رمان دلبر استاد پارت 67

4.6
(27)

 

#دلبر

مامان مهین تو اتاق درحال استراحت بود و من از سر بیکاری فیلم میدیدم که صدای زنگ گوشیم حواسم و پرت خودش کرد.
گوشی رو از رو میز عسلی برداشتم و با دیدن شماره یلدا لبخندی زدم و صدایی تو گلو صاف کردم:

_سلام عزیزم
صداش تو گوشی پیچید:
_سلام خانم خوبی؟
حال و احوال مفصلی باهم کردیم که ادامه داد:

_عماد از شاهرخ شنیده بعد از کش و قوسهای فراوان که باید واسم تعریفش کنی خونه رو عوض کردید…آره؟
با خنده گفتم:
_عوض که نه…از اونجا اومدیم بیرون
آهانی گفت:
_راحت شدی…زندگی کنار مادر شوهری مثل مارال شدنی نیست
و خندید که منم خنده ام گرفت:
_واقعا درسته
بین خنده گفت:
_این مدت درگیر عروسی ارغوان بودیم نشد خیلی در ارتباط باشیم حالا میخوام واسه شام دعوتتون کنم

درخواستش و رد کردم:
_نوبتی هم باشه نوبت شماست که بیاید خونه ما اونم فرداشب…بگی نه هم ناراحت میشم!
نفس عمیقی کشید:

_داری زرنگ بازی درمیاری…من زنگ زدم که شمارو دعوت کنم داری همه چی و برعکس میکنی!
خندیدم:
_منتظرتونیما…دخترای نازتم از طرف من ببوس
تعارفها همچنان ادامه داشت اما نهایتا این من بودم که تونستم موفق شم و واسه فرداشب قرار شد بیان اینجا.

همزمان با تموم شدن حرفام صدای قدم های مامان مهین از سمت پله ها به گوشم رسید:
_خونتون غریبه…خوابم نمیبره که نمیبره
جواب دادم:
_کم کم عادت میکنیم
اومد کنارم نشست:
_نمیدونی چقدر خوشحالم که برگشتی!

لبخندی تحویلش دادم:
_خوشحالم که شاهرخ به خودش اومد
سرم و به آغوش کشید:
_اگه میرفتی شاهرخ دیوونه میشد،من شاهد بدحالیاشم اون خوب فهمیده چه اشتباهی کرده و حالا دیگه تورو با دنیا عوض نمیکنه!

نفس عمیقی کشیدم:
_منم بخشیدمش و میخوام یه زندگی خوب کنار هم داشته باشیم
دستش و نوازشوار پشتم کشید:
_روزی که ببینم مارال و افشینم قدرت و میدونن دیگه غصه ای ندارم!
سرم و از رو شونش برداشتم:
_همیشه که قرار نیست همه چی خوب و خوش باشه…مارال خانم و آقا افشین هیچوقت نمیتونن من و دوست داشته باشن…نه من و نه بچه ای که مادرش من باشم شماهم دیگه بهش فکر نکنید ما به اندازه کافی خوشبخت هستیم

سری تکون داد:
_بالاخره مارال هم یه روز به خودش میاد فقط امیدوارم اون روز دیر نشده باشه!

و قبل از اینکه من جوابی بدم در خونه باز شد و سر و کله شاهرخ پیدا شد:
_سلام بر خانه و خانواده
مامان چپ چپ نگاهش کرد:
_چه جلف!
لبخند رو لبهای شاهرخ ماسید:
_یه سلام دادم فقط

مامان خندید و من جواب سلامش و دادم:
_سلام عزیزم خسته نباشی
و همین شد که مامان ین بار زل زد به من:

_بدتر از شاهرخ!
و بلند شد و رفت تو آشپزخونه:
_واسه شام چی میخورید؟
شاهرخ قبل از من جواب داد:
_شام و قراره بریم بیرون ماشین فرهاد دوستم چند روزی امانت دستمه

بلند شدم و به سمتش رفتم:
_تو این اوضاع رستوران لازم نیست
نوچی گفت:
_تو نگران نباش همه چی خوبه
_آخه…

حرفم و قطع کرد:
_آخه نداره…مامان مهین فردا میخواد بره خونه دخترش بذار امشب و خوش بگذرونیم…

تا یادم بود ادامه دادم:
_راستی فرداشبم مهمون داریم.
منتظر نگاهم کرد:
_یلدا بهم زنگ زد منم واسه فرداشب دعوتشون کردم
لبخندی زد:

_کار خوبی کردی
و رفت سمت دستشویی.
مامان مهین از آشپزخونه بیرون اومد و گفت:

_اگه قراره بریم بیرون شهربازیم باید بریم
دوباره کودک درونش فعال شده بود که با خنده گفتم:
_با این وضعیت من؟
چپ چپ نگاهم کرد:

_چیکار به تو دارم؟من و شاهرخ که حامله نیستیم!
و زد زیر خنده و خنده های منم ادامه پیدا کرد…

…..

به خواست مامان مهین سر از شهربازی درآوردیم…
باورم نمیشد عین بچه ها ذوق زده تموم وسایل بود و هر کدوم که هیجان بیشتری داشت رو هم بیشتر میپسندید:

_شاهرخ تو که نمیترسی؟
شاهرخ که ترس تو چشماش موج میزد گفت:
_به نظرم همینکه بشینیم و نگاه کنیم کافیه

مامان پوزخندی زد:
_نکنه ترسیدی؟
شاهرخ برخلاف قیافش که داد میزد ترسیده جواب داد:
_نه بخاطر شما میگم وگرنه هر کدوم و که شما بخواین سوار میشیم
مامان بی معطلی گفت:
_پس همینجا وایسین تا من برم بلیط بگیرم!
و راه افتاد واسه گرفتن بلیط.

با رفتنش یه گوشه نشستیم…
شاهرخ نگاهی به شهربازی انداخت و بعد چشم دوخت بهم:
_اگه برنگشتم قول بده ای بچه رو خوب بزرگ کنی

داشتم از خنده میمردم:
_خیالت راحت انقدر خوب بزرگش میکنم که یه لحظه جای خالیت و حس نکنه…اصلا نمیذارم یادش بیاد که بابایی وجود داشته
لباش عین یه خط صاف شد:

_لطف میکنی
لبخند مسخره ای بهش زدم:
_قابل تورو نداره!
و صدای خنده هام و بالاتر بردم که مامان بلیط به دست برگشت:
_بریم شاهرخ!
نگاه مضطرب شاهرخ و چشمهای پر ذوق و شوق مامان مهین تضاد قهقهه آوری واسم فراهم کرده بود:
_خدا پشت و پناهتون
و حرص درار واسه شاهرخ دست تکون دادم و اون عین بچه ها دنبال مامان مهین راه افتاد….

با دیدنشون حتی از این فاصله خنده هام به راه میشد نمیدونستم شاهرخ که حالا سوار نشده رنگ و روش پریده بعد از سوار شدن میخواد به چه حالی دچار شه!

میخندیدم و نگاهشون میکردم که بالاخره سوار شدن…
قیافه شاهرخ دیدنی بود وقتی مامان مهین داشت به زور میبردش سمت اولین ردیف ترن هوایی!

هر جوری که بود کنار هم نشستن و بعد از تکمیل شدن مسافرا دستگاه شروع به حرکت کرد
بلند شدم و خودم و بهشون نزدیک تر کردم شاهرخ سفت نشسته بود و اولاش ساکت ساکت بود اما با افتادن تو پستی بلندی های وحشتناک شروع کرد به هوار داد و حتی از مسئولش میخواست نگهداره و مامان مهین در حال غر زدن به شاهرخ سعی داشت لذت ببره!

حسابی با دیدنشون سرگرم شده بودم و بیشتر از اونا داشت بهم خوش میگذشت که وقت به پایان رسید و باعث شد تا من از فرصت استفاده کنم و بتونم نفسی بکشم!

منتظرشون ایستاده بودم که با تصویر باورنکردنی ای مواجه شدم…
شاهرخ درحالی که مثل بید میلرزید تکیه داده بود به شونه مامان مهین و مامان داشت میاوردش!
عین بچه ها!

نمیدونستم بخندم یا نگران باشم که رفتم سمتشون با دیدن شاهرخ که رنگ به رخسار نداشت و تموم وجودش داشت میلرزید بی اختیار زدم زیر خنده:
_تو خوبی؟
حتی فکشم میلرزید و باعث کوبیده شدن دندوناش بهم میشد و نمیتونست حرف بزنه که صدای خنده هام قطع شد و واقعا نگران شدم:
_شاهرخ با توام!

مامان با یه دست هلش داد تا ازش فاصله بگیره و گفت:
_از هیکل گندش خجالت نمیکشه…نذاشت یه کم بهم خوش بگذره!
شاهرخ رو پا بند نبود و مامان هم دلخور از خوش نگذشتن به امون خدا ولش کرده بود که سریع دستش و گرفتم:

_مثل اینکه واقعا حالش خوب نیست بهتره بریم یه گوشه بشینیم یه کم آب بخوره حالش جا بیاد
مامان بلیط هایی که خریده بود و از تو جیبش بیرون آورد:
_من باید برم… خودت به شوهر لوست رسیدگی کن

آروم خندیدم:
_چشم
و مسیرمون از هم جداشد
راه افتادم سمت قسمت خالی ای و شاهرخی که هنوز بدحال بود و کنار خودم نشوندم:
_بهتری؟

سری به نشونه تایید تکون داد دستش و تو دستم گرفتم:
_بسه هر چقدر که ترسیدی…زشته جلو بچه!
با صدایی که میلرزید به سختی جواب داد:
_خیلی…تر..ترسناک ب…بود
خنده ام گرفت:

_کاش بشه ازت فیلم بگیرم هروقت شاخ شدی نشونت بدم!
و یهو گوشیم و از تو کیفم بیرون آوردم و شروع کردم به گرفتن فیلم سلفی،فیلمی که شاهرخ سعی میکرد نگاه نکنه و با صدای لرزئن قشنگش تکرار میکرد:

_نگیر…نگیر…
و من کار خودم و میکردم!
چند دقیقه ای از خودمون فیلم گرفتم و بعد بلند شدم:
_من برم واست یه بطری آب بگیرم که حالت کاملا جا بیاد

انگار حالش یه کم بهتر شده بود که پاشد سر پا:
_باهم بریم
پرسیدم:
_مطمئنی؟
یه وقت نخوری زمین؟

دلخور نگاهم کرد:
_نه!
و برای اینکه نشون بده حالش خوبه جلوتر از من راه افتاد…

🍃🍃🍃

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رزالین
رزالین
3 سال قبل

ادمین هر چند وقت یک بار ک میخوام بیام تو سایت بالا نمیاد جوری ک انکار فیلتر شده من الان بعد ۳ هفته تونستم بیام🙁🤦🏼‍♀️

Pari
3 سال قبل

پارت بعدی رو(۶۸) کی میزارین؟؟

Pari
3 سال قبل

وای تورو خدا با این رماناتون اینو مطمئن باشید تو هر رمان ایرانی این جملات و کلمات هست یکی هرزه یکی دیگه من طلاق میخوام یکی دیگه منو ببخش
واااای خدا کلافه شدم بهتون توصیه میکنم برید رمان افغانی بخونید😂
در مورد این رمانم بگم که دلبر خیلی ساده است و همه ی رمانای ایرانی اینو میگن که زنا بازیچه ی مردا هستن و خیلی سادن چه دلبر چه ایلین چه گلناز چه…..
مرداهم بی غیرت و خیانت کار….
شاهرخم که که هرچی بهش فوش بدی کمه دلبر از اون بدتر چون دوباره بخشیدش😐
تورو.جون عزیرتون یکم هیجان بدید به رمان این یعنی چی حاملس در واقع هرکی از راه میرسه واسه ما میشه نویسنده❌منظورم از هیجان اینکه کاش باردار نمیشد بعد برای اینکه از شاهرخ انتقام بگیره بره با فرهاد بعد طوری بشه که حامی دوباره برگرده و……

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x