رمان دلباخته پارت ۱۷۱

4.3
(56)

 

 

 

 

– نمی دونم خوشتون بیاد یا نه، ولی من..

 

می نشیند وسط حرفم.

 

پدال گاز را می فشارد و راه می افتد.

 

– بشرطی که بدونم باید کجا برم

 

نشانی می دهم و او سر تکان می دهد.

 

بیشتر از آینده حرف می زند.

از انروزهایی که خوب و بدش را نمی دانم.

 

هر چه هست من دلم باز به بودنش قرص می شود.

می دانم که زیرِ قولش نمی زند این مرد.

 

با انگشت اشاره می کنم.

 

– یکم بالاتر سمت راست

 

از گوشه ی چشم می بینم که ابروهایش بالا می پرد.

چهره ی مردانه و جدی اش کمی تعجب می کند.

 

– می خوای سر به نیستم کنی؟ اینجا کجاست دیگه!

 

سر به سرم می گذارد.

من اما گولِ ظاهر جدی اش را نمی خورم.

 

مثل خودش حرف می زنم.

 

– شاید، کی می دونه

 

تای ابرویش بالا می رود.

نیم نگاهی می اندازد به من.

 

– که اینطور.. باشه خانم، فعلاً که ساربون شمایی، بریم ببینیم آخرش چی می شه

 

وارد فرعی می شود و از همان فاصله چراغ های رنگیِ سفره خانه پیداست.

 

گوشه ای پارک می کند.

 

نگاهش سمتِ ورودیِ سفره خانه می دود.

و بعد سمتِ من می چرخد.

 

 

 

–  اینجا رو از کجا بلدی شما!؟ من چرا تا حالا اینو ندیدم؟

 

کمربندم را باز می کنم.

 

– هنوزم فکر می کنین می خوام بلایی سرتون بیارم؟

 

به آنی نکشیده چشم باریک می کند.

سکوتش زیاد طول نمی کشد.

 

آهسته حرف می زند.

من اما صدایش را می شنوم.

 

– شایدم آوردی، کی می دونه

 

نگاهش را پایین می کشد و می گوید پیاده شو.

 

من اما خودم را پیدا نمی کنم.

انگار در همان جمله ی کوتاه تیر خلاص را خورده ام.

 

قدم هایش را قدِ من برمی دارد.

کوتاه و آهسته.

 

مرد جوانی جلو می دود.

خوش آمد می گوید و با اشاره دست یک تخت خالی را نشان می دهد.

 

– بفرمایید اونجا

 

کفش هایم را از پا می کَنم، به سختی از تخت بالا می روم.

نگاه سید در اطراف می چرخد و آهسته سر تکان می دهد.

 

خیره در چشمانم لب می جنباند.

 

– نگفتی، قبلاً اومدی اینجا؟

 

سر تکان می دهم.

 

– سالِ دوم دانشکده با چند از دوستام اومدیم.. یادش بخیر، اونشب یکی از بهترین شبای زندگیم بود

 

نگاهش بین هر دو چشم من می گردد.

 

– بعدش چی، دیگه نیومدی؟

 

منظورش را می فهمم.

هر چند اسمی از حامد نمی برد.

 

– نه دیگه.. انگار قسمت بود که با شما بیام، نمی دونم

 

 

 

نمی دانم در چشمان من دنبال چه می گردد.

راست و دروغ حرفم، شاید!

 

انقدر این روزها همه چیز خوب است بین ما که نمی خواهم ذره ای خرابش کنم.

حتی اگر با یادِ حامد خراب می شد.

 

من اصلاً فکرش را نمی کردم که یک روز از حضورِ این مرد اینهمه آرامش بگیرم.

 

یادِ حامد را در پستوی ذهن بگذارم و به مردی فکر کنم که ذره ای شبیه او نبود.

 

پسرکی بچه سال می آید و سفره پهن می کنم.

بوی غذا معده ام را به تقلا می اندازد.

 

چشم من اما انقدر گرسنه است که یواشکی به کاسه ی دیزیِ سید سرک می کشد.

 

– اونجوری نگاه نکن، خودت گفتی شب دیزی بخورم خوابم نمی بره.. چی شد حالا!

 

چشم می دزدم و خنده را قورت می دهم.

 

– یه لقمه رو که می شه، نمی شه؟

 

آستین پیراهنش را تا می زند.

محتویات دیزی را می کوبد و من نگاهش می کنم.

 

– نه دیگه، نشد.. اولش می گی نمی خورم، حالا می خوای دیزی منو صاحاب شی! ولی..

 

نگاهش را بالا می کشد.

چشمان تیره اش پُر از شیطنتی ست که ابداً به سن و سالش نمی خورد.

 

– من برات لقمه بگیرم، می شه

 

 

 

زبان روی لبش می کشد.

 

– فکراتو بکن، ببین می خوای یا نه

 

در سکوت نگاهش می کنم.

من انگار دنبال حسی می گردم که خیلی بیشتر از یک دوست داشتن ساده و معمولی ست.

 

حسی که می خواهم در عمق نگاه تیره اش پیدا کنم.

 

لب زیرینش را به دهان می کشد.

نمی دانم شاید او هم مثل من دنبال چیزی می گردد در خیرگیِ چشمان من.

 

بارِ اول است که پیش خودم اعتراف می کنم.

من این مرد را برای خودم می خواهم.

 

دیگر از خودم خجالت نمی کشم.

تشر نمی زنم، بد و بیراه نمی گویم.

 

عشق مگر آدم را خودخواه نمی کند؟

اینکه او را فقط برای خودت می خواهی و حتی به خودش پس نمی دهی هرگز.

 

نمی دانم باید برای این حالم بخندم یا گریه کنم.

 

شاید اگر می شد فریاد می زدم  تا دنیا بداند که من به او عاشقانه باختم و هرگز نفهمیدم چطور!

 

دخترک درونم شیطنت می کند.

من انگار به اصلِ خود بازگشته ام کم کم.

 

– بعیده بتونم دستتون و رد کنم، باشه قبول

 

 

 

گوشه ی لبش را می جود، حقه بازِ لعنتی.

 

– می تونستم تو رو پیش بینی کنم.. حالا دیگه خوب می دونم اگه چشم ازت بردارم دیزی منو صاحاب شدی.. دروغ می گم؟

 

کم مانده با صدای بلند بخندم.

لب روی هم می فشارم، از زور خنده نمی دانم چکنم.

 

نگاهش را از صورتم برمی دارد.

 

– شالت داره از سرت میفته، حواست هست؟

 

شال در حال سقوط را جلو می کشم.

بارِ اول است که می بینم تذکر می دهد.

 

شاید هم به غیرتش برخورده، نمی دانم.

هر چه هست حسِ خوبی می دهد به من.

 

خیرگیِ نگاهم را از او برنمی دارم.

می بینم که عضلات صورتش منقبض می شود و برای لحظه ای استخوان چانه اش بیرون می زند.

 

– اقا امیر حسین؟

 

نگاهش را با تاخیر بالا می کشد.

سکوتش اما آزارم می دهد.

 

– از چیزی ناراحتین؟ یهو ساکت شدین!

 

نفس هایش انگار هُرمِ آتش داغ اند وقتی لب می جنباند.

 

– نه، چیزی نیست، فقط.. ببین مریم خانم، نمی خوام فکر کنی که من آدم اُمل و عقب مونده ایم.. شاید درستش اینه که من بگم این خانم اختیارش دست خودشه، که هست

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 56

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x