رمان دلبر استاد پارت 68

4.4
(27)

 

آخر شب بود که برگشتیم،
هرچی من و شاهرخ له و خسته بودیم مامان مهین پرانرژی بود انقدر پر انرژی که نشسته بود جلو تلویزیون و همزمان با دیدن فیلم سینمایی کمدی داشت چیپس و پفک میخورد!

شاهرخ طبقه بالا تو اتاق خواب بود و من هنوز پایین بودم اما انگار مامان قصد خواب نداشت که یه لیوان آب خوردم و گفتم:
_مامان جان من دارم میرم بخوابم کاری نداری؟

بی اینکه نگاهم کنه جواب داد:
_برو شب بخیر
زیر لب شب بخیری بهش گفتم و راه افتادم سمت اتاق خوابمون.
در و که باز کردم شاهرخ لخت افتاده بود رو تخت با اینطور دیدنش هینی کشیدم که گفت:
_حس میکنم تموم تنم گر گرفته!

انگار بی راه هم نمیگفت که تموم تن و بدنش قرمز شده بود و قفسه سینش با شدت بالا و پایین میشد
راه افتادم سمتش:

_تو دیگه خیلی لوسی!
زل زد بهم:
_من فوبیای شهربازی دارم از بچگی…مامان مهینم این و میدونست اما نمیدونم چرا من و راه انداخت دنبال خودش

با خنده گفتم:
_شاید میخواسته ترست بریزه!
نوچی گفت:
_میخواست جلو تو ضایعم کنه

با همون خنده های آروم کنارش رو تخت دراز کشیدم:
_ما که باهم این حرفارو نداریم
با خنده جواب داد:
_یعنی نمیخوای بچه که به دنیا اومد بهش بگی بابات از شهربازی میترسه؟

سری به اطراف تکون دادم:
_نه چون وقتی به دنیا بیاد خیلی خوب متوجه نمیشه میذارم یه کم بزرگ شه بعد بهش میگم

و هرهر زدم زیر خنده که با صدای بلند شروع کرد به درآوردن ادای من و امشبمون هم اینطوری سپری شد…

……..

نگاهی به ژله های تو یخچال انداختم و بعد سرک کشیدم به قابلمه برنجی که مامان مهین قبل از رفتنش رو گاز گذاشته بود که شاهرخ با غذاهایی که از بیرون گرفته بود اومد تو آشپزخونه:
_اینم کباب سلطانی مورد علاقه عماد دیگه چی لازمه
نشستم رو یکی از صندلیای میز غذاخوری 4نفره توی آشپزخونه و گفتم:

_هیچی…فقط باید منتظر رسیدن مهمونا باشیم.
غذاهار و سر و سامون داد و رو صندلی روبه روییم نشست:
_راستی به مامان مهین گفتی چیزی از بچه تو خونه نگه؟

اول خمیازه کشیدم و بعد جواب دادم:
_اره ولی تا کی قراره این بچه پنهون بمونه؟
تو فکر فرو رفت:
_تا وقتی به دنیا بیاد و من خیالم راحت شه نمیتونن بهتون آسیب برسونن

پرسیدم:
_یعنی تو فکر میکنی اونا…
حرفم و قطع کرد:
_ازشون هیچی بعید نیست پس من باید مواظب زندگیم که تویی و اون بچه باشم!

نفس عمیقی کشیدم:
_کی فکرش و میکرد یه روز من و استاد بی اخلاق اون روزا بشیم زندگی هم؟
لبخندی زد:

_خوب دلم و بردی
چشمکی بهش زدم:
_الکی نیست که اسمم دلبره!
و شنیدن صدای زنگ آیفون مانع از ادامه حرفامون شد…

مهمونها رسیده بودن!

شاهرخ که رفت واسه باز کردن در جلو آینه کنسول نگاهی به خودم انداختم تو شومیز و دامن طوسی رنگی که با جلیقه همرنگ روسریم،صورتی عجیب به تنم نشسته بود حسابی مرتب بودم و کدبانو!
با نزدیک شدن صدای خنده و احوالپرسیاشون چشم از آینه برداشتم و به سمت در رفتم
قبل از یلدا و عماد تیدا و ترانه بودن که رسیدن به خونه.

با دیدنشون در حالی که موهاشون از جلو چتری بود و از پشت بسته شده بود ضعف کردم و خم شدم واسه بوسیدن صورتهای مثل ماهشون:
_خوش اومدید خوشگلا

در کمال تعجبم هر دو همزمان جواب دادن:
_مسی
و بی تفاوت از کنارم رد شدن و رفتن تو خونه!

و حیف که سلام و احوالپرسی با یلدا و عماد اجازه نداد که دقیقه ها به این کارشون بخندم!

مهمون ها وارد خونه شدن و رو مبلها جا خوش کردن.
یه سینی چای آوردم و کنار یلدا نشستم:
_اگه بدونی دلم چقدر برات تنگ شده بود!

لبخندی زد:
_از دل من خبر نداری!
و قبل از اینکه من چیزی بگم ادامه داد:
_حال نی نی چطوره؟
و زل زد به شکمم که جواب دادم:

_اونم خوبه…
خندید و این بار با صدایی که توجه شاهرخ و عماد روهم جلب کنه گفت:
_چند وقت پیش داشتم به عماد میگفتیم به شما بگه چند روزی بریم شمال حالا فهمیدیم به سلامتی دارید از دوتایی بودن درمیاید و حداقل یکی دوسال باید واسه این مسافرت صبر کنیم

شاهرخ با خنده جواب داد:
_مهم دور هم بودنه که از این به بعد آخر هر هفته باهمیم بعد مسافرتم میریم!
و لپ تیدا رو که کنارش نشسته بود و کشید

از رو مبل بلند شدم و گفتم:
_تا شما چای هاتون و نوش جان کنید من برم وسایل شام و آماده کنم
یلدا با لبخند گفت:
_چای و بخورم میام کمکت
چشمکی به نشونه باشه بهش زدم و راهی آشپزخونه شدم و وسایلی که باید رو میز غذاخوری 8 نفره بیرون چیده میشد و از نظر گذروندم و همزمان یلدا اومد تو آشپزخونه:

_میدونی که من خیلی شکموعم…بگو ببینم شام چیه؟
با خنده گفتم:
_من از تو بدترم..
و ادامه دادم:
_ویار به بوی غذا نمیذاره آشپزی کنم شاهرخ از بیرون غذا گرفته

دلخور نگاهم کرد:
_وقتی میگم شما بیاید واسه همین چیزاست زن باردار و چه به این کارا آخه؟
لبخندی به مهربونیش زدم:

_مییخواستم خونمون و ببینید!
آروم خندید:
_عه پس نقشت این بود
اوهومی گفتم:

_دقیقا!
و در حالی که هر دو لبخند به لب داشتیم کم کم شروع کردیم به بیرون بردن وسایلا و چیدن میز غذاخوری ای که با مبلهای طوسی رنگ خونه ست بود و نهایتا چیدمان میز تموم شد و حالا همگی دور این میز مشغول خوردن غذا بودیم که عماد گفت:
_دوست صمیمی یلدارو که میشناسید؟

سری به نشونه تایید تکون دادم:
_اسمش پونه بود اگه اشتباه نکنم
یلدا حرفم و تایید کرد و عماد ادامه داد:

_شاید باورتون نشه ولی اوناهم عین ما صاحب بچه دو قلو شدن هر دوتاشم دختر!
با ذوق نگاهم و بین عماد و یلدا چرخوندم:
_جدا؟به دنیا اومدن؟
یلدا جواب داد:
_آره الان یک ماهشونه نمیدونی دلبر انقدر کوچولو و خوشگلن که آدم دلش میخواد قورتشون بده!

شاهرخ با خنده نگاهی به ترانه و تیدا که با ریخت و پاش خودشون داشتن غذا میخوردن انداخت و گفت:
_این دوتا نهایت خوشگلین همینارو قورت بده خب!
یلدا خندید:
_اینا تکراری شدن الان فقط بچه نوزاد
و با همون خنده ادامه داد:
_به بچه شماهم رحم نمیکنم

عماد در ادامه حرفش گفت:
_توهم رحم کنی من رحم نمیکنم…مگه الکیه بچه شاهرخه ها
و تعارف و تمجید هاشون شروع شد و این گپ و این شام یک ساعت به درازا کشید تا بالاخره تموم شد!

بعد از خوردن شام به اصرار ما و از جایی که فردا هم شاهرخ و هم عماد کاری نداشتن قرار شد شب و همینجا بمونن.
حالا اون دوتا تخته بازی میکردن و خونه رو گذاشته بودن رو سرشون و تیدا و ترانه هم تخت گرفته بودن خوابیده بودن و البته ما انتقالشون داده بودیم به اتاق خواب و حالا خودمون دوتایی نشسته بودیم و گرم تعریف بودیم که یلدا پرسید:

_حالا جدی میخواستی طلاق بگیری از شاهرخ
تو فکر فرو رفتم با تاخیر جواب دادم:
_به نقطه ای رسیده بودم که عشق توش جایی نداشت من باید فراموشش میکردم و ازش جدا میشدم چون اون قرار بود با زن دیگه ای ازدواج کنه چون عوض شده بود
با لحن مهربونی جواب داد:

_چند وقت پیش که شاهرخ به عماد گفته بود قضیه از چه قراره میخواستم بهت زنگ بزنم و همه چی و بگم که مبادا غصه بخوری ولی عماد نذاشت میدونی بهم چی گفت؟

منتظر نگاهش کردم که ادامه داد:
_گفت بذار سر شاهرخ بخوره به سنگ خودش بفهمه چه اشتباهی کرده و بدو بدو کنه واسه دوباره به دست آوردن دل زنش…انگار راست هم میگفت من اگه اون روزها بهت میگفتم که هلن هیچوقت قرار نیست با شاهرخ ازدواج کنه شاید الان شما باهم نبودین و تو خیلی قبل تر از اینکه پای این بچه بیاد وسط تصمیم به رفتن میگرفتی

نفس عمیقی کشیدم:
_شاید…ولی الان حالم خوبه که شاهرخ فهمید داره با زندگیمون چیکار میکنه و حقیقت و بهم گفت و حالا باهمیم
با لبخند نظاره گرم بود:

_شاهرخ برخلاف خانوادش آدم خوبیه…تو روهم خیلی دوست داره اگه اتفاقی هم افتاده اون خیلی مقصر نبوده…
شاید تو ندونی اما من تو این چند سالی که وارد خانواده عماد شدم راجع به شاهرخ و خانوادش خیلی شنیدم..پدر شاهرخ هیچ چیزی رو مهم تر از موفیقیت تو تجارتاش نمیدونه اون بخاطر اینکه ازدواج شاهرخ با ارغوان تو اون سالهای خیلی دور واسش سودی نداشت قید بهترین رفیقش و زد تو که دیگه هفت پشت غریبه بودی…حق بده به شاهرخ که کم آورده باشه جلوی همچین پدر و مادری!

اوهومی گفتم:
_انگار اونا تصمیمشون و گرفتن و واسه همیشه بین شاهرخ و خواسته هاش و منافع خودشون،دومی رو انتخاب کردن
جواب داد:

_شاید الان نه ولی بالاخره سرشون به سنگ میخوره و میفهمن شاهرخ کنار تو و اون تو راهی خوشبخت زندگی میکنه…توهم اصلا نه به روزای تلخ گذشته نه به پدر و مادر شاهرخ اصلا فکر نکن لذت ببر از کنار عشقت بودن و زندگی کن

با خنده گفتم:
_چشم قربان
لبش و گاز گرفت:
_باز من زدم تو فاز نصیحت و اینا؟

خنده هام ادامه پیدا کرد:
_نصیحت چیه..دلداری دوستانه بود
لبخندی زد:
_خب خیالم راحت شد!

و بلند شد سرپا:
_پاشو بریم به اون دوتا کودک بالغ بگیم یا منچی چیزی بازی کنن که ماهم بلد باشیم یا بگیرن بخوابن که ماهم بتونیم بخوابیم!
و اینطور شد که پشت سر یلدا راه افتادیم به سمت شاهرخ و عماد…

🍃🍃🍃

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فرى
فرى
3 سال قبل

دیگه حتى کسى حاضر نیست نظر بده نویسنده عزیز ببین دیگه چقدر رمانت ابکى شده
کمى تا قسمتى شبیه خان زاده شده لابد دلبر مى فهمه مى بینتش یا باهاش یبار رابطه داشته مى زاره مى ره بچشو به دنیا مى ره 😐مثلا خواستى به رمانت هیجان بدى خراب کردى من هنوز تو کف تجاوز هلن به شاهرخم😂😂😂 به نظرم بزار یهو دلبر از خواب بیدار بشه اون شب قبل تصادف خواب دیده باشه شاید بشه یجورى رمان ابکیو جمعش کرد 😂😂

ایمو
3 سال قبل

آهای نویسنده. 😐 تو رو جون جدت جون مادرت این چرت و پرت ها رو ننویس. حالم دیگه داره به هم می خوره. واقعا نمی فهمم اینا دیگه چی ان که می نویسی. یعنی واقعا نمی دونی ما خواننده ها دیگه از این رمان های تکراری خسته شدیم؟ تو رو خدا بهتون التماس میکنم هر نویسنده ای که کامنت منو می بینه به حرفام گوش بده‌. آهای نویسنده ها. ما دیگه خسته شدیم. بابا تو ۱ رمان پسر و دختره خوشگل نباشن‌. پول دار نباشن. بابا یکم از واقعیت بنویسین. ۱ بار از عشق واقعی بنویسین نه از این هوس هایی که لقب مقدس عشق رو بهش میدن. تو رمانا دختر پسره خیلی خوشگلن و از خوشگلی هم خوششان میاد از هیکل های هم خوششان میاد بسه دیگه اهههههههه. 😤 ۱ بارم که شده از عشق واقعی بنویسین و زندگی عادی . عشق یعنی اینکه آدما رو بخاطر خودشون بخوان نه بخاطر خوشگلی و پول و ثروت. شما رو به امام حسین هر نویسنده ای که کامنت منو می بینه یکم به حرفای من گوش بده. 😥

هیواا
هیواا
3 سال قبل

وایی
بعد از چند وقت اینووو گذاشتی….
من که خواننده ام خجالت میکشم….
چ برسه ب نویسنده اش
اگه میخایی کل رمانت زیر سوال نره تو پارت بعد بنویس
و آنهااا سالهای سال در کنار هم ب خوبی و خوشی زندگی کردن
جمعش کن دیگه…..
از پارت اول نظرات منفی داشتییی….

جواد
جواد
3 سال قبل

پارت بعدیش رو بزارید دیگه ، دو هفته شداااااااااا

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x