رمان دلدادگان پارت ۱

3.8
(4)

دررمان دلدادگان پارت ۱
کادر اول رمان : دروغ گاهی اوقات به همراه خود دوری می آورد ولی دروغ داستان ما به همراه خودش عشق رو اورد
آغاز
بهاره قدم زنان رفت سمت ماشین کوروش تا بهش همه چی رو بگه چون یک شب تمام فقط به این فکر کرده بود که حرفاشو چجوری به کوروش بزنه و وقتی که سوار ماشین کوروش شد ناگهان همه ی حرفایی که اماده کرده بود که بهش بگه رو فراموش کرد و فقط به چشمان کوروش نگاه میکرد
کوروش:سلام خوبی
بهاره هیچی نمیتونست بگه چون توی چشم های کوروش چیزی رو دیده بود که هیچ وقت ندیده بود اون عشق بود اما بهاره اون عشق رو سرکوب کرد و سعی نکرد که به اون عشق ایمان بیاره و نمیخواست که راجبش حرف بزنه
کوروش :بهاره چی شده از موقه ای که اومدی پیشم فقط داری به چشمام نگاه میکنی نکنه که عاشقم شدی
بهاره:چی عاشق تو ادم قعط بود که عاشق تو بشم من فقط داشتم به اون مویی که روی کوتت نشسته نگاه میکنم
کوروش :مو کجاست من که نمیبینمش کجاست
بهاره:بزار برش دارم
وقتی بهاره خواست اون مو رو از روی کوت کوروش برداره نزدیکش شد و دوباره به چشمای کوروش خیره شد دوباره همون حس اما این دفعه بهاره اون حس رو سرکوب نکرد بلکه با عصبانیت از ماشین پیاده شد و درو محکم بست و کوروش با دیدن این صحنه متعجب شد و اون هم از ماشین پیاده شد و رفت به سمت بهاره که بفهمه قضیه چیه
کوروش :بهاره چی شد عزیزم اتفاقی افتاده از موقه ای اومدی پیشم آروم و قرار نداری اتفاقی افتاده
بهاره با عصبانیت به کوروش نگاه کرد و گفت
بهاره :کوروش جوری رفتار نکن که به من اهمیت میدی من زنت نیستم یعنی زن واقعیت نیستم من کسی نیستم که تو عاشقشی ما به خواسته ی خودمون با هم ازدواج نکردیم ما مجبور بودیم و حالا تو اینو به من بگو که کی میخواهی به همه بگی که منو و تو زن و شوهر واقعی نیستیم من نمیتونم این راز رو مخفی کنم درسته که ما مجبور بودیم ولی الان که دیگه مجبور نیستیم پس برو و به مامانت بگو
کوروش با صورتی نگران و عصبانی گفت
کوروش : باشه هر جوری که تو بخواهی اگه تو اینو میخواهی باشه
بهاره متعجب به کوروش نگاه میکنه و همچنان کوروش در حال صحبت کردنه
کوروش : اگه تو میخواهی باشه ولی به مادرت فکر کن که اگه بفهمه که ما چیکار کردیم به چه وضعی میوفته حالا چی بازم بگم اگه پدرت بفهمه که ما بهشون کلک زدیم اون پدری که با ازدواج تو دوباره تونست روی تو تا پاهاش واسته بازم بگم بهاره .
بهاره با صورتی که سرشار از گریه بود به کوروش گفت که بسه تو خودت هم میدونی که اونا مادر و پدر واقعی من نیست نسرینو بیژن مادر و پدر من نیستن درسته که از ازدواج من خوشحال شدن و اونا فقط اونا به ل فکر میکنن بهاره از پیش کوروش رفت و موقعه ای داشت از پیش کوروش میرفت حلقه ی ازدواجش افتاد روی زمین از یک طرف بهاره که داره میدوه با صورت گریان و از طرفی دیگر کوروش با صورته عصبانی و یکمی هم اشک
_پایان______پارت______۱

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x