رمان دلدادگان پارت ۲
کوروش با همان حالی که داشت سوار ماشین شد و رفت به سمت خونه و وقتی که رسید بدون سلام کردن و حتی نگاه کردن به مهران پریا رفت سمت اتاقش و لباساشو عوض کرد و رفت به سمت تخت خوابش و به سمت دیوار خیره شد و فقط اسم یک نفر را زمزمه میکرد بهاره مادر و پدر کوروش با تعجب و نگرانی به هم دیگه نگاه کردند و پریا گفت
پریا:بفرما مرد تحویل بگیر اینها همه از زحمت های توئه که این بچه حتی به مادر خودش هم سلام نمیکنه اگه من تربیتش میکردم الان اینطوری نمیشد این پسر کپه خود باباشه مگه به حرف من گوش میکنه هرچی بهش میگم که بابا یک بارم که شده به من گرده شکسته گوش کن تا مثل این بابات نشی خوب شد که این پسر با این دختره ازدواج کرد ولی من از پدرش اصلا خوشم نمییاد با اون سی‌بی لاش
مهران:زن بس کن میزاری ما بلاخره این اخبار رو گوش کنیم یا نه
پریا: من به تو چی کار دارم تو اخبارت رو گوش کن کوروش پسرم بیا نهار آمادست پسرم
پریا رفت به سمت اتاق کوروش که برای نهار صداش کنه و پریا دید که کوروش داره مدام بهاره رو صدا میکنه و بعد پریا گفت
پریا: پسرم اتفاقی افتاده تو تا حالا اینقدر خسته و بی حال نبودی و الان هم که مدام داری اسم بهاره رو صدا میکنی اتفاقی افتاده دعوایی بین شما ها رخ داده
کوروش:نه نه هیچ اتفاقی نیفتاده
پریا یک نفس عمیقی میکشه و میگه
پریا:من مادرتم پس بهتر از تو خودت رو میشناسم از وقتی بچه بودی همینطوری بودی وقتی از دست کسی ناراحت بودی یا کسی دعوات میکرد می یومدی روی تختتو دراز میکشیدی و اسم اون طرف رو مدام صدا میزدی درست نمیگم پس بهتره که منو فریب ندی هاها
پریا با خنده این حرف ها رو زد و اما کوروش نمیدونست که الان چی بگه اون تردید داشت که همه چی رو به مامانش بگه یک حسی داشت از درون اون رو میکشت از یک رف کوروش به حرف های بهاره داشت فکر میکرد که همه چی رو به همه بگه و از طرفی دیگه داشت به خوشحالی که خونوادش از این ازدواج داشتن فکر میکرد نمیدونست چیکار کنه سرگردون بود
کوروش: بگم یعنی این قایم موشک بازی رو تمام کنم باید همه چی رو به مامانم بگم نمیتونم هیچی رو ازش مخفی کنم اره من بهش همه چی رو میگم
پریا:بگو پسرم اتفاقی بین تو و بهاره افتاده
کوروش :راستش مامان
پایان___پارت______۲