رمان دلبر استاد پارت 16

4.6
(91)

 

دو ساعتی از با خبر شدن از این موضوع میگذشت،

حالا دلبر همه چیز و فهمیده بود و دراز رو تخت چشم هاش و بسته بود و من کنارش بودم تا سرمش تموم بشه!
وقتی فهمید قبل از اینکه قطره ای اشک باعث تر شدن چشم هاش بشه از حال رفت و هنوز به هوش نیومده بود!

یلدا بعد از راه انداختن دکتر برگشت تو اتاق،
یه چشمش اشک بود و یه چشمش خون:
_الهی بمیرم واسش، خیلی سخته!

و نشست رو لبه تخت که دلبر کم کم به هوش اومد، این و از لرزش دستش و بعد هم تکون خوردن پلک هاش فهمیدم،
چشم باز کرد و با بدحالی لب زد:
_بابا… بابام..

و هق هق هاش شروع شد و تلاش های ما واسه آروم کردنش هم کاملا بی اثر بود!
اون پدرش و از دست داده بود و هیچ جوره نمیتونست آروم بگیره…

#دلبر

هزار بار خودم و لعنت کردم، من باعث و بانی این اتفاق بودم!

بابا رو به جایی رسونده بودم که حاضر شده بود قبول کنه که حامی این دروغ و پخش کنه که بابا سکته کرده تا من برگردم خونه!

من نباید اینکارارو میکردم،
من نباید فرار میکردم،
من باید میموندم و با حامی ازدواج میکردم تا بابا این دروغ لعنتی و نگه…

 

خیره به مسیر روبه رو قطره های اشک از گوشه چشمام سر میخورد و شاهرخ هم انگار سوار لاکپشت بود که آروم آروم ماشین و میروند و البته اون که از حال من با خبر نبود!

سرم و چرخوندم سمتش، یه جوری تو فکر و خیال بود که حس میکردم فکرش هرجایی هست الا اینجا و پشت فرمون که زدم به بازوش:

_یه کم پات و فشار بده رو اون پدال گاز، من برم بابام و ببینم دلم نمیخواد واسه دیدن من از این دروغا سر هم کنه!

سری به نشونه تایید تکون داد و بی هیچ حرفی سرعتش و بیشتر کرد.
شیشه پنجره رو پایین دادم و سرم و بردم بیرون و تو هوای سرد و زمستونی امروز، نفسی کشیدم و داد زدم:

_دلبرت داره میاد بابا، داره میاد ببینتت!
و با یادآوری خاطرات دوتاییمون از ته دل خندیدم و خندیدم که شاهرخ دستم و کشید تا سرم و بیارم تو و گفت:
_شیشه رو بده بالا سرما میخوری!
چپ چپ نگاهش کردم:
_چیه حسودیت میاد من انقدر بابام و دوست دارم؟!

و کش و قوسی به گردنم دادم و با ناز و عشوه ادامه دادم:
_چه بخوای چه نخوای من عاشق بابامم، سعی کن باهاش کنار بیای!

و با خنده برگشتم سمت عقب و یلدایی که صدای آبغوره گرفتنش رو مخم بود و بین خنده هام گفتم:
_تو چته از صبح داری گریه میکنی؟ بابای من یه دروغی گفته واسه دیدن من دیگه این هندی بازیا چیه؟

دختره دیوونه به جای اینکه آروم بگیره بدتر گریه هاش شدت گرفت و صداش بلند شد که بیخیال پوفی کشیدم و برگشتم و لم دادم رو صندلیم و دستم و بردم سمت ضبط ماشین، انقدر دکمه و ادا و اطوار داشت که نمیدونستم چی به چیه و همین باعث شد تا چشم بچرخونم به سمت شاهرخ:

_این ضبط و روشن کن بزن رو یه آهنگ شاد از اونا که بشه باهاش قر داد!
و تکونی به تن و بدنم دادم:
_میخوام تا رسیدن به بابا حسابی شارژ شم!
و شروع کردم به زیر لب آهنگ خوندم و بشکن زدن و بالاخره هم رسیدیم به محله قشنگمون البته اگه حامی جلو رام سبز نمیشد قشنگ ترم میشد!

 

با نزدیک شدن به خونه هر لحظه شاد تر از قبل میشدم و صدای خنده هام بالاتر میرفت که شاهرخ ماشین و سرکوچه نگهداشت و عین وحشی ها برگشت سمتم و دو طرف شونم و گرفت:
_چت شده تو دختر؟ پدرت فوت شده داری بشکن میزنی و میخندی؟ دیوونه شدی؟

مردتیکه داشت مزخرف میگفت، اونم راجع به بابا و ممکن نبود که من ساکت بمونم!
دستاش و از رو شونه هام انداختم و با اخم جواب دادم:
_حرف دهنت و بفهم!

و دوباره خنده هام و از سر گرفتم و در ماشین و باز کردم و پیاده شدم،
تا دیدن بابا راهی نمونده بود!
میخواستم تموم این مسیر و اون شعری و بخونم که خودش همیشه واسم میخوند،
چی میگفت!؟

آها یادم اومد، برام میخوند:

‘یه دختر دارم شاه نداره
صورتی داره ماه نداره
از خوشگلی تا نداره…’

شعر و میخوندم و میرفتم سمت خونه که با ظاهر شدن، یه نفر که هنوز سر بلند نکرده بودم ببینم کیه شعرم نصفه موند و با شنیدن صداش فهمیدم خود مزاحمشه، حامی!

_دیگه مرد بابات، فاتحه بخون!
سرم و بلند کردم و نگاهش کردم،
حامی با شاهرخ فرق داشت،
اون یه غریبه بود و میتونستم مودبانه رفتار کنم وقتی چیزی راجع به بابا میگفت، اما حامی نه!

اون داشت راجع به پدر من و عموی خودش حرف میزد‌!
زل زده بودیم بهم،
سفیدی چشماش قرمز بود و از نگاه من هم خون میبارید!

بزاق دهنم و جمع کردم و بی اینکه نگاهم و ازش بگیرم تف کردم تو صورتش:
_دفعه آخرت باشه راجع به بابای من و عموی خودت اینجوری حرف میزنی!

رد تفم رو صورتش باقی بود که با پشت دست صورتش و پاک کرد و دست دیگش و واسه خوابوندن زیر گوشم بالا آورد که چشمام و بستم اما قبل از فرود اومدن دستش به روی صورتم صدای فریاد شاهرخ به گوشم رسید و همین باعث شد تا چشم باز کنم:
_دستت بهش بخوره، زنده نمیذارمت…

کنارم که دیدمش خیالم یه جورایی راحت شد که حامی بهم آسیبی نمیزنه و بیخیال جفتشون که با فحش و فحش کشی از همدیگه پذیرایی میکردن راه افتادم تا برسم به خونه.

مسخره ها واسه اینکه نقششون طبیعی جلوه کنه کل کوچه رو هم با پارچه مشکی خفه کرده بودن و حرص درار تر از همه چی جمع شدن فک و فامیل و در و همسایه و گریه و زاریشون بود!

رسیدم دم خونه و عصبی دست بردم سمت پارچه مشکیایی که زده بودن رو دیوارای خونه و با خشونت تمام شروع کردم به کندنشون از دیوار و همزمان داد زدم:

_با اجازه کی دیوارای این خونه رو سیاه کردین؟
و خشونت بار تر از قبل بقیه پرچمارو کندم که یهو صدای شیون و زاری زن عمو به گوشم رسید و بعد هم خودش روبه روم ظاهر شد و من و به آغوش کشید:
_آروم باش عزیزم….

و های های رو شونم زجه زد و من بی هیچ حرکتی و حرفی فقط منتظر بودم تا گریه زاریش تموم بشه و برم تو خونه و به این چند روز دوری از بابا پایان بدم که بین گریه هاش ادامه داد:

_روز آخر خیلی بی تابت بود، کاش کنارش بودی!
این و که گفت ازش جدا شدم و خیره بهش ابرویی بالا انداختم:
_چی میگی زن عمو، نکنه توهم هم دستشونی؟

و قبل از اینکه جوابی بده رفتم تو خونه،
خونه ای که حیاطش پر از آدمای مشکی پوش بود و حالا با دیدن من هم پچ پچ هاشون تو گوش همدیگه به راه بود!

بی توجه به هرکسی که بود و نبود بابا رو صدا زدم:

_بیا بابا، اومدم… دلبرت اومد!
و نمیدونم چرا اما قدم هام کند شد،
انگار منتظر بودم قبل از ورود خودش بیاد جلوی در و با همون لبخند دلنشین همیشگیش نگاهم کنه،
اما نیومد،
ثانیه ها گذشت اما نه خودش و نه لبخندش و ندیدم و حالا قدم هام بی جون تر از همیشه برداشته میشد،
دیگه نایی نداشتم!

با رسیدن به در خونه حواسم و از اطراف و ناله و زاری ها گرفتم و به داخل خونه نگاه کردم،
خونه ای که پر از آدم بود اما بابا رو بینشون نمیدیدم!
لب های خشک شدم و با زبون تر کردم و این بار آروم تر از قبل صداش زدم:

_بابا…
اما با دوباره به آغوش کشیده شدنم، این بار توسط یلدا حرفم نصفه موند و سرم به روی شونش پناه گرفت!
آروم اشک میریخت و بین گریه سعی داشت بهم دلگرمی بده:

_آروم باش عزیزم…
و حالا اما آرامشی نبود که با بغض گفتم:
_انقدر ازم دلخوره که نمیخواد منو ببینه؟
نفس عمیقی کشید:
_پدرت فوت شده، نیست که ببینتت!
و دستش و رو سرم کشید.

حرفش تو ذهنم تکرار میشد،دلم میخواست داد و بیداد راه بندازم و حقش و بذارم کف دستش، درست بود که چند روزی بهم پناه داده بود اما این دلیل نمیشد که این حرفارو بزنه، اما انگار توان هیچ کاری رو نداشتم!

دستام فقط میلرزید و پاهام دیگه هیچ جوره تکون نمیخورد،

چشمام داشت سنگین میشد و خنده دار بود اما انگار خوابم میومد که سنگین پلک میزدم و به یه نقطه نامعلوم نگاه میکردم!

🍃🍃🍃

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 91

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نگین
نگین
4 سال قبل

خیلی خوب بود😭😭😭😭

دنیا
دنیا
پاسخ به  نگین
4 سال قبل

عالی بود ولی کم بود میشه پارتا رو یکم سریعتر بزارین خدایی زیاده یه هفته منتظر موندن

Maryam.b
Maryam.b
پاسخ به  دنیا
4 سال قبل

یه هفته بخوره تو سرمون بی صاحاب و حداقل بیشتر بنویس دیگه نویسنده کند ذهن

رها
رها
4 سال قبل

کندذهن واسه ی لحظشه.ینی روزی دوتا خط بنویسه از این بیشتر میشه😒😤😥

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x