رمان دلباخته پارت ۱۴۳

4.6
(33)

 

 

با صبا خداحافظی می کنم.

 

هوا رو به تاریکی می رود.

زری خانم با زنِ همسایه که برای عیادت آمده، حرف می زند.

 

من اما در خیالِ خود دنبال مردی می گردم که برای آمدنش لحظه شماری می کنم.

 

نمی دانم چرا دیروقت می آید.

قدم های آهسته اش زیر بارش برف را می شمارم و با خیال یک نقطه ی امن به خواب می روم.

 

بعد از آن غیبت ناخواسته دیدن بچه ها حالم را بهتر می کند.

آقا حیدر سوال نمی پرسد.

ولی از پرچانگی کم نمی گذارد.

 

برف سنگینی باریده و من باز دلم آدم برفی می خواهد.

کلید به در می اندازم و وارد می شوم.

 

نگاهم در حیاط می چرخد و به مردی می رسد که تلی از برف روی هم انباشته و چرایش را نمی فهمم.

 

جلو می روم و سلام می کنم.

 

– آروم بیا.. مراقب باش سُر نخوری

 

سر تکان می دهم.

 

– چیزی شده؟ شما این وقت روز خونه ای!

 

اشاره می زند به انهمه برفی که روی هم تلنبار شده.

 

– سختت نمی شه کمک کنی؟ می خوام یه آدم برفیِ گنده درست کنم.. هویج و زغالم اون گوشه س.. هستی؟

 

کم مانده بگویم تو اگر بخواهی من تا ابد هستم و نیست نمی شوم.

 

افکار احمقانه را پس می زنم.

من این روزها زیادی قصه می بافتم چرا!

 

می روم تا دستکش و کلاه گرم با خودم بیاورم.

هر چه می گردم شال گردنم را پیدا نمی کنم.

 

شاید از من تنها چیزی که در خانه ی حاج صادق ماند و من هرگز پی اش را نگرفتم همان شال قهوه ای بود.

 

موهایم را زیر کلاه می چپانم.

زری خانم با تاکید می گوید مراقب خودت باش.

 

کاش می گفت مراقب دلت باش.

دلِ وامانده ای که نافرمانی کرد و گوش به حرف من نمی داد.

 

روی ایوان می ایستم و نگاهم سمت سید می دود.

 

– وایسا اومدم

 

قدم های بلند برمی دارد و از چند پله بالا می آید.

چشمان تیره اش را به نگاهم می دوزد.

 

– بده من دستتو، آروم بیا پایین

 

چانه بالا می اندازم.

نمی خواهم خط قرمزش را رد کنم.

 

– نه، نه.. خودم می تونم..

 

تای ابرویش بالا می رود و جوری نگاهم می کند که حرفم را قورت می دهم.

 

– نترس، بده من دستتو

 

دست آویزانم را جلو می برم.

قلب بی صاحبم تند می زند.

 

آستین پالتویم را می گیرد و می گوید بیا.

مرد این روزهای زندگی من هرگز خطا نمی کند، می دانم.

 

حواسم پرت اوست.

او که نگاهش از قدم های من کَنده نمی شود.

 

آخر این خیالِ خوش کار دستم می دهد.

نمی فهمم چه مرگم زده که پایم لیز می خورد.

 

دستم را محکم می چسبد و مثل کوه مانع از سقوطم می شود.

 

هول زده و نگران لب می جنباند.

 

– خوبی؟ چیزیت نشد، سالمی؟

 

من اما در سکوت نگاهش می کنم.

دستم انگار میان پنجه قدرتمندش نبض می زند.

 

صدایم می کند.

به خودم می آیم و سر تکان می دهم.

 

– اره.. یعنی اره، خوبم

 

نفس کلافه اش را فوت می کند.

 

– حواست کجاست آخه! کم مونده بود کله پا شی

 

عذر بدتر از گناه می آورم.

عذری که کم از یک دروغ نیست.

 

– اصلاً نفهمیدم چی شد، حواسم یهو رفت پیش آدم برفی

 

دستم از میان انگشتان بلندش رها می شود.

همه ی آن احساس خوب در یک لحظه انگار پوچ می شود.

 

نگاه باریکش در چشمانم می نشیند.

 

– منظورت همون گوله برفه! اون که هنوز شکل آدم برفی نیست

نمی دانم باید بخندم یا برای مچ گیری زیرکانه اش خودم را لعنت کنم.

 

لب روی هم می فشارم.

کم نمی آورم ولی.

 

– اره خب.. می دونی چیه، من از بچگی عاشق آدم برفی بودم.. یه عالمه خاطره دارم ازون وقتا که..

 

بغض به گلویم می نشیند.

یادِ انهمه خاطره قلبم را مچاله می کند.

 

کنار می ایستد و بفرما می زند.

آهسته راه می روم.

 

– من و احمد رضا می رفتیم محله قدیمی، نزدیک زورخونه.. بچه ها رو جمع می کردیم تا یه آدم برفی خیلی گنده درست کنیم.. هنوزم وقتی می رم اونجا یاد اونوقتا می افتم

 

– آدم هر جا رو که ازش خاطره داره، نمی تونه فراموش کنه.. شما اونقدر از اون محله تعریف کردین که بدم نمی آد اونجا رو ببینم.. شایدم یه روز رفتم، نمی دونم

 

نگاهش سمت گردنم می رود که یقه ی پالتویم را بهم می کشم.

 

– شال گردنت کو؟ هوا سوز داره، یخ می کنی

 

دستی به آن کوه برف می کشم.

 

– جا موند خونه ی حاجی، دیگه یادم رفت بگم مادر جون بیاره واسم

 

یک گوله برف برمی دارم و جای سرِ آدم برفی می گذارم.

بی اراده لبخند می زنم.

 

صدایش در گوشم می پیچد.

 

اینو بنداز گردنت.. تمیزه، تازه شستم

 

نگاهم به شال گردنی که به سمتم گرفته، خیره می ماند.

شال سیاه در هوا تکان می خورد.

 

– باور کن تمیزه، دروغ نمی گم

 

مگر فرقی می کرد برای من.

همین که بوی تنش را حس کنم برای من بس می کرد.

 

شال سیاه را دورِ گردنم می پیچم.

 

چشم باز و بسته می کند.

 

– حالا شد، شما کلاً حرف گوش کنی بد نیستا

 

انگشتش را سمت من می گیرد و تکان می دهد.

با مزه حرف می زند.

 

– البته اگه شیطون بذاره، نه؟

 

سر به تایید تکان می دهم و لبخند می زنم.

نگاهش از چشمانم سُر می خورد و به چال گونه ام می رسد.

 

حس می کنم آب دهانش را به سختی قورت می دهد.

چشم می دزدد و دستی به لب و چانه اش می کشد.

 

تنِ آدم برفی را کامل می کند.

من فقط ایستاده و تماشایش می کنم.

 

یک خاطره ی نو برای خودم می سازم و می دانم بعدِ این دیگر هیچ خاطره ای به این اندازه با من زندگی نمی کند.

 

دستانش را بهم می مالد.

می آید و پشت سرم می ایستد.

 

چطوره بنظرت.. بد نشد فکر کنم، هان؟

 

سر به عقب می چرخانم و نگاهش می کنم.

دختری در من شیطنت می کند انگار.

 

مثل خودش لب و دهان راست و کج می کنم.

 

– واسه شما که اینکاره نیستی، دو هیچ جلوئه

 

ابروهایش بالا می پرد و گوشه ی لبش چین می خورد.

 

– شمام دست به تلافیت بد نیستا! کم از زری خانم خودمون نمی آری، حالا من با شما دو تا چیکار کنم!

 

به سمتش می چرخم و شانه بالا می اندازم.

 

– این دیگه مشکل شماست، ربطی به من و مادر جون نداره

 

لب زیرینش را به دهان می کشد.

سر تکان می دهد.

 

– که اینطور.. باشه، حرفی نیست.. شما یکی بزن، دو تا بخور.. ببین زورِ کی بیشتره، خب؟

 

سر به سرم می گذارد، می دانم.

من اما دل به دلش می دهم.

 

– شما دو تا بزن، ببین چند تا می خوری.. کُری خوندن و که مام بلدین، آقا امیر حسین!

 

لبخند جذابی می زند.

نگاهش اما حرف دارد.

حرفِ بچرخ تا بچرخیم، شاید.

 

صدای زری خانم می آید.

 

نگاهم سمت او که در قاب پنجره ایستاده، می دود.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x