رمان دلباخته پارت ۹۷

4.6
(15)

 

 

 

 

ماشین را پارک می کنم و دخترک جلوتر از من پیاده می شود.

 

– باشه من می آرم

 

اشاره به شیشه گلاب و دسته ای مریم می کنم که عطرش در فضای ماشین پیچیده است.

 

تشکر می کند و باز جلوتر از من به سمت آرامستان راه می افتد.

 

حس و حالش را خوب می فهمم.

دلتنگ است..

انگار همین دیروز عزیزش را به خاک سرد سپرده و حالا آمده تا بارِ دل سبک کند.

 

قفل در را می زنم و شامه ام پُر می شود از عطر مریم.

 

یادم به حرفش می افتد.

 

– مامانم عاشقِ مریم بود.. می گفت بوش آدمو مست می کنه، اونقدر که..

 

چانه اش لرزید و حرفش در گلو خشکید.

 

جلو می روم و او را می بینم که به سختی روی زانو نشسته و لب هایش تکان می خورد.

 

نگاهش را بالا می کشد.

 

– ببخشید.. شمام افتادین تو زحمت

 

رو به رویش روی زانو می نشینم.

 

– می شه همش تعارف نکنی.. اینا رو بگیر تا من درِ این شیشه رو باز کنم

 

چشمی زیر لب می گوید.

 

سنگ سرد و سیاه را با گلاب می شورم و زیر لب فاتحه می خوانم برای زنی که هرگز ندیدمش ولی انگار زیادی غریبه نمی دانمش.

 

کمی فاصله می گیرم و دورتر از او می ایستم.

گوشی را از جیب بیرون می کشم و به مادرم زنگ می زنم.

 

– حواست بهش باشه، مادر. نذار خودش و خسته کنه.. خب؟

 

– چشم حاج خانم، اطاعت امر.. شما هنوز خونه ای؟

 

– اره مادر.. داییت الان زنگ زد، گفت چند دیقه دیگه می رسه

 

باشه ای می گویم و خداحافظی می کنم.

نگاهم سمت مریم می دود.

 

صورتش را زیر شال پنهان کرده و دستی به زانویش می کشد.

 

به سمت ماشین می روم و کمی بعد دوباره برمی گردم.

 

دخترک را می بینم که در آغوش زنی فرو رفته و شانه هایش تکان می خورد.

 

جلو می روم و زن حواسش جمع من می شود.

مریم را صدا می کنم.

 

خودش را از آغوش زن بیرون می کشد.

پلک خیسش بهم می خورد و من چرا جایی وسط سینه ام به درد می آید!

 

چند لحظه در سکوت نگاهم می کند و بعد به خود می آید.

 

 

– ب.. ببخشید، حواسم نبود شما رو بهم معرفی کنم

 

سلام و احوال پرسی می کنم با زنی که گره روسری تیره اش را زیر گلو محکم می کند.

 

– تعریف شما رو از مریم جون زیاد شنیدم، آقا سید.. شما و مادرتون لطف بزرگی کردید در حقش، واقعاً ازتون ممنونم

 

زبان روی لب زیرینم می کشم.

 

– همین که مریم خانم حرفِ مادرم و زمین نذاشتن لطف بزرگی بود.. در واقع ایشون منت گذاشتن و ما رو خوشحال کردن

 

لبخند کم جانی می زند و نگاه به مریم می کند.

 

حسرتی که در کلامش نشسته را حس می کنم.

 

– مریم تنها یادگار بهترین دوستمه.. یه خواهر مهربون که هنوز باورم نمی شه از دست دادمش

 

نگاهش را دنبال می کنم و به آن سنگ سرد و خاموش می رسم.

من چرا حرفی برای گفتن پیدا نمی کنم!

انگار هر چه بگویم، باز کم است.

 

زیر انداز را پهن می کنم و بفرما می زنم.

به هوای پخش کردن شیرینی تنهایشان می گذارم.

 

با خودم می گویم تنهایی با خود چرا تنهایی می آوَرد!؟

رسم روزگار با آدم چه می کند آخر!

 

 

شانه ام را به تنه ی درخت تکیه می دهم و سیگار روشن می کنم.

از جایی که ایستاده ام مریم را می بینم که روی زیر انداز نشسته و چشم از آن سنگ خاموش برنمی دارد.

 

مینو خانم لب می جنباند و هر از گاه دستی به بازویش می کشد.

 

سر بالا می کشم و نگاه به آسمان می کنم.

دلش گرفته انگار.

مثل آدم هایی که اینجا می بینم و غم شان هرگز تمام نمی شد.

 

حضور یک نفر را پشت سرم حس می کنم.

 

– قران بخونم اقا؟

 

تکیه ام را برمی دارم و سر می چرخانم.

نگاهم در چشمان مرد میانسالی می نشیند که منتظر جواب من ایستاده.

 

– خسته نباشی بابا جان

 

با لهجه حرف می زند.

شیرین و دلنشین.

 

– مونده نباشی پسر جان.. قران بخونم؟

 

دست در جیب شلوارم فرو می برم.

زیر چشمی کیف پولم را نگاه می کند و گوشه ی لبش چین می خورد.

 

با دهان نیمه باز به اسکناس های کف دستش نگاه می کند.

آب دهانش را قورت می دهد.

 

– ای.. اینا خیلی زیاده اقا! اهل اینجا نیستی فکر کنم.. نه؟

 

– نه، مسافرم. اونجا را می بینی؟

 

با چشم و ابرو اشاره می کنم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x