رمان دلباخته پارت ۱۶۸

4.7
(46)

 

 

 

 

– انگاری دست کم گرفتی منو، مریم خانم.. شاید اونقدم که فکر کردی زود باور نباشم

 

برای لحظه ای مکث می کند، عقب نمی کشد.

 

– حداقل بگو دلخوریت از من نیست.. اینو که می شه بگی، نمی شه؟

 

لبخند عاریه ای می زنم.

 

– نه، نیستم.. آدم گاهی از خودش لجش می گیره

 

نگاه باریکش را از من برنمی دارد.

نفسم را برنمی گرداند به من.

 

– اونوقت چرا؟! تو الان از خودت دلخوری؟

 

– اره خب.. پیش می آد دیگه، نمی آد؟

 

عقب می کشد و سر تکان می دهد.

 

– منو بگو که فکر کردم دلخوریت از حرفای بی بی و حاج خانومه.. پس شمام تو جبهه ی اونایی، اره؟

 

زری خانم و بی بی مثل اغلب اوقات دوره اش کرده بودند و حرف از دخترهای جور و واجور می زدند.

 

از نگاه کردن به چشمانش طفره می روم.

شانه بالا می اندازم.

 

– زندگی شما ربطی به من نداره، اقا امیر حسین.. خودتون حتماً می دونید چی براتون صلاحه

 

یواشکی نگاهش می کنم.

گوشه ی لبش چین خورده، شیطنت از چشمانش می بارد.

 

– اره خب.. کی می دونه قسمت چی می شه

 

با من انگار تفریح می کند لعنتی.

نه حرفش را واضح می زند، نه من را خلاص می کند.

 

 

 

 

کاسه ی انار را دست می گیرم، حواسم پیشِ مرد این خانه است.

 

– بی بی جان، می شه ازت خواهش کنم سال تحویل..

 

بی بی حرفش را قطع می کند.

 

– می گی ابوالفضل و تنها بذارم؟! دلت می آد، ننه؟

 

بی بی انگار عادتش بود، سالِ  او تحویل نمی شد مگر با عزیزش.

 

دستی به لب و چانه اش می کشد.

 

–  می ذاشتی باهات بیام، منتت سرم بود.. حیف که اجازه نمی دی

 

بی بی چانه بالا می اندازد.

 

– نه ننه، تو بیای چیکار.. هر موقع که می رم پیشش بهش می گم خیالت جمع ابوالفضل، امیرم تنهام نذاشته.. تو راحت بخواب ننه

 

قلبم به درد می آید.

 

– مگه قرار بود تنهات بذارم، مادرِمن! شما تاجِ سرِ امیر حسینی.. صد بار گفتم، بازم می گم، خودم دربست نوکرتم بی بی

 

آب دهانش را قورت می دهد.

شاید هم بغضی که وسط گلویش گیر کرده، نمی دانم.

 

– منم قدِ خودت داغ دیدم، بی بی.. احمد و ابوالفضل یکی بودن واسم، هر دو داداشم بودن.. شمام اندازه ی حاج خانم عزیزی.. بگی شیرم حلالت نیست، اونی که اون بالاس، می زنه پسِ گردنم

 

 

 

لبش به عادت راست و کج می شود.

 

– فقط جونِ عزیزت زرنگ بازی در نیار.. هر موقع ما گفتیم شیرت حلال بی بی؟ گفتی باشه بعداً بهت می گم.. فکر کردی نفهمیدم حاج خانم یادت می ده اینا رو!

 

بی بی از زورِ خنده به خود می پیچد.

زری خانم چپ چپ نگاهش می کند و می خندد.

 

من اما لبخندِ نیم بندی می زنم.

 

آدمیزاد موجود عجیبی ست.

اصلاً انگار صاحبِ دلش نیست این بشر!

 

یک بار از تهش می خندد و یک روز به عزا می نشیند.

 

نگاهش را سمت من می کشد.

 

– دروغ می گم مریم خانم؟ امشب ساکتی! شاید چون من خیلی حرف زدم خسته ات کردم، اره؟

 

زبان روی لبم می کشم.

 

– خسته؟ نه بخدا.. شما اونقدر قشنگ حرف می زنین که آدم خسته نمی شه

 

دستی به لب و چانه اش می کشد.

معلوم است که می خواهد لبخندش را قایم کند.

 

بی بی از انطرف قربان صدقه اش می رود.

می گوید” کی حریفِ زبون تو می شه بچه پسر”.

 

خانه در خاموشی فرو رفته.

 

سرم به بالشت چسبیده و چشمانم خیره به سقف.

 

 

خاطرات گذشته باز شبیخون می زند.

صدای حامد است که در گوشم پژواک می شود.

 

– فکر کردی من با دو تا تشر و اخم و تخم می کشم عقب! تو هنوز منو نشناختی.. اون اگه حاجی قلابیه، خب منم بچه ی خودشم.. می خواد لجبازی کنه، من از اون سیریش ترم

 

حاجی انروزها مخالف سفت و سخت بود، کوتاه نمی آمد.

 

– اگه نشد چی؟ بابام راضی نمی شه، حامد.. خونواده براش مهمه.. تو چرا همش می گی حاجی قلابی؟ زشته بخدا.. آدم باباش و دست می ندازه!

 

شانه اش با پوزخندی که زد بالا پرید.

 

– حاجی کدومه، دختر.. بابای من ته تهش تا قم رفته و  برگشته.. اونم چون می خواست کم نیاره.. همچی که دید حاج مهدی رفت مکه، چو انداخت که منم سال دیگه می رم

 

دهان نیمه بازم بسته نمی شد.

اسم حاج مهدی را بارِ اول بود که می شنیدم.

 

– سالِ بعدش پاشد رفت قم، تو یه مسافرخونه ی درب و داغون.. هر روز زنگ می زد می پرسید چه خبر، بار گرفتی پسر.. بیام ببینم حساب کتابت ناقصه دمار از روزگارت در می آرم

 

دستی لای موهایش کشید.

 

 

– حالا فهمیدی واسه چی بهش می گم حاجی قلابی.. یکی نیست بگه تو اصلاً قدِ حاج مهدی بودی هیچوقت! اون خدا بیامرز کجا، توئه قلابی کجا

 

برای لحظه ای مکث کرد.

نگاه روشنش در صورتم چرخید.

 

– هر طور شده راضیش می کنم، خوشگلم.. فکرِ بعدش و نکن، گیرم نخواست، فدا سرت.. مهم اینه که حامد می خوادت.. تو چی، حامد و می خوای؟

 

رستا تکان محکمی می خورد.

گذشته را رها می کنم.

 

با خودم فکر می کنم که من دیگر آن دخترکِ دست نخورده نیستم، این یک واقعیت است.

 

حقیقتی زخمی که هرگز مرهم نمی شد.

نه انکار برمی داشت و نه به گذشته باز می گشت.

 

همیشه چیزهایی هست که به زبان نمی آید، ولی در نگاه آدم ها خودنمایی می کند.

 

چیزی که در این نیمه شب خواب از چشمانم پرانده  است.

 

یک نفر هست که تو را می خواهد، کم یا زیاد، ولی می خواهد.

اما یک نفر هست که زورش می چربد و تو را نمی خواهد.

 

آخرِ این قصه تلخ است.

حالا دیگر خوب می دانم.

 

آخرِ سال است و خیابان ها شلوغ.

سوز و سرما کم شده، هوا بوی بهار می دهد.

 

 

 

بازویم را به آرامی از میان انگشتانِ صبا بیرون می کشم.

 

– تو بگی می ترسم، من چی بگم پس! من که تحمل یک سر درد ساده رو ندارم

 

– شبا خوابم نمی بره.. همش فکر می کنم اگه مُردم چی، کی می خواد رستا رو بزرگ کنه.. دارم دیوونه می شم صبا

 

صورتم را در هم می کشم.

جایِ نیشگون ریزی که از بازویم گرفته گزگز می کند.

 

– تو غلط کردی به این چیزا فکر کنی.. بعدشم..

 

لبخند مضحکی می زند.

 

– شنیدی که می گن بادمجون بم آفت نداره.. بخدا راست می گم

 

خنده ام می گیرد.

 

– بمیری صبا..شد یه بار مثل آدم حرف بزنی!

 

– حالا چون تو از دردِ زایمان می ترسی من باید آدم شم! نترس بابا، هیچیت نمی شه

 

پشت ویترین یک مغازه می ایستد.

نگاه باریکش به چشمانم می چسبد.

 

– نگفتی.. یهو اقا سید شد امیر حسین! تو از کِی باهاش اینقدر ندار شدی که من نفهمیدم؟!

 

– ندار نشدم، دوسش دارم

 

از دهانم در نمی رود.

باید آخر به یک نفر می گفتم، دیگر از پسش بر نمی آمدم به تنهایی.

 

مثل انشب که از احساسم به حامد گفتم.

صبا با من خندید و گاهی گریه کرد.

 

هین خفه ای می کشد، پلک نمی زند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 46

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x