قدم های لرزون اما تندم و به سمت مقصدی نامعلوم برمیداشتم نمیدونستم قراره برم کجا ولی تصمیمم و گرفته بودم من آدمی نبودم که زیر بار حرفی برم که خواسته دلم نیست!
فوقش دو روز میرفتم خونه هیلدا اینا حامی هم همه چی و به بابا میگفت و بابا هم به سبب دلتنگی بالاخره از یاد میبرد غلطی که کردم و بعد هم من برمیگشتم!
تحمل چند روز سخت بهتر از زندگی کردن تو یه سختی بی پایانه!
راه رفتنم به دویدن تبدیل شده بود باید زودتر خودم و از اینجا دور میکردم و با یه ماشین مستقیم میرفتم خونه هیلدا اینا!
همینطور داشتم میدوییدم و با امید پناه گرفتن تو خونه هیلدا اینا به خودم دلگرمی میدادم که ماشینی بوق زنان کنارم ایستاد.
دیگه نفسم بالا نمیومد،
حتما خودش بود،
حامی!
حالا پیدام کرده بود و امشب روزگارم و سیاه تر از چیزی که بود میکرد!
دیگه نایی نداشتم و تو همون قدم ایستاده بودم و بی اینکه رو کنم به سمت ماشین و نگاهی بهش بندازم، منتظر بودم تا بیاد و پرتم کنه تو ماشین و نقشه فرارم برای همیشه نقش برا آب بشه!
چند ثانیه ای و منتظر موندم اما هیچ سر و صدایی نشد و همین باعث شد تا فکر کنم حامی اینطوری قصد خجالت دادن و تحقیر کردنم و داره که با صدای بلند اما بغض داری، همینطور که سرم و میچرخوندم سمت ماشین گفتم:
_چرا…
ولی با دیدن مردی که سر از پنجره ماشینش بیرون آورده بود و نگاهم میکرد حرفم تو گلوم موند و این بار اون گفت:
_چرا داری فرار میکنی؟
و باور کردنی نبود،این صدا، صدای کسی جز شاهرخ نبود…
بغضم تبدیل به اشک شده بود و صورت، نصفه و نیمه بیرون زده از شنلم و داشت پر میکرد که در کمال تعجبم از ماشینش که گل کاری هم شده بود و انگار ماشین عروس بود پیاده شد!
کت و شلوار پوشیده و مرتب، درست عین دوماد ها!
قبل از اینکه حرفی بزنم دوباره صداش و شنیدم:
_چند روزه که منتظرم تو یه فرصتی ببینمت اما نمیشد، الانم شک داشتم که تو باشی تا اینکه نصفه و نیمه دیدمت!
میگفت و بهم نزدیک تر میشد و حالا توجه تموم اطراف پرت ما شده بود که از کوره در رفتم و با صدایی که میلرزید جواب دادم:
_چیه؟ بدبختم کردی و چند روز هم که زاغ سیاهم و چوب زدی و شاهد بدبختیام بودی حالا اومدی که چی؟ اومدی سیاه بختیم و یاد آوری کنی؟
رسیده بود بهم و روبه روم ایستاده بود، خیره تو چشم های پر اشکم سری به نشونه رد حرفم تکون داد:
_من میخواستم ببینمت اما نشد!
و چشمی به اطراف چرخوند:
_همه دارن نگاهمون میکنن، گریه نکن!
اما گوشم کر بود روبه حرف هاش و کار خودم و میکردم:
_چطوری آروم بگیرم وقتی زندگیم نابود شده، نگاهم کن! حالم و از چشمام بخون!
یه جوری از صدام غم میچکید که دلم میخواست بشینم تو خیابون و زار زار گریه کنم بلکه یه کم سبک شم اما این بار وقتی شاهرخ دید آرامش ازم فراریه کلافه نفس عمیقی کشید و دستم گ گرفت و کشوندم سمت ماشینش،
هنوز برام مبهم بود که چرا ماشینش گل زده و تمیز و مرتبه و زبونمم نتونستم نگهدارم و پرسیدم:
_این گل زدن و این کت شلوار،
و بین گریه با یه لبخند ادامه دادم:
_نکنه توهم امشب عروسیته!
فشار دستش بیشتر شد و نیمرخ صورتش و چرخوند به سمتم:
_آره امشب عروسیمه!
این و که گفت، بی اختیار اشک هام بند اومدن و آب دهنم و به سختی پایین فرستادم!
نمیدونستم چی باعث شده بود تا حالم زیر و رو بشه اما میدونستم تغییر حالم فقط به سبب شوکه شدن نبود!
با رسیدن به ماشین دستم و ول کرد:
_بشین!
زیر لب ‘نه’ ای گفتم:
_من خودم میرم، تو برو که به عروس و عروسیت برسی!
حرف خنده داری نزده بودم اما اون در کمال تعجبم خندید!
از اون خنده ها که شیرین نبود، تلخ بود و جواب داد:
_منم مثل تو داشتم فرار میکردم!
دهنم از شدت تعجب باز موند و فقط داشتم نگاهش میکردم که ادامه داد:
_بشین بریم الان میان پیدات میکنن!
و همین باعث شد تا به خودم بیام و سریع بشینم تو ماشین شاهرخ و تقریبا از شر حامی در امون بمونم!
خیلی زود ماشین و روشن کرد و به سرعت از حوالی خونه دور و دور تر شد،
سکوت بینمون و شکستم و پرسیدم:
_اینکه گفتی داری فرار میکنی شوخی بود دیگه؟
بی اینکه چشم از مسیر بگیره ابرویی بالا انداخت:
_بعد از رفتنت پدرم هرکاری کرد که دوباره بساط اون ازدواج لعنتی با اون دختر ژاپنی به پا بشه، حالا هم امشب قرار بود اون دختر و به عنوان عروس جدید من معرفی کنه!
سرم و به شیشه تکیه دادم:
_و تو هم فرار کردی!
باز و بسته شدن چشم هاش جواب مثبتش و بهم فهموند که ادامه دادم:
_خیلی سخته که بی عشق یه زندگی و شروع کنی!
نگاهش چرخید سمتم و خیره تو چشمام لب زد:
_بی عشق نمیشه!
دوباره ازم رو برگردوند که نگاهی به ساعت انداختم و گفتم:
_گفتی این مدت میخواستی باهام حرف بزنی و نشده، اگه حرفی هست بگو و اگه نه من و برسون خونه دوستم هیلدا
بی توجه به جمله اولم، جواب جمله دوم و داد:
_خونه هیلدا نه، پیدات میکنن!
منتظر نگاهش کردم، اگه خونه هیلدا نمیرفتم کجا باید میرفتم؟
انگار فکرم و خوند که ادامه داد:
_میریم یه جای امن تا آبا از آسیاب بیفته!
چپ چپ نگاهش کردم:
آخرین باری که بهت اعتماد کردم ضربه بدی خوردم دیگه نمیتونم!
لبخند کجی گوشه لب هاش نشست:
_اتفاقا میخواستم ببینمت و همین و بگم، بگم که…
حرفش و نصفه ول کرد و ثانیه ها انتظار هم برای ادامه دادنش انگاری بیهوده بود و قصد ادامه دادن نداشت که طاقت نیاوردم و گفتم:
_که؟
سر در نمیاوردم چرا اما کلا حرفش و پیچوند و با اشاره به داشبورد گفت:
_که بگم گوشیت و برات آوردم!
و خم شد و داشبورد گ باز کرد و یه جعبه که متعلق به این گوشی خفنا بود گرفت سمتم…
این گوشی عمرا گوشی درب و داغون من نبود و یه گوشی نو و در اصل یه هدیه بود!
انگار تعجب از چهرم میبارید که جعبه گوشی رو گذاشت رو پام و ادامه داد:
_سیمکارت و گوشی قبلیت هم تو همین جعبست، بعدا میتونی جابه جاشون کنی!
دلم میخواست ذوق زده بشم و ازش بابت این هدیه تشکر کنم اما زندگیم جایی واسه این قسمتای نسبتا خوب نداشت و همین باعث شد تا فقط واسه چند ثانیه زل بزنم به جعبه و با یه لبخند خشک و خالی بذازمش رو داشبورد:
_ممنون اما الان بهش نیازی ندارم
میدونست کلافم و حتما درک هم میکرد که دیگه در این مورد حرفی نزد و خودم ادامه دادم:
_بسه دیگه چرخ زدن الکی تو خیابونا، حرفاتم شنیدم حالا من و ببر خونه دوستم
و خواستم آدرس و بگم که همون جمله چند دقیقه قبل و تکرار کرد:
_گفتم که خونه هیلدا نه!
منم تکرار کردم:
_و من هم جواب دادم که دیگه اعتمادی نیست و نمیام هیچ جای امنی که تو بگی!
زیر لب نوچی گفت:
_میای! چون میدونم دلت نمیخواد تن به ازدواج با اون پسره بدی!
پوزخندی زدم:
_اگه من نرم خونه هیلدا ممکنه که پیدام نکنم اما تو…
زل زدم بهش و ادامه دادم:
_هرجا که باهات بیام پدرت پیدامون میکنه و من دوباره رسوا میشم و…
قبل از اینکه جملم تموم شه پرید وسط حرفم:
_قرار نیست بریم جایی که پدرم بلد باشه و بتونه پیدامون کنه!
گیج بودم که جدی لب زدم:
_کجا؟ کجا میخوای ببری منو؟
نفسی گرفت و جواب داد:
_خونه بهترین دوستم!
حرص درار خندیدم:
_من به تو اعتماد ندارم اونوقت بیام خونه دوستت؟
و بین خنده ادامه دادم:
_عمرا!
دیگه نمیدونست چجوری قانعم کنه که ماشین و که با سرعت در حال حرکت بود و یه دفعه کنار خیابون پارک کرد و همین باعث شد تا یه کم بترسم!
ترسیدنم و به روی خودم نیاوردم و حتی نگاهشم نکردم که صداش و شنیدم:
_اولا که من اگه واسه تو خواب و خیالی داشتم همون مدتی که تو خونم بودی عملیش میکردم و دوما دوست من هم زن داره و هم دوتا بچه!
با این حرفاش که تقریبا با عقل و منطق جور در میومد و میشد باورش کرد یه کمی آروم گرفتم و چرخیدم سمتش:
_اونوقت این دوستت میدونه که قراره پناهگاه یه عروس فراری و یه دوماد فراری باشه؟
دوباره ماشین و به حرکت درآورد:
_ایناش دیگه مهم نیست…
الان دقیقا چیشد؟
مثل اینکه من یع پاااارت خوندم اونم چه پااارتییییی زیاد مفصل بلند خلاصه ممبر های عزیز پارت نگو طومار بگو پر حجم و طولانی بگو
دستتون درد نکنه
باشه اینقدر جوش نزن 😉
عالیه کانالم دارید
بابا آخه این چه رمانی هست …چه قدر مزخرفه
ادمین عزیز کی به کی پارت میذاری اخه این که خیلی کم بود
۵ روز در میون
بابا دلمون خوش بود ی رمان پیدا کردیم هر روز پارت میزاره
لابد میرن خونه عماد و یلدا
ارغوان که میگه همون خواهر عماده دیگه .ادامه همون استاد خاصه منه؟؟؟
بله
عه واقعا این همونه ؟!😳 نمیدونستم بابا ایول
امشب پارت رو میزارید؟
نه امشب نداریم
چرا همه رمانا شبیه همه؟تو همشون داره یه سری اتفاقای تکراری میفته؟
خعلییی چرت بود