رمان دلدادگان پارت ۲۷
پوریا : سلام
کیانا : داماد گلم کی اومدی
پوریا : همین الان
کیان : خوش اومدی بشین
کیانا رفت سمت بهاره و در گوشش یه حرف هایی زد و
کیانا : بهاره الان پدرت حواسش پدته برو تو اتاقت و بزودی باید به منو پدرت توضیح بدی که بیرون چرا رفته بودی
بهاره : عاشقتم مامان
بهاره داشت میرفت سمت اتاقش که
پوریا: بهاره خانوم
((یا خدا چرا پوریا من صدا زده اگه پوریا از تعقیب کردن من امروز چیزی متوجه شده باشه بیچاره میشم خدایا خودت کمک کن
پوریا : بهاره خانوم
بهاره : بله
کیانا :چیزی شده پسرم
پوریا : من میتونم چند لحظه با بهاره خانوم حرف بزنم
کیان : چرا که نه بهاره
بهاره : من مشکلی ندارم
کیان : میتونید برین و تو حیات با هم حرف بزنید
پویا : خیلی ممنون
کیانا : بهاره برو
بهاره : بریم
پوریا : بریم
بهاره : یعنی پوریا با من چیکار داره خدا کنه که پوریا چیزی از کار های امروز نفهمیده باشه
کیانا : تو خیلی به بهاره سخت گیری میکنی کیان
کیان : من پدرشم صلاحشو میخوام
کیانا : میدونم ولی اینقدر هم سخت گیری لازم نیست
کیان : شاید حق با تو باشه به نظر تو ازدواج با پوریا کار درستیه
کیانا : پوریا ادم خوبیه تصمیم ما اشتباه نبوده اون حتما بهاره رو خوشبخ میکنه
کیانا بعد از کنی مکس میگه
کیانا : خدا کنه که خوشبختش کنه
کیانا بعد از حرف های کیان کمی به شک افتاد و نگران دخترش شد
بهاره : تو میخواستی چیزی به من بگین پوریا
پوریا : اره
بهاره از ترس دستش رو گذاشت روی قبلش و صدای تاپ تاپ قبلش رو احساس میکرد
بهاره : راجب چی
پوریا : راجب امروز
———-پایان———پارت———۲۷