رمان دلباخته پارت ۱۶۴

4.7
(40)

 

 

 

 

 

با یک “بله” ساده جواب می دهم.

 

نشانیِ خانه ی خودش را روی کاغذ می نویسم.

کاری که هرگز فکرش را نمی کردم.

 

کاغذ دست اوست و من نگاهم را پایین می کشم.

 

– این.. این که..

 

زبانش بند آمده انگار.

سکوتش دلواپسم می کند.

 

لب روی هم می فشارم.

نگاهم را با تاخیر سمت او می کشم.

 

رنگش پریده و نفسش به سختی بالا می آید.

 

پسرک را صدا می کنم.

می دود و لیوان آب می آورد.

 

– بهترین آقا؟ زنگ بزنم اورژانس بیاد؟

 

حاجی ابرو بالا می اندازد، با اشاره ی دست می گوید برو.

دلش راضی نیست، اما دور می شود.

 

– شرمنده ام حاج فتاح.. خدا شاهده..

 

انگشت اشاره اش به معنای سکوت در هوا معلق می شود.

لب زیرینم را محکم به دندان می گیرم.

 

نمی دانم چقدر گذشته که لب می جنباند.

 

– کِی اومد سراغت، سید؟ نگو.. قبلِ اینکه..

 

منظورش را می فهمم.

 

– نه حاجی، قبلش نه.. باور کنین نمی خواستم شما رو ناراحت کنم، بازم شرمنده، حاجی

 

 

 

 

 

 

پوزخند می زند، اما نه به من.

حتماً دلش برای دخترش می سوزد.

 

– چی فکر می کرد و چی شد.. باور کن اگه می دونستم، نمی ذاشتم همچی کاری کنه.. نمی گم فقط خودش مقصره، نه، منم جایِ خودم بی تقصیر نیستم

 

شرمندگی این مرد را هرگز نمی خواهم.

 

– راستش دیدم بهتره بیام پیش خودتون..شما اونقدر بادرایت هستین که بتونید با ایشون صحبت کنین

 

با تکان سر حرفم را تایید می کند.

آرام حرف می زند.

 

– می تونم خواهش کنم بین خودمون بمونه.. چون اصلاً دلم نمی خواد..

 

حرفش را قطع می کنم.

می دانم از گفتن هر جمله درد می کشد.

 

– اگه قرار بود کسی چیزی بفهمه من اینجا نبودم، حاج فتاح.. پس خیالتون جمع

 

نفس کم جانش را رها می کند.

 

– خیلی مردی، سید.. ازت ممنونم

 

از جایم بلند می شوم.

 

– با اجازه حاجی.. بیشتر ازین مزاحم نمی شم

 

نمی گذارم از روی صندلی برخیزد.

حالش انقدر که تظاهر می کند، خوب نیست.

 

دستش می لرزد وقتی به رسم مردانگی دستم را می فشارد.

 

هوای تازه کمی حالم را بهتر می کند.

 

خدا می داند چه کشیدم تا خودم را راضی به آمدن و گفتن کردم.

 

 

گوشی ام زنگ می خورد.

صدای الهه در گوشی می پیچد.

 

سلام و احوالپرسی می کند.

 

– کجایی داداش، بیرونی؟

 

– اره، حاج خانم دستور داد برم پیش حاج بهرامی.. فقط موندم چی بگیرم واسه یوسف، بنظرت سکه بگیرم خوبه؟

 

جوابم را جور دیگر می دهد.

لحنِ طنزش به خنده می اندازدم.

 

– کِی بشه عروسی خودت قِر بدم ، داداش.. خیلی بدجنسی بخدا، من دارم پیر می شم، امیر.. تو هنوز داری استخاره می کنی آخه!

 

دل به دلش می دهم.

 

– شما پیر شدی، خودت خبر نداری آبجی.. بعدشم قِرت و نگه دار واسه دومادی پسرات، از ما دیگه آبی گرم نمی شه خواهرم

 

– باریکلا.. که من پیر شدم، اره! همچی تو عروسیت قِر بدم که چشاشون بزنه بیرون، صبر کن حالا

 

می خندم و صدای خنده اش می آید.

 

– قربونت برم، داداش.. دلم واست تنگ شده، کاش نزدیک بودم هر روز می اومدم ببینمت

 

– نوکرتم آبجی کوچیکه.. ناهار چی داری؟

 

– راستی راستی می آی؟

 

– دروغم چیه! آبجیم دلش تنگ شده، کورشم اگه نیام

 

ذوق می کند و قربان صدقه می رود.

 

گوشی را در جیب پالتویم فرو می برم.

آرزوی الهه نیز کمتر از مادرم نبود هرگز.

 

من اما قبلِ این کنار نمی آمدم با خودم.

کاش یک نفر می گفت مادرم چطور کنار می آید با خودش.

 

 

 

 

 

سپهر دوان دوان جلو می آید و خودش را در آغوشم پرت می کند.

 

– چطوری بزرگ مرد.. خوبی دایی؟

 

زبان می ریزد و من چرا دلم اینهمه یک بچه می خواهد!

ساعد را می بینم و یادم به احمد رضا می افتد.

 

ساکت است و سر به زیر.

بیشتر از من شبیه اوست.

 

سپهر روی زانویم نشسته و لحظه ای ساکت نمی شود.

 

– نی نیِ مریم جون پس کِی می آد، دایی؟ خیلی مونده من بغلش کنم؟

 

– نه زیاد، دایی جون.. شما که واسه عید تعطیل شدی، اونم بسلامتی می آد

 

سر جلو می کشد و بیخ گوشم پچ می زند.

 

– بابای رستا کجا رفته، دایی.. شما می دونی؟

 

نگاهم سمت الهه می دود.

بی صدا لب می جنباند” چی می گه؟”.

 

چشم باز و بسته می کنم.

 

– پیش خدا، دایی جون.. چطور مگه؟

 

عقب می کشد و در سکوت نگاهم می کند.

 

– نگفتم در گوشی کار خوبی نیست، اقا سپهر! یادت رفت مامان جان؟

 

سپهر برای لحظه ای  به مادرش نگاه می کند.

 

– حرفِ مردونه س مامانی

 

الهه خنده اش را قورت می دهد.

 

– آخه من دلم واسش می سوزه.. نمی شه مامانش با یکی عروسی کنه، اونم مثه من بابا داشته باشه، نمی شه دایی؟

 

 

 

 

گاهی آدم چه در مانده است برای یک جواب ساده.

حرفم را سبک سنگین می کنم.

 

زبانم روی لبم می کشم.

 

– می دونی چیه بزرگ مرد.. اگه خدا بخواد، یا رستا کوچولو ازش بخواد شاید اونم بعداً بتونه بابا داشته باشه، نه؟

 

چشمانش می درخشد، لبخند روی لبش ظاهر می شود.

 

جوری سر تکان می دهد انگار که می داند رستا صاحب پدر می شود.

 

سنگینیِ نگاه الهه انقدر معنادار است که حرف نگفته اش را می فهمم.

 

به روی خودم اما نمی آورم.

——————

“مریم”

 

 

– کی بره اینهمه راهو.. صبا خانم و ببین، چقدر ناز شده ماشالله

 

صبا با خودش مقابل آینه حرف می زند.

روی پاشنه ی پا می چرخد.

 

– چته تو.. باز رفتی تو هپروت!

 

حدقه ی چشمانم خالی و پر می شود.

صدایم گرفته از بغض خوشحالی.

 

– می دونی چقدر دوسِت دارم؟ من .. تو رو نداشتم.. خیلی تنها بودم، صبا.. برات خوشحالم دیوونه، خیلی خوشحالم

 

جلو می آید و لب روی هم می فشارد.

خودش را در آغوشم پرت می کند.

 

– قربونت برم من.. صبا بمیره تو رو تنها نمی ذاره، می دونی دیگه، نه؟

 

آهسته به شانه اش ضربه می زنم.

 

– باز تو حرف مفت زدی! بِکِشم موهاتو؟

 

میان بغض و اشک می خندیم.

 

من اما تا ابد به او بدهکارم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 40

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x