱۲۵

4.4
(36)

 

 

 

مادرش سر به سرش می گذارد و من باز حسرت می خورم.

جای خالیِ مادرم را هر لحظه احساس می کنم.

 

دست و صورتش را می شورد و لباس عوض می کند.

سفره را از دستم می گیرد.

 

– شما نه.. خودم می ندازم

 

اصرار نمی کنم.

می دانم زیربار نمی رود.

 

سرِ شام ساکت است و حرف نمی زند.

لقمه ی آخر را قورت می دهد و شکر خدا می کند.

 

– امروز زنگ زدم احوال کمال و بپرسم، گویا آقاش و بردن مریض خونه، خدای نکرده چیزیش بشه من باید یکی دو روز برم بندر

 

– خدا نکنه مادر… ایشالله حالش خوب می شه، برمی گرده سرِ خونه زندگیش

 

سید زیر چشمی من را نگاه می کند.

نمی دانم چرا حس می کنم حرفی که تا پشت لب هایش آمده را قورت می دهد.

 

شاید پدر کمال هم به دردِ بی درمان مبتلاست و او حرفش را نمی زند.

 

چراغ های خانه خاموش می شود و من به اتاقم می روم.

روی زمین می نشینم، به سختی.

 

لباس و وسایلی که زیادی کوچکند و دل می برند را یکی یکی تماشا می کنم.

 

دست خودم نیست که یادم به حامد می افتد و آرزوی به گور برده اش.

اشکم را پاک می کنم و لبخند تلخی می زنم.

 

– دلم گرفته، حامد.. از یه طرف باز اونقدر خوشحالم که تو اگه نیستی، یکی هست که وقتی بیاد جای خالیِ همه رو برام پُر می کنه

 

نفس بلندی می کشم.

صدای باز و بسته شدن در می آید.

 

از جایم بلند می شوم و اتاق را تاریک می کنم.

از پشت پنجره می بینم که سید روی تخت چوبی می نشیند و سیگار روشن می کند.

 

بهم ریخته است انگار.

چرایش را اما نمی دانم.

 

دود سیگار در هوای سرد زمستان می رقصد و او خیرگیِ نگاهش را از ناکجاآباد برنمی دارد.

 

نمی دانم چقدر گذشته که سر بالا می کشد و نگاهش سمتِ پنجره ی اتاق من می دود.

 

با خودم می گویم چه خوب که من را نمی بیند واِلا با خودش می گفت دخترک زاغ سیاه من را چوب می زند چرا!

 

خنده ام می گیرد از خودم.

 

مثل دختر بچه های تازه بالغ شده شورِ عجیبی به جانم افتاده و یادم نمی آید قبل این چنین حس نابی که از رو نمی رفت و منِ لعنتی با تمام وجود می خواستمش

دیگر به خودم تشر نمی زنم.

من این حس ناب را باور می کنم و کم مانده بگویم..

 

گوشه ی لبم را به دندان می گیرم و صورتم داغ می شود از تصورش.

 

حرفم را پیش خودم نگه می دارم و شاید این ترسِ من از یک اشتباهِ دوباره است، نمی دانم.

 

سید آنجا نشسته که با خودش تنهایش می گذارم و با افکار خودم دست و پنجه نرم می کنم.

 

حریفِ خودم نمی شوم چرا!

من این مرد را، مرد این روزهای زندگی ام را دوست دارم و اصلاً نمی دانم چرا!

 

 

من این حس را اندازه ی خودش دوست دارم و امان از دلی که دیگر سرِ جایش نبود.

سرم را زیر پتو می برم و با یک لبخند احمقانه چشم می بندم.

 

سید ساک کوچکی برمی دارد و عازم سفر می شود.

 

– می گم کاش دو تا بلیت می گرفتی، امیر حسین.. هر چی نباشه کمال تو مراسم آقات کم زحمت نکشید، یادم نرفته

 

اشاره به من می کند و لب می جنباند.

 

– شما همین جا بمونی، خیال من راحته حاج خانم.. نذار فکرم بمونه پیشتون.. خب؟

 

دلم غنج می رود از فکری که پیش من می ماند و باز خودم را لعنت نمی کنم.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 36

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x