رمان دلدادگان پارت ۱۱

5
(1)

رمان دلدادگان پارت ۱۱

پریا بعد از اینکه عصبانیتش فرو کش کرد رفت خونه و وقتی که رسید دید که کوروش توی اتاقشه و داره با خودش حرف میزنه و بعد رفت و فال گوش واستاد پریا تا ببینه که پسرش داره چی میگه و

کوروش :چجوری باید این قضیه رو به مامان و بابام بگم اخه چجوری

پریا متعجب شده بود که قضیه چیه پریا دلش می‌خواست که بره از پسرش بپرسه که قضیه چیه اما بعد فکر کرد که شاید بهتر باشه که پسرش یکم با خودش تنها باشه اما پریا کنجکاو بود که بدونه الان تو دلش پسرش چی میگذره اون نگران بود که نکنه بهاره از کشیده ای که پریا زد به کوروش گفته باشه اما بعد از چند ثانیه کوروش دوباره شروع کرد به حرف زدن وپریا هم دوباره شروع کرد به گوش دادن

کوروش : چجوری به مامانو بابام بگم که بهاره میخواد ازم طلاق بگیره

پریا بعد از شنیدن این حرف شکه شده بود و همچنین نگران که چرا بهاره میخواد طلاق بگیره اون فکر میکرد که بهاره به خاطر کشیده ای که پریا بهش زده میخواد از کوروش طلاق بگیره اون گیج شده بود پریا میخواست بره که با کوروش حرف بزنه اما دوباره کوروش یک حرفایی رو گفت که پریا جلو تر از در اتاق نرفت

کوروش : خوب درسته من کاملا به بهاره حق میدم چون من و اون اصلا زن و شوهر نیستیم

پریا اون قدر توی شک بود که نزدیک بود قش کنه سرش داشت از این حرف های کوروش گیج میرفت اما بعدپریا به دیوار تکیه داد و نفس نفس میزد که پسرش و عروسش چیکار کردن

کوروش : من و اون ازدواج درستی انجام ندادیم من اون یک ازدواج سوری کردیم و کسی هم متوجه نشد اما درسته که ما مجبور بودیم با هم ازدواج کنیم اما من عاشقت شدم بهاره

کوروش این حرف رو از قلبش احساس کرد احساس کرد که باید این حرف رو بزنه چون این عشق بود که اون رو از درون خورد میکرد و پریا همچنان ترس و نگران و شوکه و اما کوروش هم شروع کرد به گریه

کوروش:درسته که تو به خونواده ی واقعیت نگفتی که با من ازدواج کردی چون تو نتونستی بگی چون سرنوشت اینو نمیخواست سرنوشت نمیخواست که ما با هم باشیم سرنوشت سعی داره ما رو از هم جدا کنه تو تا اومدی بگی به خونواده ی واقعیت که با من ازدواج کردی و اما بعد خونوادت گفتن که برات خواستگار اومده اونم از خارج

پریا خیلی شک شده بود و اما گیج
شده بود که منظور کوروش از اینکه خونواده ی واقعی بهاره یعنی چی اون یک حدسی زد که نکنه که نسرین و بیژن مادر و پدر بهاره نیستن اون ترسیده بود که نکنه این حرف واقعی باشه

کوروش : من اولش عاشقت نبودم فقط برای نقشم میخواستم اما بعد یک حسی تو وجودم زنده شد و این حس عشق به تو بود بهاره
پریا بعد از شنیدن این همه حرف های شکه کننده بی هوش شد و از حال رفت
پایان_____پارت________۱۱

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x