رمان دلباخته پارت ۱۴۲

4.3
(35)

 

 

 

 

– تو الان جای اینکه بخندی، داری گریه می کنی.. این یعنی ضعف، بی تعارف.. تو اگه به خودت رحم نداری حداقل به اون بچه رحم کن

 

لبخند تلخی می زنم.

 

– من.. مادر این بچه م.. یادتون رفته؟!

 

نگاه باریکش را از من برنمی دارد.

 

– من نه، ولی تو انگار یادت رفته.. اون به خندیدن و شاد بودن مادرش بیشتر از هر چی نیاز داره

 

چشم باز و بسته می کنم.

من انگار از این مادر بودنِ خودم حالم بهم می خورد.

 

حرفِ این مرد نه شماتت است و نه کنایه.

او فقط حرفِ حق می زند و منِ لعنتی را به خود می آورد.

 

نگاهم را از چشمان تیره اش می گیرم و به ناکجاآباد زل می زنم.

 

نمی دانم چرا یا چطور، ولی مرد این روزهای زندگیِ من نه تنها احساسم، که همه ی باور و قلبم را از آن خود می کرد و هرگز نفهمید برای من زیادی بی رحمانه است.

 

با صدایش به خود می آیم.

اشاره به تخت دخترکم می زند.

 

– قشنگه، نه؟ البته سلیقه ی شما همیشه قشنگه، ولی این دیگه آخرشه

 

نگاهش می کنم.

با ابروهای بالا رفته لب می جنباند.

 

– حداقل چهار هیچ از خیلیا جلوئه.. نیست؟

 

خنده ام می گیرد.

چند تار مو را از پیشانی عقب می زنم.

 

 

 

 

 

نمی دانم چرا حس می کنم خجالت می کشد.

نگاهش از پیشانی ام سُر می خورد.

 

زیر لب مبارکی می گوید و لحظه ای بعد از پیش چشمانم غیب می شود.

 

شال از سر برمی دارم و پنجره را باز می کنم.

نگاهم در حیاط می چرخد.. جای تخت چوبی خالیست.

 

دلم می گیرد انگار.

یادم به خلوت های شبانه ی امیر حسین می افتد و چشم چرانی های خودم.

 

نفسم را در هوای سرد زمستان فوت می کنم.

لرز خفیفی به جانم می نشیند.

 

آسمان آبستن بارش برف است یا نه، نمی دانم.

من اما دلم آدم برفی می خواهد.

 

صدایش را از پشت درِ بسته می شنوم.

خداحافظی می کند و می رود.

 

لباس عوض می کنم.

مشتی آب به صورتم می پاشم و خودم را در آینه روشویی نگاه می کنم.

 

نمی دانم این لبخند مضحک از کجا روی لبم پهن می شود.

چشم باز و بسته می کنم.

 

” حق با اونه، مریم.. تو اگه کم بیاری، یعنی باختی.. باخت یعنی پیروزیِ حاجی قلابی”.

 

لبخند مضحکم شکلِ یک لبخند واقعی می گیرد و من برای دخترِ مصممِ مقابلم چشمک می زنم.

 

 

 

 

 

 

ظرف میوه را روی میز می گذارم.

زری خانم از گوشه ی چشم نگاهم می کند.

 

– چی پوست کنم براتون؟

 

سر از بالشت برمی دارد و تنش را بالا می کشد.

 

– کمرم درد می کنه مادر.. دستام که کار می کنه.. بده من اون بشقابو، یه پرتقالم بذار توش

 

لحن بامزه اش به خنده می اندازدم.

 

روی مبل می نشینم و برای خودم نارنگی پوست می کنم.

 

– خب؟

 

نگاهم را بالا می کشم.

منظورش را از این “خب” می فهمم.

 

می دانم اگر نگویم اصرار نمی کند.

من اما این زن را مادر خودم می دانم.

 

زبان روی لبم می کشم و حرف می زنم.

از آمدن ناصر می گویم و درخواست بی شرمانه اش.

 

از آن نگاه هرز و کثیف که در چشمانم لم داد و زبانی که به بی آبرو کردن مرد این خانه چرخید.

 

و از ترسی که تنم را لرزاند و شرمندگی بعد از آن.

 

– آبروی آقا سید کم چیزی نبود.. نتونستم ازش بگذرم و بعد دیگه نتونم تو روی شما و آقا امیر حسین نگاه کنم

 

زیر لب با خودش تکرار می کند.

 

– آبرو.. آبروی امیر حسین!

 

 

 

 

 

حس می کنم زیر نگاه خیره اش در مانده ام.

حسِ نگاهش را نمی فهمم چرا!

 

یک پَر پرتقال به دهان می گذارد.

پوزخند آشکاری می زند.

 

– ناصر و چه به این غلطا! فکر کرده شهر هرته که بیاد پشت سید حرف بزنه، همه بگن اره، پسر حاج مهدی که از بزرگ و کوچیک سرِ نجابت و مردونگیش قسم می خورن خدای نکرده چشمش دنبالِ..

 

حرفش را نیمه کاره می گذارد.

زیر لب استغفراللهی می گوید.

 

– درستش این بود که صبر می کردی تا امیر حسین برگرده.. بعد خودش می دونست چجوری جواب اون مرتیکه بی شرف و بده

 

– راستش چیزی به من نگفت، ولی من حدس می زنم..

 

وسط حرفم می پرد.

 

– من بچه ی خودم و می شناسم، مادر.. درسته اهل دعوا و بزن بزن نیست، ولی پای ناموس و آبرو که بیاد وسط، دیگه هیچی حالیش نیست

 

یادم به حرف سید می افتد.

خودش گفته بود من ناموس این خانه ام.

 

اما نگفته بود تا کِی.

 

شاید تا آن روز که من زیر سقفش نفس می کشیدم. آخر یک نفر می آمد و کنارش نفس می کشید.

 

 

 

 

 

– پاشو مادر.. پاشو یه سر به اون قابلمه بزن،خوراک گوشت و عدس بار گذاشتم، دیدم هوا سرده، مزه می ده

 

چشمی می گویم و به آشپزخانه می روم.

به صبا زنگ می زنم.

 

بدتر از من او نیز باور نمی کند.

 

– دروغ می گی! یعنی شب خوابید تو ماشین؟!

 

اوهومی می گویم و دلم غنج می رود.

 

– اوهوم و زهر مار.. مرد گنده رو نشوندی تو ماشین، از پنجره نگاش کردی! یا اون دیوونه س یا تو که حتماً خُلی

 

با لحنی پُر از خنده لب می جنبانم.

 

– چرا فکر کردی من خیلی عاقلم! همین که با تو دوست شدم معلومه چقدر خُلم

 

صدای خنده بلندش در گوشی می پیچد.

 

– تو همین هفته می آم  ببینمت.. یه عروسک خوشگلم واسه اون قرتی خانم خریدم باید ببینی، از من قشنگ تره لامصب

 

– ولخرجی کردی خاله صبا.. شرمنده ی مرامت

 

– باش تا امورت بگذره، فدات شم

 

صدای گریه ی بچه می آید.

 

– ببخشید انگار شازده بیدار شد.. دختره از صبح گذاشته رفته، جونورش و انداخته گردنِ ما

 

اگر پیشم بود مُشت جانانه ای حواله اش می کردم.

 

– خب پس برو دیگه، بعداً حرف می زنیم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 35

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x