رمان دلدادگان پارت ۳۷
کیانا : بفرمائید بهاره جان هم اومد
پوریا: واقعا
کیانا : بیا خودت ببین
پوریا : سلام ا
بهاره ؛ سلام
کیانا : بفرمائید پوریا خان اصلا نیازی به نگرانی نبود خود بهاره جان تشریف آوردند
بهاره : چرا نگران
پوریا : نه بهاره جان خاله جان شوخی میکنه من فقط یه ذره استرس داشتم که با اون عجله از خونه رفتی بیرون گفتم شاید مشکلش پیش اومده باشه
بهاره : من که گفتم میرم دوستم رو ببینم
کیانا : دخترم شوخی کردیم
بهاره : و اگه کسی دلخور نمیشه من باید فردا هم این دوستم رو ببینم
کیان : اینجچور دوستیه که هر دفعه باید ببینیش
بهاره : آخه میدونی بابا دوستم داره میره خارج و من برای آخرین بار میخوام ببینمش
کیانا : باشه دخترم موردی نداره
((خیلی دلم میخواست بفهمم که دخترم با کی رفت و آمد میکنه ولی اگه سوالی بپرسم این زن منو میکشه پس بهتره که سکوت کنم
بهاره ؛ من امروز میخواستم یه چیزی به پوریا بگم ولی الان جلوی همه ی شما میخوام بگم
کیانا : چی دخترم بگو
((یعنی بهاره امروز میخواست بهم چی بگه اون قضیه چیه که اان میخواد بهم بگه
کیانا : دخترم بهاره توومیتونی با ما راحت باشی
کیان : اره دخترم
بهاره : من حاضرم که با پوریا ازدواج کنم
———پایان——–پارت——–۳۷———-