رمان دلدادگان پارت ۳۱

بهاره : فقط خدا کنه که دوباره کوردش داستانی درست نکنه

بهاره همینطوری که داست رانندگی میکرد که بره سر قرار یکی به گوشیش زنگ میزنه

بهاره : این کیه که بهم زنگ زده ،کوروش

کوروش: الو

بهاره : من دارم میام سر قرار میخوام برای آخرین بار ببینمت و بعد از امروز دیگه نمیخوام ببینمت هر چه سریع تر خودتو برسون سر قرار منم یه حرف هایی دارم که میخوام بهت بزنم

کوروش : تو منو چی فرض کردی که بد قولی میکنم

بهاره یه نفس عمیقی میکشه و پاشو میزاره روی گاز و

بهاره : حرفت رو بزن کوروش من حوصله ی هیچ بازی رو ندارم

کوروش : منم نمیخوام بازی رو شروع کنم فقط میخوام درباره ی یه چیزهایی باهات حرف بزنم

بهاره : خوبه چون منم میخوام همین کار رو بکنم و بعد از امروز هم دیگه رو نمیبینیم چون قراره همه ی حرف های دلمون رو بزنم و این بازی رو تمام کنیم

کوروش : منتظرتم

بهاره : دارم میام

کیانا : پسرم پسرم اتفاقی افتاده چیزی شده که بهاره اینطوری از خونه رفت

کیان : اره پسرم اگه اتفاقی افتاده به ما بگو

پوریا : نه اتفاقی نیوفتاده

کیانا : پس بهاره کجا رفت

پوریا : رفت تا دوستش رو ببینه

کیانا : این چه دوستیه که هر دفعه میخواد بهاره رو ببینه اون دفعه هم میخواست بهاره رو ببینه

کیان : نگران نباش عزیزم بهاره رفته دوستش رو ببینه ما هم منتظرش میمونیم بریم تو یه چایی میخوریم بعد که بهاره اومد هر کی باهاش کار داشت باهاش حرف بزنه

کیانا : باشه

پوریا : پس من فعلا میدم و هر وقت که بهاره اومد به من هم خبر بدین

کیانا : نه تو جایی ننیری تو هم با ما بیا تو تا چند ساعت دیگه خود بهاره میاد

((نمیخواستم قبول کنم ولی میخواستم سوال هامو از بهاره بپریم چون من جواب های سوال هامو نمیدونستم

———-پایان———–پارت————۳۱