رمان دلباخته پارت ۱۳۹

4.3
(39)

 

 

 

 

 

من چرا حسِ نگاهش را نمی فهمم!

دلخور است یا فقط یک خواهش ساده می کند، نمی دانم.

 

سر تکان می دهم.

 

– نمی خوام شماتت کنم، اما فکر می کردم بعد از اینهمه مدت اعتماد کنی و قبلِ اینکه فکر رفتن به سرت بزنه، به من بگی چرا

 

زبان روی لبم می کشم.

 

– من بیشتر از همه ی آدمای اطرافم به شما اعتماد دارم.. ولی اگه می گفتم شما می ذاشتی من برم؟

 

دستی لای موهایش می کشد.

 

– لازمه بگم نه… بگذریم.. می مونه فقط یه چیز، اونم سید گفتن شماست.. تو با اسم من مشکل داری؟

 

سر به دو طرف تکان می دهم و با یک “نه” ساده جواب می دهم.

یادم به حرفِ خودش می افتد.

 

گفته بود اسمش را یک جورِ دیگر صدا می کنم.

جورِ دیگر را اما نگفت.

 

– شما همون اسم ما رو بگی، کافیه.. قبول؟

 

این مرد اگر قاتل جان نبود، پس چه بود!

نفسم را ذره ذره می گرفت و باز نفس می داد.

 

– خب آخه.. چیزه..

 

جانِ من را گرفته و حالا عقب می کشد!

 

– چیز و میز نداریم خانم معلم.. یا می گی قبول، یا می گی بازم قبول

 

 

 

 

خنده ام می گیرد.

لب زیرینش را تفریح کنان می جود و چشم از من برنمی دارد.

 

 

زیر لب با خودش نجوا می کند.

جوری که صدایش را نمی شنوم.

 

استارت می زند و راه می افتد.

وارد خیابان اصلی می شود.

 

از گوشه ی چشم نگاهم می کند.

 

– این وقت صبح جز کله پاچه و حلیم فکر نکنم چیزی گیرمون بیاد.. شما چی میل داری خانم افشار؟

 

با لحنی پُر از خنده حرفش را تکرار می کنم.

 

– خانم افشار! من شدم افشار، آقا امیر حسین؟!

 

لبش را کج و راست می کند.

و من باز خانه خراب می شوم.

 

– خب بذار اینجوری بگم.. شما چی دوس داری، لیدی؟ فرمون دست شما، خوب شد؟

 

سر می چرخاند و برای لحظه ای نگاهش در چشمانم می نشیند.

 

– اینم بگم.. من دیشب فقط یه ساندویچ سگ نشان خوردم که هنوز وقتی یادم میاد حالم بد می شه

 

دو انگشتش را در هوا نشانم می دهد.

 

– دو تا گزینه بیشتر نداری.. این یا اون؟

 

یادم به آشنایِ قدیمی پدرم می افتد.

دمِ صبح است و پرنده در خیابان پَر نمی زند.

 

 

 

ماشین را جلوی کله پزی پارک می کند.

بفرما می زند و پیاده می شود.

 

خاطرات یکی پس از دیگری پیش چشمانم جان می گیرد.

بغض لعنتی را قورت می دهم.

 

بارِ آخر کِی به این جا آمدم، نمی دانم.

شاید کمی قبل تر از مرگ پدرم.

 

هوشنگ خان را می بینم که نگاه باریکش را به چشمانم می دوزد.

لب های کلفتش کش می آید.

 

دستانش را با پیش بند پاک می کند.

 

– ببین کی اینجاست.. دخترِ فیروز، مریم کوچولو.. باورم نمی شه اومدی سراغ عمو هوشنگ!

 

جلو می آید و من سلام می کنم.

نگاهش از چشمانم سُر می خورد و به شکم بر آمده ام خیره می شود.

 

– فسقلی رو ببین.. خودش هنوز بچه س..

 

حرفش را تمام نمی کند.

تازه انگار یادش می افتد که حامد مُرده و حتماً با خودش می گوید پس این بچه از کجا آمد!؟

 

نگاهش به من گیج و منگ است، می فهمم.

دستی که سید به سمتش دراز کرده را می فشارد.

 

چیزی از تعجبش اما کم نمی شود.

با خودم می گویم کاش نمی آمدم.

 

سید خودش را معرفی می کند.

هوشنگ لبخند عاریه ای می زند و خوشامد می گوید.

 

صندلی را عقب می کشد و می نشینم.

 

– من برم دستام و بشورم، با اجازه

 

سید می رود و هوشنگ رو به روی من می نشیند.

خیره نگاهم می کند و پلک نمی زند.

 

– نمی دونستم..راستش تعجب کردم

 

منظورش را می فهمم.

 

دروغ چرا، خجالت می کشم.

ملاقات شرعی در زندان و بارداریِ ناخواسته.

 

در سکوت نگاهش می کنم.

لبخند نیم بندی می زند.

 

– یادش بخیر.. اونوقتا همچی که می اومدی تو مغازه، برام دست تکون می داد و می گفتی..

 

وسط حرفش می پرم.

 

– عمو هوسنگ، زبون دالی؟

 

می زند زیر خنده.

 

– زود گذشت، عمو.. اونقدر زود که قدِ یک چشم بهم زدن شد و روزای خوبش دیگه برنگشت

 

حسرتِ روزهای خوب یقه ام را می چسبد انگار.

نفسم مثل یک آه از سینه بیرون می زند.

 

گوشم از صدایش پُر می شود.

شاید او جلوتر از من خودش را از بندِ خاطرات رها می کند.

 

– هنوزم زبون دوست داری یا اومدی فضولی؟

 

 

 

 

تک خند می زند و ادایِ دخترک کنجکاو آن روزهای بی تکرار را در می آورد.

 

– عمو هوسنگ.. این چیه؟ ندُفتی اون چیه.. زبون من کوچولو نباشه ها.. قهر می تونم باهات

 

بغض لعنتی را پس می زنم و می خندم.

 

– شما که می دونی، عمو.. من عاشق زبونم

 

سر جلو می کشد.

 

– کو ببینم زبونتو، بِلامیسر

 

و من باز می خندم.

سوال اضافه نمی پرسد.

 

من اما از نسبتِ حامد و سید می گویم.

نکند با خودش فکرِ ناجور کند.

 

از جایش بلند می شود.

تعارف به سید می کند و می رود.

 

رو به رویم می نشیند و دستان خیسش را خشک می کند.

نگاهش در اطراف می چرخد.

 

– جای خوبیه.. تَر تمیز و مرتب، خوشم اومد

 

من را نگاه می کند.

 

– عمو هوشنگ دوست بابا بود.. یعنی از همون اول که اومدیم از تهران با هم دوست شدن.. در واقع برای من که کسی رو جز پدر و مادرم نداشتم، مثه یه عموی واقعی بود

 

نگاه غمگینم را از چشمانش می دزدم.

صدایم می کند.

 

با تاخیر نگاهش می کنم.

 

– تو الان باید به جای نداشته ها به اونی که داری فکر کنی.. تو یه دختر داری که بهترین چیزیه که می تونی داشته باشی

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 39

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x