رمان دلباخته پارت ۸۸

4.4
(20)

 

 

 

پشتم انگار گرم می شد و دیگر دلم نمی لرزید!

 

انگار همه ی ترس فرداها رنگ می بازد و من در یک رویای دوست داشتنی به مردی تکیه می کنم که حواسش به من هست و تنهایم نمی گذاشت.

 

برای لحظه ای کوتاه سر و کله ی حامد پیدا می شود در ذهنم.

انگار آمده تا شرمنده ام کند، نمی دانم.

 

– نگاه به هارت و پورتش نکن، مریم.. هیشکی حریف اون حاجی قلابی نشه، حامدت که می شه، نمی شه؟

 

صدایم لرزید از خشم و حرص.

 

– دیدی حامد، دیدی چجوری چشماش و بست هر دلش خواست بارم کرد.. شیطونه می گه زنگ بزنم به بابام بگم پاشه بیاد تکلیف منو با..

 

جوری نگاهم کرد که ساکت شدم.

 

– می خوای بگی حامد عرضه نداره دهن باباش و ببنده.. می خوای همین الان برم دمِ خونه اش زیر و بالای زنده و مرده شو برقصونم واسش.. تو اینو می خوای، مریم؟!

 

من هنوز بچه بودم..

خام و ناپخته..

ولی کاش حامد از من پخته تر بود!

 

دستم را به نرمی می فشارد.

 

نگاه به زری خانم می کنم و گوشه ی لبم بی اختیار چین می خورد.

 

 

 

– هر موقع حرف می شد امیر حسین می گفت من اگه جای بابام بودم حالشو می گرفتم زری خانم.. حیف شد که من اون تو بودم، دستم بهش نمی رسید

 

– بعدش چی.. بعدش دیگه نخواست تلافی کنه؟

 

اشاره به بشقاب میوه می کند.

 

– یه پَر بذار دهنت تا بقیشو بگم

 

گوش به حرفش می کنم و دهان خشکم تَر می شود.

 

– به حساب خودش کاری که می خواست بکنه رو کرده بود.. مثلاً صادق خیلی زرنگه و پای حرفی که زد، وایساد.. منظورش این بود. آقا مهدی بهش فهموند که می دونم کار تو بود، ولی این دفعه رو بخشیدم

 

دستی به چین دامنش می کشد و مثل دختر بچه ای خجالتی گونه اش گل می اندازد.

 

– می گفت جونِ خودتو که قسم بدی دست و پامو می بندی، زری.. منم می دونستم اونقدر خاطرم رو می خواد که اگه بگم جونِ زری، حرفم و گوش می کنه

 

آرنجم را روی میز لم می دهم و مشت زیر چانه ام می گذارم.

 

– یه عاشق واقعی.. یه مرد عاشق که همه ی دنیا براش یه طرف، عشق قشنگش یک طرف

 

نگاهش را با تاخیر بالا می کشد.

 

 

 

 

– ما بهش می گفتیم خاطر خواهی.. عشق مالِ جوونای این دوره س مادر.. هر چی بود قشنگ بود، خیلی قشنگ بود

 

نگاهش انگار می درخشید در سایه ای از تاریکی شب.

 

– یعنی.. اسم آقا سید برای همین شد امیر حسین؟

 

چشم باز و بسته می کند.

 

– می خواستیم اگه پسر شد اسمش رو بذاریم امیر رضا.. امیرو حاج مهدی خیلی دوست داشت، مرد زورخونه بود دیگه، داداش علی اونوقتا زنده بود، نمی شد اسم عمو رو بذاریم رو برادر زاده.. واسه همین وقتی دنیا اومد شد آقا امیر حسین

 

با خودم می گویم الحق که آقایی به این مرد می آمد.

اصلاً انگار برازنده ی او بود و بس.

 

– آخرش رفتین زیارت؟

 

– نمی شد مادر.. اونوقتا جنگ بود، کجا می خواستیم بریم.. بازم خیر ببینه بچه ام، نذاشت آرزوش تو دلم بمونه، خودش منو برد پابوس آقا

 

برای لحظه ای مکث می کند.

 

– یادم بنذار عکساشو نشونت بدم، خب؟

 

سر تکان می دهم.

 

– باشه حتماً

 

 

 

– از همون اول که دنیا اومد می گفتی خونه رو گذاشته رو سرش.. مادر شوهرم می گفت نکنه شیرت کمه زری خانم..مادر خودم باز می گفت نه حاج خانم نوه تون خوراکش خوبه.. راستم می گفت خدا بیامرز، انگاری سیرمونی نداشت این بچه

 

لبخند شیرینی روی لبش می رقصید.

 

– با اون نیم وجب قدش دیوار راست رو می رفت بالا.. نگاه به الانش نکن تودار و آروم شده، حالا یه وقتا سر به سرم می ذاره، ولی اون سید کجا اینی که الان هست کجا

 

آه کم صدایی می کشد.

 

– بچه ام جوونی نکرد، شد سنگ زیرِ آسیاب.. شد مردِ این خونه و چراغ دلِ آقاش.. همون دو سال که دووم آورد محضِ خاطر این بچه بود، واِلا بعدِ احمد رضا..

 

حرفش را نیمه کاره می گذارد.

نگاهش باز می دود پشت پنجره و بغض گلویش را قورت می دهد.

 

عجیب است که این زن کمتر از حال آن روزهای خودش می گوید و باز دلش برای مرد این خانه می سوزد!

 

من اما حالا دیگر می دانم که این دلسوزی فقط مالِ آن روزها نیست.

 

مرد این خانه یک راز پنهان داشت و انگار گوشه ای از همین خانه چالش کرده بود.

 

 

 

زیر لب صدایش می کنم.

نگاهم می کند. نگاهی که با سکوت همراه است.

 

لبخند لرزانی روی لبش می نشیند.

انگشتان کوتاهش را به نرمی می فشارم.

 

– شما رو اذیت کردم، ببخشید.. بعضی حرفا رو آدم دلش نمی خواد هیچوقت بگه، می دونم..نمی خواد به گذشته برگرده، شاید چون تو همون گذشته بمونه بهتره تا این که بخواد بکشدش بیرون و یادش بیاد که..

 

حرفم را قطع می کند.

 

– نمی شه مادر.. گذشته بخشی از زندگی آدمه که نمی شه بندازیش دور و بعد به خودت بگی آخیش، راحت شدم.. فقط باید سعی کنی که تو گذشته ات زندگی نکنی..

روزای خوبشو چرا، چون قشنگه.. اما وقتی حتی اون قشنگی ها تو رو از امروزت دور می کنه هر چی کمتر بهش فکر کنی واست بهتره

 

نمی دانم چرا حس می کنم پشت این حرف ها به من اشاره می کند!

 

و باز نمی دانم چرا در سکوت نگاهش می کنم و منتظرم بگوید دستت پیش من رو شده، بال بال زدنت در گذشته را می بینم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x